رمان شوگار

رمان شوگار پارت 95

3.7
(3)

 

 

داریوش:

 

_میخواستی عروسی منو به هم بزنی…؟یه تُفنگ دستت گرفتی تو بزم من به بهونه ی ناموس پرستی ، آدم بکشی…؟

 

مرد با پوستی سرخ شده ، و نیم نگاه های پر از خشمی که به جاهد میدوخت ، نفس پر از خشمش را بیرون میفرستد:

 

_چی بگم خان…؟این پسر چند ماهه مزاحمت برای خودم و خانوادم ایجاد کرده…این هفته قرار بود خواستگارای دخترم بیان خونه…هنوز هیچی معلوم نیست که زد و پای اون بچه رو شکست…انداخته بیمارستان بچه ی مردم رو…

 

 

داریوش یک دم نگاه پر اخمش را از جاهد نمیگیرد..

پسرکی که باز هم دردسر تراشیده بود و میشد انگشتانش را دور گلویش چنگ کند…؟

 

 

بی شک شیرین به محض شنیدنش ، اینجا را ترک میکند و لعنت به فکر های مسخره اش…

 

 

حتی اگر میخواست این پسر را با دستان خودش بکشد ، باز هم نمیتوانست…

 

 

_کار تو بوده…؟آصید به پسرت بی ناموسی یاد دادی که تو حنابندون زن من ، دست دختر مردمو میگیره میبره ته باغ…؟

 

 

 

آصید با شرمندگی مِیزَرش را برمیدارد و با دو دست ، میگیردش:

 

_روم سیاهه…شما آقایی کن کار این دوتا جوون درست بشه…فردا جشن عروسی بزرگی در پیش دارید…اینام همو میخوان…

 

پدر آسیه با حرص ، آصید را نگاه میکند:

 

_جسارته آقا…ولی من ده تا دختر چلاق هم داشته باشم یکیشونو به این پسره ی جؤلق نمیدم…!

##

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

داریوش دست مشت میکند و اکنون میبایست به جای اینکه با آنها بحث وجدل کند ، حرکت مهم تری میزد:

 

 

_هرسه تون خوب گوش کنید…اینجا خونه ی پدری منه…امشب جهال نشون دارم ، فردا و پسفردا عروسی…یه کدومتون تو شهر آشوب به پا کنه سخت مجازات میشه…

 

و سپس رو میکند به چهره ی عصبانی پدر آسی و…خب او خان است و حرفش باید حجت باشد:

 

_تا ده روز دیگه دلم میخواد بیام مراسم عروسی اون دوتا دختر و پسر…بدون مخالفت…هیچ حرفی توش نیست چون تو شهرم جنجال نمیخوام…

 

چشمان براق جاهد با شعف بالا می آیند و خان پر ابهت را نگاه میکند…

انگار میخواهد از واقعی بودنش مطمئن شود که…

داریوش با حرکت یک انگشت ، رو به عقب اشاره میکند:

 

_عقد میکنن چون کسی حق نداره تو شهر من آشوب کنه…این دختر رو بدی یکی دیگه پسون فردا یه رسوایی دیگه بالا میاد…تفنگاتونو غلاف کنید..و لطفا برید توی حیاط به رقصتون ادامه بدین…

 

جاهد با تنی لرزان از هیجان ، سراسیمه می آید که داریوش را ببوسد…

اما این داریوش است که در این روز پر از تنش و خستگی ، تازه آمده بود تا می تواند عروسکش را ببوسد…

ببوید…

لعنت به همه ی مزاحمت های دنیا…

 

_لازم نیست ببوسی…بشنوم این مردو از اینکه دخترشو بهت داده پشیمون کردی…

 

*جهال یا جاهل نشون: شب قبل از عروسی که برای عروس حنابندان میگیرند و برای داماد بزمی برپا میکنند تا جوانان رقص و شادی کنند و آخرین شب مجردی داماد را جشن بگیرند*

 

 

 

 

 

پدر آسیه نگاه عصبی اش را به جاهد میدوزد و داریوش این را به وضوح میبیند…

مرد کم مانده بود در عروسی داریوش را تخته کند با ندانم کاری اش:

 

_شما بمون حرف دارم…

 

جاهد فورا سر پایین می اندازد و داریوش قبل از اینکه پسرک خراب کار از اتاق خارج شود ، با اخم رو به او هم لب میزند:

 

_تو هم بمون پشت در صدات میزنم…

 

آصید بار دیگر از داریوش تشکر میکند و از بازوی جاهد میگیرد:

 

_راه بیفت ببینم…

 

جاهد میداند احتمالا سرزنش های زیادی در پیش دارد…

میداند جنگ اعصاب در پیش است و…

ذوق دارد…

چقدر خوب است که دامادشان داریوش شد…!

 

صدای بسته شدن در که به گوش میرسد ، داریوش چهره ی درهم مرد را میبیند:

 

_با تُفنگ خونشو میریختی بهتر بود یا میدادیش به کسی که میخوادش…؟

 

مرد دستانش را بیشتر در هم قفل میکند و حتی نگاه بالا نمی آورد…

عصبانی است…

دلش میخواهد آن دختر چشم سفیدش را زنده زنده آتش بزند که اینگونه با آبرویش بازی کرد…

 

 

 

 

 

 

_اینقدر که تو عصبانی هستی بعید نبود که هم پسر صیدممد رو بزنی هم دختر خودتو…جنگ ناموس میخواستی راه بندازی تو شهر…؟

 

 

_آقا جسارته…این پسر حتی نمیتونه شلوار خودشو بالا بکشه…من چطور بهش دختر بدم…؟

 

_دخترت اگر عزیز بود براش اسلحه نمیکشیدی…اون پسرم اگر عرضه ی بالا کشیدن شلوارش رو نداشت ، پای خواستگار اون دختر رو قلم نمیکرد…این یعنی جنم داره و پای همه چی دخترت وایساده…!

 

پدر آسیه استغفراللهی زیر لب میجود و داریوش ادامه میدهد:

 

 

_غیر اینه…؟دخترت اون پسرو میخواد…ما لُرزاده ایم…سرمون بره غیرتمون نمیره…میخوای شوهرش بدی و سر ماه نشده گند یه رسوایی رو واسه خودت بالا بکشی…؟این دوتا دست از هم نمیکشن…زور نگو مرد…!

 

بالاخره سر بالا می آورد و با پوست قرمز شده ، خان را نگاه میکند…

این مرد جوان عاقل بود…

که اگر نبود ، نمیتوانست با این سن ، یک شهر را بگرداند:

 

_این پسره اگر آب از دست باباش نچکه ، نون شب واسه خوردن نداره…دختر منو کجا میخواد ببره…؟پسر بزرگتر آصیدم که…لا اله الی ا…

 

 

دست داریوش با شنیدن نام پسر بزرگتر مشت میشود…

احدی نمیداند جواد کجاست…

همه گمان میکنند خلاف بزرگی انجام داده و دست ساواکی ها افتاده:

 

_اگر مشکلت پسر بزرگتر صید ممده باید بگم برای کار رفته چابهار…من فرستادمش…از لحاظ شغل جاهد هم اگر هنوز خیالت راحت نشده…باید خودت خوب بدونی صید ممد زمین زیاد داره…مال و اموال هم زیاد داره…شغلشو من تضمین میکنم ، مال و اموالش رو پدرش….

 

_خدا از آقایی کمتون نکنه…این پسره ی جؤلق که بسته شده به ریش ما…نه کشتنیه نه مردنی…هر کاریشم بکنم آخرش برمیگردم سر خونه اول چون اون دختر ذلیل مرده پشتم نیست …حرف شما حجته برا ما…اگر شما میگی شغلش تضمینه…ما هم میگیم چشم…همینکه اجازه ندادین دستم به خون اولادم آغشته بشه ، تا آخر عمرم مدیونتونم…

 

 

 

_آقا ماشین آماده ست …شیرین خانم میخوان امشب خونه ی باباشون باشن…!

 

خسته است و انگار کوه کنده…

حتی نتوانست دم عمیقی از موهایش بگیرد…

حالا باید با دستان خودش او را به خانه ی پدرش بفرستد:

 

_ده نفر بزارین سر و ته کوچه ی صیدممد…ازاین سر کوچه تا اون سر کوچه ، پلک رو هم نزارن تا صبح…!

 

 

منوچهر میخواهد لبخند بزند اما آن را میخورد:

 

_جسارته آقا…

 

نگاه تیز داریوش قبل از اینکه منوچهر چیزی بگوید ، تا صورتش بالا می آید و مرد دست بالا میبرد:

 

_نه نه…منظورم اون نبود…یه چیز دیگه ست که…

 

 

داریوش پشت پلکهایش را میمالد…

نمیشود فقط پنج دقیقه با او تنها شود…؟

قول میدهد فقط کمی بغلش کند…

دارد جان میدهد برای بوی تنش:

 

_زودباش حرفی که میخوای بزنی رو بزن کار دارم…

 

_آقا دختر تیمسار علوی…ایشونم میخوان فردا تو مراسم شرکت کنن…

 

دست به صورتش میکشد…

بعد از آن همه مشکل ، هنوز خوب نتوانسته بود از او پذیرایی کند و ظاهرا میخواست حالا حالاها ماندگار شود…

بهانه اش هم این بود که عاشق رسم و رسومات لرهاست و چند سالی که فرنگ بوده دلش برای چنین چیزهایی پر کشیده:

 

_الان من چه کنم…؟میخواد بیاد خب بیاد لای این همه مهمون…

 

 

_رو چشمم آقا…خواستم بپرسم که بعدا مشکل ساز نشه…

 

سیگاری روشن میکند و به ساعتش نگاه می اندازد…

چگونه او را اینجا بکشاند…؟

 

منوچهر برای رفتن اجازه میخواهد که داریوش دود را از دهانش بیرون میفرستد:

 

_صبر کن…!

 

مرد خنده اش را باز هم میخورد و خوب میداند اربابش چه میخواهد:

 

_جونم آقا…

 

_به دایه بگو امشب شیرینو نفرسته خونه باباش…

 

_آقا خودتون اجازه شو صادر کردید…الان بگیم پشیمون شدید…؟

 

داریوش باز هم تیز نگاهش میکند و منوچهر دهانش را میبندد:

 

_با من بحث میکنی الان…؟میگم تا نرفته برو یه جوری دایه رو بکشون پای ماشین نزارید دختره بره….

 

منوچهر سری تکان میدهد و عقب عقب میرود…

لعنت…

پک عمیق دیگری به سیگار میزند و خیلی خوب رسم و رسومات را میداند…

باید دختر را از خانه ی پدرش بیاورد و این حرف ها…

او زن داریوش است…

از قبل زن او بوده…

دیگر اینجا رسم و رسومات معنایی نداشتند که…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا : 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا