رمان شوگار پارت 105
پلک میزنم و به معنای جمله اش فکر میکنم.
داریوش و بی رحمی…؟
او مهربان است…
دل رحم…
عاشق…
او اگر بی رحم بود ، جواد را به تیرباران میبست…
او اگر بی رحم بود ، حتی یک ثانیه اجازه نمیداد جواد رنگ آزادی را به چشم ببیند…
اگر بی رحم بود ، جاهد و آسیه را به هم نمیرساند…
نگاهم روی نیم رخش کشیده میشود و کلمات از دهانم خارج میشوند:
_داریوش خیلی دل رحمه…اگر جای جواد و داریوش عوض میشد ، شک ندارم جواد سر منو بیخ تا بیخ می بُرّید…!
پوزخند میزند و از زهر خنده اش ، عضلات صورتم منقبض میشوند:
_پس بی رَحمیشو تا حالا ندیدی…کافیه یه اشتباه ازت ببینه…کافیه از خط قرمزش رد بشی…اون وقته که تبدیل میشه به بی رحم ترین آدم دنیا…اون تا وقتی رحم و مروت حالیشه که اعتماد داشته باشه…اون چیزی که اون میخواد بشه…
او میگوید و نمیداند با هر کلمه اش ، چگونه ناآرامی درون من را بیشتر میکند…
ترسم را…
اضطرابی که با دیدن کامران و زن عمو بیشتر میشد…
به چه کسی روی می آوردم…؟
از چه کسی کمک میخواستم…؟
کبریا…؟
او که خودش مورد خشم داریوش قرار گرفته بود…؟
_داری به این فکر میکنی که اگر یه روزی ازت عصبانی بشه چه اتفاقی می افته..؟
نگاهم را تا صورت کبریا بالا میکشم.
چشم های روشن و کشیده…
پوستی که رنگ و طراوتش را از دست داده بود اما ، هنوز هم زیبا به نظر میرسد…
چشمانش وقار داشتند و احتمالا جواد دلباخته ی همین دو چشم شده است…
_نترس…داریوش عاشقته…وقتی نگات میکنه دستاش مشت میشن..این از حرصشه…هیچوقت ندیدم مینو رو حتی به اسم صدا کنه…
مینو…؟
مادر شیفته…؟
به درونم رجوع میکنم و…چرا حتی نسبت به آن زن ، حس حسادت دارم…؟
زنی که نه دیده ام…و نه میشناسم…!
_اون چی…؟عاشق داریوش بود…؟
چه سوال مسخره ای…!
اصلا زنی پیدا میشود که دلباخته ی داریوش نشود…؟
_مهربون و متین بود…عاقل…اما اونم مثل داریوش به ازدواج رغبتی نشون نداد…خانم جونم به آقام پیشنهاد داد…آقامم قبول کرده…!
لبهایم را روی هم فشار میدهم.انگار خواسته اند برای خودشان دختر بگیرند…!
انتخاب با آنها بوده و طفلک داریوشم…!
_آقاجونم و بابای مینو هردو خان بودن…کسی جرأت اینکه رو حرفشون حرفی بزنه رو نداشت…!
این بحث اگر ادامه پیدا میکرد ، تمام رشته های عصبی تنم را به هم میریخت.
از جا بلند میشوم و کنار پنجره می ایستم…
نور منعکس شده روی پنجره کدر است و هوا پاییزی…
_خودت…اگر به عقب برگردی ، بازم با جواد میری…؟
کمی به صورتم زل میزند و زانوهایش را تا روی سینه اش جمع میکند:
_نه…!
لحظه ای مات چشمانش میشوم.
مگر عاشق جواد نبود…؟
مگر این حال بد ، به خاطر او نبود…؟
_اگر میتونستم به عقب برگردم ، بهش میگفتم صبر کنه…میگفتم مثل یه مرد بیاد خواستگاری…نه پولش برام مهم بود نه موقعیتش…اما متاسفانه منم مثل اون ، بی فکر بودم…یه دختر ابله ، که فکر میکرد اگر فرار کنه ، دست داریوش هیچوقت بهش نمیرسه…!
خیرگی ام تا چند ثانیه ادامه پیدا میکند و وقتی مفهوم جمله اش را میفهمم ، با لبخندی کمرنگ ، دست به پیشانی میگیرم:
_البته که از این نظر هردوتون بچگی کردید…یه لحظه به ذهنم رسید بالاخره عاقل شدی ، ولی نشون دادی عین داداشم کله ت باد داره…!
از اینکه اینقدر صمیمی با او حرف میزنم جا نمیخورد و این صفتش را دوست دارم.
سالها با اشرافیان حشر و نشر داشته است و با این حال ، هیچوقت نگاه از بالا به پایینی به من نیَ انداخته است :
_تو چی…؟از اینکه با پای خودت اومدی اینجا پشیمونی…؟
در فکر فرو میروم…
به گذشته برمیگردم و شیرینی را که آنجا میبینم ، هر تومانی صد شاهی با شیرین الان تفاوت دارد…
شیرینی که نامزد سیاوش بود ، و شیرینی که زن داریوش شد…!
دخترکی که با دستان خودش ، برای جهیزیه اش فرش میبافت و…پسرکی درسخوان ، که به هر بهانه ای عروسی را عقب می انداخت…!
به راستی ، این مَنی که اکنون اینجا بودم ، همان شیرینی هستم که برای دیدن یک پسر لاابالی ، خشم برادرانش را به جان میخرید…؟
نه…
قطعا نه…!
من حالا دلبر فتانه ی داریوش بودم…!
همسر خان…!
من حالا زنی بودم که ، پرستیده میشدم…
آنقدر نازپرورده شده بودم که ، وهم داشتم…
ترس داشتم از برملا شدن رازهایی که من را از این خواب شیرین بیدار کنند.
رو میکنم به طرف شیشه های گرد پنجره و ، ماشین سیاه رنگ را میبینم که وارد محوطه میشود…
دست روی سینه ای میگذارم که در آن لحظه ، به تند ترین شکل ممکن خودش میتپید:
_نه…پشیمون نیستم…!
_اومد…؟
به خودم می آیم و گونه هایم در کسری از ثانیه گُر میگیرند.
نگاه از پنجره برمیدارم و با هیجان ، چهره ی ملیح کبریا را مینگرم:
_کی…؟
چشم میبندد و با آه عمیقی ، تلخ میخندد:
_همونی که باعث شد اینجوری دست و پاتو گم کنی…اگر قضیه قهر و اینجور حرفاست ، من میگم یه کم بیشتر اینجا بمون ….حرصش بده!
سلام چراچندروزه پارت گذاری نمیشه