رمان شوگار

رمان شوگار پارت 34

4.5
(4)

داریوش:

 

او را آهسته روی تخت قرار میدهد و با نگاه سنگین و خیره اش ، لحظه ای رهایش نمیکند…

 

این صورت رنگ باخته که نشان از تحمل درد شدیدش هست…

از اینکه چنین بلایی به سرش آمده خوشحال نیست اما…

بهانه ی خوبی برای نگه داشتنش در این اتاق بود…

 

 

پچ پچ آنهایی که میگفتند چه خبر شده که قانون ها را زیر پا میگذارد…که میخواهد برای اولین بار زنی را در اتاق خودش راه بدهد را هم نادیده میگیرد…

 

_اَه…ول کن دیگه پام آش و لاش شده….

 

داریوش دستش را از زیر زانوهایش میکشد و نگاه از صورتش میگیرد…

صبح با آن اوضاع وخیم دیده شده بود…قهر او را به جان خرید..اما حالا ببین…او حَی و حاضر زیر دستانش بود…

 

کسی در میزند و صدای نگهبان ، داریوش را از آن هپروت بیرون میکشد:

 

_طبیب تشریف آوردن آقا….اجازه ی ورود میدین…؟

 

 

 

زانویش را از کنار پهلوی دخترک برمیدارد و با نفسی عمیق ، نگاهی کلی به وضعیتش می اندازد…

دامنش کوتاه بود….

جورابش تنگ….پای ورم کرده ای که قرار بود معاینه شود…

طبیب…؟مرد بود…

 

فک میفشارد و بدون اینکه جوابی به نگهبان بدهد ، زیر لب می غُرَّد:

 

_این چیه پات کردی….؟

 

شیرین که دیگر حتی نمیتواند صدای ناله اش را مهار کند ، لبش را محکم گاز میگیرد و میخواهد از درد به خودش بپیچد:

 

_میشه بگی اون طبیب لعنتی بیاد یه آمپول مُسکن واسه من بزنه….؟من دارم از درد میمیرم….

 

 

داریوش کلافه موهایش را چنگ میزند و بار دیگر نگاهش میکند…

رنگ پوستش کم کم دارد به رنگ برف درمی آید:

 

_طبیب مَرده….حالیته…؟میگفتی یکی ازون نگهبونای بی همه چیز برات سیب بچینن ….

 

پلکهای دخترک حالا روی هم می افتند و ناله ی ضعیفی میکند:

 

_مامااااان….مامانم کجاست….؟چرا من گیر توئه ظالم افتادم…خدا لعنتت کنه….الهی بمـــیری…

 

داریوش از بالا که نگاهش میکند…وقتی آوای ناله های مظلوم شده اش را میشنود…که هنوز هم رنگ نفرت به داریوش در آن موج میزد ، چیزی از وجودش کنده میشود….

 

هنوز هم مادرش را میخواهد…

هنوز هم از اینجا متنفر است…

دیشب که خوب بود…داشت راه می آمد…

آن آفرین عفریته آمد و همه چیز را به گند کشید….

 

_تا موقعی که بمیرم میخوای اینجوری مثل شمر نگام کنی…؟؟ماماااان….

 

به خودش می آید…دارد با تعللش دخترک را زجر کش میکند…

دم محکمی از بینی میگیرد و دامنش را مرتب میکند…

باید اجازه دهد طبیب داخل بیاید…

انگار وضعیتش از آن چیزی که فکر میکرد وخیم تر به نظر میرسید….

 

بار دیگر موهایش را پس میفرستد و صدایش را کمی بالا میبرد:

 

_طبیـــــب….!

 

 

 

 

 

 

 

به پلکهای بسته اش نگاه میکند و آهسته روی تخت جا میگیرد….

نمیخواهد بیدارش کند…

دخترک درد زیادی را تحمل کرده و حالا با آن دو آمپول گنده ، کمی آرام گرفته بود…

 

آمپولها را پرستار همراه طبیب زد…به اصرار داریوش…

همه را از آن اتاق بیرون کرده بود و خودش هم که پشت به پرستار…

کبوتر یاغی آنقدر پافشاری کرد که داریوش مجبور بود برای آرام شدن دردش ، واقعا رو بگیرد…

میتوانست دهان آن پرستار را با پول ببندد…

همینکه سوگلی داریوش میخواست او را از اتاق بیرون کند و…آنها محرم نبودند…؟

 

 

 

مرد چند اسکناس تا نشده کف دست دختر جوان گذاشته و او را فرستاده بود…

 

حالا شیرین با یک گچ بزرگ روی پایش ، روی تخت داریوش به خواب رفته بود…

 

طبیب حاذق آنقدری کاربلد بود که شیرین را برای گرفتن عکس یا هر کوفتی به شهر نفرستد…

داریوش اصلا نمیخواست کارشان به بیمارستان بکشد…

اصلا دلش نمیخواست کسی شیرین را در شهر ببیند و، حقایقی که نباید میدانست را به او بگوید…

 

 

آهسته انگشتانش را پیش میبرد و گره روسری اش را باز میکند….

رویش خم میشود…نفس های آرام و گرم کبوتر به پوستش میخورند و مرد باید بدون دست دست کردن ، آن قواره ی مزخرف را از روی سرش بردارد…

 

هیچکدام از زنان این کاخ روسری و چاقجور نداشتند…

اما او…انگار با همه شان فرق داشت…

 

 

گره باز میشود و مرد آن موهای بلند بافته شده را از زیر گردنش بیرون میکشد تا خواب راحت تری داشته باشد…

 

لحظه ای…فقط ثانیه ای کوتاه پلک میبندد و بینی اش را به آن بافت زیبا نزدیک میکند….

 

دارد چه اتفاقی می افتد….؟

مگر قرار نبود داریوش او را عاشق خودش کند…؟

چرا این مرد روزبه روز بیشتر درگیر میشد و افسونگر روز به روز دور تر….؟

 

چشم میگرداند در صورتش….

چشم های بسته اش…ابروهایی که دیگر مانند قبل آن پیوند کم پشت دخترانه را نداشت…

بینی اش…

لبهایش…

طعمشان را چشیده بود…

یک محشر واقعی…یک طعم ناب…شراب لُرد…

 

 

به آرامی خودش را روی تخت میکشاند و کنارش دراز میکشد….

 

و باز هم نمیداند این چه دردیست….که دلش میخواهد سرش را روی بازوی مردانه ی خودش بگذارد و با وجود کارهای واجبش ، ساعتی با او همخواب شود….

 

این ریسک را به جان نمیخرد…

با بیدار کردنش ممکن بود هم تَنش هایی که از صبح بینشان بود از سر گرفته شود…

و هم اینکه دردهای طاقت فرسای دخترک بیشتر….

 

 

همانگونه صورت به صورتش ، به پهلو می افتد…جسم بزرگ و تنومند داریوش ، مقابل دختری که قدش کوتاه نبود…ریزه میزه هم نبود…باز هم مانند فیل ، مقابل فنجان بود….

 

کمی از نزدیک نگاهش میکند و دائم با وسوسه ی بوسیدنش در خواب میجنگد…

چه فرقی داشت مگر…؟

همان یکی دوباری که طعمش را چشیده بود هم ، چیزی به جز زور ، نامش نبود…

 

سرش آهسته کج میشود و با خودش میجنگد….

با جنونی که به تازگی در خوی مردانه اش رخ داده بود…

ممکن بود ببوسدش و او بیدار شود…

بیدار شود و آن قرار مسخره…همه چیز را خراب کند….

 

اما اکنون…؟خُب میخواهد آن بوسه ی لعنتی را…

میخواهد و اکنون وقت فکر کردن نبود که…

این موقعیت چرب و نرم…چگونه از دستش میداد…؟

 

فاصله ی چند سانتی متری را بالاخره برمیدارد و لبهایش را نرم میبوسد…

طعمشان را که مزه میکند…بی قرارتر از قبل ، جرأت میگیرد و بوسه را عمیق تر میکند….

 

آن دو آمپول به نظر میرسید آنقدری قوی بوده اند که آن وحشی سرکش را حالا حالاها بیدار نکنند….

 

داریوش روی آرنجش تکیه میدهد و اینبار انگشتانش را در موهای او میسُراند…

 

چقدر خوب میشد اگر او همیشه اینقدر ، مطیع باشد….

 

لحظه ای حس تکان خوردن پلکهای کبوتر روی صورت داریوش ، باعث میشود فورا جدا شود و اورا رها کند….

 

شیرین هذیانی زیر لب میگوید و خبر ندارد از حال به هم ریخته ی مردی که بی اجازه بوسه برداشته است…

 

او که نفسهایش تند شده اند و کاری به جز نگاه کردن از دستش برنمی آید…

پلکهایش را با کلافگی که بیشتر از قبل به جانش افتاده بود روی هم فشار میدهد و بی حواس ، به پشت روی تشک می افتد….

 

شیرین هذیان دیگری میگوید و داریوش از ترس بیدار شدنش دستانش را بالا نگه میدارد…

 

هوف بی صدایش…

لذتی که با همین ترس ها بیشتر میشد…آتشی که بیشتر و بیشتر به جانش می افتاد….

 

دست روی چشمانش میکشد و زیر لب دستور میدهد:

 

_بخـــواب….

 

 

 

شیرین:

 

 

با درد طاقت فرسایی از خواب بیدار میشوم…

پلک که باط میکنم ، سقف کرمی رنگ اتاق برایم غریبه به نظر میرسد…

هفته بود که دیگر آن سقف خاکی رنگ خانه مان را وقت بیدار شدن ندیده بودم…

در تمام طول این چند هفته ، وقتی پلک باز میکردم ، با گچ بُری های طلایی و قهوه ای روبه رو میشدم…

 

اما اینجا…؟؟؟

 

 

تمام چهره ام از درد در هم فرو میرود…

انگار یک جسم صد کیلویی از مچ پا تا زانویم را گرفته بود…

جسمی سنگین که اجازه نمیداد پای دردناکم را تکان دهم…

یک بوی خوب و آشنا…

بویی که این روزها بیشتر حس میکردم…و انگار بیشتر از روزهای قبل ، روی لباسهایم جا میماند…

 

به سختی گردن میچرخانم و میخواهم جایی که هستم را به یاد بیاورم ، که با دیدن او ، درست کنار خودم با ترس از جایم تکان محکمی میخورم…

 

او اما پشت دستی که روی پیشانی اش قرار داده بود را فورا با تکان تخت برمیدارد و حالت حمله میگیرد…

یک حالت نیم خیز مانند ، که انگار بخواهد از خودش دفاع کند…

 

قلبم از ترس در حال دریدن سینه ام است…

خیلی شوکه کننده است که درست بعد از بیدار شدن با چنین صحنه هایی روبه رو شوی…

 

 

 

وقتی رنگ پریده و صورت از درد مچاله شده ی من را میبیند ، پلک میبندد و دستانش را بالا میگیرد…..

 

یک نفس محکم…و صدایی که کم از غُرِش نداشت:

 

_نزدیک بود لِهِــت کنم…میفهمی…؟

 

 

انگار با همین یک جمله ی پر ازطلبکاری ، جرأت میگیرم تا به سختی ، کمرم را از تخت جدا کنم و بلاخره بنشینم:

 

 

_کی گفت جفت من بخوابی که با یه تکون کوچولو اینجوری خیز برداری….؟

 

دست لای موهایش میکشد و با حرص از تخت پایین میرود:

 

_الان حرف نزن شیرین…الان ساک شو و حرف نزن….

 

انگار گناه من بود که او در خواب جنون میگرفت….

من درد میکشیدم و او دائم اُرد میداد:

 

 

_میدونی اگر فقط یه مشت میزدم تو صورتت چه بلایی سرت میومد…؟؟

 

 

کمی بالاتر از زانویم را چنگ میزنم ، بلکه این درد لعنتی آرام بگیرد….

اما نمیشود….درد میکند….!

 

_من میخوام برم تو اتاق خودم….بگو بیان منو ببرن….

 

 

لحنم آنقدر دردناک است که انگار عصبانیتش را فراموش میکند…

انگار آرام میشود که قدمی به طرف تخت برمیدارد و نگاه در کل صورتم میگرداند…

با آن مکث لعنتی اش رو لبهایم:

 

 

_بگم بیان ببرنت…؟سرت به تنت زیادی کرده یا اختیار زبونتو از دست دادی ….؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا : 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا