رمان طلایه دار پارت ۶۱
شاداب چانهاش لرزید.
– محبت من خالص بود!
نیما فقط نگاهش کرد. دست روی قلبش گذاشت.
– این قلب منِ شاداب، هر روز داره میکوبه ولی نمیدونم کی وایمیسته! من گل خودم
دارم، توئم گل خودت داری…
نگاه گرفت شاداب و انگشت زیر چشمانش کشید.
– من دیگه گل ندارم نیما!
نیما استارت ماشین را زد.
– یه گل دیگه پیدا میکنی، خاکت عوض کن شاداب گل موردعلاقه خودتم پیدا کن. قلب تو
میتونه عاشق بشه دوباره یه گل پیدا کنه…
– من گل قبلیم بیشتر دوست داشتم نیما، بوی گل من هیچ وقت دیگه روی گل دیگهای
پیدا نمیشه.
نیما خندید و چشمکی زد.
– پس به نظرت واسه چی میگن هرگل یه بویی داره؟
بستهی دستمال کاغذی جلوی چشمانش قرار گرفت. برگ دستمالی برداشت و فین فین
کرد.
– خاکم عوض کنم، گلمم پیدا میکنم. فراموش میکنم امروز رو…
نیما غم چشمانش را دید و دستش دور فرمان محکم تر شد.
– فراموشی آسون نیست شاداب، بذر گل پیدا کن اینبار با احتیاط ازش محافظت با احتیاط
بهش عشق بده و عشق بگیر.
– تو راست میگی.
سکوت و سکوت تا مقصد هیچ کدام حرفی نزدند. شاداب دست روی دستگیرهی ماشین
گذاشت، قبل از آنکه پیاده شود چرخید.
– ممنون نیما!
ماشین خاموش شد، نیما سر تکان داد و در را باز کرد و دست روی سقف ماشین گذاشت.
– شوهرت که نشدم! تموم شد این موضوع دیگه اذیت نمیکنم تورو… اما شاداب به عنوان
یه دوست یه فامیل هرچی که خودت راحت تری بهت کمک میکنم.
شاداب لبخند زد، انبوهی از حس خوب را نیما دریافت کرد.
کنار هم راهی شدند، ویلا کنار دریا بود. نیما سوتی زد.
– چه کرده فاطی کماندو…
شاداب خندید.
– کماندو؟
– نیست مگه؟ جون تو من ازش میترسم وحشی به خدا…
باز هم خندید. نیما ایستاد، شاداب هم چند قدم رفته را عقب گرد کرد و برگشت.
– چیشد نیما.
– کنکور دادی؟
شاداب متعجب نگاهش کرد و چشم در حدقه چرخاند.
– آره!
– میری از اینجا شاداب…
شاداب دستش را مشت کرد به اینجای موضوع فکر نکرده بود.
– نمیدونم نیما، قلبم درد میگیره هربار که اسم رسام میاد فکر کن اگه هرروز ببینمش
اونم کنار یکی دیگه قطعا می…
نیما انگشت روی لب های سرخ شاداب گذاشت.
– هیـــش.
شاداب دست روی مچ دست نیما گذاشت و زیر چشمی اطراف را نگاه کرد.
– خودم گفتم میخوام خاکم عوض کنم، میدونی خاک اینجا واسه من نیست از همون اول
عشق من پس زد نتونست گل من توش نگه داره…
شانه بالا انداخت و دستمالی از جیبش بیرون کشید.
– خودت گفتی خاکم عوض کنم، گل جدید پیدا کنم بذرش بکارم با بوی گل جدیدم اروم
بشم…
انگشت نیما را با دستمال تمیز کرد.
– اگه بمونم نمیتونم!
نیما سر به تایید تکان داد.
– اگه بمونی ناراحت میشی بعد شاید فکرای پلید برسه به ذهنت منم همکاری کنم باهات.
قهقهای زد و شاداب گیج پچ زد.
– چیکار کنم مثلا؟
نیما کنار چشمش از خنده چروک شده بود، کف دستش را بالا گرفت.
– مثلا فاطمه رو بندازیم تو یه موشک بفرستیمش فضا.
شاداب مشتی به بازویش زد.
– دیوونه!
نزدیک به ساحلی میشوند که بساط عقد در آنجا چیده شده است.
شاداب پا روی سنگ ها میگذاشت، تعادلش را حفظ میکرد تا در را باز کردند صدای خانم
ها بالا رفت شروع به کِل کشیدن کردند.
شاداب مات ماند.
قلبش محکم کوبید از ترس به بازوی نیمای بیچاره چنگ انداخت، صداها در مغزش مدام
تکرار میشد. آب دهانش را قورت داد.
– عه وا شمایید!
نیما عصبی شده صندلی را روی سرامیک های بینوا کشید و شاداب را روی صندلی نشاند.
– چیکار میکنید مادر من؟ ترسید شاداب…
مردمک چشمان شاداب بین بیبی و نیما در حال حرکت بود، لب هایش میلرزیدند بیبی
کنارش قرار گرفت.
– مادر این آبمیوه بخور حالت بیاد سرجاش…
شیرینی آبمیوه جانی دوباره برگرداند.
صدای کلافه نیما که با جمع در حال درگیری بود به گوشش میرسید.
شاداب اب دهانش را محکم قورت داد و سرش را به چپ و راست تکان داد، فراموش کرده بود ان بمب مخرب شادی درست جلوی صورتش ترکید و انبوهی از کاغذهای رنگی روی سر و صورتش ریخته شد و خانم ها کل کشیدند.
عذاب اول همین بود! عذاب بعدی منتظرش ایستاده بود.
کم کم همگی آرام گرفتند، شاداب یک چشمش به در بود و یک چشمش به میهمان ها که سرخوش میخندیدند.
شیخ کلافه شده در را باز کرد.
– عروس داماد انقدر درگیر همن میهمانی یادشون رفته شیخ…
سریع چشمان شاداب به دنبال صاحب صدا گشت. شیخ لبخندی زد و سر به تایید تکان داد. انگار که کمی
مضطرب بود.
کم کم هوا به سمت تاریکی رفت و شاداب چشم انتظار بود، آخرین دیدارش با رسام میشد قبل از عقد او و
فاطمه.
همگی روی مبل ها در انتظار بودند، خدمه مدام در حال پذیرایی بودند.
میهمان ها تک تک پیست رقص را ترک میکردند و به غیبت و گفتگو مینشستند. چشمان بیبی چراغانی بود
و مدام به میهمان ها خوشآمد میگفت.
شاداب لب گزید. کمی حرصش گرفته بود اما کمر صاف کرد و استوار تر نشست.
نیما کنار نشسته بود و با مردان جوان در حال گفتگو بود، مادر نیما کنار بیبی نشسته و تکرار میکرد که کاش
روزی عقد نیما را ببیند.
نگاه های معنادارش به شاداب عذاب بود، نگاه مادر نیما یک طرف و نگاه های شیخ هم طرف دیگر همه و همه
فشار شده بودند.
درحال بازی کردن با انگشت هایش بود تا حواسش را پرت کند و التهابی که از روی حرص و خجالت داشت کمتر
شود که در با ضرب باز شد و فاطمه با چشمانی اشکآلود در چهارچوب پدیدار شد.
زیر چشمانش سیاه شده بود و صورتش سرخ و رژ لب روی کنارههای لب هایش پخش شده بود.
نفس نفس میزد و کفش به پا نداشت.