رمان شوگار پارت 25
باورم نمیشد قبول کرده باشد…
با خودش چه فکری کرده بود دقیقا…؟
اینکه من باز هم به آن زندان خوفناک برمیگردم…؟
با آن همه دختر رنگارنگ که هیچکدامشان به جز عده ای محدود ، چشم دیدن من را نداشتند…
دیگر حتی کلمه ای با من حرف نزد…
تمام طول راه…
همان چهار ساعتی که گاه شوفر متوقف میشد تا هوایی آزاد کنیم…
کنار آن دکه های بزرگی که انواع و اقسام خوراکی را میفروختند…
حتی نوشابه های گازدار شیشه ای…
هوا رو به تاریکی میرود و ما در نزدیکی های آن کلانشهر معروف بودیم…
جایی که دختران همسن من ، آرزویشان بود برای یک بار هم که شده ببینند…
ساختمانهایی که از دو طبقه بیشتر بودند…چند طبقه روی هم…
همه جا روشن و نورانی به نظر میرسید یا جاهایی که ما میرفتیم لامپ داشت را نمیدانم…اما خیلی باشکوه دیده میشد…
چشمانم از هیجان به برق مینشینند و این حتی از نگاه او هم دور نمیماند:
_اینجا رو دوس داری…؟
بی منظور و فورا جواب میدهم:
_اوم…خیلی دوست داشتم با سیاوش بیام…
لحظه ای سکوت میشود و من با شوقی که سعی میکنم آن را در صورتم نمایان نکنم ، نگاه به تک تک آن مغازه ها میدوزم…
آن ویترین های فرنگی…
_بهت قول داده بود میارت اینجا…؟؟؟
نه…قول نداد…او نمیخواست من را به طهران بیاورد…
میخواست من را خانه ی عمو بگذارد و خودش برگردد…
اما من جوابی به سوال او نمیدهم…
_اولین بار با من اومدی…
نگاهش نمیکنم…صدایش یک جور عجیبیست…
شاید خشن…شاید مرموز…شاید موذی و یا حتی عصبانی…
_اون روزی که دویدی زیر سم اسب من…باهاش قرار داشتی…؟
پیشانی ام خط می اندازد…یاد آن روز می افتم…بیشتر و بیشتر از این مرد متنفر میشوم:
_بله…با سیاوش قرار داشتم اما یه نفر اومد و مزاحم من شد…!
یک نفر آمد که حقش را بگیرد…
مَلِک شبهایش را…
ملکه ی خواب هایش را…
****
داریوش:
داریوش دیگر نمیخواهد بشنود…
فکر میکرد تا نفهمد آرام نمیگیرد اما اکنون اصلا دلش نمیخواهد حقیقتی را بشنود:
_بکش پایین پرده رو….!
شیرین با اخمی که از حُکم ناگهانی او ، مابین ابروهایش جا میگیرد ، بیشتر پرده را فشار میدهد:
_میخوام شهر رو نگاه کنم…بابت اونم باید چیزی بدم…؟
داریوش کلافه دست روی صورتش میکشد…
گذشته ی این دختر هیچ ربطی به او نداشت…
نه تا زمانی که با اجبار کنار او مانده بود:
_نزدیک هتلیم…تا کسی از پشت این صاب مرده ندیدتت بنداز پرده رو…
شیرین اینبار با لجبازی نگاه برمیگرداند به طرف داریوش و با همان نیم نگاه ، حالتی شبیه به دهان کجی از خودش نشان میدهد…
داریوش میخواهد از دست این دختر سرش را به جایی بکوبد…
هم میخواهدش…
و هم هرثانیه و هر لحظه ، حرص لجبازیهایش را میخورد…
و خدا لعنتش کند …چقدر همین لج کردن ها و تخس بودنهایش دلچسب بود…
_همه چی برای شما حَی و حاضره آقا…این هتل در اختیار شما و افرادتونه…
داریوش سری تکان میدهد و به طرفی که راهنمایی میشوند گام برمیدارد…
هنوز هم حالت عصبی خودش را دارد…
اینکه موضوعاتی را از این دختر پنهان کرده است…
همینکه میخواهد با زور و نقشه نگهش دارد…
و بدتر از همه….
این است که دخترک نمیخواهدش…کسی دیگر را میخواهد…
یک بی عرضه ی بی همه چیز که حتی نمیتواند خیک خودش را بالا بکشد…
شیرین با خستگی پشت سرش قدم برمیدارد و نگاه کنجکاوش را به در و دیوار هتل بزرگ میدوزد…
چقدر همه چیز زیبا دیده میشود…
آدم های متمول…
همان کسانی که با دیدن داریوش فورا سر خم میکنند و ادای احترامشان شیرین را شگفت زده نمیکند…
شیرین میداند داریوش کیست…
خوب میداند جانشین نصرالله خان چه جایگاهی دارد….
اما داریوش فقط به فکر روز بعد و اتفاقاتی که قرار بود بی افتد ، است…
فردا شب همه چیز عوض میشود…
خدمتگزار هتل در را برایشان باز میکند و تقریبا تا کمر خم میشود…
هیچکدام حتی جرأت نگاه کردن به صورتش را ندارند…
اُبُهت دارد…
داریوش عقب می ایستد و دستش را پشت کمر شیرین میگذارد تا داخل شود…
دخترک از این همه مالکیتش حرص میگیرد و چاره ای جز پلک فشردن و داخل شدن ندارد…
اما تا قدمی به جلو برمیدارد ، متوجه میشود داریوش هم پشت سرش می آید…
میخواهد سلیطه بازی دربیاورد…چشم درشت کند و…در اتاق را رویش ببندد…
اما چند نفر دیگر هم آنجا بودند و دخترک میدانست بهای بچه بازی هایش چه میتواند باشد…
وسایلشان قبل از اینکه خودشان بالا برسند جاگیر شده اند و تا داخل میروند ، مرد خدمتکار پشت سرشان لب میزند:
-هرچیزی که نیاز داشتین تلفن روی میز هست…تماس بگیرین الساعه میرسیم خدمتتون…!
میگوید و بدون اینکه منتظر تشکری باشد ، با بستن در ، از آنجا میرود…
همه شان میروند و شیرین میماند و مردی وحشی که بدجور از دستش شکار است…
به خاطر همه ی نیش های زهرآگینش…
باید حالی اش کند بعد از این جشن ، اگر بخواهد اسم آن بی وجود را به زبان آورد ، داریوش زبانش را از بیخ می بُرَد…
گامی نزدیک میشود و شیرین با آن کت و دامن رسمی آبی رنگ ، دلبر تر از همیشه به نظر میرسد…
دختر سرکش همانجا می ایستد و توقف داریوش را درست روبه رویش میبیند…
که پاهایش را به عرض شانه باز میکند و دستهایش را برای جلوگیری از لمس های احتمالی ، پشتش میبرد…
_خیله خب…حالا که همه رفتن ، تو هم برو…!
داریوش حتی پوزخند هم نمیزند…
اخم دارد…ترسناک به نظر میرسد و تمام طول راه را فکر کرده است:
_قبل از رفتن به بزم فردا شب…میخوام یه چیزایی رو برات روشن کنم …
شیرین وجود این مرد خطرناک را در اتاقش نمیخواهد…
همین مردی که ممکن بود هر لحظه اسیرش کند:
_اجازه بده همین شب آخر از دستت راحت باشم…اون بیرون هیچکس نمیدونه چطور با زور منو مجبور کردی باهات بیام…!
داریوش اینبار با شنیدن جمله ی اولش ، لبی میکشد:
_شب آخر…؟هوم…اینجوری هم میتونیم درنظر بگیریم که…شب آخریه که به خودت جرأت میدی از نخواستن من حرفی بزنی…!
_خواستنت زوریه…؟من نمیخوامت…این نزدیکی هاتو…اون نگاه هیزتو نمیخوام….
داریوش دارد جمع میکند…همه ی این حرف ها را جمع میکند تا به موقعش خوب این دختر را با روش خودش ادب کند…
شب آخر است…
بگذار بتازد:
_از فردا شب…سرتو میندازی پایین …زبونتو غلاف میکنی…گوشاتو باز میکنی…ورد زبونت فقط چشم باشه…از فردا شب به بعد…
جمله ی آخرش را به گونه ای در گوش شیرین فرو میکند که با گوشت و خونش تمام خشم داریوش را حس کند…
آرام بود که…
زد به سرش…؟
_از فردا شب به بعد یه سری قانونا تغییر میکنه دختر خانُم…نخواه که از نرمش من سو استفاده کنی…به سرت نزنه دیدی به خواهر اون بی شرف پر و بال دادم معنیش اینه که ، یا خیلی یابو هستم…یا طوق ق*م ساقی رو به گردنم انداختم…
شیرین مات میماند…
این مرد از چیزی خونش به جوش آمده است…
کاش این دم آخر همه چیز خراب نشود…
کاش سر قولش بماند و اجازه دهد فردا شب به خانه ی پدری اش برگردد…
داریوش برای اولین بار سکوت طولانی کبوتر را میبیند و نیم قدم فاصله ی بینشان را برمیدارد تا روی صورتش خم شود…
از این بالا که زُل میزند در چشمهایش…
سیاهی آن دو گوی سرکش را که میبیند ، دستانش پیچ خوردن دور کمر این پرنده ی فراری را میخواهند…
نگاه روی لبهایش نمیگرداند…
از اینکه در این اتاق او را گیر بی اندازد و به او احساس نا امنی بدهد خوشش نمی آید…
کم کم مطیع میشود…
چفت آغوشش میشود و خودش برای بودن با داریوش خواهش میکند:
_توی اون جشن مثل یه خانُم متشخص رفتار میکنی…مثل یه اصیل زاده ی با وقار که کنار من راه میره و از اینکه همراه داریوش دیده میشه به خودش افتخار میکنه…مَنم مَنم نداریم…به من دست نزن نداریم…تو اونجا همه جوره همراه من محسوب میشی…نباشی زنای دیگه هستن و من اینو نمیخوام….
این حد از مغرور بودن مرد شیرین را کفری میکند:
_من عروسک دست تو نیستم…منو آوردی که فقط همراه باشم …نه اینکه راه به راه بهم دست بزنی یا بخوای اَدای زنت رو دربیارم…
داریوش کلمه ی ” زن ” را که میشنود.. یک دم ، خشمی که تمام روز از او به دل برده بود را فراموش میکند…
لبخندی در کار نیست…از برق چشمانش کاملا پیداست که با شنیدن این کلام ، سرتا پایش پر از خنده شده است…
زن داریوش شدن…؟
تاکنون حتی به این موضوع فکر هم نکرده بود…
شیرین باهوش است و متوجه سکوت معنا دار او میشود…
همین برق بدجنس رسوخ کرده در چشمانش باعث خشمگین شدن دخترک میشود…
خشمی که مُشت میشود و روی فک داریوش فرود می آید…
یک مشت ناخواسته و پر غیض که روح را از تن داریوش پر میدهد…
اینبار با خنده ای ناباور و شوکه خیره ی آتش موج زده در چشمان دخترک میشود و…
همین الان میخواهد آن روسری بزرگ و اضافه را از روی موهایش بردارد….
دم حریص گونه ای از لای دندان هایش میگیرد و در یک حرکت ، گره روسری را باز میکند و آن را گوشه ای پرت میکند…
شیرین جیغ میزند و باز هم مشت میکوبد…
روی سینه ی داریوش…روی بازوهایش…
این وحشیِ مغرور ناشیانه دل میبرد…
سرکشانه هوش و حواس میبرد و چنگ شدن موهایش در مشت داریوش ، و خم شدنش رو به عقب ، فقط کار یک لحظه ی کوتاه است…
داریوش تمام و کمال رویش احاطه پیدا میکند و چشمهای براقش را به مردمکهای شعله ور دختر میدوزد…
_بخوای اون لباتو یه بار دیگه به من بچسبونی تو همین هتل آبروتو میبرم…
وااای…واای…مگر نمیداند استفاده از این کلمات ، دیو خواستن مردانه ی داریوش را گُنده و گُنده تر میکند…؟
مرد از نفسهایش دمی میگیرد و حریصانه لب میزند:
_دارم کم کم به این نتیجه میرسم مدل دلبری کردنت اینجوریه…میدونی ته سیلی زدن به داریوش تا کجاها ختم میشه و دفعه ی بعدش مُشت میزنی…؟
شیرین تاب محکمی به کمرش میدهد و توسط تن داریوش بیشتر خم میشود…
_ششش…تکون نخور…هرچقدر تو گستاخ تر و دریده تر بشی ، عاقبتش هم برات گرونتر تموم میشه…
_دفعه ی بعد با تپانچه جونت رو میگیرم…می کُشَمت و یه جماعت رو از دستت خلاص میکنم…
پاهای داریوش رو به جلو قدم برمیدارند و احتیاج به یک تکیه گاه دارد…
میخواهد این تن را به آن بچسباند و آنگونه که میخواهد رویش اِشراف داشته باشد:
_منو بُکشی نصف خانوما رو دشمن خودت کردی کبوتر…میخوای آتیش به جون خودت بندازی…؟
شیرین از این همه پر رویی او عصبانی تر میشود…دلش میخواهد جیغ بکشد…این مرد را تکه تکه کند و…
اصلا هم به آخرین بوسه ی وحشیانه ای که داشت تحت تأثیر قرارش میداد فکر نمیکند:
_چرا نمیری و یکی از همون خانومای متشخص رو نمیگیری…؟؟؟؟چرا ولم نمیکنی…؟؟؟اینقدر به من دست نزننن…
بالاخره تکیه گاهی پیدا میشود تا داریوش تن ظریف این دختر را محکم به آن بکوبد:
_هووممم…کاری میکنم شب و روزت بشه فکر کردن به همین دستا…من بهت دست میزنم کوچولو…اونجوری که دلم میخواد بهت دست میزنم و قول میدم…قول شرف میدم یه روزی واسه همین دستا خودت رو به آب و آتیش میزنی….
شیرین میترسد…
خدا لعنتش کند که از تک تک این کلمات میترسد…
مگر قرار نیست فردا رهایش کند..؟مگر قول نداد بعد از آن عروسی کوفتی ، شیرین را آزاد کند…؟
اکنون دخترک بیچاره با این همه حد و مرز دریده شده کجا برود…؟
حس میکند حرمتش زیر پا افتاده است…
به این فکر میکند که…به خانواده اش…به سیاوش ، خیانت کرده است…
_تو…توی عوضی گفتی بعد از عروسی ولت میکنم…دروغ بود…؟
داریوش لرزیدن مردمکهای دختر را که میبیند ، لحظه ای با تمام قوا حس ضعف میکند…
این دیگر چه حس مزخرفی بود…؟
_دروغ نبود…گفتم اجازه ی تصمیم داری…
شیرین با بغض بی صاحب و لعنتی که از وقتی با این مرد روبه رو شده است ، چندین و چند بار آن را تجربه کرده …
_پس…
داریوش فشار انگشتانش را از روی موهای دخترک برمیدارد…
کمی نگاه در صورت میگرداند و …میشود اکنون لبهایش را ببوسد…؟
_اگر فردا شب خودم خواستم برم …بگو با خانوادم کاری نداشته باشن…
سیب گلوی مرد تکان میخورد:
_اگر با پاهای خودت برگشتی پیش من چی…؟
_در اون صورت…اون وقت…تا موقعی که خودم به طرفت نیومدم …حق دست زدن به منو نداری…
داریوش حرص زده پوزخند میزند:
_بلافاصله محرم من میشی…مال من میشی…!
چانه ی شیرین از خشم و بغض میلرزد…مطمئن است همراه او نمیرود…
اما جوانب احتیاط را رعایت میکند…
از این مرد ، هر کاری بر می آمد…
ممکن بود نقشه ای پشت این سفر باشد:
_محرم نبودم و به چهار نعل اسب میخ شدم…محرم بشم میخوای چه بلایی سرم بیاری…؟من زنت نمیشم…
_زنـــم نه…تو سوگلی داریوش میشی…اون روزی که روی انگشتای پات تو اتاقم راه میری و با رقص برام دلبری میکنی رو دارم میبینم….!
کاش میشد یک مشت محکم روی دهان این مرد بزند ، و از عاقبت به هم خوردن و یا نخوردن قرار فردا شب نترسد:
_اگر جَنَمش رو داری بسم الله…شیرین تا قیام قیامت از توئه بد تینت متنفره….
داستان شوگار جالب بود،کلا چند پارت بود؟ انتهای قصه باز بود؟
فعلا پارت ۹۰ هستیم تموم نشده
سلام عزیزم این چند خط آخر یه رمان دیگه بود
سلام عزیزم درستش کردم مرسی که گفتی😘