رمان طلایه دار

رمان طلایه دار پارت ۵۲

4.3
(8)

مقابل شیخ و زنش نشسته بود و به اجبار، لبخندی تصنعی روی لبش شکل داده بود. بی‌بی گل هرطور که شده بود او را مقابل مهمان‌ها اورده بود.

میگفت مهمان حبیب خداست..خوبیت ندارد هنگامی که مهمان در خانه حضور دارد، پنهان شوی.

هنگامی که شیخ وارد شده بود، آنقدر نگاهش روی شاداب سنگینی کرده بود که شاداب رو به سرخی رفته بود.

و حالا، شیخ هر از گاهی به او نگاهی می‌انداخت و سوال‌های از او میپرسید. تکراری…غیر‌تکراری…فرقی نمیکرد!

-خب دخترجان، پس درس میخونی دیگه نه؟

ارام سرش را تکان داد:

-بله.

-میخوای تو چه زمینه‌ای بخونی؟

-پزشکی…یعنی تجربی.

شیخ دستی به ریشش کشید و گفت:

-هوممم، چقدر عالی! ولی زیاد به خودت فشار نیار..سر و تهش خونه شوهره دیگه.

اخم محوی کرد. از این عقاید مسخره اش هرگز خوشش نمی‌امد.

میدانست گستاخیست اما گفت:

-از شما بعیده شیخ..خیلی از دخترا هستن که ازدواج نمیکنن و به تنهایی مستقلن. نمیشه این استدلال رو برای همگان در نظر بگیریم!

عمه‌راضی پر غضب خیره‌اش شد، اما شاداب توجه نکرد و شیخ، پرتحسین و متعجب خیره‌ی جسارت دخترک شده بود…

جسارتی که حتی دخترش هم در مقابلش نداشت و این چیزی بود که نسبت به شاداب تشنه‌ترش میکرد..

شاداب از حس نگاه دوباره‌ی او، کمی سرخ شد و شالش را مرتب کرد. این مرد اصلا حیا نداشت!

جلوی زن خود…البته که زنش ذره ای حواسش پی او نبود. نفس عمیقی کشید و گفت:

-میرم میوه هارو بیارم.

و سپس بلافاصله وارد اشپزخانه شد.

ظرف میوه را با اینکه سنگین بود برداشته و به سمت انها رفت. اول به سوی شیخ رفت و کمی خم شد تا دستش به ظرف برسد.

شیخ نگاه دیگری به او انداخت…دخترک از نزدیک زیباتر بود…پوست شفافش برق میزد و بخاطر خم شدن، گردن سفیدش کمی در دید بود.

شاداب تک سرفه ای کرد و حواس او را جمع کرد‌. شیخ تنها سیبی برداشت و شاداب، از بقیه نیز پذیرایی کرد.

خانم‌ها مشغول صحبت بودند و شیخ، گاهی در بحث‌ها شرکت میکرد و گاه سیبی در دهان میگذاشت.

حتی یک سری صحبت ها نیز راجب فاطمه و رسام کردند که شاداب در ان لحظه سعی کرد حواس خود را پرت کند و چیزی نشنود.

-شیخ؟بفرمائید وقت شامه.

شیخ از جایش بلند شد و به سمت میز رفت. مثل سری قبل تدارک عظیمی چیده شده بود. راضیه در پوست خود نمیگنجید.

از این وصلت راضی بود..به هر حال شیخ کم کسی نبود! و قدرتشان دو برابر میشد.

شیخ در راس نشست و مابقی هم جایی گرفتند. با بسم‌ اللهی شروع کرد و پر اشتها مشغول خوردن هر نوع غذا شد.

شاداب تنها کمی سوپ برای خودش ریخت. موهایش را کنار زد و ارام مشغول خوردن شد.

با حس تشنگی دستش را سمت پارچ اب دراز کرد و کمی در لیوانش ریخت. ان را نوشید و با حس خنکی اب، جگرش تازه شد.

نگاهش ناخواسته برگشت و شیخ را دید که به او خیره شده بود..فاصله‌اش با او تنها یک صندلی بود.

اب دهانش را قورت داد و به بقیه نگاه کرد..سرها به زیر بودند و غذایشان را میخوردند.

اخم محوی کرد و سعی کرد نگاهی به شیخ نکند. دیگر داشت کلافه میشد…کاش امشب هرچه زودتر به پایان برسد.

پس از صرف شام، دوباره شب نشینی آغاز شد و همانطور که میوه و شیرینی میخوردند مشغول گپ و گفت بودند.

-راستی شیخ؟ تاریخ مراسم قطعی شده دیگه؟

شیخ سرش را تکان داد و شیرینی را بلعید.

شاداب دستان سردش را به هم فشرد. کاش هرچه زودتر از اینجا میرفتند!

آنقدر صبر کرد تا بلاخره از جایشان بلند شدند و عزم رفتن کردند.
حین خروج، شیخ دوباره نگاهی حواله‌ی شاداب کرد که بدنش را لرزاند…

اما این بار رسامی نبود که ازش دفاع کند‌‌…او را در اغوش بکشد و ارامش کند.

این بار رسام فقط نزد فاطمه بود و بس!

شیخ و زنش ساعتی میشد که برنگشته بودند و فاطمه، در بغلش جا خشک کرده بود.
بوی عطرش مست کننده بود اما نه برای رسام!

چشمانش را بست‌. سعی کرد تندی نکند.

-پاشو فاطمه میخوام برم کار دارم‌.

فاطمه سر بلند کرد، موهایش اطرافش را احاطه کرده بود. با بغضی ساختگی گفت:

-میخوای بری؟

رسام سرش را تکان داد.

-ولی من میترسم این وقت شب تنهایی..‌

-یکم دیگه پدر و مادرت میان.

او را پس زد و از جایش برخواست. پنهانی دستی به لباسش کشید و بوی عطر شومش را از ان پاک کرد.

فاطمه با عشوه دست دور گردن او حلقه کرد، خواست نزدیک شود و او را ببوسد اما با صدای در و ورود شیخ، فوری به سمت اتاقش رفت تا چیزی بپوشد.

رسام نیشخندی زد. تک دختر شیخ چه کارها که از دستش برنمی‌امد!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا