رمان شوگار پارت 18
شیرین:
خدا لعنتشان کند …ببین با من و سرنوشتم چه کردند…
هر کس مشکل خودش را حل کرده و بدون کوچکترین خبری به من ، راهشان را کشیده و رفته بودند…
آقام به خاطر جواد…
جواد به خواطر آن دختر…
و سیاوش…؟
حتما به خاطر ترسش…به خاطر درسش…دانشگاهی که اگر دیر به آن میرسید ، بورسیه اش را از دست میداد و کِی من از آن کتاب و دفترهای کوفتی اش مهم تر شدم…؟
روی زمین سنگی مینشینم و دستهایم را روی صورتم قرار میدهم…
من را بازیچه ی خودشان کردند…
من را دستمایه ی رسیدن به هدف هایشان کردند و انگار که منی وجود نداشت…
این مرد دیگر چه از جانم میخواهد…؟
مگر نگفتند عقیم است…؟
نگفتند خواجه و بی خطر است…؟
به گوشم رسید…با گوش های خودم شنیدم که آن دخترهای زیبا و خوش اندام چه پچ پچ هایی میکردند…
که او بعد از مرگ همسر اولش دیگر هرگز با زنی همبستر نشد…
آن دختر زیبا و جوان برای دوستش میگفت…
از نقشه هایی که ماه ها ردیف کرده بود تا هنگام تنها شدنش با آن دیو اجرا کند و او…
او با تشر این دختر بی نوا را از اتاقش بیرون انداخته بود…
دختری که هنوز هم تلاش میکرد…
هنوز هم از دوستش راه کار میگرفت و او اگر این راه کارها را بلد بود…اکنون خودش درهمان جایی بود که این دختر آرزویش را داشت…
اما هیچکدام نمیدانستند…خبر نداشتند مردی که همه او را خواجه میدانند ، امروز چگونه با افسارِ گسیخته شده اش ، تن من را بی اجازه به دیوار فشار میداد و از من میخواست سوگلی اش شوم…
آن هم نه با خواسته ی من…او به من زمان داده بود تا این حقیقت را درک کنم و…
سیاوش کدام جهنمی بود…؟
چگونه توانست من را…ناموسش را کنار این مرد هوس ران تنها بگذارد…
مردکِ از خود بیخود…
روسری ام را از روی زمین چنگ زده و از جا بلند میشوم…
باید محکم بایستم…
باید راهی برای خلاصی از این زندان پیدا کنم…
هنوز نمیدانم این مرد راست میگوید یا نه…
شاید همه ی اینها دروغ باشد…
برای نگه داشتن من…آن هم به صورت موقت…
که وقتی استفاده اش را از تنم برداشت ، من را مانند همان دخترانی که حالا آرزویشان این بود که یک شب مهمان اتاقش باشند تا حداقل فرزندی برایش به دنیا بیاورند…
هوم…همین است…
او همه ی خانواده ام را تحت فشار گذاشته است…
سیاوش را به سیاه چال انداخته و آقام را با کشتن جواد تهدید کرده…
آنها هیچ وقت از من …از دخترشان نمیگذرند…
سیاوش من را با مردی دیگر تنها نمیگذارد…
روسری را روی سرم مرتب میکنم و به طرف در آن اتاق بزرگ قدم برمیدارم…
اتاقی که حداقل دوبرابر هال پذیرایی خانه ی ما بود….
میرفتم تا چاره ای بی اندیشم و من آدمِ تن به خفت دادن نبودم….
_کافیه دیگه…
_خانم جان صورتتون باید اصلاح بشه….
_من هنوز مجردم…آبروم میره چرا دست از سرم برنمی دارین..؟
کسی از آن طرف با چند وسیله نزدیک می آید:
_دستور آقاست…گفتن هرکاری لازمه انجام بدیم…
این را که میشنوم ، بیشتر گر میگیرم و با لجباز ی از زیر دستان زن ، برمیخیزم…
دود از کله ام بیرون میزند و مگر من عروسک دست او بودم…؟
میخواست من را آنگونه که خودش دلش میخواست بیاراید….من را بازیچه ی هوس های خودش بکند و بعداز آن این من باشم که مانند همه ی این خدمتکارها ، روزی خدمتگزار آن غول بی شاخ و دم و عوضی باشم….
من نامزد داشتم…
تعهد داشتم و از همه مهمتر…به کسی دیگر علاقمند بودم…
نمیتوانستم اجازه دهم با دروغ هایش ، آینده ی احساسی من را خراب کند…
من کنیز آن مرد نمیشدم…هرگز…
_برین بیرون…
_خانم هنوز اصلاح ابروهاتون مونده…میشه جلو بیاین که برای ما شَر نشه؟
عصبی میخندم و دستی به گونه ای که میسوخت میزنم:
_شماها صورت یه دختر مجرد رو بدون اجازه ی باباش بند انداختین…من هنوز عقد نکردم…هنوز عروسی نکردم چرا حالیتون نمیشه…؟
آن یکی که انگار کمی بی اعصاب تر است ، وسایلش را روی کنسول طلایی رنگ میکوبد:
_بیارینش اینجا من حوصله ی دردسر جدید ندارم….معلوم نیست این تحفه چه فرقی با دخترای خوشگل خودمون داره…
دهانم از گستاخی آن خدمتکار باز میماند و تا میخواهم به روش خودم جوابش را بدهم ، آن نفر سومشان که گردگیری اتاق را برعهده داشت ، از شانه ی چپ به سمت ما برمیگردد و با صورتی درهم ، آهسته میگوید:
_خواهر اون زلیل مرده ست…همون که کبریا خانوم رو دزدید…
با مردمکهای گشاد شده از حرصم ، کاملا به طرفش برمیگردم:
_زلیل مرده تویی بی همه چیز…چطور جرأت میکنی جلو روی من از داداشم بگی…؟
دهان کج میکند و با چسمان چپ شده ، به کارش ادامه میدهد:
_با همتونم…از اتاق برید بیروون…
آن زن عصبی دستش را به کمرش قلاب میکند و نگاهی به سرتاپایم می اندازد:
_توئه دهاتی میخوای به من دستور بدی…؟تو یه کنیزی بدبخت میدونی مقام من تو این عمارت چیه…؟میخوای بگم فلکت کنن…؟
از کلماتی که تند و بی وقفه به صورتم میکوبید ، لحظه ای تمام تنم را رعشه ای عصبی فرا میگیرد تا به طرف آن زن هجوم ببرم…
به جان موهای بافته شده اش می افتم و آنقدر میکشم که صدای جیغش کل اتاق را در برمیگیرد…
نفس نفس میزنم و میان دست و پا زدن های او و کشمکش های پر از تَنِش بینمان ، دو نفر دیگر برای پادرمیانی نزدیک میشوند…
پادرمیانی که نه…
آنها رسما به جان من می افتند و حتی یکی از آن دونفر ، پهلویم را نیشگون محکمی میگیرد…
خارج شدن صدای جیغ خفیفم از گَلو ، با باز شدن در چوبی همزمان میشود…
-اینجا چه خبـــــره….؟
طولی نمیکشد که هرسه نفرشان بلافاصله تن من را رها میکنند و عقب میروند…
تمام موهایم روی صورتم ریخته و جای کرک های برداشته شده خیلی میسوزد…
_داشتین چه غلطی میکردین …؟
موهایم را با یک حرکت ازصورتم کنار میزنم و بدون توجه به آن سه نفر ، و حتی زن چشم سیاهی که به غضــب نگاه میکند ، به طرف روسری ام گام برمی دارم…
دیگر کهنه شده بود…
_اول اون شروع کرد دایه خانم…بهمون توهین میکنه…اجازه نمیده کارمون رو انجام بدیم…
_میخواست ما رو به زور از اتاق بیرون کنه…
نفس های پرشتاب و داغم از بینی خارج میشوند…
من دیگر تحمل این اوضاع به هم ریخته را نداشتم…
تحمل این همه زیر یوغ بودن….
پاکوبان جلو میروم و بدون گفتن کلامی ، میخواهم از در خارج شوم که زن میانسال با جدیت لب میزند:
_از جات تکون نخور دختر…بهتره نخوای یه بار دیگه جنجال به پا کنی …
صدای نفس های کشیده ی آن سه نفر من را جری تر میکند تا مانند شعله ای آتش ، روی سر زن خراب شوم:
_من دیگه حتی یک لحظه تو این خراب شده نمیمونم…ببینیم کی میخواد منو به زور نگه داره….؟
او حتی یک تغییر کوچک در صورتش ایجاد نمیشود:
_شماها برین بیرون ، یه راست میرید اتاق من…!
با آنهاست…میخواهد آن سه نفر را بیرون بفرستد تا در این اتاق را قفل کند…
آنها را بفرستد که من در این چهار کنج ، باز هم زندانی شوم…
نمیدانم تحکم این زن چگونه است که پاهای من را وادار به چسبیدن روی زمین میکند…
آن عوضی ها هرکدام با یک تنه از کنار من عبور میکنند و من منتظر کلام آخر…
منتظر یک کور سو…
شاید میشد بدون دردسر از اینجا خلاص شد…
_جون کُل ایل و تَبارت تو دستای اونه…سرپیچی کردن تو…حتی یک قدم دور شدن تو از در این اتاق منجر به یه فاجعه ی بزرگ میشه…
تک خنده ی ناباورم هیچ اثری روی او ندارد:
_شانس آوردی دختر جون….شانست رو تو دستات نگه دار تا سر مردای قومت رو به باد ندی….!
پوزخند زهرناکی میزنم و روبه روی زن می ایستم…
جدیت و غیض نگاهش میتوانست بچه ها را بترساند:
_کی شانس آورده…؟من…؟
چیزی نمیگوید…سرتاپایم را نگاه میکند…
مانند نگاه یک عاقل به فردی احمق و بی عقل…
_نکنه شانس من اون هیولای بی شاخ و دُم این عمارته…؟همون که مردم سایه شو با تیر میزنن و جلو روش مثل سگ ازش میترسن…؟
_احدی حق تیر زدن به سایه ی آقا رو نداره…کم برای این جماعت بریز و بپاش نکرده دختر جون…زبونت رو نگه دار تا سرت رو به باد نداده…
چقدر او را برای خودشان بزرگ کرده اند…
چقدر جانشین نصرالله خان را گنده نشان میدهند:
_اگر مردی و مردونگی حالیشه منو ول کنه برم…من نامزد دارم…ناموس حالیش میشه رییست…؟
_نامزدت رفت…رفت سر درس و مشقش…رفت که بره فرنگ…
از صراحت کلام این زن کم حرف…که از همین چند جمله اش انگار صداقت تمام میبارید ، تنم میلرزد…
فرنگ…
هیچکس به جز من ، سیاوش و مادرم نمیدانست او قصد خارج شدن از کشور را دارد…
هیچکس…
شاید پدرم…
عضلات صورتم منقبض میشوند و نفس در گلویم گیر میکند:
_مزخرف…نکنه زدین بلایی سرش آوردین…؟ها…؟
زن اینبار سکوت میکند و فقط خیره خیره مرا مینگرد…
حال منقلبم را و..
این جمله از قبل ب نامه ریزی شده است…
سیاوش هنوز اینجاست…
او را به سیاه چال انداخته انو…
دارند کتکش میزنند…
جواد…
او و آن دختر هم فرار کرده اند و هیچ اثری از آنها پیدا نشده است…
نکند…نکند بلایی سر خانواده اش آورده باشد…؟
_خانوادم کجان…؟اون مردک دروغ میگه که آقام اومده اینجا…آقام منو نمیفروشه که…بین من و جواد فرق نمیزاره…
باز هم بدون هیچ تغییری در نگاهش ، زل میزند در چشمهایم…
_من کنیز این عوضی نمیشم…مگه نگفتین عقیمه…؟مگه همتون نگفتین بعد از زنش جدب هیچ زن دیگه ای نمیشه…؟
زن اینبار ، دمی میگیرد و خونسرد میپرسد:
-کی گفته آقا عقیمه…؟
با سرگشتگی به بیرون اشاره میکنم:
_همه ی اون دخترا…گفتن حتی خوشگلترین زنا رو هم از اتاقش بیرون میکنه…منو چرا نگه داشته…؟مگه خدمتکار براش کمه…؟
_خوب گوش کن به من…
قلبم درد گرفته است…
هیچ اینجا را دوست ندارم…
میخواهم هرچه زودتر از این مخمصه ی کثیف نجات پیدا کنم:
_گوش نمیکنم…سیاوش کجاست…؟چکارش کردین…؟
_عوضت کرد…با پنجاه هزار تومن پول…!