رمان طلایه دار

رمان طلایه دار پارت ۴۰

4.6
(8)

بی حوصله لبخندش را امتداد داد و گفت:

– ممنون، اومدم یه لیوان آب ببرم بالا.

بی بی گل تیز و فرز از روی مبل بلند شده و به سمتش حرکت کرد، دست روی بازوی لاغر شاداب گذاشته و گفت:

– مادر، بابت اون شب از راضی ناراحتی؟
به خدا دست خودش نیست زبونش مثل نیش ماره ولی تو دلش هیچی نیست!

هر چند بعید می‌دانست که دل راضیه با او صاف باشد ولی با این حال گفت:

– ناراحت نیستم بی بی، به هر حال راضیه خانمم حق داره که نخواد سر به تن من باشه دیگه!
من اومدم اینجا سر بارتون شدم…
یه مدت هر چند کوتاه تو زندگی برادر زادش بودم.

رویش نشد که بگوید برادر زاده‌اش به زندگی نه چندان درستش گند زده بود!

بی بی گل شانه‌اش را فشرده و سرکی به عقب کشید و زمانی که از نبودن راضیه مطمین شد با دلجویی گفت:

– تو قدمت رو تخم چشم منِ مادر…

در دل ادامه داد:

– عزیزِ رسام عزیزِ منم هست!

در همان لحظه صدایِ بلند راضیه در گوشش پیچیده شد:

– باشه عزیزم، والا نه خودم نه بی بی پای اومدن نداریم ولی چشم تنها نمی‌فرستمت!

از صدای بلندش مشخص بود که تلفن صحبت میکند
هر چند که صحبت کردن با تلفن چیز عجیب و دور از باوری نبود، ولی برای شاداب مهم بود که شخصِ پشتِ خط کیست!

راضیه به پایینِ پله ها رسیده و همین که چشمش به شاداب افتاد، لبخندی بدجنس روی لبش شکل گرفت و گفت:

– شاداب امروز کاری نداره عزیزم، می‌فرستمش همراهتون بیاد!

با شنیدنِ نامِ خودش آن هم از زبانِ راضیه کنجکاوانه چشم ریز کرد و خیره‌اش شد.

راضیه بعد از خداحافظی کوتاهی که با شخصِ پشت تلفن داشت، نزدیکشان شد و با مهربانی که او بعید بود رو به شاداب گفت:

– خوبی گل دختر؟

جدا از شاداب حتی بی بی گل هم تعجب کرده بود!
ابروهایش از شدت ناباوری میانِ موهای ریخته شده روی پیشانی‌اش گم شد و با انگشت به خودش اشاره زد:

– من؟

طولی نکشید تا راضیه قصد و قرضِ اصلی خودش از این مهربانیِ بی دلیل را نشان داد:

– فاطمه زنگ زده بود، مثل اینکه امروز قراره با رسام برن دنبال خرید عقد و عروسی!

قلبش از دره‌ای پر ارتفاع سقوط کرد و حتم داشت که صدای ترکیدنِ قلبش به گوش بی بی گل و عمه راضیه رسیده است!

ناباور خیره‌ی لب های عمه راضیه شد.
یعنی همه چیز به همین زودی در حال رخ دادن بود؟

بی بی با تشر گفت:

– راضیه بس کن!

اما عمه راضی بی توجه به تشرِ مادرش، رو به شادابی که مردمک‌هایش از شدت بهت و ناباوری به لرزه در آمده بود گفت:

– از منم خواست باهاشون برم ولی والا نه من پای رفتن دارم و نه بی بی، واسه همین گفتم تو باهاشون بری!

برای ایستادنش بالاجبار مجبور به چنگ زدن به بازوی بی بی گل شد.
لبخندی از روی ناباوری روی لب نشاند و پچ زد:

– چی؟ من…من با…با ر…آقا رسام و فاطمه خانم…برم خرید عقد و عروسیشون؟!

درد در جمجمه‌اش تپید و ناباور ادامه داد:

– یعنی چی؟

راضیه کفِ دستش را به ارامی روی زانو کوبیده و بی توجه به ایما و اشاره‌ی بی بی گل گفت:

– قربونت برم من پام جواب کرده! بی بی گلم که زور و توان راه رفتن نداره
تنها سالمِ این خونه تویی!
ناسلامتی هر چی نباشه یه جورایی خواهر رسام به حساب میای دیگه! از خانواده‌ی داماد زشت نیست کسی نره خرید عروسی؟!

دندان روی هم ساباند و کاش می‌فهمید که قصد و نیتِ راضیه از این حرف‌ها چیست!

کاش می‌فهمید که چه هیزمِ تری به این زن فروخته که تا این حد کلامش پر از نفرت است!

بی بی گل دست روی شانه‌اش کوبید و اهسته گفت:

– برو بالا شاداب جان من خودم واست اب میارم، برو بالا!

و بعد چشم غره‌ای به سمت راضیه که با بیخیال شانه بالا می‌فرستاد پرتاب کرد!

قدم‌های سستش را به ارامی به سمت راه پله ها برداشت و این زندگی چرا امانش نمیداد؟
حتی برای یک لحظه!

دستش روی نرده‌ها قفل شد و صدای پچ پچ پر از غیضِ بی بی گل به گوشش رسید:

– چرا اینقدر این بچه رو آزار میدی!
نمیگی آه یتیم میگیره؟
تو رو سِت عباس اینقدر این بچه رو اذیت نکن راضیه خدارو خوش نمیاد!

راضیه حرفی زد و صدای صحبتش به گوشِ شاداب نرسید.
تصمیمی که گرفته بود هر چند عقلانی نبود ولی با این حال، روی پاشنه‌ی پا چرخیده و به سمتشان چرخ خورد..

تمام زورش را زده تا محکم به نظر بیاید و با صدایی که اندک لرزشی داشت گفت:

– میرم!

آبا و اجدادِ فاطمه را زیرِ سلطه‌ی فحش کشید که اینگونه با رسام صحبت نکند!
اخم‌های درهمش به چشم رسام آمد و گفت:

– یه تماس کاری دارم، با خاله‌تون مشورت کنید!

حرفش را زده و جمع را به ارامی ترک کرد.
نفسش را آسوده بیرون فرستاده و قبل از اینکه روی صندلی بنشیند فاطمه گفت:

– تو نمیای شاداب جون ؟

منزجر ابرو در هم کشیده و گفت:

– منم میخوام برم، آهان…میخوام برم اون مانتو رو پروو کنم!

حرفش را زده و انگشتش را به مانتویِ آبی رنگی که پشتِ ویترینِ مغازه‌ی روبرویی بود گرفت.

قبل از اینکه فاطمه حرفی بزند، به سمت مغازه پا تند کرد و وارد شد.
نفسش را اسوده بیرون فرستاده و زیر لب پچ پچ کرد:

– خداروشکر! از سرم رد شد.

– خوش اومدین خانم، چیزی مد نظرتونه؟

با صدای فروشنده سر بالا گرفته و چشم در چشمِ مردی جوان شد، سری به نشانه‌ی تایید تکان داده و گفت:

– بله این مانتو رو میشه ببینم؟

به مانتوی آبیِ رنگِ پشت ویترین اشاره زده و گفت:

– سایزِ سی و هفت.

فروشنده سر تکان داده و از پشتِ پیشخوان بیرون آمد، به سمت رگال لباس ها رفت و گفت:

– تشریف بیارید.

به سمت فروشنده رفته و مانتو را از دستش کشیده.
کمی این پا و آن پا کرد و سر به زیر رو به مردِ جوان گفت:

– اتاقِ پروو نداره اینجا؟

– چرا اونجاست.

رد نگاهش را دنبال کرده و برای اینکه از زیرِ سنگینی نگاهش بیرون بیاید به سمت اتاق رفت.

وارد شد و کشوی در را پشتِ سرش بسته و نفسی از روی آسودگی کشید.
عرق به تنش نشسته بود و دود از سرش بلند می‌شد.

نگاهی به رنگ و روی پریده و لب‌هایی که لرزشی کوتاه داشت انداخت و خطاب به خودش پچ زد:

– چت شده دختر؟ جمع و جور کن خودتو! چیزی نشده که! دو تا نفس عمیق بکش…

به دنبال حرفش نفسی عمیق کشیده و کشوی در را باز کرد.
در واقع مانتو بهانه بود و میخواست هر چه زودتر از مغازه خارج شود.

فضایِ اینجا برایش خفه کننده بود!
تنگ و کدر و بی روح!

سر به زیر از اتاق خارج شده و کمی این پا و آن پا کرد، تا خواست حرفی بزند صدای مردانه‌ای پشتش را لرزاند:

– پسندت شد؟

بالافاصله سر چرخاند و خیره‌ی رسام شد که دقیقا پشتِ سرش، به دیوار تکیه زده بود و خیره نگاهش می‌کرد.

چشم‌هایش از شدت تعجب گرد شد و پچ زد:

– تو اینجا چیکار میکنی؟

به مانتوی دستِ شاداب اشاره زده و گفت:

– خوشرنگم هست!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا : 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا