رمان شوگار

رمان شوگار پارت 117

3.6
(5)

 

 

 

دندان هایم را روی هم فشار میدهم و دستم مشت میشود.

باید میدانستم این تخم چموش ، چرا سر و کله اش پیدا شده.

 

_گم شو و دیگه این ورا پیدات نشه…وگرنه میگم به جاهد اون یکی پاتم چلاق کنه…!

 

دو بچه ی شَر ، یورتمه کنان از کنارم رد میشوند و من دست مشت شده ی آن بی سر و پایی که در مجردی هم ، در راه مکتب خانه، برایم مزاحمت ایجاد میکرد را میبینم.

 

انگار با همین حرف آتشش زده باشم ، صدایش از خشم میلرزد:

 

_اون داداش بی همه چیزت فکر کرده چون دامادشون پسر نصرالله خانه ، با یه خون صلح و یه امضا همه چی تموم شد رفت…؟ببین منو…!

 

اکنون میان مردها رسم و رسوم بریدن خرج در حال انجام بود.

زن ها هم که داشتند کادوهای عروس را نگاه میکردند.

 

بی توجه به صدای نکره اش ، که هر لحظه ممکن بود کسی سر برسد ، قدم اول را برمیدارم …اما حرفی که میزند ، پاهایم را به زمین میچسباند:

 

 

_باختی…بد باختی شیرین ، بیا برو خواهر خان رو ببین داره چه غلطی میکنه تو پسکوچه ی آمیرزا…!

 

 

خون در رگ هایم منجمد میشود و با دهان نیمه باز مانده ، به عقب برمیگردم.

 

زهر آخرش را میزند و با دیدن شخص احتمالی که از رو به رویش می آید ، عقبگرد میکند.

 

چند ثانیه نیاز دارم تا به خودم بیایم.

اما زودتر دست میجنبانم و داخل میروم.

چشم میگردانم تا پیدایش کنم…

شاید آن عوضی میخواست من را بیرون بکشاند تا آبرویم را ببرد.

 

 

داریوش آنها را به زور آشتی داده بود و هرکاری از دستش برمی آمد میکرد تا نیشش را بزند.

 

اما نیست…

 

کبریا واقعا نیست و قلب من ، با وحشت سقوط میکند…

شهره با دماغ چین خورده ، مشغول چای نوشیدن است و صندلی کناری اش خالی مانده…

 

خدا شیرین را با حماقت هایش بکشد…

عقب عقب به طرف در میروم و مادرم باز هم صدایم میزند:

 

_شیرین ، روله…؟بیا سودابه خانم کارت داره…!

 

_الان…الان برمیگردم…!

 

با نفس های یکی در میان ، خودم را بیرون می اندازم.

کسی نباید از این ماجرا بو میبرد…

 

اما تنها هم نمیشد بروم.من دیگر از همه ی مردها میترسیدم.

حتی اگر پسر ترسو و بزدل کبلایی باشد…

آن عوضی نیتش از آمدن به این مراسم همین بود.

شاید میخواست دردسر بزرگی برایم بتراشد و گم شود…

 

یا نه…مانند سیاوش…!

 

 

 

 

پسرک کوچک ده یازده ساله ای که با کیسه ی تیله هایش ، منتظر دوستش مانده است را صدا میزنم.

دوستش هم از حیاط خانه ی خودمان بیرون می آید و در کوچه ی تاریک ، تک و توک افرادی رد میشوند:

 

_اسمت چیه پسر…؟

 

نگاهی به لباسهایم می اندازد و کیسه اش را محکمتر میگیرد:

 

_باشه خاله…به خدا دیگه تیله هامو تو خونه تون باز نمیکنم…تو کوچه بازی میکنیم…!

 

دوستش با ترس ، پشت او قایم میشود و من تقریبا روی صورتش خم میشوم:

 

_کاری که بهت میگمو انجام بدید بهتون پول میدم برید نون قندی بخرید…

 

 

چشمانش لحظه ای به برق مینشیند و قبل از اینکه چیزی بگوید ، با عجله شانه ی راستش را میگیرم و لب میزنم:

 

_تا صد بشمارید…اگر من برنگشتم برید خاله مرواریدو صدا بزنید…خُب…؟

 

_خاله من تا دویست هم بلدم بشمارم…!

 

کلافه و پریشان ، دستی به سر کچلش میکشم :

 

_آفرین…یادتون نره چی بهتون گفتم…تا صد بشمرید و بعد برید مامانمو صدا بزنید…!

 

 

نگاه از صورت های پر از هیجانشان میگیرم و به طرف همان پسکوچه گام برمیدارم…

 

قدم تند میکنم و گاهی به پشت سرم نگاه میکنم.

صلوات میخوانم…

از خدا کمک میخواهم…

این دیگر چه گرفتاری ای بود…؟

چرا این همه دردسر…؟

نمیشد کسی بدون دردسر خوشبخت باشد …؟

نمیشد کسی بدون اینکه دست اندازی سر راهش قرار بگیرد ، به اوج برسد…؟

 

 

آب خشک شده و نداشته ی دهانم را به سختی قورت میدهم و به پسکوچه ی مورد نظر که میرسم ، قبل از اینکه داخلش را نگاه کنم ، نفسی میگیرم…

 

خدایا کمک کن…

آبرویم را نگه دار…!

 

دست روی دیوار میگذارم و پچ پچی به گوشم میرسد…

سر خم میکنم و میان تاریکی ، چیزی میبینم که تک به تک رگ های عروقی ام را منجمد میکند…

 

 

مردمک هایم به شدت تکان میخورند و لحظه ای نفس کشیدن را از یاد میبرم…

 

 

سیب گلویم بار دیگر به سختی تکان میخورد و به پاهای نیمه جانم تکانی میدهم…

 

نزدیکتر میشوم و صدای پچ پچ ها واضح تر میشوند…

نفس های تند…

گریه ی کم صدای کبریا…

 

 

_خواهش میکنم زودتر برو تا کسی نیومده…

 

گامی به داخل برمیدارم و مردی که دست دور کمر کبریا چفت کرده است ، با دست دیگر چانه اش را میگیرد:

 

_گور بابای همه…میام میبرمت …اگر فردا نیای ، به خدای احد و واحد میام میبرمت…

 

 

دستم روی دیوار خشک میشود.

مردمک هایم را تنگ و گشاد میکنم…

مرد در تاریکیست اما …

صدایش از هر آشنایی آشنا تر است….

 

 

_دیوونه اگر داریوش بفهمه فرار کردی این دفعه حتی یک لحظه هم بهت امون نمیده…میکشتت…به خاک مادرم قسم میکشتت…مطمئنم همین الانشم گماشته ش این دور و برا داره زاغ سیاهتو چوب میزنه…اون اگر طهرون نبود الان افرادش …

 

 

جواد موهایش را لمس میکند…

میتوانم صدای نفس های تندش را بشنوم…

میتوانم دم های عمیقش را بشنوم:

 

 

_میگی چه غلطی بکنم…؟چیکار کنم ؟ها…؟تو بگو…من دلتنگتم بی مروت…

 

گوش هایم را تیز میکنم.

قلبم از ترس در حال سقوط است…

شمارش معکوس دو پسر بچه دارد شروع میشود و ممکن است هر لحظه مادرم برسد:

 

 

_الان برو…خب…؟

 

میبینم دست های ظریف و دخترانه ای که قاب صورت برادر همیشه زمختم میشود.

 

همان برادر اخمو و گند اخلاقم که عاشق شده بود…

 

که دخترها عاشق اخلاق گندش میشدند و چه کسی میگفت مردهای بداخلاق جذاب هستند…؟

داریوش من مهربان بود…!

 

 

 

_کجا برم بی وجدان…؟جونمو کف دستم گذاشتم که بیام ببینمت…

 

 

دست روی قلبم میگذارم و تا سرهایشان به هم نزدیک میشود ، به عقب برمیگردم…

 

پسر بچه ها در حال قدم برداشتن به طرف دروازه ی خانه بودند تا مادرم را صدا کنند.

 

و من با نفس نفس چند گام به همان طرف برمیدارم…

 

 

صدای قدم های تندم را که میشنوند ، برمیگردند و چهره ی رنگ پریده ی من را میبینند.

 

منتظرند…

 

به طرفشان میروم و تا میخواهند چیزی بگویند ، چند سکه را از جیب داخلی جلیقه ام برمیدارم و آنها با ذوق و شوق پول ها را از دستم میقاپند….

 

 

_هی صبر کنید …!

 

 

آن یکی که خیلی مودب تر است ، نگاهم میکند:

 

_بازم تا صد بشمریم…؟میخوای پولارو ازمون بگیری خاله…؟

 

 

چانه بالا می اندازم..

اول لحظه ای با نگرانی پشت سرم را نگاه میکنم ، و بعد برمیگردم:

 

 

_نه…لازم نیست بشمارید…اگر کسی خواست به اون طرف بیاد ، سریعا بدویید بیاید سر پسکوچه میرزا…!

 

.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.6 / 5. شمارش آرا : 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫3 دیدگاه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا