رمان شوگار

رمان شوگار پارت 59

2.7
(3)

 

 

چشمان سیاه دایه روی صورت داریوش میمانند…

بعد از این چند روزی که زخمی بود و نمیتوانست غذا بخورد ، رنگ پوستش کمی زرد به نظر میرسید:

 

_بهتره جاش مخفی بمونه آقام…اون دختر خطرناکه….!

 

داریوش کلافه پلک روی هم فشار میدهد …

دیگر چگونه باید کسانی که سینه چاکش بودند و جانشان را برای داریوش فدا میکردند را مجاب میکرد…؟

چگونه شیرین از دستشان در امان میماند….؟

 

 

_اینکه اون کجا باشه و کجا بمونه رو من تأیین میکنم…احدی حق سرپیچی یا مخفی کاری از من رو نداره…اینو خودت خوب میدانی دایه خاتون….!

 

اسمش خاتون نیست…

از جوانی که در کاخ نصرالله خان کار میکرد ، او با این اسم خطابش میکرد…

سر پایین می اندازد و ابروهایش به هم پیوند میخورند:

 

_جسارت منو ببخشید آقا…ولی نمیتونم بگم اون کجاست….فقط جوابی که میتونم بهتون بدم اینه که جاش امنه…و قصد فرار هم نداره…!

 

سر داریوش بالا می آید و روی صورت پایین افتاده ی دایه دو دو میزند…

کجاست آن لعنتی…؟

کجا که به اینجا ترجیحش داد و دیگر قصد ندارد فرار کند….؟

 

 

سفت شدن چانه اش را دایه میبیند…

مشت شدن دستهایش را:

 

_این یعنی با رضایت خودش ، جایی که تو فرستادیش مونده…؟

 

_بله…

 

داریوش حرصی میخندد و رو میگیرد…

چه مزخرف…

یعنی دیگر نمیخواهد خانه ی پدری اش برگردد…؟

مشکل فقط حضور داریوش بود….؟

 

_مهم نیست اون چی میخواد….بگو کجاست دایه…وگرنه کارت رو پای سرپیچی از دستور میذارم….!

 

زن میانسال لحظه ای به صورت داریوش نگاه میکند…

این مرد برای یک لحظه دیدن آن آتش پاره ، خودش را به آب و آتش میزند:

 

-من رو ببخشید قربان…تا زمانی که جون شما در خطر باشه…تا زمانی که اون دختر با میل و رغبت خودش نخواد به اینجا برگرده…من نمیتونم از جایی که فرستادمش چیزی بگم…!

 

 

مرد زخمی با اعصابی که دیگر کلافش از دست او در رفته بود ، از جایش بلند میشود و متعاقبش ، جلو آمدن قدم دایه را در پیش دارد:

 

_خواهش میکنم بشینید و به زخمتون فشار نیارید آقا….

 

 

_آقا آقا آقا….همتون فقط بلدید همینو بگید…من میخوام همین امروز جای اون دختر رو ببینم….همین امروز….!

 

 

_به صلاح نیست سرورم…افراد کاخ روزی که اونو از اینجا فراری دادم نزدیک بود اون دختر رو سلاخی کنن…اگر بویی از ماجرا ببرن…اگر سر سوزنی بفهمن اون کجاست ، قبل از رسیدن ما به اونجا اون دختر رو از بین میبرن…شما که اینو نمیخواید….؟

 

 

زن میداند چگونه نقطه ضعف او را فشار دهد و با همین جمله ، باعث میشود داریوش قدمی به عقب بردارد:

 

-به گور هفت جَدّشون خندیدن اگر یکیشون به ناموس داریوش دست بزنه….

 

دایه سکوت میکند و همین سکوتش ، به دیوانگی داریوش دامن میزند:

 

_کدومشون….؟کدومشون وقتی من بیهوش بودم رفته سر وقت شیرین….؟

 

 

صورت سرخ شده از خشمش را که دایه میبیند ، لبهایش را به هم فشار میدهد:

 

_یک یا دو نفر نیستن قربان…

 

حتی نمیخواهد به این فکر کند که اگر دست یکی از آن خانه زادها به شیرین میرسید ، ممکن بود چه اتفاقی بی افتد…

لرز میگیرد تنش…

نزدیک می آید و با رگ های برآمده می غُرّد:

 

_پیداشون میکنم…!

 

 

 

دایه از پشت پنجره بیرون را نگاه میکند…

صدای فریاد های دردآلود آن نگهبان در همه جای کاخ پیچیده است…

داریوش با قدرت هرچه تمام تر ، شلاق را بالا می آورد و روی انگشتان مرد میزند….

 

هر کس در سوراخ سمبه ای مشغول دیدن این صحنه است…

بی رحمی او را قبل ها دیده بودند…

همه از او میترسیدند اما مدتها میگذشت که اینگونه شخصا کسی را فلک نکرده بود…

 

مرد فریاد میزند و داریوش با عرق های ریز و درشتی که روی تمام صورت و تنش نشسته بود ، باز هم میزند:

 

-کی بهت اجازه داد بهش دست بزنی…؟هاااا…؟کی گفت بری سر وقت اون دختر…؟

 

_آقا غلط کردم به قرآن….آقا…ا…آقا نزنید….نزنید گوه خوردم آقا…

 

تازیانه با شدت روی پاهایش فرود می آید …پوست مرد پر از جای زخم و خونابه شده است و کسی حتی جرأت نزدیک شدن و یا پادرمیانی به خودش نمیدهد…

احدی حق نفس کشیدن ندارد و آن بالا ، کامران و کاوه هم مانند دیگر افراد ، نظاره گر این صحنه ی دلخراش…

 

کامران با صورتی درهم و نفس های تند شده ، هر لحظه بیشتر و بیشتر از شیرین متنفر میشود….

از وقتی او آمد ، داریوش از این رو به آن رو شد…

اصلا از وقتی آن برادر بی همه چیزش پا در کاخشان گذاشت و کبریا را دزدید…

از خودش و خانواده اش بیزار است…

 

_اگر کسی نره پادرمیونی ، داداشم اون بدبخت رو میکشه ….

 

کامران صدای کاوه را میشنود و بدون اینکه به عقب برگردد ، لبه ی پرده را در مشتش میفشارد:

 

-دیوونه شده…داره به خاطر یه زن ، نظم همه ی شهر رو به هم میزنه…

 

کاوه رو میگیرد و به دیوار تکیه میدهد:

 

-هیچوقت فکر نمیکردم داریوش اینجوری واسه یه زن دیوونه بشه…مگه اون دختره ی زبون دراز چی داره که اینجوری اسیر و ابیرش کرده…

 

پوزخند کامران بلند است :

 

_رعیت جماعت وقتی بالادستیش بهش بیشتر از ظرفیتش بها بده همین میشه…

 

اما آن بیرون ، زخم داریوش کم کم به سوزش می افتد و مرد دیگر جانی برای التماس ندارد:

 

_آقا شما رو به خاک نصرالله خان…آی…

 

_میخوای بمیری راحتت کنم…؟؟هاا؟میخوای بمیری…؟با کدوم دستت کشیدیش…؟این…؟

 

میزند و از هر نقطه اش رد به جا میماند…

 

_نه …نه آقا شما رو به جون خانوم کوچیک …آی…

 

داریوش تازیانه ی خونی را به یک باره و باضرب ، گوشه ای پرت میکند و فریاد بلندش در دل عمارت مینشیند:

 

_همتون خوووووب گوش کنید….

 

نفس نفس میزند و انگار حتی حال خوبی ندارد….

 

بیشتر از چهار روز است که از دخترک خبری ندارد ….

دایه نمیگوید و….

داریوش دارد دیوانه میشود…

این چه حس مزخرفی بود که در نبود یک زن ، دچارش شده بود….؟

 

_اگر یه بار دیگه….یه بار دیگه باد به گوشم برسونه احدی پشت سر اون دختر حرفی زده…اگر بشنوم پشتش نقشه چیدین ضرری بهش برسونید…..اگررررررر….

 

باز هم نفسش میگیرد….

اگر این سرباز را مجازات نمیکرد ، ممکن بود هر کس و ناکسی به خودش اجازه ی مجازات کردن کبوترش را بدهد…

ممکن بود دور از چشم داریوش ، بخواهند بلایی سرش بیاورند:

 

 

_اگررر بشنوم سر ناخونش خش افتاده….این روز و روزگارتون نیست دیگه….مثل این نیست مجازاتتون ، همتون خوووب منو میشناسین….حتی اگر سایه ی یکیتون به اون دختر نزدیک بشه ، زنده زنده تو گور دفنتون میکنمممم….شنیدید همتوووون….؟

 

 

«دوستان پارت ها کمه از این بعد پارتگذاری. یک شب در میونه♥️»

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 2.7 / 5. شمارش آرا : 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫4 دیدگاه ها

  1. وای نه هر روز بزار واقعا رمان قشنگیه اینجوری رشته خوندن از دستمون در میره

    به قول رویا خانم شوق و ذوق خوندن رمان از دست میدیم😢😢

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا