رمان شوگار

رمان شوگار پارت 118

3.8
(4)

 

 

 

 

 

میبینم نگاه پر از شرمندگی کبریا را…

او هم نگاه تاسف بار من را…

از اعتماد من سواستفاده کرد.

 

 

و من هرگز این کارش را فراموش نمیکنم:

 

_زودتر برو تو خونه…همین الان…!

 

 

مخاطبم کبریاست و همزمان که او مینالد ، جواد با پارچه ی سیاه رنگی که به ظاهر روی صورتش بوده و حالا تا پایین گردنش افتاده ، به جلو قدم برمیدارد:

 

_شیرین…!؟

 

نگاه تیز و پر از سرزنشم را به صورت آشفته و اشکی کبریا میدوزم:

 

 

_میخوای جواد گیر بیفته…؟

 

 

_شیرین به خدا من نمیخواستم فرار کنم…از اعتمادت سو استفاده نکردم…!

 

چشم میبندم …با حرص…با غیض:

 

_همین الان برو خونه تا ده دقیقه دیگه برمیگردیم عمارت…!

 

نگاه ملتمس جواد روی صورتش می افتد و کبریا با دستی که روی دهانش میگیرد ، به طرف خروجی پسکوچه میدود.

 

 

_خوش میگذره خواهر کوچیکه…؟از صدقه سری جواد زن خان شدی و زیر پای داداشتو خالی میکنی…؟

 

نزدیکش میشوم.

صدایش زنگ دارد…درد دارد و من این روی جواد را نمیشناسم.

او را همیشه قلدر و گند اخلاق دیده ام:

 

_عشق باهات چیکار کرده…؟من از صدقه سری تو زن خان شدم…آره…اونی که به خاطر فرار احمقانه ی تو زندونی یه عمارت سیاه شد من بودم…کسی که شب بله برونش جای خون صلح گرفته شد من بودم…

 

پوزخند میزند و نگاهی به سر و وضع اعیانی ام می اندازد:

 

_اعتراض داری…؟

 

حجم بزرگی به یکباره در گلویم بالا پایین میشود و من از این مرد ، برادرانه ندیده ام.

ندیده ام که انگشت سبابه ام را روی سینه اش میکوبم:

 

_اینا لطف نبودن…ظلم تو بودن…یه آدم خودخواه بی فکر که نگفت اگر من ناموس خان رو بدزدم ، چی به سر ناموسم میاد…چی به سر ننه بابام میاد…چند نفر بعد من کشته میشن و چند خانواده با هم درگیر میشن…یه کله رفتی تو عمارت یه خان و ناموسشو برداشتی…الان کجایی…؟اون موقع به فکر خوشی و ناخوشی من بودی که الان اینجوری به سرتاپای من نگاه میکنی…؟

 

 

 

بی توجه به انگشتی که روی سینه اش فشرده میشود ، گامی نزدیک میشود و با عضله های لرزان صورتش ، آهسته میغُرّد:

 

 

_من نمیخواستم بدزدمش…!

 

 

 

 

 

 

 

 

نگاه تیزی به عقب می اندازم و سعی میکنم دلشوره ی بی امانم را نادیده بگیرم:

 

_پس تو اتاق کبریا چیکار میکردی…؟چرا فرار کردین…؟

 

دست به سرش میکشد و کلافه به عقب برمیگردد.

حالش خوب نیست و انگار زورگویی هایش…قلدر بازی هایش را در همان چابهار جا گذاشته:

 

_الان نمیتونم بگم…شیرین یه کاری برام بکن…!

 

مردمکهایم با وحشت گشاد میشوند و قدمی به عقب برمیدارم.

هرگز نمیخواهم خواهشش را بشنوم…

صدای قدم هایی از دور به گوش میرسد:

 

 

_زود باش برو تا گماشته های داریوش نرسیدن…اصلا چطور تونستی فرار کنی…؟

 

 

من عقب میروم و او جلوتر می آید:

 

 

_میگن خان بدجوری خاطرتو میخواد…شیرین من برادرتم…اگر اذیتت کردم فقط به خاطر اون زنیکه بود که چپ و راست میخواست بهمون تهمت بزنه…نمیخواستم زن عمو بهونه ای واسه آبرو ریزی داشته باشه…!

 

 

من میترسم…

از شنیدن ادامه ی این حرف ها…این توضیح دادن ها…

 

_حالیت نیست چی میگم…؟گوشه گوشه ی شهر رو سربازای داریوش قُرُق کردن…بگیرنت این دفعه اعدامت میکنن دیوونه…

 

 

چند نفر از روبه روی پسکوچه رد میشوند و همان لحظه ، من یک دور جانم بالا می آید و پس میرود.

 

 

چشم میبندم و حس میکنم نزدیک است که همین حالا زمین بخورم…

 

_جواد…تو رو خدا…

 

باز هم نزدیک می آید و صدایش میلرزد:

 

 

_هیچ میدونی تو اون سیاهچال چقدر زجر کشیدم…؟یرقان گرفتم و هیچکس نبود به دادم برسه…

 

 

به آخر پسکوچه که میرسم ، بی توجه به صدایش سرم را از کوچه بیرون میکشم و نگاهی می اندازم.

 

 

_شوهرتو راضی کن به ازدواج من و کبریا رضایت بده…دختره باهام نمیاد شیرین…تا نیاد من تو همین شهر خراب شده میمونم…!

 

 

میخواهم سر برگردانم و حالی اش کنم که نمیشود…

حالی اش کنم من دیگر حتی یک قدم برای او برنمیدارم…

که من نه میخواهم او بمیرد…و نه زندگی نوپا و تازه ام خراب شود…

 

 

_شیریـــــن…؟

 

او با حرص نامم را میخواند و درست ثانیه ی آخر ، همزمان با شنیدن صدای قدم های تند چند جفت پوتین ، سایه ی بلند قامت هایی را میبینم که با تفنگ های لول بلندشان ، در حال دویدن هستند…

 

قلبم از وحشت سقوط میکند…

دهانم به سرعت خشک میشود و فقط میتوانم یک جمله ی کوتاه بگویم:

 

 

_او..اومدن…بدو…فرار کن…!

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

قلبم از وحشت سقوط میکند…

دهانم به سرعت خشک میشود و فقط میتوانم یک جمله ی کوتاه بگویم:

 

 

_او..اومدن…بدو…فرار کن…!

 

 

خیز برداشتنش به طرف دیوار کناری ، و نگاه کردنش فقط چند لحظه ی کوتاه طول میکشد…

 

 

سربازها بدون گفتن حتی کلمه ای میدوند و من با پاهایی نیمه جان و لرزان ، لب میزنم:

 

_برو دیـــگه…

 

 

پارچه ی سیاه رنگ ، به سرعت روی صورتش و دور تا دور سرش قرار می گیرد.

حتی زمانی برای توصیه ی آخر…خواهش آخر ندارد…

میدود و بالاخره صدای یکی از نگهبان ها بالا میرود:

 

_بی شرف فرار کرد…بگیرینش…!

 

 

من با سلولهایی که تک تکشان از اضطراب و ترس میلرزند ، پشتم را به دیوار میدهم و خودم را در تاریکی پنهان میکنم…

 

 

 

گماشته های داریوش به سرعت از روبه روی پسکوچه رد میشوند و من باید به خودم بیایم…

 

باید لرزش بی امانم را سامان دهم…

باید قبل از اینکه کسی دامن پاکم را با افترا لکه دار کند ، به داخل خانه بروم…

 

 

 

به سکسکه می افتم و لحظات سخت و اضطراب انگیزی که جان را از تنم گرفته بودند ، داشتند موجب بدنامی ام میشدند…

 

فاصله میگیرم از دیوار ، مانند یک بیمار تب و لرزی ، رُکان میزنم…

 

چند قدم مانده…

فقط چند قدم کوتاه به خانه…

دستانم را مشت میکنم که نلرزند…

باید از گونه هایم نیشگون بگیرم تا رنگ پریدگی ام را پوش کنند…

 

 

گام بعدی ام مصادف میشود با بیرون آمدن آینه ی دق…!

لحظه ای مغز ، به پاهایم فرمان ایست میدهد…!

 

 

نگاه پر ازشگفتی شهره به سر تا پایم دوخته میشود و من اکنون دلم میخواهد طوری او را از سر راهم بردارم که هیچ اثری از او دیده نشود:

 

 

_شیرین جانم…؟اینجا بودی و من یک ساعت دنبالت میگردم..؟

 

 

 

مردمک های لرزانم را ثابت نگه میدارم.

دست مشت میکنم و تلاشم این است شیرین همیشه باشم.

نترس…

استوار…

حتی حبری از آن دو پسر بچه ی کوچک و نگهبان هم نیست…!

 

_اومده بودم دنبال کبریا…دارید میرید…؟

 

 

نگاه موذی و آب زیرکاهش ، سر تا پایم را مینگرد.

 

_آره دیدمش…چشماش خیلی قرمز بود…فکر کنم اینجا درست نباشه دم در بمونیم…من دیگه بیشتر از این وقتتو نمیگیرم…بابت نامزدی آقاداداشت هم تبریک میگم…

 

 

چند نفر از خانه ای که مرد ها در آن حضور داشتند بیرون می آیند و من کنار دروازه می ایستم.

من در حال بدرقه ی مهمان بودم…

کسی میتوانست خلاف این را ثابت کند…؟

امیدوارم آن مردک عوضی…همان پسر چلاق کبلایی هم برود به درک…

 

_ممنون…لطف کردید…خوش اومدین…!

 

 

 

***

 

_تو مطبخ چکار میکنی دختر….؟چرا اینقدر رنگ پریده ای..؟

 

صدای مادرم است.

بدون اینکه نگاه به صورتش بی اندازم ، چند دانه قند شکسته ی دیگر در لیوان آب میریزم و هم میزنم:

 

_هیچی …یه کم سرگیجه دارم فقط…!

 

 

_بسم الله…چت شد روله‌م…؟

 

مقداری از مایع شیرین را مینوشم و شیرینی اش ، تمام معده ام را به هم میریزد…

لیوان را با ضرب روی دولابچه میگذارم و با چشمان بسته ،  تکیه ام را به همان میدهم.

 

دست مادرم کنار گونه ی یخ زده ام جا میگیرد و همان لحظه صدای قدم هایی به گوشم میرسد:

 

-دردت و جونم…منی یخی یه خو…رَتی در مِنِی مار بکی….؟

 

(_دردت به جونم…مثل یخ شدی که…رفتی بیرون دنبال مار بگردی…؟)

 

 

از این ابراز احساسات های مادرانه اش گاهی خنده ام میگیرد.

اما اکنون در وضعیتی نبودم که بخندم…

 

_ببینمت…؟هنوز سه چهار هفته از عروسیت نگذشته…نکنه…

 

چه میگوید مادرم…؟

من همه ی آن داروهای گیاهی که اکرم آورده بود را خورده بودم.

برای همین حتی ذره ای ذهنم به سمت حاملگی کشیده نمیشد…

فقط تمام تنم مانند بید میلرزید…

 

جواد را گرفتند…؟

کجا رفت…؟

اصلا چگونه توانسته بود از آنجا فرار کند…؟

کبریا کدام گوری رفت…؟

به خونش تشنه بودم و فقط میخواستم به خانه برگردم.

 

 

صدای قدم هایش که می آید ، مادرم به عقب برمیگردد.

 

کبریا همان لحظه که من چشم باز میکنم ، نگاه میدزدد:

 

_خوبی ؟

 

_خوب نیست بچه م…دستاش یخ کردن…تو این سرما بیرون رفتنتون چی بود دخترم…؟

 

دست در هم قفل میکند و من با غضب ، تکیه از دولابچه میگیرم:

 

‌_آماده باش لطفا…برمیگردیم عمارت…!

 

 

(منی مار بکی: رفتی دنبال دردسر…؟)

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

تمام طول راه ، لرز عجیبی تنم را گرفته بود.

به گونه ای که حتی نمیتوانستم آن دختر را بازخواست کنم…

 

میدانست دیگر به او اعتماد نمیکنم …

میدانست دیگر حتی نمیخواهم با او حرف بزنم…

میدانست و با سری افتاده سکوت کرده بود.

 

 

ماشین که در حیاط عمارت توقف میکند ، کسی فورا در کنار من را باز میکند.

 

پیاده میشوم و با برخورد سرما به صورتم ،خودم را در آغوش میگیرم.

لرزی درست شبیه همان شب…

 

شبی که از دست سیاوش فرار کردم…

 

من دیگر نمیخواهم چیزی از داریوش پنهان کنم.

 

نمیخواهم این خوره را به جان بخرم…

 

به محض اینکه بیاید ، بدون در نظر گرفتن اینکه ممکن است چه مشکلی پیش بیاید ، واو به واو اتفاقاتی که از او قایم کرده بودم را کف دستش میگذارم….

 

 

 

از پاگرد پله ها رد شده و وارد راهرو که میشوم ، صدای قدم های کبریا را پشت سرم میشنوم:

 

_باید حرف بزنم…!

 

جوابی نمیدهم و در کوتاه ترین زمان ، خودم را به اتاق مشترکمان میرسانم.

بوی داریوش زیر بینی ام میخورد و احساس نا امنی ام را کم میکند.

 

 

_شیرین…؟خواهش میکنم!

 

در باز میماند و او هم بدون اجازه داخل میشود.

 

سرد است.

نمیخواهم لباس هایم را عوض کنم.نمیخواهم و بعد از درآوردن آن کفش های پاشنه بلند لعنتی ، زیر لحاف میخزم.

 

 

_گرفتنش….میدونم تا الان گرفتنش…

 

با بغض میگوید و همان لحظه ، نگاه تیز و پر از غیض من را به جان میخرد.

 

جلو می آید و پایین تخت دونفره ی من و داریوش زانو میزند:

 

_من فقط میخواستم بهش بگم از اینجا بره.میدونستم اگر نیام ، بازم پاش به عمارت میرسه…شیرین…؟چرا منو درک نمیکنی…؟

 

 

لحاف زیر انگشتانم مشت میشود:

 

_تو دروغ گفتی…دیگه هرگز نمیخوام باهات جایی برم…!

 

 

دست میان موهایش چنگ میکند.میگرید..اشک میریزد:

 

 

_تو نمیدونی…از هیچی خبر نداری…من اگر با جواد فرار کردم از سر ناچاری بود..من اگر اسم خاندانم رو …حرمت بابام رو زیر پا گذاشتم از سر ناچاری بود…

 

نمیخواهم بشنوم.

من اکنون فقط میخواهم آن لحاف را به بینی ام بچسبانم و گرمایش را به جان بخرم.

 

 

_من اگر باهاش نمیرفتم اونقدری تو اتاقم میموند تا بگیرنش…اصلا میدونی قصه چی بود…؟

 

 

اگر جواد را بگیرند ، ممکن است داریوش دستور اعدامش را بدهد…؟

 

اگر دور از جان بخواهد این بلا را به سر جواد بیاورد ، من و او میتوانیم به این زندگی مشترک ادامه دهیم…؟

قطعا نه…

باید خودم این موضوع را به گوشش میرساندم.

نه هیچ کس دیگری…!

 

 

_لطفا تنهام بذار…میخوام بخوابم…!

 

_فقط به خاطر یه خواستگار که حتی اسمش نیومده بود…اصلا نمیدونم چطور به گوشش رسید…من باهاش در ارتباط نبودم…باهاش حرف نمیزدم…ولی ازش خوشم میومد…وقتی تو اتاقم دیدمش وحشت کردم…ترسیدم داریوش ببیندش…شیرین…؟تو بگو باید چیکار میکردم…؟

 

اینکه او به خاطر جان جواد با او فرار کرده است دیگر هیچ فرقی در اصل ماجرا ایجاد نمیکند…!

 

حال اکنون من خوب نیست…

 

این بیشتر ازهر چیز دیگری به چشم میخورد…

پشت پلک های داغم را روی هم میگذارم و اینبار دست خنکی را روی پیشانی ام حس میکنم:

 

 

_شیرین….؟حالت خوبه…؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا : 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا