رمان طلایه دار

رمان طلایه دار پارت ۲۸

4.3
(7)

تا صبح بالای سرش نشسته و از دخترکی که پلک روی هم گذاشته بود و هر از گاهی می‌لرزید نگاه می‌کرد!

میان خواب و بیداری ابروهای کوچکش را در هم کشیده بود و ناله‌های گاه و بیگاهش از خوابِ بدی که داشت خبر می‌داد!

نوک انگشتش را به آرامی پشت دست شاداب حرکت داد و آهسته صدایش زد:

– فلفل خانم؟

نفس های شاداب رو به سردی و سنگینی می‌رفت.
سینه‌اش به خس خس افتاده بود و برای ذره‌ای اکسیژن تقلا می کرد!

رسام ترسیده لبه ی تخت نشسته و کف دستش را به ارامی روی گونه‌ی سرخ شاداب کوبید:

– شاداب بیداری؟

به ناگاه تن کوچکش تکانی سخت خورد و دندان‌هایش محکم روی هم برخورد کرد.

رسام ترسیده هر دو دستش را روی شانه‌های کوچک دخترک گذاشت و تنش را تکان داد و با داد صدایش زد:

– شاداب با توام؟

تنش محکم تکان میخورد و دندان هایش روی هم برخورد می کرد.
مردمک چشم‌هایش رو به بالا رفته بود و صدا زدن های رسام هم فایده نداشت!

قبل از اینکه فرصت را از دست دهد دستش را لای دندان های شاداب فرستاد و تن کوچکش را میان آغوشش کشید و پشت کمرش را نوازش کرد!

دندان‌های شاداب پوست کف دست رسام را زخم کرده بود و رسام بدون اینکه خم به ابرو بیاورد تنها قربان صدقه‌ی دخترِ کوچکش می‌رفت!

کمی که از لرزش تن شاداب کم شد، تلفنی که روی عسلی کنار تختش بود برداشته و با اورژانس تماس گرفت:

– بله بفرمایید؟

خیره به رنگ و روی پریده‌ی شاداب تنها یک کلمه زمزمه کردم:

– همسرم!

خیره به سوزنِ آنژوکتی که در دستِ شاداب فرو کرده بودند، کلمه‌ی صرع در گوشش پیچیده شد!

شادابش دچار حمله‌ی عصبی شدید شده بود!
بخاطر حرف‌های صد من یک غاز او!

بخاطرِ صحبت‌هایی که از روی عصبانیت به زبان آورده بود، شاداب به این حال و روز افتاده بود!

دخترِ زیبایش، فلفل خانمش، کسی که جای پایش را در زندگی او محکم کرده بود!

لبش را زیر دندان کشید و به ارامی پشت دست شاداب را نوازش کرده و اهسته زمزمه کرد:

– باز کن اون چشاتو که دین و دنیا رو ازم گرفته فلفل خانم!

بی حرکت روی تخت افتاده بود…
همانند یک گوشتِ قربانی!
تلخ خندی روی لبش نشانده و به سرنوشت شومی که برایشان رقم خورده بود فکر کرد.

فاطمه نامی که میان زندگیش جفت پا پریده بود، تمام برنامه هایش را بهم ریخته بود.

از طرف دیگر یک دنده بودنِ بی بی گل و حرف‌های شاداب و آن پسرک الدنگ، باعث و بانی این حالشان بودند!

روزی که شاداب پا به خانه‌اش گذاشته بود به خودش قول داده بود که از گل نازک تر به او نگوید و حال…
شاداب بخاطر او به این حال و روز افتاده بود!

پشت دست شاداب را به ارامی بوسید و همانجا پچ پچ زد:

– باز کن چشاتو فلفلم! باز کن ببینمت!

انگشت‌های کشیده‌ی شاداب تکانی کوچک خورد.
امیدوارنه به پلک‌های بسته‌اش خیره شد و زمزمه کرد:

– پاشدی؟

بر خلاف تصورش شاداب پلک‌هایش را باز نکرد.
نفسش را با کلافگی بیرون فرستاده و دستش را به ارامی کنارِ تنش روی تخت جابه‌جا کرد

میترسید کنارش بماند و نتواند خودش را کنترل کند.

لب های چاک خورده و کوچکش حتی با وجود رنگ پریدگیشان، باز هم او را وسوسه میکرد تا سیب کوچک لب‌هایش را ببوسد.

بی سر و صدا از اتاق خارج شده و وسط سالن پر تردد بیمارستان ایستاد.

سرش را پایین انداخته و پلک‌هایش را کمی روی هم فشرد تا به افکارش سر و سامان دهد.

کمی که همانجا ماند صدای زنگ تلفن همراهش بلند شد.

بی حوصله تلفن را از جیب بیرون کشیده و به اسم بی بی گل که روی آن روشن و خاموش می‌شد نگاه کرد.

خواست جواب ندهد ولی نمیشد!
نمی‌شد جواب بی بی گل را نداد.

تماس را متصل کرده و با صدایی که خستگی از ان چکه می‌کرد به ارامی لب زد:

– الو بی بی؟

صدای بی بی در گوشش پیچید:

– رسام مادر کجایی تصدقت؟

صدایش نگران بود!
لابد می‌ترسید که رسام کله خراب کار دست خودش دهد.

قبل از اینکه حرفی بزند صدای پیجر در راهروی بیمارستان پخش شد:

– دکتر باقری به

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا