رمان شوگار

رمان شوگار پارت 33

4
(3)

شیرین با نگاهی یکه خورده و پوزخندی عیان سر بالا می آورد و داریوش قبل از شنیدن هر جمله ای ، دستانش را از زیر لبه های کتش رد کرده و روی پهلوهایش قرار میدهد:

 

_هرچند…نیازی به توضیح و توجیح نیست و تو مجبوری وظایفت رو درست انجام بدی….

 

 

برق شیطانی و پر از خشمی در چشمان سیاه شده ی شیرین مینشیند…

از وقتی نقطه ی ضعف این مرد را روی سیاهی چشمانش فهمید ، بیشتر و بیشتر آن را فشار داد:

 

_بیشتر از یک ماه گذشته…من هنوز حسی بهت ندارم …یعنی میخوام که داشته باشما…چیزایی که میبینم گند میزنن به تصوراتم…گند میزنن به حسای دخترونم….

 

 

داریوش از اینکه مستقیما این ها را میشنود کفرش میگیرد و دست روی میز ستون میکند…

 

روی صورتش که خم میشود ، عطر لعنتی اش تمام تلاشهایش را برای نگه داشتن آن اخم های ترسناک از هم میپاشد…

هنوز هم رد آن مربای شیرین روی لبش برق میزند و وسوسه را برای احاطه کردن این دختر به جان او می اندازد:

 

_من داریوشم…میتونم همزمان چند تا زن داشته باشم…چند تا سوگلی …یادم نمیاد تو اون قرار کوفتیت گفته باشی هیچ زنی نباشه…

 

شیرین لب میفشارد و داریوش بیشتر خم میشود:

 

_گفتی اگر داشته باشمت برای هفت پشتم کافی هستی…اگررر داشته باشمت….کو دارَمِت…؟

 

 

حالا نفس های شیرین تند و تند تر میشوند…مثلا قرار بود عاشقش کند…

مرد با هیبتش روی جسم ظریف شیرین سایه انداخته است و دخترک با وجود خشم و عصبانیتش از آن مردک وحشی و هوس باز ، دلیل تپش تند قلبش را نمیفهمد:

 

_تو ازونایی که حتی اراده ی امیال و هوس هاشونو ندارن….دختر دست نخورده و پاک میخوای و خودت تو حموم با خدمتکارت رو هم میریزی…؟من خاطر خواه چنین مردی نمیشم…

 

فک داریوش تکان سختی میخورد…

الان دلش فقط چنگ زدن موهای این دختر را میخواهد:

 

_بهش دست نزدم…

 

شیرین مسخره میخندد و میخواهد از جایش بلند شود…اما با فشار ناگهانی دست داریوش روی شانه اش ، محکم روی صندلی چوبی فرود می آید:

 

-وقتی باهات حرف میزنم مثل یه دختر خوب سرجات بشین و با اعصاب من بازی نکن…میگم بهش دست نزدم…خودم بیرونش کردم….!

 

شیرین چشمانش را با حرص بالا میکشد و بدتر عصبانی اش میکند:

 

_برام مهم نیست…!

 

دست داریوش بی مهابا زیر چانه اش مینشیند و محکم فشار میدهد…به گونه ای صورتهایشان در کم ترین فاصله با هم قرار میگیرند:

 

_فقط میخوای کفر منو بالا بیاری …میخوای با این پس و پیش کشیدنا دیوونه م کنی…من مَردم…حالیته…؟هزار تا دختر جوون و خوشگل دورم رو گرفته که تو این چند سال حتی تو صورتشون نگاه نکردم…ولی تو اونقدر بازیم میدی که مجبور میشم با یه….

 

کلماتی که با فشار دندانهایش یکی یکی خارج میشدند را شیرین میشنید…

این همه نزدیکی را با مردی که همین یک ساعت پیش زن دیگری را لمس کرده بود ، نمیخواست:

 

-همتون همینید…بکش کنار میخوام برم هوا خوری….!

 

بازدم های محکم داریوش از بینی اش خارج میشوند و نمیداند وقتی این افسونگر بی چشم و رو زیر دستانش هست ، چگونه بگذرد…؟

داشت اذیت میشد دیگر:

 

_زودتر خودتو جمع کن دختر آصید…صبر داریوش سر برسه ، قرار مدار و زمان حالیش نمیشه…فهمیدی…؟

 

شیرین از قصد پلک میزند و داریوش قبل از اینکه بیشتر غرق شود و دوباره بهانه ای برای به هم خوردن آن قرار به او بدهد ، فاصله میگیرد…

 

 

شیرین:

 

گفته بودند حیاط پشتی پر از درخت های میوه است و من باور نکرده بودم…

مگر میشود این همه سیب سرخ و خوشمزه آن بالا چشمک بزند و کسی به آنها دست درازی نکند…؟

 

دلم یکی از آن گُنده های بَرّاقش را میخواست…

که دور از چشمهای ترسناک دایه گازش بگیرم و با چشمهای بسته آن را زیر دندان هایم بجوم…

 

هووووم…

 

نگاهی به اطرافم می اندازم و نگهبان هایی را میبینم که همیشه ی خدا ، مقابل من سرشان را پایین انداخته اند و جرأت نگاه کردن ندارند…

 

فقط دو نفر اینجا بود و من نمیخواستم از خوی شیطانی درونم بگذرم…

دامن چین دارم تا روی زانوهایم کوتاه بود و جوراب ضخیمم هم مطمئنا با یک شیطنت ساده پاره نمیشد…

روسری ام را محکم گره میزنم…

 

برای گرفتن اولین شاخه دست بلند میکنم و با کنده شدن برگهایش ، نا امید دست خواب رفته ام را پایین می آورم…

باز هم نگاهی به اطرافم و…حتی خنده ی مهار شده ی آن پسرک هجده نوزده ساله ای که به نظر همسن خودم می آمد را میبینم…

 

از لج او هم که شده ، همانجا صدایش میزنم:

 

_هِــی…؟با توأم…

 

نگهبان بدون اینکه سر بالا بگیرد ، خنده اش را میخورد و قدمی به جلو برمیدارد:

 

_به گوشم خانم…

 

_برو یه چهارپایه یا نردبون برام بیار…

 

یکه خوردنش را به وضوح میبینم و قبل از اینکه سرپیچی کند میتوپم:

 

_سریع باش…!

 

من من میکند و میخواهد روی اعصاب من برود:

 

_خانم اگر اجازه بدین هرکدومو که بخواین خودم براتون بچینم…

 

لب میفشارم و اخم هایم بیشتر در هم میروند…

دوست داشتم خودم بچینم و این اصلا به آن روی لجباز من ربطی نداشت:

 

_نشنیدی چی گفتم…؟برو نردبون بیار…چار پایه…چه میدونم ، یه چیزی که من ازش بالا برم…

 

این پا و آن پا کردنش نشانه ی اوج استیصالش هست…

طفلکی که گیر شیرین افتاده است و با سری افتاده چشم میگوید…

میداند داریوش بیاید ، پوست از کله اش میکند…

 

چند دقیقه بعد ، نگهبان همراه چهار پایه می آید…در حالی که دایه با اخم پشت سرش قدم برمیدارد:

 

_هیچ معلومه چیکار میکنی…؟میخوای بری روی اون چهار پایه…؟

 

تند و تیز آن چهار پایه ی سنگین را از او میگیرم و زیر شاخه ای که نشانش کرده بودم قرار میدهم:

 

_بهتره تو این مورد منو ول کنی دایه جون…من اون سیب قرمزه رو بدجور میخوام…

 

نگهبان به سرعت غیب میشود و دایه میغُرَّد:

 

_مواظب حرف زدنت جلوی نگهبانا باش…میدونی آقا بشنوه چقدر عصبانی میشه…؟

 

شانه ای بالا می اندازم و برای بالا رفتن ، اول نگاهی به جاسازی چهارپایه می اندازم…

بلند بود…حداقل به اندازه ی یک و نیم متر…

 

 

_به اون ربطی نداره من با کی چطور حرف میزنم…جای این حرفا اون چهار پایه رو بگیر دایه ….!

 

نفس حرصی اش را نامحسوس بیرون میدهد و حتی یک وجب از جایش جابه جا نمیشود…

 

من اما دامنم را مهار میکنم و پله های باریک آن چهار پایه را بالا میروم….

 

 

_بیا پایین دختر…تو سوگلی داریوش زندی…مردم بفهمن حرفمونو میندازن رو زبونا…

 

به زور تعادلم را به دست می آورم و با برق پر از خباثتی که در چشمانم نشسته بود ، سیب بزرگ را پیدا میکنم:

 

-نگران نباش دایه…من تو بچگیم خیلی از این درختا رو فتح کردم….

 

 

 

 

_آی…ولم کُـــن…مامااان…چرا اینجوری شد…؟

 

دایه دامنم را کنار میزند و به جوراب گلی و شلی ام نگاه می اندازد:

 

_طبیب خبر کنیـــــد…صد بار بهت گفتم بچه بازی رو کنار بذار و مثل یه خانم رفتار کن…آقا بفهمه نگهبان برات چار پایه آورده میگه تا صُب فلکش کنن…

 

پای راستم خیلی درد میکند…آنقدر که دیگر دارد طاقت فرسا میشود و هیچکدام از آن مرد های بی عرضه ، جرأت بلند کردن من را ندارند…قرار است تا رسیدن تخت که خودم را روی آن بسرانم ، همینگونه اینجا از درد بمیرم…؟

 

_منو ببرید تو اتااااقم…پااام…آی پااام…

 

از جا بلند میشود و بالای سرم می ایستد…لحنش مانند همیشه جدیست و هیچ دلسوزی ندارد:

 

_تا تو باشی و سرپیچی نکنی…باید همینجا بمونی تا طبیب بیاد…

 

با پنجه ام زانوی دردناکم را لمس میکنم و بیشتر درد میگیرد…من مینالم و اشک در چشمانم جمع میشود…دایه امر و نهی میکند…

 

_چی شده…؟بزنید کنار ببینم..؟

 

با شنیدن صدای کامران دخترهایی که با لبخندهای موذیشان به نظاره ی من نشسته بودند کنار میزنند و او روی دوزانو ، رو به روی من مینشیند:

 

_چقدر درد داری…؟ببینم..؟ورم کرده…؟

 

چانه ام کم کم جلو می آید…درد زیاد بود:

 

_نمیدونمم…چیزی نیست منو باهاش ببرین داخل…؟اون یکی پامم داره رو این زمین خشک میشکنه…

 

کامران میخندد و نگاهی اجمالی به پایی که کم کم ورم میکرد می اندازد:

 

_فکر کنم باید حداقل دو هفته گچ ببندی….

 

جیغ عصبی ام را خفه میکنم و همان لحظه ، پارچه ی ضخیمی را برای حمل من تا اتاق می آورند:

 

_خانم خودتون کمک کنید …باید بیاید روی این پارچه…

 

دست روی سرم میگذارم و انگار سخت ترین کار را از من خواسته باشند ، زیر لب غرولندی میکنم…

 

_ای خدا…همتون بمیرین که عرضه ندارین منو مثل آدم ببرین داخل…

 

 

کامران از روی دو زانویش بلند میشود و دستش را به طرفم دراز میکند:

 

_من کمکت میکنم…کافیه اون ترس مسخره تو بذاری کنار و یه تکونی به خودت بدی…

 

نگاهی به دستش می اندازم و لحظه ای مردد میمانم…چه مزخرفاتی به هم میبافتم…

مگر من میتوانستم در آغوش مرد غریبه خودم را رها کنم..؟؟

 

آنقدر ناچار و بیچاره به نظر میرسم که دلم میخواهد گریه کنم…

 

_منتظر چی هستی…؟از غیب کمک نمیرسه ، داریوشم جلسه ست…

 

 

_اونجا چه خبـــره…؟؟؟؟

نمیدانم چرا…اما با شنیدن صدای او ، انگار جان تازه ای میگیرم…

خدا لعنتش کند…از کی او را اینقدر به خودم نزدیک میدیدم…

بفرما…آقایشان آمد…همان کسی که این ها مثل سگ از او میترسند و اجازه ی بلند کردن من را ندارند…

 

 

 

 

همه کنار میزنند و من سرم را پایین می اندازم تا چهره ی در هم رفته و نگاه عصبی اش را نبینم…

 

روی دوزانو کنار من مینشیند و کامران از جا بلند میشود:

 

_گمونم پاش شکسته…باید ببریمش داخل…

 

دایه با چشمان زاغش سکوت میکند و او سرش را نزدیک تر می آورد:

 

_ببینمت….؟کجات درد میکنه دقیقا…؟رفتی رو چار پایه…؟

 

_سیب میخواسته رفته اون بالا بچینه…

 

میگوید و بدتر زیر خنده میزند…

لبهایم را روی هم فشار میدهم و حتی دیگر نمیخواهم آخ بگویم…

از برادرش متنفرم….از خودش هم…

برود بمیرد مردک زن باره…

 

_وای آقا جلوش زانو زده…این ورپریده جادوجمبل بلده ….

 

 

پچ پچ های دخترانی که فکر میکنند صدایشان را کسی نمیشنود ، گرچه من را سر کیف می آورند ، او را خشمگین و عصبانی میکنند:

 

_برین به کارتون برسین….سر پست دشمن رسیدین که مثل سرباز دورش رو قُرُق کردین….؟

 

دخترها به محض شنیدن صدای عبوس و جدی داریوش ، تار و مار میشوند و فقط دایه و کامران آنجا میمانند…

مرد نگهبان هم که معلوم نیست کجا غیبش زد….

 

-این تا یه لحظه پیش داشت به خاطر درداش داد و بیداد میکرد تو رو دیده زبون به دهن گرفته….

 

_کافیه…برو یه طبیب خبر کن جای اراجیف بافتن…

 

دلم خنک میشود اما تا به خودم بیایم ، دست زیر زانوها و شانه ام می اندازد و بلندم میکند…

 

به محض اینکه پای راستم تکان میخورد ، درد وحشتناکی را متحمل میشوم که صدای جیغ خفه ام را درمی آورد…

 

جوری که قدم هایش را این بار با احتیاط بردارد و لب به گوشم بچسباند:

 

_شششش…صدای جیغت رو کسی نشنوه ورپریده…که سیب میخواستی…؟آره…؟

 

حتی اگر بمیرم هم دستانم را دور گردنش حلقه نمیکنم…

مردک مانند غول میماند…چنان راحت من را حمل میکند که گویی طفل چند ماهه ای را برای خواباندن در جایش میبرد:

 

_هوم….؟پیش من اون زبونتو غلاف کردی بگم آستانه ی دردت بالاست یا شجاعی….؟

 

 

_من نیازی به تأیید شدن از طرف تو ندارم….

 

 

فشاری به کمرم وارد میکند و باز هم لبش را از روی روسری به گوشم میچسباند:

 

_یواش حرف بزن فتنه…اینجا همه شون مثل سگ از من میترسن و تو دائم میخوای گند بزنی به اُبُهت من….

 

درد پایم وحشتناک است…آنقدر که دندانهایم روی هم کلید میشوند و میلرزند:

 

_اون احمقا نمیدونن شبا چقدر به من التماس میکنی ؟؟؟؟

 

لحظه ای سکوت میکند و بعد…ناگهان آهسته میخندد…

حتی مقابل زیردستانش ، نمیخواهد کسی صدای خنده اش را بشنود:

 

-الان اونقدری درد داری که میخوای سرت رو بکوبی به دیوار….میخوای نازش کنم خوب بشه…؟بعدش به لطف تو معنی التماس رو هم میفهمیم…

 

دلم ناگهان میریزد…

صدای خنده اش خاص و لعنتیست و من از آن متنفرم….

آغوش مزخرفش زیادی بزرگ است…

سینه اش زیادی سفت است و من از سختی سنگ متنفرم:

 

_خوشحالی از اینکه پام شکسته….؟الهی پای خودتم بشکنه….

 

چانه ی جلو آمده ام را میبیند و وقتی نفرینم را میشنود ، انگار خنده اش وسعت میگیرد…

به گونه ای که همه ی آن آدم های سر راه را به وجد آورده است:

 

 

-میبرمت اتاق خودم….

 

 

او از راهروی غرب وارد میشود و من با حیرت لب میزنم:

 

_نــــــه….

 

-آقا طبیب رسید…بگیم کجا بیاد….؟

 

اینبار دستانم را بالا می آورم تا با گرفتن یک نیشگون ، حالی اش کنم من آنجا نمیمانم…

اما این کار باعث میشود او مرا محکم تر به خودش بفشارد و بی توجه به اعتراض های من ، با اقتدار لب بزند:

 

_اتاق شخصی مَــــن….!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا : 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا