رمان طلایه دار

رمان طلایه دار پارت۹۳

4.5
(6)

شاداب ناخواسته پوزخندی زد و گفت:

– آهان… همون صیغه‌ای که میشه راحت اونو فسخ کرد.

لبخند رسام به یک باره به اخم تندی بدل شد.
روی تخت به سمتش خم شد و جدی گفت:

– اون موقع هایی که پای معین وسط نبود صیغه رو فسخ نکردم… الان این وسط یه بچه داریم… فکر می‌کنی ازتون می‌گذرم؟

لعنت به او!
فقط به خاطر بچه؟ چرا نمی‌گفت پای قلب‌هایمان وسط است؟

– می‌خوای تا عمر دارم مهر زن صیغه‌ای به پیشونی‌ام بخوره.

– غلط کرده هر کی که بخواد پشت سرت حرف بزنه… درضمن چرا هر روز این بحث رو وسط می‌کشی؟

شاداب مالامال از حس‌های تلخ به چشم‌های رسام زل زد و با صدای لرزان گفت:

– چون وقتی رفتی هر روز از خودم می‌پرسیدم چرا ترکم کردی؟ چی کم داشتم؟ چی کار کرده بودم؟

رسام دستش را برای نوازش موهایش بلند کرد که شاداب سرش را عقب کشید و ادامه داد:

– ازم نخواه خودمو بزنم به اون راه و روی خوش نشون بدم… تا وقتی چیزی رو بهم توضیح ندی همین آشِ و همین کاسه!

رسام از روی تخت بلند شد و چنگی به موهایش زد. به شاداب حق می‌داد ولی نمی‌توانست…
لعنتی نمی‌خواست او را هم قاطی ماجرا کند.

حالا که پای پسرش در میان بود…
از گوشه چشم نگاهشان کرد.

از روزی می‌ترسید که شیخ آنها را به چشم نقطه ضعفش می‌دید و بخواهد برای ضربه زدن به رسام به آنها آسیبی برساند.

– پاشو آماده شو.

شاداب لحظه‌ای دلخوری‌اش را فراموش کرد و گفت:

– کجا؟

رسام دلش برای سادگی و فراموش‌کاری دخترک ضعف رفت و گفت:

– مگه سر منو از قبل با غرغر‌هات نخوردی از بس گفتی می‌خوام برم دانشگاه و کلاس دارم؟ خب پاشو بریم اگه دیرت نشده.

انگار که دوباره آن رسام مهربان برگشته بود.
همان رسامی که فقط به فکر شاداب بود.
انگار پرونده نیما را بسته بود.

شاداب پر ذوق و نگران گفت:

– جدی؟ می‌تونم؟ ولی آخه جزوه‌هام خونه است.

– می‌ریم برمی‌داریم… بچه هم بذار پیش عمه!

شاداب سریع تکان داد و با هول گفت:

– پس من می‌رم آماده شم‌.

بچه بغل از تخت پایین آمد و معین را به آغوش رسام سپرد.
نفهمید که با مرد چه کرد!

اولین بار بود که بچه را بدون بحث و جدلی به او می‌سپرد. بدون نگاه کردن به چشم‌های گرد شده رسام وارد سرویس اتاق شد.

معین سر حال و هوشیار، آوای شیرینی از بین لب‌هایش بیرون داد و به رسام نگاه کرد.

رسام عطر تن‌ پسرک را بو کشید و لب زد:

– می‌دونستی بوی شیرین مامانت رو می‌دی؟

کودک دست و پا زد و فقط نگاهش کرد.

– من باباتم… هر چقدر مامانت لج کنه و اینو انکار کنه… من اینو حس می‌کنم پسر.

***

رسام نزدیک دانشگاه نگه داشت و گفت:

– کی بیام دنبالت؟

شاداب همان طور که در ماشین را باز می‌کرد گفت:

– نمی‌خواد خودم میام.

قبل از رفتنش رسام سریع گفت:

– ببینمت فلفل!

شاداب با اخم لب غنچه کرد و بی‌حرف به رسام نگاه کرد.
چهره‌اش آنقدر شیرین و تخس شده بود که رسام خندید که اعتراض دخترک بلند شد:

– منو نگه داشتی که بهم بخندی؟

رسام خنده‌اش را قورت داد و گفت:

– نه خواستم بگم مراقب خودت باش!

دل دخترک برای هزارمین بار لرزید!
چرا گاهی آنقدر مهربان می‌شد که بدی‌هایش را محو می‌کرد؟

اصلا چرا خودش آنقدر کمبود محبت و دوری از او را داشت که با یک حرفش دلش تار و مار می‌شد؟

نتوانست طاقت بیارد و لبش بی‌اختیار تکان خورد و گفت:

– تو هم… همین‌طور!

رسام دست روی چشم‌هایش گذاشت و مردانه گفت:

– الساعه!

شاداب تحمل نکرد و سریع از ماشین پیاده شد.

– فعلا.

منتظر جوابی نماند و بدون نیم نگاه دیگری به او به سمت دانشگاه حرکت کرد.
دست روی قلب بی‌قرارش گذاشت و نالید:

– بی‌جنبه… تو که بچه نیستی پس چرا اینقدر بی‌جنبه‌ای؟

تنها جوابش کوبش ضربان قلبش بود که زیر دستانش حس می‌کرد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا : 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا