رمان شوگار

رمان شوگار پارت 22

4.3
(4)

 

 

شیرین:

 

همه شان با چشم غره به منی که گوشه ی اتاق نشسته ام نگاه میکنند…

مانند چند صیاد که میخواستند بچه آهوی تیزی را شکار کنند:

 

_گم شین برین بیرون همتون…چی از جون من میخواین…؟من این زلم زیمبو و آرا بیراها رو نمیخوام…صیغه ی کسی هم نمیشم اینو تو گوشاتون فرو کنین…

 

بدترکیب ترینشان دهان کجی میکند و زیر لب چیزی میگوید که گوش های تیز من ، صدایش را میشنوند:

 

_آخه این چی داره که آقا بعد چند سال هوس سوگلی گرفتن کرده…؟

 

 

از جا بلند میشوم و مخاطبم همان دخترک لاغر مردنی دندان خرگوشی است:

 

_هوی آکله…چی میگی با خودت…؟من هوچی ام…عاصی ام با داد و فریاد برا همتون دردسر درست میکنم…گم شین از جلوی چشمام…

 

سرگروهشان با اخم قدمی جلو می آید:

 

_بهتره اون زبونتو کنترل کنی سلیطه خانم…ما دستور گرفتیم واسه بزم امشب تو رو بزک کنیم حالا چه بخوای چه نخوای…

 

موهای لعنتی و در هم پیچ خورده ام را با ضرب به عقب میفرستم…باید لبهایم را هفت بار غسل میدادم تا از شر اثرات باقی مانده ی او راحت شوم…

باید میشُستم …باید به جای آن سیلی ، مُشت روی دهانش میکوبیدم:

 

_گفتم ازیـــــــن جا بریــــن بیــــــروننن…

 

این بار حتم دارم صدای جیغم در کل کاخ پیچیده است…

در این مدت کوتاه همه من را با سلیطه بازی هایم شناخته اند…

 

_زری ولش کن الان باز دایه میاد سراغمون…بریم حسابشو بزاریم کف دست آقا…

 

 

آقا…آقا…آقا…

از این کلمه متنفر بودم…

هنوز هم صدای نفسهای تندش را به یاد می آورم و خودم را به خاطر شل شدن دست و پاهایم در آن زمان ، لعنت میکنم:

 

_بریـــن هرچقدر که دلتون میخواد حساب بزارین کف دست آقاتون…هِـــرّی…

 

حسود خانم ها از اتاق بیرون میروند و من قبل از اینکه دایه یا هرکس دیگری وارد شود ، پایه گَلم در را چفت می اندازم…

 

دیگر هیچکس نمیتواند بدون اجازه ی من وارد شود…

 

خودم را روی تخت خواب پهن و بزرگ می اندازم و پاهایم را جمع میکنم…

آن لحاف و تشک سفت خانه ی خودمان را ترجیح میدادم…

بوی عطر ارزان قیمت سیاوش را…

سیاوش من را دوست داشت و حرف های آن عوضی ، چرت و پرتی بیش نبودند…

 

به بهای پول…؟

اصلا…سیاوش این کار را با من نمیکند…

به خاطر درسش ، من را کنار نمیگذارد این را قبلا ثابت کرده بود…

وقتی آمد جلوی خانه…

وقتی برایم گل آورد…

فینی میکنم و از حال خودم بیزار میشوم…

 

 

 

کسی روی در ضربه میزند و من بیشتر و بیشتر در خودم فرو میروم…

راه فراری از این عمارت نداشتم…

و نمیخواستم با آن مرد محرم شوم…

من او را نمیخواستم و دوست نداشتم به بهای گند بزرگ جواد ، خودم را تقدیم کنم…

حالا میخواهد بزرگترین و قدرتمند ترین مرد شهر باشد…

یا نه…

حتی سیاوش…

اگر واقعیت باشد…

اگر او به راستی من را اینجا رها کرده باشد…از ترس جانش…به خاطر درسش…برای پول یا هر بهانه ی دیگری…

او را برای همیشه از زندگی ام خط میزدم…

پاکش میکردم اما باز هم سوگولی چند ماهه ی این مرد نمیشدم…

 

من بدکاره نبودم…

دستمال چرک نبودم…

من شیرین…یک دختر قیمتی و با ارزش بودم که هر مردی نمیتوانست من را به دست آورد…

حتی سیاوشی که مهرش در دلم نشسته بود…

 

 

_باز کن درو خانم جان…دایه اومدن…!

 

دهان کجی میکنم و زیر لب ، فحشی نثار شخصی مجهول …

 

_دختر جون بهتره درو باز کنی تا آقا برنگشته…امشب مُلا بدون خوندن اون آیه بین شما ، از اینجا نمیره…

 

با حرص دندان هایم را در لبهایم فرو میکنم…

اینجا هیچ لباسی نبود…

و من این پیراهن گران قیمت سنگین را روی تنم نمیخواستم…

 

_خودت میدونی…تا چند دقیقه ی دیگه من به داریوش خان خبر میدم و میگم حاضر نیستی درو باز کنی…!

 

به درک…

از او نمیترسیدم…نه تا زمانی که اینگونه برای داشتن من له له میزد…

او …آن مرد غریبه من را با تمام دیوانه بازی هایم میخواست و من ترسی از او نداشتم…

فقط متنفر بودم ..

به خاطر زورش…به خاطر قدرتش…

برای اینکه من را مانند یک تکه شئ بی ارزش ، از خانه ی پدرم بلند کرد و حالا من هیچ راهی برای بیرون رفتن از اینجا نداشتم…

 

صدایی از دایه به گوش نمیرسد…

ملافه را روی تنم میکشم و درست وقتی که پلکهایم برای خواب سنگین میشوند ، در چوبی اتاق ، با ضربه ای محکم ، چهار طاق باز میشود…

به سرعت سر بلند کرده و نگاهم را به آن نقطه میدوزم…

 

یک مرد بلند قد لاغر اندام با نفس نفس ، بدون اینکه کوچکتربن نگاهی به داخل بی اندازد عقب میرود و پشت سرش ، آن غول بیابانی بی رحــــم و مروت..

 

نیازی به اشاره یا حتی دستور ندارد…

با اخم داخل میشود و همه میدانند باید بروند…

میروند و من با کینه های بزرگتری ، دست و پاهایم را از روی تخت جمع میکنم:

 

-تو شخصیت نداری…؟کی گفت در اتاق یه دختر رو اینجوری بشکنی…؟اونم با سه تا نَرّه خر بی شاخ و دم…

 

در را با پشت پا ، روی هم میکوبد و صدای کوبیده شدن درب چوبی ، به گوش هردویمان میرسد…

 

 

_کی گفت تو میتونی در این اتاق رو از پشت قفل کنی…؟کی این اجازه رو بهت داد…؟

 

جا خورده و پر از عصبانیت روسری ام را روی سرم می اندازم و حرفش بدجوری وجودم را میسوزاند:

 

_خــــودم…هیچ احدی حق نداره بیاد تو حریم خصوصی من…

 

دویدن نگاهش روی صورتم ، خشمگینم میکند…

اخم کردنش …نزدیک شدنش :

 

_اینجا یاغی گری و زبون درازی به کارت نمیاد…باید سرتو بندازی پایین و هرچی که گفتن بگی چـــشم…

 

 

زهرخنده ی عصبی ام دست خودم میست…

پا به پا شدنم…

دوست دارم همین الان آن مرد را زیر مُشت و لَغَد بگیرم…

دوس داشتم انگشتهایم را دور گلویش حلقه کرده و تا نفسش میرفت فشارش دهم…

اما اینها مقابل تن درشت و مزخرف او ، خیالی بیش نبودند:

 

_من شیرینم…به هیچ کس چشـــم نمیگم…سرمو جلوی کسی خَم نمیکنم…التماس نمیکنم…هر جزایی که باشه میکشم…اِلّا محرم شدن به توئه چشم چرون….

 

 

حس میکنم یک سرگرمی در نگاهش میدود اما…با شنیدن جمله ی آخرم ، مردمکهایش تکان میخورند…

 

 

 

_جمله ی آخرت رو یه بار دیگه تکرار کُن کبوتر کوچولو…

 

دندان های ریزم روی هم فشار وارد میکنند وقتی از عاقبتش هم میترسم ، هم میخواهم او را خشمگین کنم…

میخواهم در همین مدت کوتاه ، آنقدر دیوانه اش کنم تا خودش با دستان خودش رهایم کند:

 

_تو یه عوضی چِشم چرون هستی که به زور میخوای منو تصاحب کنی…همش به زور میخوای به من دست بزنی…حالم از خودت و کاخِت و خدمت کارات به هم میخوره…

 

 

حالا میتوانم شعله های آتش درون چشمانش را به وضوح ببینم…

گفته بودند فرماندار است…

بیا و برویی دارد…

هزار کار…هزار مشغله…

اما سر وتهش را میزدی ، آخر به من میرسید…

به مزاحمت های پی در پی اش…

به دست درازی های لعنتی و عوضی گونه اش که بی اجازه بودند…

 

 

حتی یک قدم نزدیک نمیشود…

همانجا می ایستد اما ، با همان ایستادنش ترس القا میکند…

با همان مشت های گره کرده ای که پشت کمرش قفل شده اند:

 

_بهت سه روز مُهلت میدم…

 

_نمیخوام…مهلت نمیخوام بذار برمممم…

 

پلک میبندد و اینجا میتوانم اُبُهتش را ببینم…

اینکه چرا بقیه از او میترسند…

که راست است وقتی میگویند عصبانیتش وحشتناک است…

نفس هایش را از بینی میگیرد و بیرون میفرستد:

 

_وقتی صحبت میکنم ، پا برهنه وسط حرفم نپـــر…بهتره از چوب خطی که فقط یه ذرّه ش مونده نهایت استفادتو ببری…

 

 

آنقدر در گفتن این جمله تحکم دارد که ، نمیخواهم با یک ریسک کودکانه ، موقعیتی که ممکن بود نصیبم شود را از دست بدهم…

امکانش بود که بگوید بعد از این سه روز ، حق انتخاب را به خودم میدهد…؟

 

_تو این سه روز هر چی بهت میگن ، بی چون و چرا قبول میکنی…جیغ و داد ممنوعه…کَل کَل و یکی به دو ممنوعه…سرکشی و یاغی گری ممنوعه…

 

 

_اینارو انجام بدم میذاری از این جهنم برم..؟راهمو باز میکنی….؟

 

 

فشرده شدن فَکَّش را میبینم…

صدای بازدم سنگینش…

گفته بود میان حرفش نپرم…

 

_تو این سه روز ، سر به راه میشی…کارایی که بهت میگن رو انجام میدی…و در آخـــر…

 

نگاهش روی صورتم جا به جا میشود…

روی لبهایم که مکث میکند ، رگهای من برای یک سلیطه بازی دیگری غل غل میکنند…

 

 

_یادت نره که برادرت چه جرم بزرگی مرتکب شده…یادت نره جون کُل طایفه ت ، فقط با اشاره ی من وصله…

 

_بعد از این سه روز…؟

 

 

_بعد از این سه روز ، ما با هم به یه مهمونی بزرگ میریم…من وَ تو…

 

 

پوزخند میزنم…محال است…

خودم را سر زبانها بی اندازم که دیگر هیچوقت سیاوش سراغم را نگیرد…؟

که کنیز این مرد باشم و همه من را به این عنوان بشناسند…؟

 

 

_مــحاله…

 

گردنش را تکانی میدهد و من میتوانم رگهایش را از همینجا ببینم:

 

_تو با من به اون جشن میای…یه جشن عروسی بزرگ…عروسی دختر سناتور…اونجا کسی تو رو نمیشناسه چون عروسی در طهران برگزار میشه…

 

 

عصبی میخندم و شانه هایم تکان میخورند:

 

_با تو بیام طهرون…؟مگه عقلم رو از دست دادم…؟

 

 

مردمکهایش با نگاهی عجیب ، به سر تا پایَم دوخته میشوند…

یک حس ناشناخته که تنم را به لرزه وا میدارد:

 

_اگر بخوای ، میتونی نقاب بزنی….اما…بدون سیاه کردن چشمات….!

 

منظورش سرمه که نیست…؟

 

_نگفتی…بعدش میزاری برم….؟

 

حالا سرش را با غرور…با یک حس پیروزی بالا میکشد…یک برق بدجنس در چشمهایش موج میزند:

 

_بعد از جشن…تو هرجایی که دلت بخواد میتونی بری…!

 

 

 

سینی صبحانه را بعد از خوردن چند لقمه ، به عقب هول میدهم…

مانند هر روزی که از خواب بیدار میشدم ، اول به این فکر میکردم که مگر ممکن است یک پدر و مادر ، اینگونه از اولادشان بگذرند…؟

 

چرا سراغی از من نمیگیرند…؟

اگر میگرفتند که من میفهمیدم…

مانند روزی که سیاوش آمد…

یک بار در عمرش ، خودش جرأت داد و آمد…

 

من نمیدانستم اطرافم چه میگذرد…

نه تا وقتی که اینجا زندانی بودم…

مانند یک عروسک چوبی ، هر کس دلش میخواست با من بازی میکرد…

حتی آن دختر کوچولوی لوس …

از بچه ها بیزار بودم…از لوس جماعت بیشتر…

 

هِی می آمد و میخواست با من بازی کند…

انگار من پرستار خانم بودم…

برود با آن پدر عبوس و عوضی خودش بازی کند…

 

مردک زن مُرده بود و دنبال دختر ترگُل وَرگُل میگشت…

نمیدانستم حتی این همه دختر زیبا ، چگونه شیفته ی چشم های میرغضب او شده اند…

همه شان بلا استثنا عاشق و کشته مرده اش بودند…

تک تکشان از اینکه من در این کاخ زندانی شده بودم ، از حسادت در حال مرگ بودند..

 

پیشکش همه شان…

من فقط میخواستم به خانه ی خودمان برگردم…

 

خدمتکار سینی را برمیدارد و بدون حرف ، راهش را میکشد…

نگاهی به آینه می اندازم…

پیوندی کم پشت ابروهایم هنوز سرجایشان بودند…

اما صورتم برق میزد…

ما دخترها نصفمان برای همین اصلاح صورت و ابرو تن به ازدواج میدادیم…

برای زیبا تر شدن…

مورد توجه بودن…

 

دوست داشتم ابروهایم را هشتی بردارم…خیلی زیبا میشدم…

اما نه اینگونه…

من نمیخواستم کنیز چند ماهه باشم…

نمیخواستم با مردی که بیشتر از ده سال از خودم بزرگتر بود ازدواج کنم…

نفسی میگیرم و به طرف در ، قدم برمیدارم…

گردش در کاخ آزاد و مجاز بود…

چون از امنیتش مطمئن بودند و من هنوز در شک هستم که جواد آن دختر را دزدیده باشد…

 

قطع به یقین ، خواهر این شمر زلجوشن خودش راه فرار را به جواد نشان داده است…

وگرنه جواد چه میداند در این فضای درندشت کجا راه در رو دارد…؟

 

دامنم را جمع میکنم و وقتی سرم را بالا میگیرم ، دایه را روبه روی خودم میبینم…

از این زن پیر هم خسته شده بودم دیگر…

 

_کجا میری دختر…؟

 

مردمک هایم را بی حوصله در حدقه ی چشم میچرخانم:

 

_میرم هواخوری…

 

با اخم های همیشگی اش جوابم را میدهد:

 

_آقا گفتن صبحانه شونو تو ببری…امروز کمی ناخوش احوال هستن…!

 

لبهایم نامحسوس از حرص کج میشوند…

گفته بود باید هر کاری گفت انجام دهم…

در این سه روز ، سرکشی کردن ممنوع بود…

برود بمیرد مردک هوس باز…

 

_چی رو باید ببرم…؟

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا