رمان شوگار

رمان شوگار پارت 55

3.3
(3)

 

 

 

در یک حرکت خنجر تیز را بیرون میکشم و برق آن که در چشمان خمار داریوش مینشیند ، ثانیه ای فقط طول میکشد…

نه فرصتی برای دیدن بُهت نگاهش را دارم…

و نه افکار مسموم و وحشیانه ای که به طرفم هجوم می آورند…

 

خنجر را به مقصد صورتش بالا می آورم…

زخم من همیشه باقی میماند…

میشد یک نماد ، برای دخترانی که سرنوشتشان با جبر و ظلم مردان قدرتمند گره میخورد…

دخترانی که جرمشان زیبایی بود…

جرمشان ضعف بود…

جرمشان ، زن بودن بود…

 

جای زخم این دشنه روی صورت فرمانروایشان باقی میماند تا هر روزی که خودش را در آینه دید ، هرگز فراموش نکند…بازیچه کردن شیرین…دستمایه کردنش چه عاقبتی برایش داشت….

من امشب او را میکُشتم…

نه جسمش را…

من غرور و فخر مردی را میکشتم که یک شهر از او میترسیدند…

و این ، از مرگ کمتر نیست….

 

داریوش آنقدر ضعیف نبود که از یک زن بخورد…

زنی که بالطبع دستان ظریفی داشت و مقابل قدرت مردانه ی او ، یک شوخی مضحک به نظر میرسید…

 

همه چیز در چند ثانیه ی کوتاه رخ میدهد…

قرار گرفتن تیزی خنجر ، درست روبه روی صورت او…

لغزش شدید دو تن نیمه برهنه…

و خیز برداشتن انگشتان پرقدرت او روی مچ دست کوچک من…

 

هردو نفس نفس میزنیم…

یکی از کینه و خشم…

و دیگری از حیرت …

مردمکهایش از خشمی آنی گشاد و تیره میشوند…

 

_شششش…آروم باش وَحشیِ من….

 

چطور فکرش را نکرده بود…؟

آن هم مردی مانند داریوش که مو را از ماست میکشید…

 

چگونه متوجه کینه ی جمع شده در چشمان من نشد…؟

 

فشار دستم را تا آنجا که میتوانم زیاد میکنم و موهایم روی صورتش می افتند:

 

_من مال تو نیستم عوضی….

 

 

فکش فشرده میشود و رنگ پوستش به سرخی میگراید ….

در یک حرکت کمر برهنه ام را چنگ میزند و جایمان عوض میشود…

 

خنجر کوچک ، حالا درست زیر چانه اش قرار دارد و اگر بخواهد ، میتواند با یک فشار ریز ، آن را برگرداند تا در شکاف سینه ی من فرو برود….

 

_قصد جون داریوش رو کردی کبوتر…؟میدونی یه تکون کوچولو بهش بدم چه بلایی سرت میاد…؟

 

 

تمام صورتم به عرق مینشیند و حتی نمیتوانم موهای چسبیده به لبم را کنار بزنم:

 

_تو لایق مردن نیستی…باید یادگاری شیرین تا همیشه رو صورتت بمونه…باید یادت بیاد چه بلایی سر من و آرزوهام آوردی ….

 

 

دست چپم را بالای سرم میبرد و فشار انگشتانش روی ساعدم ، دردناک به نظر میرسد…

 

یک تنش عصبی بینمان جریان دارد که با نزدیک شدن سر او به صورتم ، بیشتر و بیشتر میشود….

 

دشنه در دستان من …و آن مرد میخواهد تهدیدگر جانش را ببوسد:

 

_تو دیوونه ی من شدی دختر آصید…تو عاشق داریوش شدی….

 

 

ضربه ی مهلکی به سینه ام میخورد…

چیزی از درون شکمم را به هم میپیچد و من تکان شدید دیگری به آن خنجر میدهم:

 

_تا ابد ازت متنفرمممم…

 

مردمکهایش روی چشمهایم میرقصند…میخواهد راست و دروغ حرفم را از چشمانم بخواند…

میخواهد مطمئن شود و من…برای از پا درآوردنش فقط از یک حربه استفاده میبرم…..

نرم کردنش….

پرت کردن حواسش…

 

 

 

 

 

 

 

 

تند شدن نفسهایش روبه روی صورتم…

و عوض شدن حالت نگاهش…

 

_حق نداشتی با زندگی من بازی کنی…

 

_نکردم…

 

_حق نداشتی با خانوادم بازی کنی…توی عوضی هیچ حقی برای عوض کردن سرنوشت من نداشتی…..

 

 

بغض همراه با خشم صدایم ساختگی نیست…

وقتی اینگونه با ضعف زیر دست و پایش گیر کرده بودم ، خودم را مانند جوجه ی باران زده ای میدیدم که هیچ جایی برای رفتن نداشت و…گیر یک دیو افتاده بود…

 

دیوی که داشت احساسات مزخرفی را در سینه ام به بازی میگرفت….

 

_کی بهت گفت…؟هوم…؟

 

با خشم و فشار دندان هایش میپرسد…گویی که اگر آن شخص جلوی رویش باشد ، با دستان خودش قبرش را میکند….

 

_ساکت نمون الان …ساکت نباش وقتی رو من چاقو میکشی …وقتی قصد جونمو میکنی نباید دهنتو ببندی…بگو کی اینارو بهت گفته شیرین…؟

 

 

تکان میخورم زیر تن بزرگش و من مقابل او…دقیقا مانند یک جوجه در برابر یک دیو بودم:

 

_از همون روز اول منو مثل یه حیوون خونگی ، به جای خواهرت آوردی و اسیرم کردی…

 

 

مچ دستم را فشار میدهد و پیشانی اش را به پیشانی من میچسباند:

 

_بگو چی میدونی شیرین….!؟

 

سرم را تکان میدهم تا از من دور شود…اما بیشتر و بیشتر فشار میدهد…

 

-تقلا نکن…حتی اگر جای این تیزی کوچیکت یه تفنگ دستت بود ، وضعت از این بهتر نمیشد….جواب منو بده….!

 

_تو منو تو کاخت زندونی کردی…از دیدن پدر و مادرم محرومم کردی…برادرامو تو سیاهچال انداختی….آبرومو به بازی گرفتی…خانوادمو تهدید کردیییی…

 

داریوش این بار مچ دست چپم را رها میکند تا به جایش ، چانه ام را چنگ بزند:

 

_منو نیگا…گفتم منو نیــــگااا…

 

غُرّشش آهسته و رعب انگیز است…اما من امشب از هیچکس ترسی ندارم…

تازه بعد از سرباز زدن آن زخم ها ، کم کم دردشان را حس میکنم…

 

_من همخوابه نیستم…بدکاره نیستم….

 

_هیـــسسس…من بفهمم کی این مزخرفا رو تو گوشت خونده که زنده ش نمیذارم…

 

_سیاوش…تو حتی اونو…

 

کف دستش محکم روی دهانم فرود می آید و راه نفس گرفتنم را میبندد…

حتی بینی ام را با آن دست بزرگش پوشش میدهد و حالا او هم مانند من ، سراسر خشم شده است:

 

_گوش کن به من….اگر حتی یه درصد فکر کردی پیش من اسم یه بی ناموس دیگه ای رو میاری و من زنده ت میذارم اجازه بده روشنت کنم خانُم کوچولو…من داریوشم…اونی که میخوام مال منه…اونی که مال منه …گوشِت با منه…؟اونی که مال داریوشه ، سرش رو تنش زیادیه اگر حتی زِبونش با اسم یه حروم زاده ی دیگه بچرخه…

 

از آن همه حق به جانب بودنش متنفرم…

از خودخواه بودنش…

از موضع قدرتش که هنوز هم من را مانند کنیز خودش میبیند…

که فقط من را مخصوص خلوت مزخرفش میخواهد…

 

وقتی تقلای من را برای نفس کشیدن میبیند ، دستش را برمیدارد و من به سرعت هوا را داخل شش هایم میکشم…

 

نفس نفس زدن هایم را که میبیند ، در حرکتی ناگهانی بینی اش را به گلویم میچسباند و بوسه های دردناکش را از سر میگیرد….

 

تقلا های من شروع میشوند…

خنجر را از من نمیگیرد و من نمیدانم میخواهد چه چیزی را به من ثابت کند…؟

 

که او هم میخواهد از حربه ی خودم مقابل من استفاده ببرد…؟

تا خودم آن را غلاف کنم…؟

 

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.3 / 5. شمارش آرا : 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا