رمان سقوط یک فرشته پارت 4
اینکار ک امکان پذیر نیست خانم من حاضر به قول پذیرایی از او نخواهدشد
کارلایل چون این بشنید بدون مضایغه گفت:اهمیتی ندارد آقای سر پیتر ممکن است چند روزی در خانه من منزل کند کسی گمان نخواهد برد ک در انجا هست و با این جهت مزاحم او نخواهد شد.
نمیدانم فرا نیست له ویزون استحقاق این همه همراهی و صمیمیت را از طرف شما دارد یا خیر در هر حال این موضوع را حوادث روشت خواهد کرد من این پیشنهاد را قبول میکنم بیایید در خانهی شمابماند و قروض او را پرداخت خواهم کرد.
کارلایل با اظهار تشکر از اینکه سر پیتر وساطت او را پذیرفته وی را ترک گفت و بین راه بار دیگربا خانم سر پیتر له ویزون مواجه شد خانم له ویزون روی باور کرده گفت:
آقای کارلایل حدس میزنم ک گفنتگوی شما با شوهرم راجع ب ه فرانسیس له ویزون باشد و تصور نمیکنم ک حدس من به خطا رفته باشد.
بلی همین طور است ک می فرمایید .
آقای کارلایل من آزادانه ب شما بگویم من نظر خوبی نسبت ب این جوان ندارم ولی در عین حال هم نمیخواهم شما بی جهت مرا زنی بدمنش گمان کنید
فرانسیس له ویزون نزدیک ترین خویشاوندان شو هر من است شا ید هم جانشین او باشد و بنابراین اگر کسی از دور بشنود ک من حاضر به پذیرایی او نیستم مرا به ملامت و سرزنش خواهد گرفت.
ولی شما باید بدانید ک امتناع من از قبول او بی جهت نیست دو سه سال قبل از اینکه به زناشویی من با سر پیتر صورت بگیرد و اصولا قبل از اینکه سر پیتر را بشناسم جریا ن حوادث مرا با فرانسیس آشنا کرد .
فرانسیس با دختری از آشنایان و رفقای من آشنا بود و او را در خانه ی این دختر ملاقات کردم حانواده این دختر با کمال محبت و صمیمیت از از پذیرایی میکردند او را ماننند یکی از اعضای خانددان خود میشمردند و سر انجام مزد خدمت انها
264-267
را داد.آن ها را بدبخت و بدنام کرد بعدها من حقایق دیگری راجع جزئیات زندگانی او فهمیدم و هر قدر اطلاعات من نسبت به او بیشتر می شد بیشتر متوجه می شدم که احتراز از او چقدر لازم است.نتیجه ای که از اطلاعات خود گرفتم این است:فرانسیس له و یزون جوانی است پست،نالایق بیکاره هرزه و بدتر از همه….»
خانم له ویزون حرف خود افرو خورده و ساکت شد.کارلایل در جواب او گفت:
«خانم،من راجع به خصوصیات اخلاقی او اطلاعاتی ندارم.از نیک و بدحال او بی خبرم.ممکن است بفرمائید چه بدی از فرانسیس به این خانواده رسیده؟»
«آقای کارلایل،زندگان آن ها بر باد داد؛ویران کرد.نابود کرد.ان خانواده مردمی ده نشین و روستائی منش و ساده بودند از مکر و حیله و نیرنگ اطلاعی نداشتند.از بدی و رذالت دور بودند.نمیدانستند چه مردم پست و بی غرتی ممکن است در دنیا وجود داشته باشد.فرانسیس چندین فقره قبض و سند جمل کرده و از آن ها تقاضا نمود سندها را امضاء کنند.به آن ها این طور فهماندکه امضاء کردن آن اسناد چیز مهمی نیست و باعث گشایش کار او می شود.بیچاره ها از نظر مساعدت با او سندها را امضاء کردن بدون اینکه کوچکترین سوءظنی ببرند.باید بگویم که این بیچاره ها تمول و ثروت زیادی نداشتند.دارائی آن ها عبارت بود از مقداری ملک و از عواید مختصر آن گذران می کردند.بالاخره پس از امضاء کردن اسناد فرانسیس آن ها را گذاشت و رفت.پس از مدتی به دادگاه احضار شدند و دارائی و هستی خود را ب سر این کار گذاشتند تصور نکنید فرانسیس ندانسته این بلا را برسر آن ها آورد.بلکه کاملاً میدانست چه می کند و نقشه کار را قبلاً کشیده و با دو سه نفر اشخاص پست مانند خود قراری برای ربودن اموال آن ها گذاشته بود.این قضیه را من بعدها فهمیدم.آقای کارلایل،راجع اه این جوان چیزهائی می دانم که اگر به شما بگویم از ترس و وحشت موی بدنتان راست خواهدشد.ولی لازم نمی دانم این حقایق از ناحیه من از پرده بیرون افتد گمان می کنم سر پیتر له ویزون به شما گفته باشد که من از پذیرفتن فرانسیس در این خانه امتناع دارم.همین طور است ایرادی که من دارم بع اخلاق رفتار این مرد وارد است والا در ارتباط نزدیک او با شوهرم حرفی ندارم.آقای کارلایل من از گوشه و کنار میشنوم که مردم با گوشه و کنایه می خواهند مرا متهم کنند که نسبت یه فرانسیس غرض مخصوص دارم.می گویند از نظر این که این جوان وارث شوهرم خواهد بود به این جهت من نسبت به او بخل و حسادت می ورزم ولی چون شما را شخص جوانمرد و پاک طنینت دیده ام حقیقت امر را به شما می گویم.زندگانی کردن من در خاه ای که فرانسیس له ویزون در آنجا باشد برای من توهین آور است.»
«خانم،سرپیتر به من گفت شما از پذیرفتن او امتناع دارید ولی اگر بنا باشد کارهای او تصفیه شود باید به انگلستان بیابد و لازم است شخصاً سرپیتر را ببیند و توضیحاتی به او بدهد.»
به انگلیس بیاید؟با وضع کنونی چگونه ممکن است بتواند پای به خاک انگلیس بگذارید به محض این که به وروو او پی ببرند فوراً توقیف خواهند شد.مگر این که در خقا وارد شود و در جایی خودرا مخفی کند تا کارهایش تصفه شود.»
«صحیح می فرمایید خانم.قرار ما هم همین است.که در خفا وارد شود.من موافقت کرده ام که به خانه من وارد شود.میدانید که قرابت دوری با خانم ایزابل را دارد.»
«چه گفتید؟درخانه شما وارد شود؟آقای کارلایل متوجه خودتان باشید مبادا این جوان به اقتضای طبیعت مزد مهمان نوازی شما را ادا کند اگر من به جا شما باشم این موضوع را رد می کنم باز می گویم از این جوان بر حذر باشید.»
کارلایل خنده ای کرد.انگاه در جواب له ویزون گفت:
«من هرچه فکر می کنم راهی به نظرم نمی رسد که فرانسیس بتواند به من زیان برساند تصدیق می فرمائید که من از قوانین و مقررات کاملاً اطلاع دارم و بنا بر این بیم آن نمیرود که بتواند برای من سند سازی کند خود فرانسیس هم که از کار وکالت اطلاعی ندارد که مشتریها و موکلین مرا از دست من بگیرد و به علاوه در خانه هم پولی ندارم که گان ربودن آن برو با این وصف از توقف چند روزه او در ایست لین ه بیم و ترسی می توانم داشته باشم.
بیچاره کارلایل!چقدر از دنیا بی خبر و از خود راضی بود.هیچ نمی دانست دشمن همیشه از نقطه ضعف و از جایی که به هیچ وجه بیم حمله نمی رود هجوم می کند خانم له ویزون و نیز به متابعت کارلایل خنده ای کرد و به عنوان خداحافظی دست به سوی کارلایل پیش برد و گفت:«امیدوارم در خانه شما نتواند میدانی به دست آورد خبیث طینت خود را آشکار سازد ولی یقین بدانید اگر آب باشد فرانسیس شناگر قابلی است.»
ملاقات کارلایل و سرپتر له ویزون صبح روز جمعه صورت گرفت و چون از خانه له ویزون به منزل خود بازگشت بدون درنگ نامه ای به فرانسیس نوشته بدون ذکر نام خانم له ویزون جریان مذاکرات خود را با سرپیتر کاملا شرح داده و در پایان نامه از او دعوت نموذ که به خانه وی وارد شود و در آنجا بماند تا کارهایش تصفیه شود.ولی کارلایل نیز مانند تمام مردان دیگر که فکر آنها متوجه کلیات امور است و به جزئیات آن اهمیت نمی دهند به کلی فراموش کرد راجع به ایم موضوع با زن و خواهد خود صحبت کرد به آنها اطلاع دهد که منتظر رسیدن مهمانی می باشد روز بعد به هنگام صرف عصرانه کارلایل و ایزابل و خانم کورنی در پیرامون میز غذاخوری قرار داشتند.ضمن صحبت گفتگو از یک تاجر ورشکسته و فرار او از انگلیستان به میان آمد و تسلسل فکر کارلایل را بیاد فرانسیس له ویزون و فرار او از انگلیستان و وامها و وامداران او انداخت و در این موقع متوجه شد که راجع به دعوت فرانسیس هنوز اطلاعی به ایزابل نداده است.به این جهت به محض این که از سر میز برخاستند و به اطلاق خود رفتند موضوع را با ایزابل در میان نهاد خنده کنان گفت:
«ایزابل،تصور می کنم وضع داخلی ما طوری باشد که اگر مهمانی وارد شود از حیث جا و اطاق در زحت نباشیم.راستی هیچ می دانی امروز یا فردا مهمانی برای ما وارد خواهد شد.»ایزابل که از هیچ جا خبر نداشت با قیافه باز و خندان جواب داد.
فرضاً اطاق آماده هم نباشد آماده کردن آن چه اشکالی دارد.
«اما یک چیز هست فردا زور یکشنبه می باشد و گمان می کنم فردا وارد شود.متاسفانه قبلاً فراموش کردم به شما اصلاع دهم.
«مهمان کیست؟»
«کاپیتان له ویزون»
این حرف مانند صاعقه بر ایزابل فرود آمد و همچون کسی که بر آتش مکان داشته باشد از جای بر جسته با لحنی اضطراب
268-277
آمیز پرسید:
چه گفتید؟ چه کسی به اینجا خواهد آمد؟
فرانسیس له وبزون بالاخره بعد از گفتگوی زیاد سر پیتر حاضر شده است او را ملاقات کند با پرداخت وامها و تصفیه حساب های او موافقت کرده است ولی آشکار کار این بود که که خانم سرپیتر له ویزون حاضر نشد او را در قصر خود بپذیرد باینجهت من حاضر شدم برای چند روزی از او پذیرائی به عمل آوردم.
اضطراب و هیجان ایزابل دراینموقع حد و اندازه نداشت ضربان قلب او چنان شدید شد که بسختی نقش میکشید دوار سری خیره کننده بر او عارض شد مانند کسی که تمام مشاعر خود را از دست داده باشد لحظه ای چند هیچ نمیدانست در پیرامون او چه میگذرد نخستین تاثیر این حرف در او ماننده مژده نجاتی بود که بگوش گمشده وادی بی پایانی برسد گوئی از اعماق تیره یک محیط وحشت آور روزانه ای باز شده و دور نمای فردوس برین اشکار گردیده است ولی این احساسات بلافاصله جای خود را بیک رشته افکار منطقی و وجدانی داد بلافاصله قوه عاقله و حاکمه در او بیدار شد متوجه گردید که سکونت فرانسیس له وبزون در جائی که او هست برایش زیان بخش بوده و ممکن است او را بعذابی شدیدتر و جانخراش تر از سابق مبتلا سازد و برای رهائی از چنگال وسوسه های درونی و برای فاصله افکندن بین خود و فرانسیس متحمل رنجهائی شده و امیدوار بود بمرور زمان بر احساسات نامطلوب نفسانی خود غلبه کند اینک میدید شوهرش ندانشته و نفهمیده وسائل برای تحریک این عواطف وحشت انگیز برانگیخته است. در این مورد چه می توانست بگوید؟چه اقدامی می توانست بعمل آورد؟ آیا بر بخت و طالع خود نفرین کند که بدینگونه او را دنبال نموده و میخواهد دامی بر سرراهش بگسترد؟آیا ممکن بود حقایق را برای شوهر خود باز گفته او را متوجه عواقب وخیم این اقدام نماید؟ تصمیم گرفت دل به دریا زده پرده ابهام را از پیش چشم کارلایل بردارد ولی این فکر و نیت از موقعی که در ذهن او خطور کرد تا وقتیکه از زبان او خارج گردید مبدل بیک اعتراض خشک و بیروح شده بود تنها چیزی که بشوهر گفت این بود.
ارچیبالد من نمیخواهم و میل ندارم فرانسیس به ایست لین بیاید و در اینجا منزل کند.
کارلایل که محرک باطنی ایزابل را نمیدانست خندیده در جواب او گفت.
عزیزم چه اهمیت دارد توقف او زیاد بطول نخواهد انجامید حالا که سرپیتر میل داد وامهای او را بپردازد ماچرا مانع خبر باشیم همین قدر که وامداران از تصمیم سرپیتر آگاه شوند فرانسیس خواهد توانست آزادانه رفت و آمد کند دیگر کسی مانع او نخواهد بود و این کار هم بیش از چند روزی طول نخواهد کشید.
من کاری بتصفیه وامهای او ندارم ولی چه چیز ایجاب می کند که حتما در خانه ما منزل کند؟
من خودم این پیشنهاد را کردم تصور نمی کردم شما را از توقف در ایست لین بد آید چرا باید با بودن او در اینجا مخالفت کنید؟
نمیدانم میل ندارم فرانسیس در قصر ایست لین منزل کند
کارلایل متوجه ارتعاش صدای ایزابل به هنگام تلفظ نام فرانسیس نشد باینجهت روی باو کرده با لحنی مهرآمیز گفت.
عزیزم متاسفانه دیر شده و تقریبا کار از کار گذشته است .
شاید فرانسیس الساعه از بولون حرکت کرده و در بین راه باشد و فردا اینجا برسد تصدیق میکنی که اگر در خانه ما را بزند نمی توایم او را از خودمان برانیم آنهم در صورتی که خودمان از او دعوت کرده باشیم البته اگر من قبلا می دانستم موافق میل تو نیست هیچگاه چنین دعوتی نمی کردیم.
از میان این چند جمله تنها عبارتی که در گوش و مغز ایزابل صدا کرد همان کلمه فردا بود باینجهت مانند بهت زدگان بفکر فرو رفته و بالاخره پرسید.
چه گفتی فردا همین فردا فرانسیس وارد خواهد شد؟
تصور می کنم فردا وارد شود زیرا یک شنبه است و گرفت و گیر زیادی مانند سایر روزها در کار نیست ولی چطور است که تو با آمدن او باینجا مخالفتی مگر از او چه بدی به تو رسیده ؟
بار دیگر اضطرابی سخت بروجود ایزابل عارض گردید. میدید جز اعتراف حقیقت امر هیچ دلیل صحیحی نمیتواند کارلایل را اقناع کند و اعتراف بحقیقت نیز بقدری دشوار و فوق طاقت او بود که در ان حالت برایش امکان نداشت یعنی خود او در این لحظه اعتراف را غیر ممکن میدید باین جهت در پاسخ کارلایل گفت:
هیچ زیان مخصوصی از طرف او بمن نرسیده و علت معینی ندارد.
کارلایل اظهار داشت خانم له ویزون نظر خیلی بدی راجع به او دارد از قراری که بمن میگفت قبل از ازدواج با سرپیتر با فرانسیس آشنا بوده راجع به فرانسیس بعضی چیزها میگفت که اگر حقیقت داشته باشد برای ثبوت تقصیر فرانسیس کافی است ولی عزیزم میدانی که مردم همیشه قضایای زندگی را از نظر خودشان مینگرند و همانگونه که خودشان آنها را می بینند همانطور هم بدیگران وانمود میکنند از کجا معلوم است که خانم له ویزون نظر بغضی به فرانسیس نداشته باشد؟
چه میدانیم؟ شاید هم همینطور باشد خود فرانسیس له ویزون اینطور مدعی بوده حتی ادعا میکرد که بین آنها احساسات عشق آمیزی نیزوجود داشته است.
در هر صورت بطوری که گفتم کار گذشته بدی و خوبی او چه تاثیری در وضع زندگانی ما میتواند داشته باشد بعلاوه چنانکه گفتم توقف او در ایست لین بیش از چند روزی هم نخواهد بود. ایزابل بنظرم میرسد که تو هم نظر خوبی نسبت به فرانسیس نداری؟
ایزابل گفته اخیر کارلایل را رد نکرد برای برطرف ساختن پرده اشتباه از جلو چشم او حرفی نزد و بدینطریق مقدمه یک سلسله پیش آمدهای سخت و هولناک را تهیه نمود. همین قدر در جائی که نشسته بود زانوهای خود را در میان دو دست گرفت و مانند ماتمزدگان با حال تاثر و تالم بفکر اندرشد بنظرش میرسید طالع و سرنوشت بر علیه او برخاسته و حوادث را بر ضد او بجریان انداخته است فکر می کرد که اگر مقدر شده باشد با فرانسیس له ویزون بار دیگر روبرو شود و در مصاحبت اوبسر برد چگونه خواهد توانست او را فراموش کند هیچ توجه نداشت که تغییر این حوادث امکان پذیر میباشد مانند همه افراد ضعیف و ناتوان در مقابل پیش آمدی که میتوانست آنرا مرتفع سازد دست بر وی دست نهاد.
بکلی خود را عاجز و ناتوان دید حس ضعف و عجز عکس العملی شدید در وی پدید آورده ناگهان بسوی شوهر خود برگشت و صورت خود را بر روی شانه او قرار داد و گوئی با زبان بیزبانی از او استمداد جسته و حمایت او را تقاضا میکند.
کارلایل تصور کرد ایزابل خسته است دست خود را بدور کمر او افکند خود را حایل او قرار داد و نگاه عاشقانه خود را بچهره او دوخت. بار دیگر احساسات مرموزی در دل ایزابل پیدا شد . عمق شوهر و خانواده عشق بحفظ حیثیت و لزوم دوری از وسوسه حال او را دگرگون ساخت. درصدد برآمد حقایل امر را بنوعی به کارلایل بگوید. علی رغم تمام جریان ها و سوظن ها باز به جوان مردی و گذشت و روح موافقت شوهر خود اطمینان داشت .
میدانست این تکیه و پشتیبان برای حفظ او از هر مخاطره و وسوسه ای کفایت می کند برابچه مانند کودکی خود را بدامن این شخص نینداخته و در پرتو حمایت او اینمن از هر آسیبی نماند؟این خیال مانند برق از نظرش گذشت یک دوبار برای ابراز حقیقت لپ هم در گشود ولی جز آهی سرد از میان دولب او حرفی خارج نشد.
بار دیگر حجب و حیا جبن و ترس ضعف نفس یا هر نام دیگری که روی آن بگذارید اورا از چنین اقدام شجاعانه ای بازداشت و آخرین و تنها فرصت جلوگیری از حادثه شوم آینده را از دست داد. این موجود بدبخت نیز مانند صدها نفر دیگر قربانی جبن و ضعف نفس خود شد.
بعد از ظهر روز یکشنبه کارلایل و ایزابل و خانم کورنی همه برای نماز بکلیسا رفته بودند. در این هنگام ابر تیره ای آسمان را پوشانید و باران سختی باریدن گرفت . کارلایل از خواهرش خود تقاضا کرد که هنگام مراجعت با او و ایزابل سوار کالسکه شود ولی خانم کورنی با روئی ترش تقاضای او را رد کرد. راه رفتن را درزیر باران و بعد از دعا برای مزید صواب لازم می دانست کارلایل و ایزابل ناگزیر تنها بکالسکه نشسته بخانه برگشتند هنوز وارد دروازه قصر ایست لین نشده بودند که ناگهان صدای همهمه و هیاهوئی از دور شنیده شد . کارلایل بی تامل از کالسکه بیرون پرید و مشاهده نمود که ایزابل لوسی کوچک گریه کنان و نفس زنان بسوی آنها میدود ایزابل لوسی چون پدر خود را دید مانند گنجشکی بسوی او پرید و فریاد کرد.
آه پدر جان پدرجان زود خودتان را برسانید زود باشید والا بیچاره خواهد مرد.
کارلایل طفل را در آغوش گرفته و نوازش کنان گفت
آهسته طفل محبوبم آهسته مادرت وحشت خواهد کرد بگو ببینم چه شده است .
ایزابل شروع به صحبت کرد اعتراف نمود که بر خلاف دستور جویس از اطاق بیرون آمده و در زیر باران بر روی علفها دویده و جویس نیز برای بردن او خارج شده و اتفاقا پایش در روی علفها لغزیده و افتاده و ظاهرا زانویش شکسته است . طفل بینوا در حین شرح موضوع حالت مقصری را داشت که مرتکب گناهی بزرگ شده و دچار ندامت و پشیمانی گردیده است ضمن صحبت گریه میکرد و تاثر و تالم خود را نسبت باین حادثه بدین نحو نشان میداد کارلایل پیشانی طفل را بوسید او را بدست ایزابل سپرد و خود بطرفی که کودک نشان داده بود روانه شد.
جویس در همانجا که لغزیده افتاده بود بدون حرکت روی زمین نقش بسته و حرکت نمی کرد هنگامی که کارلایل ببالای سر او رسید تازه بهوش آمده چشمان خود را گشود چون کارلایل خواست او را از جای بلند کند ناله ای کرد و گفت:
خیر آقا استدعا می کنم مرا بحال خود بگذارید گمان میکنم پایم شکسته باشد.
کارلایل چون چنین دید او را بحال خود گذاشته منتظر رسیدن کمک ماند و ضمنا کیفیت وقوع حادثه را از او پرسید جویس پاسخ داد:
خانم ایزابل کوچک ا زاطاق خارج شده بمیان باغ دوید و باران میامد ترسیدم مبادا سرما بخورد برای بردن او بیرون آمدم اتفاقا در این سراشیبی پایم را روی علفها لغزید و افتادم معلوم شد توضیحات ایزابل کاملا درست و مطابق واقع بوده است این دختر کوچک حساسیت فوق العاده حس رحم و شفقت و مهر و محبت را از مادر و روح آزادگی و آزاد منشی و راستگوئی را از پدر پارت برده جامع صفات پسندیده بود.
در این حین یکدونفر از مستخدمین رسیدند کارلایل با کمک آنها جویس را بلند کردند او را باطاق بردند و فورا کالسکه خود را برای آوردن پزشک فرستاد و خود با ایزابل مشغول پرستاری جویس شد ایزابل لوسی کوچک را میدید خطائی کرده و خطای او باعث وقوع این حادثه شده است با کمال مهر و محبت بدور تختخواب جویس میگردید و سعی میکرد او را کمک کند.
در همین موقع پسر بزرگ کارلایل از در وارد شده بسوی مادر خود رفت و اهسته در گوش او گفت مادر جان یکنفر آقا آمده در اطاق پائین است . میخواهد شما و پدرم را ببیند میگوید الساعه از راه دوری وارد شده است .
-قلب ایزابل بیکباره فرو ریخت رعشه سختی بر اندامش افتاد آیا خود اوست؟
آیا فرانسیس له ویزون وارد شده از پسر خود پرسید ندانستی این آقا کیست؟
نه مادر جان وقتی مرا دید خواست مرا بغل کند و ببوسد. من خیلی ترسیدم اصلا از نگاه کردن او و از چشمهای او بدم آمد مثل جغد بادم نگاه میکند.
بروبپدرت بگو یکنفر از بیرون آمده میخواهد او را ببیند.
پسر بچه از او دور شده بسوی پدر خود رفت ایزابل کوچک با چهره ای که از شرم و خجالت برافروخته شده بود بسوی مادر خود رفته سر بزانوی مادر نهاده با کلماتی بریده گفت:
مادر جان چرا جویس چنین شد مگر دیگر خوب نمیشود؟
چرا عزیزم انشاالله به همین زودی خوب خواهد شد
مادر جان میدانید اگر جویس خوب نشود تقصیر من است چه بکنم من تقصیر دارم.
طفلک حساس و ساده دل این بگفت و شروع به گریه کرد ایزابل او را با لطف و ملایمت دلداری داد و غدغن کرده که در بالای سر جویس گریه نکند کودک دست مادر را گرفته و بوسید و پرسید:
مادر جان آیا جویس از این تقصیری که کرده ام مرا خواهد بخشید؟
طفل عزیزم جویس تو را بخشیده است ولی تو هم باید مواظب باشی که دیگر چنین کاری از تو سر نزند باید کاملا مطیع جویس باشی .
گفتگوی بین ایزابل و دختر کوچک او بدین نحو خاتمه یافت در همین هنگام ویلیام بکارلایل اطلاع داده و کارلایل برای دیدن شخصی تازه وارد رفت.
تازه وارد فرانسیس له ویزون بود. کارلایل با جبهه بازو گشاده او را پذیرفت . باو خوشامد گفت و فرانسیس نیز متقابلا از زحمات و توجه مخصوص او اظهار تشکر کرد.
عصر آنروز کارلایل ویلیام و ایزابل کوچک همه در اطاق پذیرائی جمع شده بودند فرانسیس که برای نخستین بار آنها را دیده بود دیده بانها دوخته و با نگاهی تحسین آمیز آنها را مینگریست و پیوسته زیبائی و ادب و رفتار آنها را میستود.
کارلایل در پاسخ توصیف های وی لبخندی زد و گفت از حیث شکل و قیافه خیلی شبیه مادرشان هستند مخصوصا ایزابل کوچک تماما شبیه روزگار کودکی مادرش میباشد.
مگر شما خانم ایزابل را در روزگار کودکی و دوشیزگی دیده بودید.
بلی در آن ایام با مادرش در همین قصر بسر میبرد مادرش زنی پارسا و نیکوکار بود.
صحیح است این مکان به لرد ماونت سه ورن مرحوم تعلق داشت چه آدم لاابالی و مهملی بود.
در همین هنگام ایزابل کوچک از کنار فرانسیس گذشت و خواست بسوی پدر خود برود فرانسیس دست بسوی او دراز کرده بازوی او را گرفته بسوی خود کشانیده گفت خانم کوچولو خوب شما را به چنگ آوردم بار اول از دست من فرار کردید و نگفتید اسم شما چیست؟
کودک باروئی ترش جواب داد بلی لازم بود بروم جویس را ببینم بیچاره امروز پایش شکسته است
چه کسی ؟جویس ؟چه اسم عجیب و غریبی ؟جویس کیست؟
کارلایل بمیان گفتگوی آنها دویده گفت ندیمه خانم ایزابل می باشد همانست که بشما گفتم امروز صبح افتاده و پایش شکسته است تنها مستخدم قابل اعتنا و اعتماد ما همین دختر است اسم اصلی او جویس ملیجوان میباشد چند سال است که در خانه ما بسر میبرد.
قبل از اینکه فرانسیس جوابی به کارلایل بدهد یا تاثیر ذکر این اسم در وی پدیدار گردد ناگهان ایزابل کوچک برای فرار از دست وی دست و پا کرد و نتوانسته بود رهائی یابد با صدای بلند شروع بگریه کرد کارلایل علت گریه او را پرسید کودک با کلمات شکسته جواب داد نمیخواهم این اقا دست به من بزند دوست ندارم.
له ویزون خندید و دست او را محکمتر در دست نگهداشت ولی کارلایل از جای برخاست کودک را از دست او بیرون آورده روی زانوی خود نشانید کودک چهره خود را در سینه کارلایل پنهان ساخت دست بگردن او افکند و با صدایی آرام گفت پدر جان من این اقا را دوست ندارم از او می ترسم نگذار به من دست بزند.
کارلایل کودک را بسینه خود چسباند آنگاه روی به فرانسیس کرده گفت:
آقای له ویزون ظاهرا شما رسم گفتگو و جلب اطفال را
278-287
نمی دانید،بچه شباهت به غنچه های گل دارد و انسان باید با دقت و آرامی دست به آن بزند.»
له ویزون که اصولادردنیای دیگری بسرمیبرد و دنیا را ازنظردیگری میدید جواب داد:
این غنچه ها جزاینکه اسباب زحمت و مرارت انسان باشد چه نتیجه ای دارند؟
فصل بیست وسوم
ازروزی که محاکمه غیابی ریچارد هایر دردادگاه صورت گرفته و آن حادثه درخانه چارلتون هایر وقوع یافت روابط چارلتون با زن و دخترش خیلی تیره تروخشک ترشده بود.اطلاع ازاینکه زن و دخترش بدون اطلاع او ریچارد را درخانه پذیرفته و این آدم کش، خیانت پیشه را پیش خودراه داده اند اورا برآشفته ترازپیش ساخت.ازآن به بعد ندرتا”گفتگوئی بین آنها رد و بدل می شد و خانم هایروباربارجرأت اینکه لب ازهم گشوده شمه ای ازآنچه را که می دانستند بوی بازگویند نداشتند.اونیزدیگرنه توضیحی ازآنها خواست و نه گفتگوئی ازحادثه آن روزبه میان آورد.همین قدرمتأثربود که ریچارد ازدست مأمورین گریخته و گناه و جنایت اوبدون مجازات مانده است.
صبح روزی که فرانسیس له ویزون درقصرایست لین اقامت کرد خانم هایرباحالی پریشان و آشفته سرازبسترخواب برداشت.خانم هایرازپنجره اتاق خود نگاهی به بیرون افکند.هوای فرح انگیزخارج به جای اینکه اورا به نشاط آورد افسرده تروگرفته تر ساخت. هیجان او به قدری شدید که گویی تبی سوزان سراپای اورا فراگرفته است.
آن روز صبح برخلاف سایرروزها چارلتون هایر دستورداده بود صبحانه اورا دراتاق خانم هایرحاضرکنند.هنگامی که برای صرف صبحانه به آنجا رفت مشاهده کرد که زنش با حال ناتوان روی بسترافتاده است.روز به او کرده با لحنی خشک و عاری ازهرگونه احساسات پرسید«موقع صبحانه است چی میل داری؟چه می خواهی برایت بیاورند.»
«خیلی ممنونم.نمی توانم چیزی بخورم.هیچ اشتها ندارم.فقط چای می خواهم.»
«بچه کوچولو که نیستی.بالاخره باید چیزی بخوری.میل داری تخم مرغی برایت نیم گرم کنم.»
خانم هایرسری به علامت منفی تکان داده وگفت:«خیرعزیزم.چیزی میل ندارم.خیلی کسل هستم.»
چارلتون هایربرآشفته گفت«تو همیشه دم ازناخوشی و بیماری میزنی،توبیش ازاینکه جسمت مریض باشد فکرت خراب وبیماراست. نمی دانم توچرا اینقدرفکرهای بی اساس می کنی.مادام که تو تصورمی کنی بیمارومریضی بیمارخواهی ماند مگراینکه تکانی به خودت بدهی و خودت را ازدست این فکرهای پوچ برهانی.»
«چارلزعزیزم.اینطورنیست.بیم اری و ضعف من روزبه روزشدت می کند.به کلی ازخورد وخواب بازمانده ام.امروزحالم فوق العاده بد است.نمی توانم ازبسترخارج شوم.»
«من ازکسالت ممتد خسته شده ام باید بروم به کارهایم برسم.دخترت را به سروقت تو خواهم فرستاد.خوددانی با او به شرطی که هردو مواظب باشید اوضاع چندروزگذشته تجدید نشود.آه ای پسرناخلف که اگرروزی دستت به دستم رسید شخصا”ترا تا پای دار خواهم برد تا این ننگ را ازدامن این خانواده پاک کنم.»این به گفت و ازاطاق خارج شد.
دوسه دقیقه بعد بارباروارد شد.شنلی ازحریرسفید بردوش انداخته گردن و سینه اش ازآن بیرون بود.
تبسم نمی کرد.آرام و ساکت از درآمد یکسربه سوی مادرخود رفته خم شد و بوسه ای بررخسارمادرزد.
چندی بود اخلاق و رفتارباربارا نسبت به سابق به کلی تغییریافته و آدم دیگری شده بود.گویی یأس و شکست وناکامی ازاین دخترسرکش و ازرده حال موجودی ملایم،پرمهرومحبت،داکاروصم یمی به وجود آورده،جانشین باربارای خشن و تند مزاج کرده بود.غم و اندوه روح و فکراورا تصفیه کرده اورا ملایم و آرام ساخته وبه این جهت طرز رفتاراو با اطرافیان به کلی تغییریافته بود. تغییراحوال او بهترین مایه تسلی این مادر دردمند شمره می شد.با لحنی ملاطفت آمیزودلنوازازمادرخود پرسید:
«مادرجان،شما را چه می شود؟مدتی بود که این گونه شما را پریشان خاطرندیده بودم.دیشب که به بستررفتید حالتان بد به نظرنمی رسید.چطورشد که شما را این گونه آشفته می بینم.»
خانم هایربرای اینکه مطمئن شود شوهرش درآن نزدیک نیست و گفتگوی آنها را نمی شنود نگاهی به اطراف خود نمود وچون اطمینان یافت که دراین حوالی کسی نیست درپاسخ دخترخود چنین گفت:
«باربارای عزیزم.شب گذشته بازخواب پریشانی دیدم.یکی ازآن رویاهای شوم که چون به یاد آن می افتم سراپای وجودم به لرزه درمیاید.»
باربارا برای اینکه مادرخودرا تسلی داده باشد گفت:«آه مادرجان،مادرجان شما چرا بی خود عنان به دست فکروخیال می دهید. یک خواب و رویا که اصل و منشاءندارد چرا باید شما را این گونه پریشان خاطرکند.تعجب می کنم شما که درتمام مسائل زندگانی تا این اندازه دارای عقل سلیم هستید این چه اعتقادی است که به خواب و رویا ازخودتان نشان می دهید.»
خانم هایردست باربارا را دردست گرفت.آنها را به لبان مرتعش وسوزان خودچسبانیده وگفت:
«طفلک عزیزم،توراست می گویی ولی تقصیرمن چیست؟من به اختیارخود خوابی نمی بینم.به قصد دیدن رویایی به بسترنمی روم. شب گذشته هنگامی که می خواستمبه بستربرم چنین چیزی درمخیله من خطورنمی کرد.چه کنم اختیارازدست من خارج است.این رویاها تأثیرفوق العاده شدیدی درمن دارد.مرا بیچاره و ناتوان می کند.مرا به عذاب الیم دچارمیسازد.دیشب من ابدا”به فکرریچارد نبودم.با وجود این نتوانستم ازاین رویا جلوگیری کنم.دراین صورت چطورمی توانستم جلو این خوابها ورویاهای پریشان را بگیرم.»
«مادرجان،به نظرمن میامد که خیلی وقت بود توازاین خوابها ندیده بودی یادت هست آخرین خوابی که دیدی کی و چه موقع بود؟»
«ازآن موقع تاکنون چندین سال میگذرد.نزدیک بود آن خواب را به کلی فراموش کنم.ازتحت تأثیرآن خارج شودم ولی این رویای شوم دیشب مرا به کلی ناراحت کرده است.»
«این خواب مگرخیلی وحشت انگیزبود؟»
«خیلی مرا به وحشت انداخت.خواب دیدم قاتل حقیقی هلیجوان به این ناحیه آمده،به خانه ما آمده و درهمین خانه با ما روبرو شده و…»قبل ازاینکه حرف خود را تمام کند ناگهان دربازشدوچارلتون هایرباقیافه درهم و عبوس خود درآستانه درایستاده خیره خیره به باربارا نگاه می کرد.بیچاره خانم هایرازاین حادثه غیرمنتظره به طوری دچارترس و وحشت شده بود که مانند برگ خزان می لرزید. بیچاره گمان می کرد چارلتون هایرگفتگوی آنان را شنیده و چنین خشمناک شده است.چارلتون زیاد دراین حالت نماند.پس ازاین لحظه ای با صدایی خشن و دلخراش فریاد کرد:«باربارا چرا زودترنمیروی صبحانه بخوری مگرمی خواهی مستخدمین را تاظهرمعطل کنی.»
خانم هایرمانند کسی که عجزولابه کند نگاهی استرحام آمیزبه چارلتون هایرنموده جواب داد.
«عزیزم،ببخشید،الساعه خواهد آمد من ازاون تقاضا کردم که چنددقیقه پیش من بماند.»
چارلتون هایربدون اینکه کلمه ای برزبان براند ازآستانه درخارج و ناپدید گردید.خانم هایربا رنگ و روی پریده روی به باربارا کرده و گفت:«باربارا تصورنمی کنی پدرت گفتگوی مارا شنیده و فهمیده باید که راجع به ریچارد صحبت می کنیم اگرملتفت شده باشد چه خواهیم کرد.»
«خیرمادرجان.تصورنمی کنم.ممکن نیست چیزی شنیده باشد.دربسته بود.من میروم صبحانه خودم را به اینجا میاورم بعد بقیه خواب خودمان را بگویید.»
سینی غذا را برداشته و به اطاق مادرخود مراجعت نموده درکناربستراو نشست و گفت:«مادرجان بقیه خوابتان را حکایت کنید.آیا خود ریچارد را هم درخواب دیدید؟»
«نه عزیزم.خود ریچارد زیاد دراین رویا دخالت نداشت.چنین می نمود که مانند همیشه ازما دوراست وسعی می کند خورا به ما نزدیک سازد ولی می ترسد.دخترم توخوب بیاد داری این یکی دوبارکه ریچارد را دراین مدت چند سال دیدیم موکدا”خودرا ازارتکاب آدم کشی بری می دانست.»
«بلی مادرجان خوب به یاد دارم.»
«باربارا من جدا”معتقدم که ریچارد بیچاره راست می گفت.من به گفته های او ایمان کامل دارم.»
«مادرجان من هم جدا”با شما دراین قسمت هم عقیده هستم و ریچارد بیچاره را بی گناه می دانم.»
«میدانی که ازابتدا من نسبت به اتاوای بتل سوءظن داشتم.نوع وچگونگی این سوءظن برخود من هم روشن وواضح نیست.دیشب بازخواب دیدم که بتل با قضیه قتل ارتباط دارد.خواب دیدم جوان بیگانه ای به ایست لین آمد حتی برای دیدن ما به این خانه آمد.همه به دورهم جمع بودیم.ما میدانستیم قاتل هلیجوان این شخص است.ازاو پرسیدیم ولی او ارتکاب هرگناه وخطایی را منکرشد.سعی کرد ریچارد را متهم کند.درهمین موقع دیدم به آتاوای بتل نزدیک شده درگوشی با او صحبت می کند.من و تو ناظراین قضایا بودیم هردوازترس و وحشت مثل بید میلرزیدیم.ترس ما این بود مبادا بتواند مارا فریب دهد و ریچارد بیچاره دراتهام بماند.درهمین موقع بود که ازشدت هراس ازخواب پریدم وهنوزتأثیراین خواب شوم مرا میلرزاند.»
باربارا ازمادرسوال کرد:«مادرجان بیاد دارید این شخص که می گویید قاتل حقیقی بود چه جورآدمی به نظرمی آمد؟»
«دراین خصوص نمی توانم چیزی بگویم شکل وصورت او درست درنظرم نمانده همین قدرمی دانم لباس او خیلی مجلل بود و ما همه اورا احترام می کردیم.»
باربارا دراین لحظه به یاد کاپیتان تورن افتاد.به خاطرآورد چندسال قبل نیزمادرش خواب دید قاتل حقیقی به ایست لین آمده و اوفردای آن روز کاپیتان تورن را دیده بود که می گفتند تازه به ایست لین وارد شده است.ازآن موقع تاکنون این رازرا با مادردرمیان ننهاده وچیزی دراین خصوص به او نگفته بود.دراین موقع نیزذکراسم اورا مناسب ندید و به این جهت به فکرفرورفت.مادرش رشته فکراورا گسسته پرسید:
«باربارای عزیزم درصورتی که این رویا نتیجه فکروخیال قبل ینباشد آیا نباید آن را مقدمه وقوع حوادث نامطلوبی بدانیم؟برای من مثل روزروشن وواضح است که راجع به این قاتل چیزهایی درجریان می باشد.»
باربارا پاسخ داد:«مادرجان تو خوب میدانی که من اعتقاد به خواب و رویا ندارم.بعضی مدرم به خواب معتقد هستند وهررویایی را علامت حادثه ای می دانند ولی به نظروعقیده من اعتقاد به این موهومات خلاف عقل سلیم است.ولی روی هم رفته خیلی میل دارم که شکل وقیافه این شخصی که میگویید درنظرتان مانده بود برای من شرح می دادید.»
«خودم هم خیلی میل دارم ولی متأسفانه این جزئیات به کلی ازخاطرم محوشده است.همین قدرمیدانم که این شخص ازطبقه نجبا و اعیان بود.»
«آیا هیچ به یاد نمی آورید که این آدم مثلا”بلند قامت بوده یا کوتاه قد موی سیاه داشت یا طلایی.»
«هیچ به یاد نمیاورم.اصلا”مثل این است که یک پرده جلوچشمانم کشیده شده ممکن است کمی بلند قامت بوده باشد ولی خودش روی صندلی نشسته واتاوای بتل روی شانه اوخم شده با او حرف میزند درخواب چنین به نظرمی آمد که ریچارد ازپشت پنجره اورا نگاه می کرد ولی خیلی می ترسد مبادا این شخص وی را دیده به دست پاسبان بسپارد به این جهت سعی می کرد خودرا پنهان نگاه دارد.تو و من نیزهردوازاین موضوع میترسیدیم.باربارا میبینی چقدرهولناک است؟»
«مادرجان کاش می توانستی ازاین خوابها جلوگیری کنی.تأثیرفوق العاده بدی درسلامت شما دارد.»
«باربارا می خواهم بدانم چرا راجع به مشخصات این شخصی که درخواب دیده ام پرسش هایی کردی؟»
بدیهی است باربارا نمی توانست ونمی خواست درچنین موقعی پاسخ صریح وروشنی به مادرش داده باشد.جواب او گنگ و مبهم بود.حال مزاجی مادرش اقتضا می کرد که قضایای راجع به تورن را عجالتا”با وی درمیان نگذارد.خانم هایردردنباله شرح وبیان خود گفت:«خواب دیشب من به قدری صریح و روشن ودرنظرمن قطعی و مسلم بود که چون بیدارشدم حال کسی را داشتم که قاتل حقیقی را درجوارخود ونزدیک به خود می بیند.هنوزهم به نظرمن چنین میرسد که قاتل هلیجوان یا دروست لین می باشد یا امروزوفردا به وست لین خواهد آمد.البته عقل سلیم به من حکم می کند که تحت تأثیررویایی که اصل و منشاءآن معلوم نیست واقع نشود ولی چه کنم نمی توانم ازهجوم خیالات جلوگیری نمایم.آه باربارا.باربارا این محنت و بدبختی کی به پایان می رسد.این لکه بدنامی چ وقت ازدامن خانواده ما زدوده می شود.روزها هفته ها ماهها و سالها پشت سرهم می آیند و میروند ولی روزنه امیدی درزندگانی ما پیدا نمی شود.ظلمت و بدبختی ازسرما دست برنمی دارد.پسربدبختم به اتهام خلافی که مرتکب نشده باید دربه درباشد.پدرش ازبردن اسم اوننگ دارد.آه چه بدبختی جبران ناپذیری.»
باربارا چیزی نمی گفت.ساکت و صامت بود.نگاهی به چهره پریده رنگ مادرستم دیده افکند،سراورا دردامن گرفت،اورا نوازش کرد، صورت خود را به صورت مادرچسبانید.میدانست درچنین حالتی با حرف نمی توانم باری ازدوش اوبرداشت.خانم هایردردنباله جرفهای خود چنین گفت:
«حال من روزبه روزبدتروخراب ترمی شود.نزدیک است برای دیدن ریچارد پردرآورم به یاد داری چندی قبل آخرین باری که ریچارد به اینجا آمد نتوانستم اورا ببینم و دوکلمه با اوحرف بزنم،برای گرفتن اوآمدند،خدا چنین خواسته بود که بی گناه گرفتارنشود، ازآن معرکه سالم به دررفت ولی بعدازآن رفتارپدرش با ما بکلی تغییرکرد.معلوم نیست این بدبختی کی به پایان رسد.دفعه پیش که اورا دیدم با او حرف زدم هفت سال پیش بود.ازماتقاضا کرد صدلیره به او بدهیم،ازآن موقع تاکنون هفت سال می گذرد.برای کسی که دربسترراحت می خوابد هفت سال چیزی نیست ولی برای کسی که دربه دروبی خانمان است وازسایه خودش هم بیم دارد چقدردشوار و طاقت فرسااست.»
«مادرجان،مادرجان اینقدرفکرخودت را متوجه این قضیه نکن،مریض وبیمارمی شوی.»
288-293
«باربارا من مریض و بیمار هستم.»
«صحیح است ولی این غصه و هیجان بر شدت بیماری و مرض می افزاید،مردم می گویند که در هر هفت سال تغییراتی در اوضاع و احوال مردم رخ می دهد،امسال سال هفتم است.شاید در احوال ریچارد هم تغییراتی حاصل شود شاید از این اتهام تبرئه شود،ناامید نباشید.»
طفل عزیزم،البته ناامید نیستم ولی نمی توانم از رنج و اندوه درونی جلوگیری کنم شاید روزی حقیقت روشن شود و پسر بینوایم از زیر بار اتهام بیرون آید،پس از آن سکوتی بین این دو نفر برقرار گردید.پس از اندکی خانم هایر رو به باربارا کرده گفت:«باربارا ما باید هرگونه بدبختی را تحمل کنیم و دم برنیاوریم مبادا پدرت بفهمد و متوجه شود که گفتگوئی از ریچارد به میان می آید.
«فرضا بفهمد چه خواهد شد؟مگر می تواند جلو عاطفه مادرو فرزندی یا برادر و خواهری را بگیرد؟همه کس که مثل خودش سخت دل نمی شود.»
«باربارا،آهسته،آرام.این چه حرفی است می زنی،می دانی پدرت سوگند یاد کرده است که هرموقع به ریچارد دسترسی پیدا کند فورا او را تسلیم دادگاه نماید.می دانی وقتی تصمیم به کاری گرفت هیچ مانعی نمی تواند او را از انجام کار بازدارد،پدرت معتقد به گناهکاری ریچارد می باشد از طرفی دیگر آدمی است فوق العاده… »
«فوق العاده بی فکر و بی مغز.»
«باربارا.از تو انتظار ندارم درباره پدرت چنین حکم کنی.برعکس فوق العاده پای بند حق و عدالت است بطوری که حتی پسر خودش را هم حاضر است فدای عدل و عدالت کند.منتها ما معتقدیم ریچارد بی گناه متهم شد.این موضوع دیگری است که تا ثابت نشود پدرت او را نخواهد بخشید.»
«عقیده شما هرچه باشد به عقیده من پدرم اگر بخواهد به دست خود و بدون تحقیق و تامل پسرش را به دست مجازات بسپارد آدم بی فکری است.»
***
عصر آن روز بار دیگر باربارا به اطاق مادر خود رفته و در آنجا گفتگو از جویس و حادثه ای که برای او رخ داده بود به میان آمد.خانم هایر روی به دختر خود کرده گفت:
«باربارای عزیزم،من از این پیش آمد خیلی متاسفم.می دانی جویس دختر محبوب و نجیبی است.خیلی میل دارم امروز با هم به ایست لین برویم و تحقیقی از احوال او به عمل بیاوریم.»
قلب باربارا از شنیدن این حرف به تپش افتاد.رنگ از چهره اش پرید.بار دیگر خاطرات نهفته در او بیدار و سرپوش از روی آتش درونش برداشته شد.باربارا همانگونه که خود به کارلایل گفته بود از آن دخترانی نبود که زود دل بدهد و زود دل برگیرد.در حدود هفت سال از ازدواج کارلایل با خانم ایزابل می گذشت.در این مدت باربارا بدون اینکه راز نهان خود را با کسی در میان گذارد،در آتش عشق می سوخت و هر قدر روزگار بر او می گذشت عشق و علاقه او محکم تر و راسخ تر می گردید و می توان گفت اهتمام او به پنهان داشتن غم نهانی بیش از پیش باعث رسوخ و استحکام آن شده بود.کسی که با این دختر مواجهه می کرد و ظاهر متین و ارام و حالت خونسردی کامل او را می دید نمی توانست تصور کند که زیر این پرده ظاهر حالتی هیجان آمیز وجود دارد و زیر این سطح آرام طوفان و انقلابی سهمگین برپا است.امروز نیز چون نامی از ایست لین و رفتن به خانه کارلایل به میان امد بر شدت این طوفان افزوده شد.تصور اینکه پس از ساعتی ممکن است با کارلایل مواجه گردد او را به هیجان آورد.همین که کمی آرام شد روی به مادر خود کرده گفت:
«مادرجان به چه وسیله خواهید رفت،قصد دارید پیاده بروید؟»
«بلی دخترجان،حال من برای پیاده رفتن مساعد است.از موقعی که خودم را وادار به راه رفتن کرده ام حس می کنم حالم بهتر است.به نظر تو چه موقع برویم؟»
«به نظر من اگر ساعت هفت آنجا باشیم مناسب تر است زیرا تا آن وقت شام خورده و حاضر برای پذیرائی هستند.»
خانم هایر بدون چون و چرا با پیشنهاد باربارا موافقت کرد.
نزدیک ساعت هفت بعد از ظهر مادر و دختر به سوی قصر ایست لین روان شدند.در ابتدای خرکت خانم هایر سرور و نشاطی داشت و از اینکه می دید می تواند راه برود خوشوقت بود ولی هنوز به قصر ایست لین نرسیده بودند که احساس خستگی کرد.
هیجان آن روز صبح و رویای آن شب او را بیش از پیش ضعیف ساخته بود.به این جهت برای رفع خستگی روی تنه درختی در کنار چمنزاری نشستند.لحظه ای هنوز از توقف آنها در آنجا نگذشته بود که از در بزرگ قصر ایست لین جمعی خارج شدند و چون نزدیک شدند معلوم شد کارلایل،ایزابل،خانم کورنی،بچه ها و فرانسیس له ویزون برای هواخوری بیرون آمده اند.ایزابل که شیفته اخلاق خانم هایر بود با مهربانی آنها را خوش آمد گفت.کارلایل و دیگران نیز هر یک به نوبه آنها را خوش آمد گفتند.خانم هایر که در عین ناراحتی باز می خواست در شادی و نشاط دیگران شرکت کند روی به کارلایل کرد و خنده کنان گفت:
«ارجیبالد:من باید چقدر زن خوبی باشم که با وجود کسالت و بستری بودن باز به عیادت یک بیمار بستری می آیم.راستی از شنیدن حادثه ای که برای جویس رخ داده است خیلی متاثر شدم.»
فرانسیس له ویزون که چند قدم دور از آنها بود نگاهی بدان سمت کرد.از دیدن خانم هایر و باربارا متحیر شد،تعجب او مربوط به زیبائی و قشنگی باربارا هایر بود،زیبائی باربارا او را متوجه خود ساخت،اشتیاق پیدا کرد که نزدیک رفته و به این دختر معرفی شود.پس به سوی کارلایل و دیگران رفت و کارلایل نیز او و خانم هایر و باربارا را به هم معرفی کرد.چند کلمه ای بین آنها رد و بدل شد و بار دیگر فرانسیس ویلیام کارلایل را با خود برد و هردو بازی کنان از جمعیت دور گردیدند.
در بین راه کارلایل و باربارا صحبت کنان جلو افتادند.خانم ایزابل نیز با خانم هایر گرم صحبت و گفتگو بودفکارلایل رو به باربارا کرده گفت:
«باربارا،مادرت امروز افسرده تر از سابق به نظر می آید،ولی مثل اینکه کمی حالش بهتر شده.»
افسردگی او علت دیگری دارد،می دانید برای او چه پیش آمدی کرده است؟»
کارلایل از منفی داد و جواب باربارا در دنباله پرسش خود گفت:
«امروز صبح پدرم به اطاق من آمد اطلاع داد که مادرم حالش بد شده و تب شدیدی دارد.به محض شنیدن این حرف پیش خود حدس زدم که باز باید خواب دیده باشد.شما می دانید که مادرم به خواب اعتقاد دارد و سابقا نیز دوبار خواب دبد و در هر دوبار حوادثی راجع به ریچارد بیچاره رخ داد.به این جهت در اعتقاد خود نسبت به تاثیر خواب راسخ تر شده است.بی درنگ به اطاق او رفتم و اتفاقا اولین حرفی که به من زد موضوع خواب بود.
«من تصور می کردم مرور زمان او را به موهوم بودن این چیزها آشنا کرده و دیگر تحت تاثیر واقع نمی شود.»
امروز صبح هم راجع به پوچ بودن این موهومات با او گفتگو کردم.خود او هم موافق بود که حق با من است ولی در عین حال نمی تواند از تفکر درباره آنها خودداری کند.
کارلایل به فکر فرو رفت.توپ بازی یکی از بچه ها را که اتفاقا جلوی پای او افتاده بود از زمین برداشته در دست گرفت و کمی با آن بازی کرد،آنگاه مانند کسی که باخود حرف می زند گفت:
«معمای عجیبی است.هیچ گونه راه حلی برای آن پیدا نمی شود:هرچه می گذرد باز هم تغییری در این اوضاع و احوال پیدا نمی شود.»
«آقای کارلایل،راستی عجیب است،مادرم آنی از این فکر غافل نیست.امروز صبح چند کلمه ای در این خصوص با من گفتگو کرد و فهمیدم چقدر مضطرب است.من اصولا به خواب معتقد نیستم ولی در عین حال نمی توانم ارتباط این رویاها را با قضایای مربوط به ریچارد انکار کنم.مثلا همین خوابی که شب گذشته مادرم دید.»
«او خواب دیده که قاتل حقیقی به این نواحی و به خانه ما آمده است و ما هم با او راجع به این واقعه گفتگو کردیم اما قاتل انکار کرده و ریچارد را متهم نموده و اتاوای هم مخفیانه با او صحبت کرده.»
و این عجیب است که در تمام رویاهای مادرم بتل دخالت داشته.می دانید قبل از اینکه ریچارد قضایا را برای ما روشن کند ما هیچ نمی دانستیم بتل هنگام وقوع قتل نزدیک محل واقعه بوده و از وقوع آن اطلاع داشته است.با وجود این در رویاهای مادرم ظاهر شده و نشان داده که دستی در این کار داشته است.ریچارد در هفت سال قبل به مادرم اطمینان داد که بتل دخالتی در قتل هلیجوان نداشته ولی با وجود این مادرم بر عقیده خود گمان می کند بتل اگر هم قاتل حقیقی نباشد مسلما به نحوی در این جریان دخالت داشته.
«نمی دانی خوابی که مادرت دیده است مربوط به چه کسی باید باشد و قاتل به نظر او چگونه آمده است؟»
«این موضوع را به یاد ندارد:همینقدر می گوید که این شخص ظاهر اشراف را داشته است و ما هم او را احترام می کردیم.این نکته هم خیلی اهمیت دارد.شما می دانید که ما راجع به تورن و مقام و وضع او و دخالت او در این قضایا هنوز چیزی به مادرم نگفته ایم و از حرفهای ریچارد و نشانه هائی که از این شخص می داد اطلاعی به او نداده ایم.ظاهرا انسان قتل و آدم کشی را به اشخاص پست نسبت می دهد.چطور است که مادرم در خواب قاتل حقیقی را اشراف زاده دیده.»
کارلایل تبسمی نموده جواب داد:باربارا می بینم تو هم کم کم تحت تاثیر موهوم پرستی قرار می گیری و با حرارت از آن صحبت می کنی.»
«من از برادرم دفاع می کنم.اشتیاق من مربوط به بی گناهی
294-295
ریچارد میباشد. ارچیبالد باور کن حاضرم هر ناراحتی را تحمل کنم تا پرده از این راز بردارم اگر دوباره تورن به ایست لین بیاید حاضرم زندگی خود را فداکنم تا او را بدادگاه بشناسانم.»
اما مثل این که تورن نیز از آمدن به این حدود احتراز دارد بیاد داری چندسال قبل به اینجه آمد و یک دو روز بیشتر توقف نکرد و فوراً از اینجه دور شد.
در این لحظه ناگهان باربارا دست بر بازوی کارلایل گذاشت و او را متوجه به بالای سر خود نموده هر دو از جاده دور شده و بدامنه تپه ای رسیده بودند در بالای تپه که پیش از چند قدم تا آنجا فاصله نداشت فرانسیس له ویزون بر روی سنگی نشسته بود و موقعی که کارلایل متوجه او شد او نیز روی خود را بسوی ویلیام فرزند کوچک کارلایل گردانده و مشغول درست کردن یکی از اسباب بازی های او شد.
هیچ معلوم نبود فرانسیس چیزی از گفتگوی این دو نفر شنیده یا اصلا متوجه آنها نشده است. در هر صورت کارلایل و باربارا از آن نقطه برگشته تا بدیگران بپیوندند. باربارا از دیدن فرانسیس اندکی متوحش شده و میترسید مبادا این جوان بیگانه چیزی از گفتگوی آن ها شنیده باشد. باین جهت از کارلایل سؤال نمود.
«بنظر شما این جوان چیزی از گفتگوی ما شنیده؟»
«ممکن است شنیده باشد زیرا ما زیاد از او دور نبودیم. ولی بر فرض هم حرفهای ما بگوش او رسیده باشد چه خواهد شد؟»
«نگرانی من از اینست که گفتگوی ما راجع به تورن و دخالت در این قضیه بود.»
«چه اهمیت دارد. فرانسیس له ویزون نسبت به تمام این قضایا بیگانه است. تورن یا زیچارد برای او تفاوتی نمیکند.»
کارلایل گفت:
«باربارا. تو هفت سال است صبر کردی. باز هم صبر کن. کارها بموقع خود درست میشود.»
در این هنگام آنها به جمع نزدیک شده بودند و ایزابل از همه به آنها نزدیکتر بود و اتفاقاً آخرین حرف کارلایل را کلمه به کلمه شنید و متوجه نگاه شگفت انگیز او به باربارا گردید.
ما میدانم نگاه او به باربارا مولود حس ترحم به موجودی درمانده بود، ولی برای ایزابل که چیزی از این حقایق نمی دانست و حوادث او را نسبت به کارلایل و باربارا بدگمان کرده9 بود جمله آخر کارلایل طور دیگر تعبیر نمود هفت سال است صبر کرده ای باز هم صبر کن مأیوس نباش. کارها بموقع خود درست می شود.»
این جمله دائما در گوش او مانند زنگ صدا میکرد. هفت سال بود از ازدواج او با کارلایل میگذشت، آیا کارلایل اینقدر نسبت به او سرد و بی مهر شده است که قصد جدائی داشت؟ اگر چنین نبود پس چرا معشوقه سابق خود را دعوت به صبر می کرد؟ رشته این فکر کشیده شد، رفته رفته چنین نتیجه گرفت با هم قرارهائی داشته اند و آمدن باربارا به خانه آنها در این روز برحست وعده قبلی بین آن ها بوده والا دلیلی نداشت این دو نفر بمجرد دیدن دیگران شانه به شانه هم از جمعیت دور شوند و به کنج خلوت بروند و در آنجا مشغول راز و نیاز عاشقانه باشند، آنچه بیشتر فکر و سوء ظن ایزابل را تأیید میکرد زیبائی و دلربائی باربارا بود باربارا در آن روز فوق العاده زیبا و جذاب بنظر میرسید. ایزابل نگاهی که یکدنیا حسادت از آن نمایان بود به باربارا افکند و مانند اشخاص دردمند آهی از دل پردرد برکشید.
خانم هایر چون باربارا را دید گفت «دختر عزیزم، ما پیاده
296-297
تا اینجا امدیم ولی در برگشتن من نمیتوانم پیاده بیایم بنجامین کالسکه را برای بردن ما می اورد.
کارلایل جلو رفت و گفت: من یکی از نوکرهارا به دنبال بنجامین خواهم فرستاد.
– ارچیبالد تو چه قلب مهربان و حساسی داری، تمام مشکلات را می خواهی با لطف خود برای دیگران اسان کنی.
انگاه روی به ایزابل کرد و گفت: خانم ایزابل شما با داشتن چنین شوهر مهربانی چه قدر خوشبخت هستید، راستی اگر من جوان بودم ارزو میکردم خدا چنین شوهری به من میداد.
کلمه خوشبخت مانند زنگ در گوش ایزابل بینوا صدا میکرد. خانم هاپر گفته بود اگر من جوان بودم ارزوی داشتن چنین شوهری میکردم. این حرف ایزابل را به یاد باربارا انداخت در نظر اورد که در همین لحظه دختری زیبا و جوان دوش به دوش او ست. چهره اش از شدت غضب گلگون شد. در همن لحظه کارلایل به سوی خانم هاپر رفته زیر بازوی دیگر او را گرفت و گفت:
خانم. برای اینکه خسته نشوید به بازوی من تکیه کنید.
خانم کورنی نیز طرف دیگر خانم هایر رفته و زیر بازوی دیگر او را گرفت و گفت:
من هم این طرف را میگیرم هر دوما شما را مانند پرکاهی ا زمین بلند میکنم و با یان ترتیب هیچ خسته نخواهد شد.
خانم هاپر خندید همه با هم به سوی قصر ایست لین به راه افتادند .
هنوز چند قدمی نرفته بودند که خانم هاپر مشاهده کرد جوانی از دروازه باغ عمومی خارج شده به سوی جاده میرود. او را شناخت و برای انکه کار مراجعت را اسان کرده باشد و به نوکرهای کارلایل نیز زحمتی نداده باشد روی به دختر خود کرده و گفت:
باربارا ببین. اقای تام هربرت است که به خانه ما میرود برو و از او خواهش کن به بنجامین بگوید کالسکه را برای بردن ما به ایست لین بیاورد.
باربارا به سمتی که مادرش نشان داده بود روان شد هربرت چون دید باربارا با عجله به سوی او میاید در جای خود ایستاد. باربارا قبل از اینکه به هربرت برسد در چهار پنج قدم دورتر از او اتاوای بتل را ایستاده دید ولی فورا روی خود را از او برگردانید گفت:
اقای هربرت گمان میکنم شما به خانه ما میروید. این طور نیست؟
تام هربرت که جوانی فوق العاده مودب و از همسایگان و دوستان خانواده هاپر بود با احترام زیاد پاسخ داد:
بله خانم به منزل شما میروم فرمایشی دارید؟
خواهش میکنم به بنجامین اطلاع بدهید که کالسکه مارا به قصر ایست لین بیاورد ما پیاده به اینجا امده ایم ولی مادرم به علت ضعف زیاد نمیتواند پیاده برگردد.
-چه ساعتی بیاید؟
– بفرمایید در حدود ساعت ده بیاید لازم است ما قبل از امدن پدرم در منزل باشیم.
تام هربرت گفت: به نظرم امشب پدر شما خیلی دیر به خانه تشریف خواهند اورد زیرا با پدر من و چند تن دیگر هستند میدانید وقتی اینها به هم برسند به زودی از هم جدا نمی شوند.
انگاه از هم جدا شدند قبل از اینکه باربارا قدمی به سوی مادر خود بردارد صدای پای عده ای که در حرکت بودند او را متوجه خود ساخت به ان طرف….
298-307
نگاه کرد دو نفر جوان را دید که بازو ببازوی هم داده و گرم صحبت و گفتگو بودند یکی از این دو نفر ژاک برادر هربرت بود که در ارتش خدمت م کرد و چند سال قبل از خانه و خانواده خود دور شده بود و همان روز مراجعت کرده بود ژاک به محض دیدن باربارا خنده کنان جلو آمده سلام گرمی کرد با لحنی دوستانه گفت:
«به به خانم باربارا هایر، ما چند سال است همدیگر را ندیده ایم ولی صورت زیبای شما را به محض دیدن شناختم اخرین دفعه که شما را دیدم دختر خانم کوچولویی بیش نبودید ولی می بینم خانم زیبایی شده اید.»
باربارا خنده کنان جواب داد:
«من خبر ورود شما را از برادرتان شنیدم و حتی از من دعوت کرد که…»
بیچاره دختر نتوانست حرف خود را تمام کند. ناگهان لرزه سختی بر سراپایش مستولی گردید. زبانش لکنت پیدا کرد. سرش بدوران افتاد و بکلی حالش دگرگون شد. این شخص که بازو به بازوی هربرت افکنده و با او صحبت می کرد کی بود. برای چه به مجرد دیدن او حال باربارا چنین منقلب شد؟ بیاد آورد که این شخص را سابقاً چند سال پیش دیده و قیافه او در همان وقت در قلبش نقش بسته است، هیجان باربارا از دیدن این شخص به قدری بود که جمله خود را ناتمام گذاشت. به هیچوجه متوجه حرفهای ژاک هربرت نبود. پرسش های او را بی جواب گذاشت. مانند شخصی که قوه ادراکش را از دست داده باشد نمی دانست اطرافش چه می گذرد.
هر قدر به او بیشتر نگاه می کرد هیجانش شدت می یافت احساسات گوناگونی او را تحت تأثیر خود قرار داده بود. این شخص که با این قیافه متین با این رفتار ملایم و با این وضع بظاهر آبرومند در برابر او ایستاده بود باربارا را بیاد رویای شبانه مادرش افکند. آیا ممکن بود که رویای مادرش تا این اندازه حقیقت داشته باشد. آیا کسی که در برابر خود می دید همان بود که می خواست او را به عنوان قاتل به دادگاه معرفی کند ژاک هربرت که دید باربارا تا این اندازه متوجه رفیق اوست به تصور اینکه مایل به معرفی او می باشد گفت:
«خانم باربارا: ببخشید که من رفیق خود را به شما معرفی نکرده ام، ایشان آقای کاپیتان تورن و از دوستان صمیمی من هستند، بیچاره باربارا مثل اینکه از خواب گرانی بیدار شده است، متوجه شد که اگر در این موقع دست و پای خود را در مقابل این جوان بیگانه گم کند برای او شایسته نیست خنده کنان گفت:
«آقای هربرت من وقتی آقای تورن را دیدم صورت و قیافه اش به نظرم آشنا آمد و به اینجهت فکر می کردم که شاید در جایی ایشان را دیده ام»
تورن جواب داد: صحیح است خانم اشتباه نکرده اید، من در حدود پنج سال قبل از این نیز یکبار دیگر به این حدود آمدم.»
باربارا گفت:
«درست است یادم آمد. آقای کاپیتان تورن، آیا مانند دفعه سابق زود از اینجا می روید یا مدتی در اینجا خواهید بود.»
«من سه چهار هفته مرخصی دارم. ولی هنوز تصمیم نگرفته ام که این مدت را در اینجا بسر ببرم یا به جای دیگر بروم. باربارا با آنها خداحافظی کرده و به سرعت به سوی قصر به راه افتاد.
با همان حالت وارد قصر گردید و یکسر بسوی سالون رفت.
مادرش، خانم کورنی، کالایل، ایزابل لوسی همه در آنجا بودند. خانم ایزابل در میان آنها دیده نمی شد. باربارا به همان حالت هیجان آمیز بسوی کالایل رفت بطوریکه حاضرین متوجه نشدند آستین او را گرفته با کلماتی شکسته بسته گفت: «آه آرچیبالد باید شما را تنها ببینم. خواهش می کنم اگر ممکن باشد بیائید برویم بیرون.
کارلایل با چهره گشاده تقاضای باربارا را پذیرفت: هر دو بیرون آمدند از اطاق خارج شدند. علتی نداشت که کارلایل در پذیرفتن تقاضای باربارا مردد باشد؟ ولی با وجود این تأثیر حادثه مزبور در ایزابل فوق العاده زیاد بود، همان موقعی که باربارا هایر از در درآمده و سراسیمه بسوی کارلایل می رفت ایزابل وارد شد، به مجرد ورود مشاهده کرد که باربارا با هیجان خاطر زیاد به شوهرش نزدیک گردید، مشاهده کرد که آهسته بسوی شوهرش رفت و به نحوی که کسی متوجه نشد آستین او را گرفت و آهسته او را دعوت به بیرون رفتن نمود. به چشم خود دید که شوهرش با طیب خاطر دعوت او را پذیرفت. برای اینکه به خیال خود درست از کیفیت امر مطلع شود به یکی از اطاقهای خلوت که تمام زوایای باغ از آنجا پیدا بود رفت و از آن نقطه خلوت کارلایل و باربارا را زیر نظر گرفت و متوجه شد که ایزابل کوچک به آنها ملحق گردید ولی کالایل او را به درون عمارت فرستاد و خود با باربارا بسوی باغ روان شد. آنوقت اینطور حدس زد که این دو نفر گوشه خلوتی را می جویند که در آنجا با فراغت خاطر به راز و نیاز بپردازند. بیچاره ایزابل در تمام دوران زندگانی گذشته خود تا این اندازه مغلوب حسد نشده بود.
***
همینکه باربارا خود را در گوشه خلوتی دید و مطمئن شد کسی آنها را نمی بیند و گفتگوی آنها را نمی شنود روی به کارلایل کرد و گفت: «آرچیبالد نمی دانم خواب می بینم یا بیدارم مرا ببخش اگر باعث زحمت تو شده و تو را تا اینجا زحمت داده ام.»
کارلایل با لحنی شوخی آمیز پرسید:
«باربارا: چه اسراری هست که می خواهی با من در میان بگذاری. برای شنیدن حرفهای تو حاضرم.»
«آقای کارلایل، الان همین الان او را دیدم. اگر به چشمهای خود ندیده بودم باور نمی کرد.»
کارلایل که منظور او را نمی دانست متحیر مانده پرسید: «او را دیده ای؟ مقصودت از او کیست؟»
«آرچیبالد گمان نمی کنم حرفهای اخیر مرا باین زودی فراموش کرده باشی. چند دقیقه قبل به شما گفتم اگر یک بار دیگر تورن را ببینم دیگر نمی گذارم از چنگم فرار کند. او را با صدای بلند بعنوان قاتل هلیجوان معرفی می کنم تا لکه ننگ از دامن برادر بدبختم زدوده شود. وقتی که من رفتم از تام هربرت خواهش کنم بنجامین را برای بردن ما به اینجا بفرستد برادرش ژاک هربرت را هم دیدم. تورن هم با آنها بود. اتاوای بتل هم دیدم. با اینحال تعجب نکن که من می گویم نمی دانم خواب می بینم یا بیدارم تورن از قراریکه می گفت دو سه هفته مرخصی دارد ممکن است در اینجا بماند.»
عجب تصادفی آرچیبالد اگر در دنیا در نظر من دلیل قاطعی برای اثبات مجرم بودن تورن وجود داشته باشد همین تصادف عجیب است که شما می گوئید با این حال نمی توانم تأثیر رویای شب گذشته مادرم را انکار کنم. شما می دانید این رویا تا چه اندازه در مغز او رسوخ کرده. در اثر همین خواب معتقد است که قاتل در ایست لین…»
حرف باربارا ناتمام ماند. هنگام عبور از خم درختها ناگهان متوجه شد که شخصی در چند قدمی آنها مشغول قدم زدن است حرف خود را ناتمام گذاشت و متوجه این شخص شد در همان هنگام فرانسیس له ویزون در حالی که هر دو دست خود را در زیر یخه کت خود فرو برده بود از کنار درختها نمایان گردید. بیچاره باربارا از دیدن او فوق العاده مضطرب شد. هیچ نمی دانست که آیا این شخص بیگانه چیزی از گفتگوی آنها شنیده یا خیر. له ویزون به محض دیدن آنها سری به علامت احترام فرود آورد و مانند کسی که به هیچوجه چیزی از گفتگوی آنها نشنیده باشد خواست به اتفاق آنها حرکت کند. هیچ راهی برای دور کردن او به نظر نمی رسید. از یکطرف نیز کارلایل نمی خواست گفتگوی خود را با باربارا ناتمام گذارد پس روی به فرانسیس کرده گفت:
«آقای فرانسیس معذرت می خواهم یک دقیقه به ما اجازه بدهید گفتگوی ناتمامی داریم بعداً خدمت می رسم.»
آنوقت به اتفاق باربارا به سمت دیگر روان شد. همینکه مطمئن شدند له ویزون از آن حدود دور شده و گفتگوی آنها را نمی شنود باربارا از کارلایل پرسید:
«آیا شما از این کاپیتان له ویزون خوشتان می آید؟» کارلایل جواب داد: «حقیقت اینست که نمی توانم بگویم از او خوشم می آید.»
«به نظر من این شخص عمداً خود را بر سر راه ما قرار می دهد تا از موضوع گفتگوی ما مطلع شود ولی هیچ نمی توانم بفهمم از این کار چه مقصودی دارد.»
«نه باربارا، تصور نمی کنم اینطور باشد. گفتگوی ما چه ارتباط به او دارد.
باربارا دیگر چیزی نگفت و مجدداً موضوع تورن را که برایش فوق العاده اهمیت داشت به میان آورده پرسید:
«به عقیده شما راجع به تورن چه اقدامی بایدبکنیم؟»
«من هم در این قسمت متحیرم و هیچ نمی دانم چه باید کرد. کوچکترین دلیلی بر علیه او در دست نداریم. با این وصف چگونه می توانیم او را متهم کنیم؟ نمی شود به او بگوئیم تو قاتل هلیجوان هستی البته برای خود ما این تصادف عجیب بهترین دلیل برای ثبوت جرم اوست ولی این دلیل به هیچوجه برای دادگاهها کافی نیست و نمی توانیم بگوییم خانم هایر خواب دیده که قاتل حقیقی این جاست و او مجرم است. برای دادگاه دلیل کافی نیست ولی به عقیده من ما باید خودمان بدون کمک دادگاه و تحقیقاتی بکنیم و بفهمیم که آیا بطور قطع قاتل حقیقی این شخص است و این کار جز از شما از کس دیگری ساخته نیست من فکر می کردم به محض دیدن تورن او را می توانم به عنوان قاتل معرفی کنم. برادر بدبختم را تبرئه نمایم ولی اکنون که با او روبرو شده ام حس می کنم هیچ کاری از دستم برنمی آید.
***
گفتگوی باربارا و کارلایل به پایان رسیده و هر دو به اتفاق به سالن بازگشتند قبل از آنها فرانسیس له ویزون وارده شده و بر حسب اتفاق مشاهده کرده بود که ایزابل در کنار پنجره ای ایستاده و محو تماشای باربارا و کارلایل می باشد.
او حس کرده بود که ایزابل نسبت به کارلایل و باربارا مظنون است به این جهت برای اینکه آتش حسد او را دامن زده باشد نزدیک شده با لحنی تمسخرآمیز که هزاران معنی می داد پرسید:
«این باربارا هایر کیست؟ می بینم با آقای کارلایل میانه گرمی دارد امروز دو مرتبه آنها را دیدم که دست بدست هم داده در گوشه و کنار به راز و نیاز مشغولند.»
ایزابل با وجود تمام احساسات حسادت آمیز خود برآشفته و با لحنی اعتراض آمیز گفت:
«آقا این طرز صحبت کردن صحیح نیست.»
سرزنش فرانسیس را از جای بدر نبرد. بجای اینکه راه خود را پیش گرفته از آنجا دور شود خنده کنان گفت: «خانم من مستحق سرزنش شما نبودم سوال من راجع به روابط آقای کارلایل و خانم باربارا هایر بود.»
فصل بیست و چهارم
تصادف و پیش آمدها گویی بر علیه ایزابل دست به هم داده و زندگانی او را بسوی فنا میبرد و بار دیگر فرانسیس را در سر راه او قرار داد متأسفانه این درست با ورود تورن هم زمان بود.
باربارا تمام فکرش متوجه اتهام برادرش بود، می کوشید این معمای هول انگیز را حل نماید، او معتقد بود که تورن مردی تباهکار است که لباس و نشانهای افتخار نظام شایسته او نمی باشد به این جهت آرام وقرار نداشت و منتها آرزویش این بود که روزی نقاب از چهره تورن بیکسو شده و قاتل حقیقی هویدا گردد او غالباً به خانه هربرت می رفت. ژاک هربرت پس از پنج شش سال غیبت اینک مراجعت کرده بود و تقریباً هر روز تمام افراد خانواده به افتخار ورود او جشنی گرفته و بدور هم جمع می شدند و در تمام این جشن ها باربارا حضور داشت. در سراسر مدتی که آنجا بود سعی می کرد مواظب حرکات تورن باشد. گاهگاهی با عناوین مختلف راجع به او از خواهران هربرت و یا از خود او پرسشهایی می کرد. معلوم نیست اینها توجه زیاد باربارا هایر را به کاپیتان تورن به چه چیز حمل می کردند ولی آنچه را که میدانستند به او می گفتند. او بدون تأخیر آنچه را میدانست با کارلایل در میان می نهاد حتی المقدور از رفتن به دفتر و محل کار او احتراز داشت زیرا از یکسو می ترسید مبادا رفت و آمد او با یک وکیل سروصدایی راه انداخته و بالاخره کاپیتان تورن را متوجه ساخته موجب فرار وی شود و از جانب دیگر اصلاً از تنها بودن با کارلایل احتراز می کرد وخود همین احتراز و گریز دلیل واضحی بود بر شدتت عشق او نسبت به کارلایل. به این جهت گاهی برای دیدن کارلایل به ایست لین می رفت و زمانی مترصد می شد شاید هنگام عبور از خانه به دفتر یا از دفتر به خانه او را ببیند و آنچه را کشف کرده است با وی در میان نهد. با وجود این اطلاعات او از آن به نفع ریچارد استفاده کند.
باربارا روزی به ایست لین رفت و در آنجا منتظر فرصت شده تا اطلاع تازه خود را به کارلایل بدهد. خانم ایزابل که بخیال خود بکنه احساسات و افکار باربارا پی برده می خواست او را بیش از پیش آزمایش کند به بهانه ای از در خارج گردید و باربارا نیز بدون فوت وقت و بدون اینکه بداند ایزابل از دریچه ای به آنها می نگرد با هیجان و اضطراب زیاد شروع به صحبت کرد. از گفته های او چنین برمی آمد که کاپیتان تورن با اینکه مدعی بوده ایست لین را ندیده ولی محققاً چند سال پیش زیاد به آن حدود می آمده است روز دیگر باز بهانه دیدن ایزابل به ایست لین رفت. خانم ایزابل فهمید که باربارا هیجان مخصوصی دارد و مثل اینکه آرزو می کند تنها باشد ایزابل هم همین کار را هم کرد و باربارا را با شوهرش تنها گذاشت و باربارا گفت: که کاپیتان تورن سابقاً به نام مستعار به آن حدود آمد و شد می کرده است دو روز بعد باز به خانه کارلایل رفت ولی این بار ایزابل برای اینکه نتیجه کار خود را بداند آنها را تنها نگذاشت ولی کارلایل که می دانست باز موضوع از چه قرار است هنگام عزیمت باربارا به مشایعت او رفت. باربارا با حرارت زیاد شروع به صحبت کرده و اظهار داشت که از زبان خودکاپیتان تورن شنیده است که چندسال پیش در همین حوالی دچار یک سلسله مشکلات شده ولی نگفته است نوع این مشکلات چه بوده هنگامی که این دو نفر با هم سرگرم گفتگو و صحبت بودند ایزابل از اطاق خود با چشمانی شرربار آنها را نگاه می کرد و کاملاً متوجه بود که هر دو نفر به هنگام گفتگو حرارت و هیجانی زایدالوصف دارند. چندی بعد دوباره به سروفت کارلایل رفته اطلاع داد که تورن بر خلاف اظهارات سابق خود اسوینسن را کاملاً بلد است و مثل اینست که مدتی در آنجا بوده.
کارلایل بیشتر این اطلاعات را خودش به دست آورده بودو هیچگاه خبرهای باربارا برای او تازگی نداشت ولی از ادب به دور می دید با گفتن حقایق او را دل شکسته نماید و همیشه او را تشویق می کرد.
از طرفی فرانسیس له ویزون از ملاقاتهای گاه و بیگاه باربارا و کارلایل و گفتگوهای نهانی آنها برای برانگیختن احساسات دردناکی در وجود ایزابل استفاده می کرد هر وقت ایزابل می دید باربارا به سروقت شوهرش آمده و دست از وی برنمی دارد تا بحد جنون خشمگین می شد.
ولی تنها به خاطر ایزابل نبود که فرانسیس له سه ویزون جاسوسی می کرد و به عللی که فقط خودش می دانست باربارا و کارلایل را تحت
308-312
نظر قرار داده بود و مانند جاسوسی زبر دست کوچکترین حرکات آنها را زیر نظر داشت. ایزابل نیز رفته رفته از پرهیز و گریز خویش در مقابل اظهارات وی کاسته و برای اینکه بداند بین شوهرش و باربارا چه می گذرد گوش به حرفهای وی میداد غالبا اتفاق می افتاد که کارلایل بدون توجه از خانه بقصد دفتر کار خود بیرون می رفت و بلافاصله له ویزون دنبال او رفته حرکات اورا تحت نظر قرار می داد و اعم از اینکه باربارا با او بر خورد می کرد یا به هنگام مراجعت از ملاقات این دو نفر داستان سرائی ها می کرد و چیزها می گفت.
باربارا از حسادت خانم ایزابل و سوءظن او نسبت به خود به هیچ وجه خبر دار نبود. خیال خیانتی حتی در مخیله او خطور نمی کرد. اگر کسی حقیقت امر را برای او شرح می داد و می گفت ایزابل نسبت به وی حسادت می ورزد و به او سوءظن دارد به گفته آن شخص می خندید. چگونه برای او امکان داشت تصور کند زن نیکبختی که در کنار شوهر مهربانی همچون کارلایل به سر می برد در آغوش و با عشق او از حوادث گیتی مصون است نسبت به دختر تیره بختی که در عشق خود شکست خورده و حتی یک کلمه مهرآمیز، از زبان کارلایل نشنیده حسادت بورزد؟!
در ملقات های متعدد باربارا و کارلایل به هیچ وجه احساسات عشق آمیز راه نداشت. باربارا حتی الامکان می خواست با کارلایل باشد ولی خویشتن را از دیدن وی ناگزیر می دید.
یک روز صبح ارچیبالدکارلایل در دفتر خود سرگرم کار بود که ناگهان منشی او داخل شده اطلاع داد که شخصی آمده که اورا ملاقات کند. کارلایل جواب داد،« “آقای دیل” شما می دانید کار من فوق العاده زیاد است و وقت پذیرایی ندارم هرکس هست بگو وقت دیگر بیاید.»
دیل گفت:« آقا من نیز موضوع را به وی گفتم ولی تقاضا کرد که به شما اطلاع بدهم گویا سفارشی هم از آقای ژاک هربرت دارد.»
کارلایل باعجله پرسید: «اسم او چیست؟»
-«کاپیتان تورن.»
این کلمه در گوش کارلایل مانند زنگ صدا کرد. نگاهی خیره به دیل افکند و گفت:
« من برای پذیرائی او حاضرم.»
لحظه ای نگذشت که تورون داخل شد. پس از احوالپرسی معمولی کارلایل کار اورا پرسید و معلوم شد تورن راجع به حسابی که با بانک دارد با اشکالی برخورده و برای مشاوره آمده است.موضوع اشکال وی خیلی ساده بود. خیلی زود حل میشد ولی کارلایل عمدا از اظهار نظر و راهنمایی وی خود داری کرد.
تورن جوانی بود خوش صحبت که در اولین لحظه محبت اشخاص را جلب می کرد. کارلایل در همان لحظات اول مجذوب تورن شد و میل داشت مشکل او را حل کند ولی اشکال تراشی می کرد شاید نتواند بدان وسیله از سوابق تورن اطلاعی کسب نماید. او به خود می گفت: «در مقابل چنین کسی من باید بدون انتظار سودمادی آنچه می توانم برای حل مشکلی که دارد بکوشم ولی اگر این شخص با این ظاهر آراسته آدم کش باشد اگر دستش به خون موجودی آلوده است در اینصورت مساعدت و راهنمایی او بر خلاف وظایف اخلاقی من است. بنابر این باید کاملا مراقب باشم.»
تورن که تعلل کارلایل را دید گفت:« آقای کارلایل آیا نمی توانیددر این خصوص راهی به من نشان دهید؟»
کارلایل به گامان اینکه راه حلی به دست آورده است جواب داد:
«البته می توانم .کار شما اشکال زیادی نداردولی چیزی که هست قبل از اینکه من عقیده ام را اظهار کنم باید بدانم مراجعین من چه اشخاصی هستند، هویت و شخصیت آنها چیست. البته از این صراحت لهجه مرا خواهید بخشید.»
«آقای کارلایل من حاضرم حق شمارا هرچه باشد بپردازم. آدم بی چیز و محتاجی نیستم.»
این دشنامی بود که به کارلایل داده شد. زیرا فکر او اساسا متوجه سود مادی نبود. ولی از اظهار رنجش خود داری کرده با خنده بلندی گفت:
«آقای تورن شما حق دارید موضوع را ازین نظر نگاه کنید ولی نظر من به پول شما نبود پدرم در حالت احتضار تنها خواهشی که از من کرد این بود که وکالت شخص بیگانه ای را قبول نکنم مگر اینکه کاملا از هویت او آگاه باشم و بدانم شخصا آدمی شرافتمند است و درموضوع دعوا حقیقتا حق با او می باشد من تا کنون مطابق این دستور عمل کرده ام و اگر به شما بگویم که در موضوع شما آشنایی کامل ندارم نباید از من برنجید و تصور کنید نسبت به شما تردیدی در من هست چیزی که هست می خواهم طبق همان دستور پدرم عمل کرده باشم.»
«بسیار خوب، منهم می گویم خانواده مرا همه می شناسند.»
«ببخشید درین موضوع مقام خانوادگی به هیچ وجه دخالتی ندارد. شما همینقدر بدانید اگر پست ترین افراد به من مراجعه کند واز من تقاضای مساعدت کند و من بدانم آدم شرافتمندی است و در موضوع دعوا حق با او می باشد فورا و بدون چون و چرا تقاضای او را قبول کرده بدون هیچ چشم داشتی تاآنجا که لازم باشد راهنماییش خواهم نمود، بازهم تکرار می کنم، نباید ازین روشی که من برای خود انتخاب کرده ام دلگیر شوید. فقط می خواهم به خصوصیات اخلاقی شما اطمینان پیدا کنم.»
نظیر این حرفها را تورن تاآن لحظه از زبان هیچ وکیل مدافعی نشنیده بود.به نظر او چنین می رسید که کار وکیل مدافع قبول دعواهایی است که به او رجوع می شود در مقابل دریافت حق الزحمه اعم از اینکه موکل واقعا محق باشد یا نباشد یا در دعوای مورد بحث ببازد یا ببرد. از طرف دیگر می دید حرفها و گفته های کارلایل منطقی و کاملا آمیخته با ادب و احترام است و باین جهت بدون ناراحتی جواب داد:
«بسیار خب آقای کارلایل نمی دانم به چه وسیله می توانم به شما ثابت کنم که دارای زندگانی آبرومندی هستم،من از سن شانزده سالگی کمر به خدمت خود بسته و در ارتش خدمت می کنم و دراین مدت هیچ یکی از افسران همقطار من موجبی برای رنجش ازمن در من نیافته اند و مرتکب کوچکترین کار خلافی که باعث سرزنش باشد نشده ام در محافل ارتشی به درستکاری و شرافتمندی معروفم،می خواهید درین موضوع از ژاک هربرت تحقیق بکنید. البته آنها را می شناسید و می دانید تا کسی را کاملا نشناسند سفارش اورا نخواهند کرد.»
کارلایل به مرحله بن بستی رسیده بود.می دید حرفهای او صحیح است و از طرف دیگر حس می کرد گناهکار دانستن کسی مادام که جرم و گناه او ثابت نشده به خودی خود گناه است به این جهت سری به علامت رضا تکان داده و گفت:
«صحیح می فرمایید، درهرحال من راجع به موضوع کنونی از راهنمایی به شما خود داری ندارم.»
پس از آن گفت و گو راجع به اصل موضوع آغاز گردید و کارلایل ضمن صحبت از تورن پرسید:
«آقای تورن یادتان نیست که تقریبا ده سال قبل به ایست لین آمده باشید؟ به یاد دار که چندی قبل این موضوع را انکار کردید ولی چند روز قبل ضمن صحبت از زبان خودتان شنیدم باین حدود آمده اید و آشنائی زیاد دارید.»
تورن مثل کسی که با شخصی امین رازی را در میان می نهد گفت:
«آقای کارلایل چون شمارا مردی شرافتمند می دانم باین جهت از بیان حقیقت باک ندارم ولی در عین حال نمی خواهم جز شخص شما کس دیگری این موضوع را بداند، بلی من سابقا و در حدود ده سال قبل به این حدود آمدو شد داشتم، حقیقت این است که درجوانی و در آن موقعی که شخص کاملا سر مست و از خود بی خبر است برای دیدن شخصی در چند میلی اینجا می آمدم، در هرحال موضوع مربوط به عشق و جوانی بود. در آن موقع نمی خواستم کسی مرا بشناسد ولی اکنون که سالها از آن موضوع می گذرد از بیان هویت خود باکی ندارم.»
بیچاره کارلایل! از شنیدن این حرف ضربان قلبش شدید شد. چشمانش سیاهی رفت. به نظرش چنین رسید که قاتل هیلجوان و کسی که باعث دربدری ریچارد بیچاره شده اینک صحیح و سالم در مقابلش ایستاده و از چنگال عدالت فرار کرده است.اشاره تورن به اینکه موضوع مربوط به عشق و جوانی بوده بهترین دلیل محکومیت او بود. به این جهت برای اینکه باز موضوع روشن تر…
313-322
شود گفت.
«بلی گمان می کنم از موضوع بی اطلاع نباشم اسم دختر نیز افی هلیجوان بود اینطور نیست؟»
دهان تورن از این حرف باز ماند آنگاه چشمان خود را به کارلایل دوخت و پرسید:
«چه کسی؟افی؟این کسی که می گویید کیست؟»
«گفتم افی هلیجوان»
بار دیگر تورن چشمان خود را به کارلایل دوخت ولی این بار حالت شوخی و تفریح به خود گرفته،با خنده گفت:
«آقای کارلایل اجازه بدهید عرض کنم کاملا اشتباه کرده اید،من کسی را به نام افی هلیجوان نمی شناسم و حتی چنین اسمی هم نشنیده ام.»
«آیا هیچ وقت نشنیدید که در همان موقع واقعه هول انگیزی در این حوالی رخ داده باشد و پدر افی هلیجوان…»
«آه صحیح است…صحیح است..اجازه بدهید.حالا یادم آمد.داستان این دختر را از تام هربرت شنیده ام،همان دختری است که…که بعد از وقوع قتل پدرش به کلی ناپدید شد.»
«درست فرمودید.همان است.همان کسی که بیچاره پدرش در خانه خودش و حتی در حضور این دختر به دست…»
کارلایل حرف خود را ناتمام گذاشت،فهمید خیلی تند رفته و بیش از آن چه باید بگوید گفته است،به این جهت تاًملی کرد و همین که هیجانش فرو نشست دنباله صحبت را گرفته،گفت:
«هلیجوان سال ها منشی پدرم بود و در تمام مدت خدمت،با درستی و راستی خدمت کرد.ولی بالاخره با آن طرز فجیع کشته شد.»
«به طوری که شنیدم قاتل او ریچارد هاپر پسر چارلتون هاپر و برادر آن دختر زیبا که باربارا نام دارد بوده است.توضیحی که شما در این باره دادید مرا به یاد چیز هایی انداخت که در این مورد از زبان دیگران شنیده ام.اولین روزی که من به خانه هربرت وارد شدم آقای چارلتون هاپر و جمعی دیگر در آنجا بودند.همان روز هم خانم باربارا را نزدیک قصر شما دیدم و تام هربرت موضوع را برای من تعریف کرد.راستی حادثه ناگواری برای خانواده هاپر رخ داده.شاید به همین علت هم باشد که خانم باربارا تاکنون در خانه پدرش مانده و در غیر این صورت با آن زیبایی و ثروت ممکن نیست برای دختری مانند او خواستگار پیدا نشود.»
«شوهر نکردن خانم باربارا مربوط به این موضوع نیست.»
«پس علت چیست؟»
تبسمی غیر محسوس بر لبان کارلایل راه یافت.شاید در همین لحظه حس خودپرستی که جزء سرشت انسانی است در او بیدار شده بود و علی رغم احساسات عالیه و فضائل معنوی حس غروری در وی پدید آورده و در نزد خود فکر می کرد که آری به واسطه وجود من است که این دختر تاکنون دل به دیگری نداده و پس از من کسی را به همسری خویش نپذیرفته است ولی این فکر نو جای خود را به احساسات عالی تری داد،با لحنی که تاًثر در آن نمایان بود.گفت:
«ببخشید آقای تورن،من شخصا خیلی اشخاص معروف را می شناسم که به هوای همسری با خانم باربارا پیشنهاد ازدواج به او داده اند.شما خانم باربارا را با چشم حقارت ننگرید.»
«با چشم حقارت!خیر به هیچ وجه،بلکه من نسبت به این دختر …خیر آقای کارلایل من شخصا به ارزش و لیاقت این دختر معتقدم.ظاهرا بعد از واقعه قتل دیگر کسی از افی هلیجوان سراغی نگرفته این طور نیست؟»
«نه به هیچ وجه.آیا شما این دختر را می شناسید؟»
«خیر،حتی برای یک بار هم او را ندیده ام.این پرسش ها برای چیست؟چرا می خواهید مرا به این دختر نسبت بدهید؟»
انکار وی و عدم رضایت او از این که نام وی کنار نام افی هلیجوان قرار گرفته کاملا بر کارلایل محسوس بود.به این جهت بیش از پیش جراًت پیدا کرد و گفت:
«کسانی که دور و بر افی هلیجوان می گردیدند زیاد بودند.این دختر را سبک سریش بدبخت کرد و باعث قتل پدر بیچاره اش شد.عده ای جوان که مانند خود او بی فکر بودند مانند پروانه دورش جمع می شدند.ظاهرا در میان آن ها شخصی نیچ بوده است موسوم به تورن.مگر غیر از شما،دیگری هم به این نام است.؟»
کاپیتان تورن مانند کسی که میل دارداین گونه وقایع را بر خود ببیند،دستی به سبیل نازک خود کشیده،گفت:«راستی آقای کارلایل شما در لیاقت و مهارت من راجع به این کار ها خیلی مبالغه می فرمایید.ولی متاسفانه باید اعتراف کنم که به هیچ وجه مورد توجه چنین دختری که می گویید نبوده ام.»
کارلایل چشمان نافذ خود را بر کاپیتان تورن دوخت.
«بله آقای کارلایل موضوع مربوط به دیگری بوده و من وقتی یاد آن می افتم از خود شرمنده هستم چون این زن دارای شوهر و خانواده بود.به علت جوانی،زیبایی و غروری که داشت از راه به در رفته و با من مربوط شده بود،طولی نکشید که با شوهرش بار دیگر میانه گرمی پیدا کرد و از هم بریدیم.با وجود این باور کنید من هنوزم شرمنده ام.مخصوصا از موقعی که اندکی عاقل شده و ذره ذره از دریچه عقل و متانت به زندگی می نگرم متوجه شده ام که بزرگترین خطای زندگی من همین بود،در هر صورت کار گذشته و آنچه گذشته باز نمی گردد.»
تورن به گفت و گوی خود خاتمه داد مانند کسی که در کاری عجله دارد از جای برخاسته،باشتاب با کارلایل خداحافظی کرد و رفت.وقتی که او از در خارج شد آقای دیل منشی کارلایل وارد شد،در را پشت سر خود بست و رو به کارلایل کرده،گفت:
«آقای کارلایل آیا هیچ به نظرتان رسید این آقا که از اینجا رفت همان باشد که چند سال قبل راجع به او با من صحبت کردید؟یعنی همان کسی است که برای معاشقه با افی هلیجوان به این نواحی می آمد؟»
«ظن من به او می رود،راستی آقای دیل حاضرم پنج هزار لیره همین الساعه از جیب خود بدهم تا معلوم شود این شخص همان است که ما در جستجوی او هستیم یا خیر.»
«من از موقعی که این شخص به خانه هربرت وارد شده چند دفعه با او برخورد کرده ام و همیشه از خود پرسیده ام که آیا این شخص آن است که ما می خواهیم یا خیر.اتفاقاً دیروز دکتر بزان پزشک ناحیه اسوینسن به اینجا آمده بود.من با او مشغول قدم زدن بودم که تورن به ما برخورد.معلوم شد بین آن ها سابقه آشنایی وجود دارد،از دور سری در مقابل هم فرود آورده از هم گذشتند.من از دکتر بزان پرسیدم که با این شخص چه سابقه ای دارد و آیا او را می شناسد یا خیر،جواب داد بلی او را می شناسم اسم او فردریک است گفتم فردریک اسم خود اوست نام خانوادگی او تورن می باشد.جواب داد من می دانم ولی چند سال پیش که این شخص در اسوینسن بود سعی داشت کسی اسم خانوادگی او را نداند به این جهت همه کس او را به نام فردریک می شناخت.پرسیدم در اسوینسن چه کار می کرد جواب داد عیاشی و ولگردی،پرسیدم آیا غالباً سوار اسب می شد و به نقاط دوردست می رفت؟جواب داد آری اسب سواری را خیلی دوست می داشت اصلا عاشق اسب سواری بود با این حال آقای کارلایل نمی دانم درباره ی او باید چگونه قضاوت کنیم.شما از این اطلاعات که دکتر بزان به من داد چه نتیجه می گیرید؟تا آنجا که من می توانم قضایا را با هم مربوط کنم توقف او در اسوینسن مقارن قتل هلیجوان بوده است.»
«من از این جمله فقط یک نتیجه می گیرم و آن این است که قاتل حقیقی هلیجوان او است.»
فصل بیست و پنجم
دو سه هفته گذشت.اقدامات موثر کارلایل برای تصفیه امور مربوط به فرانسیس له ویزون تقریبا بلااثر مانده و نتیجه مطلوبی نبخشید.در این مدت سه مرتبه فرانسیس را در کالسکه سر پوشیده خود نشانیده و به قصر مارلینک برده بود ولی هر بار بر سخت گیری و خشونت سر پیتر له ویزون افزوده می شد.او اظهار می داشت فرانسیس مزاحم او می شده است.
طبق اظهارات وی چندین بار پول هایی به فرانسیس داده که به مصرف تصفیه حساب های خود برساند و این جوان همه را صرف عیاشی و ولگردی کرده و دیناری به طلبکار های خود نپرداخته است به این جهت سوگند یاد نموده بود که دیگر به فرانسیس مساعدت نکند و قدمی در راه اصلاح کارهای او برندارد و حاضر نبود از سوگند خود عدول کند،طلبکارها نیز هر روز بیشتر فشار آورده و چون نمی دانستند فرانسیس در آن حوالی می باشد در صدد بودند دادگاه را وادار کنند رای غیابی درباره او صادر کند.فرانسیس له ویزون نه امیدی به بهبودی کار خود داشت و نه از ماندن در ایست لین منصرف میشد.
آخرین باری که نزد سر پیتر رفت تنها بود سر پیتر نیز صریحاً به او اعلام داشت که حاضر به هیچ نوع مساعدتی نیست و قدغن کرد که دیگر به آن جا نرود،هنگامی که خواستند از آن جا بیرون روند سر پیتر چکی به مبلغ یکصد لیره به او داد و اظهار داشت این مخارج راه تو است تا زود است از این حدود دور شو و من برای مخارج خودت مثل سابق هر ماه مبلغی خواهم فرستاد ولی به هیچ وجه وام های تو را نخواهم پرداخت.
آنروز عصر هنگامی که فرانسیس برای صرف شام حاضر میشد کارلایل از او پرسید:
«آقای له ویزون بالاخره با سر پیتر چه قراری گذاشتید؟»
«هیچ،جز امروز و فردا کردن کاری ندارند.»
***********
اوضاع و احوال ایزابل روز به روز وخیم تر می شد،حس حسادت پرده سیاهی جلو دیدگان او کشیده و او را به کلی بدبین و مایوس ساخته بود.رفت و آمد باربارا نسبت به سابق خیلی زیادتر شده و تقریبا هر هفته سه چهار بار به عناوین مختلف به دیدار کارلایل می رفت،فرانسیس له ویزون مثل جاسوسی مراقب این دو نفر بود و ملاقات های آن ها را رنگ و جلای مخصوص داده،به نظر ایزابل می رسانید و بدینوسیله این آتش را دامن می زد.نتیجه این پیشامد های پی در پی این بود که ایزابل از خود و از تمام اطرافیان خود ناراضی شده و دائما حالتی عصبانی و هیجان آمیز داشت.حتی وقتی رسید که نسبت به شوهر خود حس تنفری پیدا کرد و این حس خطرناک روز به روز شدت می یافت و روح و فکر او را مسموم می کرد.همان روزی که کاپیتان له ویزون برای آخرین بار به دیدن سر پیتر رفته و پاسخ قطعی او را شنیده بود ایزابل نیز برای گردش با کالسکه بیرون رفت.هنگام مراجعت چون از خم جاده کنار قصر می گذشت شوهر خود را دید که با باربارا هاپر زیر درخت ها قدم می زند و این دو نفر چنان غرق صحبت و گرم گفتگو بودند که به هیچ وجه متوجه ایزابل نشدند،ایزابل نگاهی شرر بار به آن ها افکند.از خشم لب به دندان گزید و با روحی خسته وارد قصر شده،به اتاق خود رفت و مشغول گریه شد.
**************
اوضاع و احوال خانم هاپر و باربارا هاپر نیز آنقدر ها خوب نبود.ساعت ها و روزها یکی دنبال دیگری بر آن ها می گذشت و روزنه امیدی در زندگانی تیره آن ها باز نشد.روز بعد از وقایع فوق خانواده هاپر برای صرف صبحانه در اتاق غذاخوری اجتماع کرده بودند و در همین هنگام نامه رسان پست از دور نمایان شد.باربارا که از پنجره او را دیده بود از جای جست و به سوی نامه رسان دوید،نامه رسان گفت:«خانم متاسفانه فقط یک نامه به عنوان شما دارم»این را گفت و پاکتی به دست باربارا داد.
چون باربارا بازگشت و به جای خود نشست پدرش از او پرسید:«فرستنده کیست؟»باربارا که کاملا اخلاق پدر خود را می دانست نامه ای از پاکت بیرون آورد و روی میز گذاشت . گفت:«پدر جان نامه از آنه رسیده است.»
«پس چرا آن را روی میز گذاشته ای و نمی خوانی ببینی چه نوشته است؟»
«اجازه بدهید اول یک چای برای مادرم بریزم بعد آن را خواهم خواند.»
باربارا چای ریخته و به مادرش داد،آن گاه کاغذ را گشوده شروع به خواندن کرد.در همان هنگام که لای کاغذ را باز می کرد یادداشتی از میان آن روی دامنش افتاد خوشبختانه در همان لحظه چارلتون هاپر استکان قهوه را بر دهان گذاشته و متوجه این تکه یادداشت نشد ولی خانم هاپر آن را دید و گفت:
«باربارای عزیزم گمان می کنم چیزی افتاده باشد.»
خود باربارا نیز یادداشت را دیده بود ولی به هیچ وجه جرات نمی کرد آن را از زمین بردارد زیرا در آن صورت ممکن بود پدرش متوجه آن بشود و در اثر آن کار خراب شود.به این جهت چاره جز این ندید که خود را با کاغذ خواهرش مشغول کند و چشم به خطوط آن دوخت.مادرش مجددا روی به او کرده و گفت:
«دختر جان مگر ملتفت نشدی نمی دانم چه بود روی دامنت افتاد.»
این بار چارلتون هاپر متوجه موضوع شد و با رویی ترش و لحنی عتاب انگیز گفت:
«سر کار خانم مگر گوشت را پنبه گذاشته ای،چه چیز از دستت افتاده است؟»
لحظه ای سخت و خطرناک بود باربارا به کلی دست و پای خود را گم کرده و چهره اش از شدت هیجان ارغوانی شد.آن گاه برای این که رازش از پرده بیرون نیفتد دامن خود را تکان داده و گفت:«پدر جان هیچ چیز نیست،من که چیزی نمی بینم.»و در همین حال نگاهی خیره به مادرش افکند که او را کاملا به سکوت واداشت.سپس کاغذ خواهرش را خوانده و آن را روی میز گذاشت تا اگر کسی دیگر هم مایل باشد آن را بخواند.
اول دفعه چارلتون هاپر آن را برداشت و نگاهی به سراپای نامه افکنده،لند لند کنان آن را بر روی میز افکنده گفت:
«یک حرف حسابی در این نامه نیست هیچ وقت نشده در کاغذ های خود دو کلمه حرف حسابی بنویسد.مثل این که تمام دنیا چشمشان به دنبال او است که ببیند بچه اش چه می کند،چه وقت از خواب بیدار می شود،چه جور لباس می پوشد،این هم در دنیا حرف شد؟»
آن گاه از باربارا تقاضا کرد یک فنجان دیگر قهوه به او بدهد و پس از آن که قهوه را نوشید از جای برخاسته دنبال کار خود رفت.پس از رفتن او خانم هاپر روی به باربارا کرد و گفت:
«دختر جان وقتی که به تو گفتم چیزی از دستت افتاده چرا به من آن طور نگاه می کردی؟چه بود از دستت بر روی زمین افتاد؟»
باربارا تبسمی کرد و گفت:
«مادر جان راست است.چیزی از لای کاغذ خواهرم افتاد.شما می دانید پدرم چقدر کنجکاو است.همیشه و در هر حال راجع به جزئی ترین چیزی هزار نوع سوال و جواب و بازخواست می کند.به این جهت با خواهرم قرار گذاشته ام هر موقع می خواهد چیزی به شخص من بنویسد که فقط خود من باید مضمون آن را بدانم مطلب را روی ورقه یادداشتی نوشته میان نامه بگذارد.این قطعه کاغذ هم قطعا راجع به مطلبی است که خواسته است فقط خودم آن را بدانم.»
«طفل عزیزم،تو می خواهی چنین وانمود کنی که پدرت حق خواندن کاغذ های تو را ندارد ولی من با تو موافق نیستم.حق شناسی اجازه نمی دهد که تو چنین نظری درباره پدرت داشته باشی.»
«ببخشید مادر جان من به هیچ وجه نمی خواهم او را بیگانه
323-325
تصور کنم ولی اگر کمی عقل سلیم داشت از کنجکاوی در جزئیات امور خودداری می کرد. پدرم باید متوجه بشود که ممکن است بین من و خواهرم بعضی مسائل زنانه باشد که روا نیست مردها در آن مداخله کنند.»
باربارا این بگفت و قطعه یادداشت باز کرده و مقابل چشم نگاه داشت. خانم هایر با تمام حواس خود متوجه حرکات او بود شاید می خواست بداند خواندن این تکه کاغذ چه اثری در او خواهد بخشید ناگهان مشاهده کرد که باربارا دچار لرزش و ارتعاشی شده و خون به صورتش جستن کرد مجدداً رنگ ارغوانی او زعفرانی شد و یادداشت را با حالتی هیجان آمیز در دست خود مچاله کرده و سر بر روی دست گذاشت. پس از لحظه ای سر برداشت با همان هیجان و اضطراب اولیه گفت:
«آه مادر جان؛ مادر جان»
در این هنگام خانم هایر نیز به هیجان آمده بود بیچاره تصور می کرد این یادداشت حاوی خبر ناگواری است که تا این اندازه باربارا متوحش و مضطرب شده است. رو به او کرده گفت:
«دختر عزیزم مگر خدای نخواسته خبر بدی در آن نوشته شده»
«نه مادر جان. نه، راجع به ریچارد می باشد. خیال می کردم که راجع به مسائل خودمانی چیزی نوشته. آه. خدایا چقدر خوب شد که پدرم به این یادداشت توجهی نکرد. اگر آن را دیده بود چه می کردیم. آه خدایا، چقدر خوب شد که آن را ندید.»
«دختر جان تو مرا بین زمین و آسمان نگاه داشته ای. بگو مگر چه نوشته است؟ »
باربارا کاغذ را روی میز گذاشت. آن را با دست صاف نموده به مادرش داد. خانم هایر در این تکه کاغذ چنین خواند.
«از همان کسی که می دانید کاغذی به من رسیده است. این کاغذ نه تاریخ داشت نه امضا ولی به مجرد دیدن خط او را شناختم. به من نوشته است محرمانه به شما اطلاع بدهم که به همین زودی بار دیگر برای دیدن شما خواهد آمد. مسافرت او در شب خواهد بود. در یکی از همین شب های مهتاب منتظر او باشید.»
خانم هایر صورت خود را با هر دو دست پوشانیده و لحظه ای چند در همین حال بود. آنگاه با صدایی که گویی از قعر چاهی بیرون می آید گفت: «شکر خدا را. شکر خدا را که به من رحم کرد و آنقدر مرا زنده نگاه داشت تا بار دیگر فرزند بدبختم را ببینم. » باربارا که هنوز ملاقات اخیر را فراموش نکرده بود گفت:
«مادر جان، من فکر دیگری می کنم. می ترسم باز خدای نخواسته خطری به او روی دهد و بار دیگر…»
«نه فرزند عزیزم. همین قدر که دانستم از آن واقعه جان سالم به در برده و رفته است برای من کفایت می کند. من برخلاف تو از خطری نمی ترسم.»
«مادر جان لازم است ارجیبالدکارلایل را فوراً از موضوع اطلاع بدهم، پس از اینکه کارلایل کاغذ را خواند آن را خواهم سوزانید.»
«بنابراین هر چه زودتر اگر ممکن شود همین امروز ارجیبا را پیدا کن و کاغذ را به او نشان بده، تا این کاغذ را نسوزانی من راحت نخواهم بود.»
باربارا همان روز به سوی دفتر کارلایل روانه شد. کارلایل در دفتر نبود. در قصر خود نبود، به یکی از نواحی مجاور برای انجام کاری رفته و ممکن بود آن روز بازنگردد. باربارا مأیوس به سوی خانه بازگشت.
آن روز پس از صرف نهار از جای برخاسته به سوی دروازه باغ رفت و در آنجا به امید اینکه شاید کارلایل عبور کند انتظار می گذرانید لحظه ها و دقایق پشت سر هم می گذشت و کارلایل پیدا نشد. به این جهت یقین کرد که به هنگام مراجعت بدون اینکه سری به دفتر کار خود بزند به ایست لین رفته است.
در چنین حالی چه کاری از دستش برمی آمد، چه راهی می باید در پیش گیرد، موضوع برای برادر بدبخت و دربدرش یک موضوع حیاتی بود. وجدان او به وی می گفت که باید هر چه زودتر به ایست لین برود. در این هنگام هیجان فکری و دماغی او به سر حد اعلا رسیده بود، به نظرش می آمد که آمدن ریچارد به ایست لین یک تقدیر آسمانی بوده تا در اینجا با کاپیتان تورن روبرو گردد و نقاب ریا و تزویر از چهره او برگیرد و قاتل حقیقی هلیجوان را به دست عدالت بسپارد. ولی در عین حال نمی دانست مقابله تورن و ریچارد به چه نحو ممکن است صورت گیرد.
بعد از واقعه اخیر ریچارد قدرت آن را نداشت که در روز روشن به ایست لین بیاید، هر چه بیشتر می اندیشید خود را بیشتر محتاج کمک و راهنمایی کارلایل می دید. به نظرش رسید که لازم است فوراً کارلایل را از جریان امر مطلع سازد.
آن روز عصر به محض اینکه پدرش برای دیدن همکاران خود از خانه بیرون رفت باربارا به سوی مادرش رفته و گفت:
«مادر جان من می خواهم بروم کارلایل را ببینم. شما که در رفتن من مانعی نمی بینید؟»
326-330
«خیر دخترجان،چه مانعی دارد.برو او ا ببین،باربارا او را وداع نموده خارج شد و به سوی ایست لین روان گردید،چون به آن جا رسید از پیشخدمتی تقاضا کرد ورود او را به کارلایل اطلاع دهد پیشخدمت جواب داد«ببخشید خانم،ارباب منزل نیستند امروز ظهر خانم و بچها و خانم کورنی برای ناهار انتظار او را داشتند و نیامد.»بیچاره باربارا به کلی مأیوس شده بود پیشخدمت از او تقاضا کرد که ایزابل را ببیند ولی باربارا این تقاضا ا رد کرد حالت پریشان او مقتضی دیدن کردن از ایزابل نبود.در این موقع ایزابل کنار پنجره ایستاد جاده را می نگریست شاید شوهر خود را ببیند زیرا از نیامدن او به خانه بیمناک بود و نمی توانست آرام بگیرد،از آن نقطه باربارا را مشاهده کرد که به سوی قصر ایست لن میاید.متوجه شد که یک دو جمله با پیشخدمت گفتگو کرده از آن جا دور شد.مشاهده این حال رشک و غضب او را پیش از پیش برانگیخت پیشخدمت را احضار کرده و پرسید:«کسی با تو گفتگو می کرد خانم باربارا هایر بود!»پیشخدمت جواب داد:«بله سرکار خانم.ارباب را می خواست ببیند،تشریف نداشتند. به او گفتم شما تشریف دارید و تعارف کردم که پیش شما بیایند قبول نکرند به نظرم کار فوری با او داشتند. »ایزابل چیزی نگفت.به اطراف خود نظری افکند.نگاه او با نگاه فرانسیس له ویزون که کاملاً مراقب حال او بود تلاقی کرد.در نگاه فرانسیس اثری بود که از شفقت و دلسوزی او نسبت به ایزابل حکایت می کرد.مثل این بود که می خواست بگوید تو چقدر بیچاره و بدبختی که چنین رقیبی در مقابل داری.ایزابل از فرط بیچارگی هر دو دست را به هم وصل کرد.برای این که اضطراب خود را از فرانسیس بپوشاند بار دیگر به خارج پنجره نظر افکند دید باربارا از در قصر دور شده و مشغول رفتن است در همین هنگام کارلایل را دید که از خم جاده نمایان شد.این دو نفر چون همدیگر را دیدند با شوق و رغبتی که در نظر ایزابل یک دنیا معنی داشت به سی هم دویدند دست همدیگر را در دست گرفتند و بر روی هم تبسم کردند.خانم ایزابل کاملا مراقب حرکات آن ها بود.در این هنگام حاضر بود تمام عمر خود را بدهد و گفتگوی این دو نفر را که به نظر وی فقط در اطراف مسائل عاشقانه دور می زد بشنود.اولین حرفی که باربارا به کارلایل زد این بود«ارچیبالد چقدر خوشوقتم که توانستم شما را ببینم.امروز برای دیدن شما به دفتر شما رفتم هم به خانه شما نزدیک بود از دیدن شما مأیوس شوم.خبرهای مهمی کسب کرده ام.»«چطور راجع به تورن خبری به دست آورده اید؟»«خیر،درباره ریچارد این یادداشتی این که امروز صبح برای فرستاد.«این بگفت و یادداشت را کیف بیرون آورد و به کارلایل داد.کارلایل با عجله کاغذ را از دست او گرفت.آن را مقابل چشم نگاه داشته و محتویات آن را از نظر گذراند.باربارا تمام حواس خود را جمع مرده میخواست ببیند خواندن این کاغذ چه اثری در کارلایل می بخشد.هیچ یک از این دو نفر متوجه نبود که در مسافت کمی از بالای پنجره دو دیده شرر بار خانم ایزابل آن ها را می بیند و چشمان ناپاک مردی بیگانه مراقب آن ها است.باربارا اظهار داشت.«ارچییالد.مثل اینست که اراده خداوندی بر این قرار گرفته در چنین موثعی ریچارد با این حدود بیاید.یاد دارید مادرم خواب دیده بود قاتل اینجا است و ریچارد آمده او را نشان میدهد؟به نظر من وقتی رسیده که وضع به کلی روشن شود.باید کاری کرد که ریچارد تورن را ببیند.ترتیب این کار را هم باید شما بدهید.به نظر شما چه چیز باعث شده که ریچارد با وجود مخاطرات زیاد با این حدود بیاید!«قطعاً به پول احتیاج پیدا کرده است.آیا مادرت اطلاعی دارد.»«بلی متأسفانه اطلاع پیدا کرد.کاغذ را جلوی او باز کردم هیچ تصور نمی کردم مربوط به ریچارد باشد.خیلی میل داشتم تا آمدن ریچارد قضیه از مادرم پوشیده بماند.زیرا انتظار و اضطراب او را به کلی از پای درمی آورد..باو کنید اضطراب و ناراحتی من هم کمتر از او نیست.تا وقتی که نیامده و از اینجا به سلامت نرفته است.من آرام و قرار ندارم.«باربارا تصدیق کن رفتار ریچارد طوری است ه تقصیر را متوجه او می کند.»باربارا درمانده و بیچاره دست کارلایل را دردست گرفت گفت:«آه ارچیبالد.اقلاً شما یک نفر نباید از او بدگمان باشید نباید او را مقصر بدانید.برادر من قاتل نیست.»«خیر بارابارا.من او را قاتل نمی دانم به علاوه به نظرم چنین می رسد که .قتی رسیده است که بتوانیم قات اصلی را بگیریم از کجا که همین تورن قاتل واقعی نباشد.»«آه،خدایا/اگر چنین روزی برسد اگر بار این اتهام از دوش برادر بی گناه من برداشته و بی گناهی او ثابت شود.ویکبار دیگر ما در پیش مردم سرافراز و رو سفید باشیم منتهای خوش بختی است.ارچیبالد برای مواجه شدن این دو نفر چه اندیشه ای؟«باربارا،الساعه راهی به نظرم نمی رسد.همینقدر به محض ورود ریچارد اگر احتیاجی به پول داشت به من اطلاع بده.»«مسلماً به شما اطلاع خواهم داد.شاید اصلاً محتاج به پول نباشد؛شاید فقط بای دیدن مادرم متحمل این زحمت و مخاطرات شده باشد.»در این هنگام کارلایل دست پیش برد و دست باربارا را در دست گرفت:«من دیگر باید بروم امرز هیچ به منزل نرفته ام.»انگاه قبل از این که دست باربارا را رها کند مثل کسی که مطلب تازه ای به خاطرش رسیده باشد دو سه قدمی با وی روان شده و گفت:«باربارا در نظر داشته باش اگر احتیاج به پول پیدا کرد و مادرت نداشت فوراً به من خبر بده تا هرچه بخواهد تهیه کنم.»بارابارا همان گونه که دست کارلایل را در دست داشت به رسم حق شناسی آرا تکانی داده و گفت:«ارچیبالد فوق العاده از مهبانی و لطف شما متشکرم مادرم خودش می دانست که اگر احتیاج به پول باشد شما مضایقه نخواهید کرد.»این بگفت و نگاهی آمیخته با احساسات احترام آمیز که در عین حال یک سلسله عواطف درونی نیز در آن راه داشت به کارلایل افکند.کارلایل نیز سری در مقابل او فرود آورد دست آن ها از هم جدا شد و باربارا به سوی خانه خود و کارلایل مانند کسی که نگران رسیدن به جائی باشد با قدم هایی بسیار سریع به سوی قصر رفت.چون به قصر رسید به اطاق خود رفته و لباس های خود را تغییر داده و به دیگران ملحق شد و از این کع نتوانسته بود ناهار به خانه آید و آنها را در انتظار گذاشته است معذرت خواست لبهای خانم ایزابل له هم چسبیده و کلمه ای از زبان وی خارج نگردید ولی کارلایل که از هیچ جا خبر نداشت به هیچ وجه متوجه سکوت حزن آمیر او نشد.خواهرش به عادت خود روی به او کرد و گفت:«ریچابالد باربارا هایر با تو چه کار داشت؟کارلایل از این سؤال یکه ای خورد اندکی مضطرب شد و اضطراب او بر ایزابل مخفی نماند.کارلایل که به هیچ وجه قضایای ریچارد و اظهارات او و قضیه امر را به احدی ابراز نکرد و قول داده بود بود راجع به این موضوع به هیچ کس چیزی نگوید در این موقع نیز مقتضی ندید حقیقت امر را آن هم در حضور فرانسیس له ویزون فاش کند.به این جهت حواب داد چیزی نبود.با من کار شخصی داشت.آنگاه برای اینکه گفتگو را تغییر دهد گفت من گرسنه هستم چیزی دارید بخورم؟خانم کورنی که در عمر خود بی پروا بود و ملاحضه مقتضیات را نمی کرد و تا چیزی را کاملاً نمی فهمید دست برنمی داشت به جای این که پرسش کارلایل را پاسخ دهد گفت«ارچیبالد پس آن کاغذ چه بود که می خواندی مثل این که یادداشت بود.کارلایل در بد دامی گیر کرده بود.
331-350
هیچ نمی دانست این زن پرحرف و کنجکاو را چگونه ساکت کند و برای اینکه جنبه ی شوخی به موضوع داده باشد خنده ای کرد و گفت:
” من چه بگویم فرض کنید خانم جوانی مرا محرم خود قرار داد ه و کاغذهای شخصی خودش را بمن نشان بدهد باطمینان اینکه من سر نگه دار هستم در ان صورت چطور می توان اسرار دیگران را فاش کنم.”
خانم کورنی باز هم دست بر نداشت متوجه نگاههای پر معنی کارلایل که خانم ایزابل و فرانسیس لویوزن کاملا بان توجه داشتند نگردید. با لحن اعتراض امیز گفت:
” اه ارچیبالد، مهمل می گوئی چرا راست و صریح نمی گویی بار بارا با تو چیکار داشت که سعی میکنی جنبه معما بموضوع بدهی اصلا این روزها رفت وامد و معاشرت باربارا با تو از حدود عادی تجاوز کرده است.”
کارلایل از روی درماندگی نگاهی بخواهر انداخت. ناگهان گویی پرده پندار از جلوچشم کورنی برداشته شده با حالی تقریبا اشفته گفت:
” اه ارچیبالد نکند باز موضوع راجع به بهمان قضیه سابق باشد”
اشاره خانم کورنی به “قضیه سابق” موضوع اتهام ریچارد هایر بود.کارلایل نیز نکته را فهمید و دانست خواهرش ملتفت شده است که باید موضوع اتهام ریچارد در بین باشد ولی برای اینکه ددیگران از قضیه چیزی نفهمند خنده دیگری کرده و گفت :
” خواهر جان شما چقدر حرف می زنید چرا مشغول غذا خوردن نیم شوید اخر شما باید بدانید که ادم حسابی هیچوقت اسرار کسی را در پیش دیگرا فاش نمی کند مخصوصا کسی که مرا محرم قرار داده و از من راجب موضوعی مصلحتی بجوید. اقای فرانسیس له ویزیون عقیده شما چیست؟”
کاپیتان له ویزیزون سری بعلامت احترام و قبول فرود اورد و در عین حال تبسمی شیطنت امیز که هزاران معنی داشت بر لبانش نقش بست و از گوشه چشم نگاهی به ایزابل نمود.دیگر در این موضوع گفتگویی نشد ایزابل به فکر فرو رفت و پیش خود تصمیم گرفت به محض اینکه تنها بمانند از ارچیابلد کارلایل توضیحاتی بخواهد چون این دو نفر تنها شدند ایزابل با حالی خراب و دلی پر درد روی به کارایل کرده و گفت:
” ارچیبالد خانم باربارا هایر با تو چه کار دارد ؟چه می خواهد؟”
“ایرزابل کار خصوی دارد از مادرش به من پیامهایی می اورد؟”
” ایا لازم است موضوع از من مکتوم بماند؟
کارایل ساکت ماند نمی دانست چه بکند در گفتن جریان حقایق و ساکت بودن مردد ماند می دید فاش کردن قضیه برای ایزابل صورت خوشی ندارد مخصوصا متوجه بود اگر بخواهد سوظن خود را در قضیه قتل نسبت به تورن بر زبان بیاورد انقدرها خوشایند نخواهد وبد صلاح دید که عجالتا تا موضوع بدگمانی او تحقق نیافته ساکت بماند و چون ملاقات بین ریچارد و تورن صورت گرفت و گناه کار وبدن تورن محقق شد جریان قضایا را برای زن خود شرح دهد به هیچ وجه نمی توانست حدس بزند زنش نسبت به او و باربارا بدگمان شده و الا قطعا همان لحظه حقایق را برای او شرح می داد کاش همین کار را کرده بود زیرا در این وصرت یک سلسله حوادث ناگوار که در فصول اینده به شرح ان خواهیم پرداخت واقع نمیشد. به همین خیال روی به ایزابل کره گفت:
” عزیزم، تصور نمی کنم شرح قضیخ مطلوب طبع تو باشد و باری از دوشت بردارد میدانی که حوادث نامطلوبی برای خانواد ه ها بر پیش امد کرده است. گفتگوی من و باربارا در اطراف همان موضوع وبد”
توضیحات مبهم کارلایل برای ایزابل کافی نبود نمی توانست باور کند که انچه شوهرش می گوید حقیقت دارد کارلایل باو گفته بود شرح قضیه مطلوب بع تو نیست ایزابل از گفته ی او چنین نتیجه گرفت که قطعا انچه که مربوط به معاشقه کارلایل و باربارا هایر باشد خوشایند او نخواهد بود این وهم و پندار بر غضب او افزود رفته رفته یک نوع حالت لاقیدی و بیاعتنایی نسبت به زندگی و زندگانی جانشین این غضب شد. کارلایل هیچگاه نمی توانست تصور کند هنوز هم ایزابل نسبت به او و باربارا بد گمان است .
صبح روز بعد ایرزابل با حالی پریشان در اتاق خود نشسته و به فکر درماندگی و بیچارگی خود وبد می دید دوران دوشیزگی او تقریبا با محرومیت و ناکامی گذشته و بعد از فوت مادر روی مهری از دنیا دیده و بعد از ان نیز مانند ماهی که از اب بیرون افتاده و با هوای محیط خارج بیگانه باشد در محیط زندگانی زناشویی افتاده و در اینجا نیز دچار شکست و ناکامی شده است حتی یک لحظه هم به این فکر نیفتاد که ممکن است شکست و ناکامی او در زندگی مولود اخلاق و طرز فکر و چگونگی قضاوتغیر معقول خودش باشد متوجه نبود مع بیدار شدن احساسات خفته روزگار دوشیزگی منشا تمام ناراحتی ها و بیچارگی ها و بدگمانی ها ی او است. برای بدبختی و محرومیت خود دلایل کافی در دست داشت که انها را قطعی میدانست.
هنگامی که کارلایل برای رسیدگی بکارهای خود از خانه خارج می شد فرانسیس له ویزون نیز با ظاهری اراسته و وضعی کاملا دوستانه و صادقانه دوش بدوش او تا بیرون باغ مشایعت وی رفت انج ابا کارولایل وداع کدره و باز گردید پس از ربع ساعت به سر وقت ایزابل رفت از ملاقات عاشقانه بازبارا هایر و کارلایل با ایزابل سخن گفت. ایزابل دیگر مانع صحبت و گفتگوی او نمی شد با حرص و ولعی کامل با اخباری که فرانسیس له ویزیون نقل می کرد گوش میداد هر کلمه که از زبان این جوان خارج می شد مثل تین بود که بر جراحت او نمکی میپاشد در تمام این مدت به کلی ساکت بود حتی کلمه ای بر زبان نیاورده بود در همین هنگام پیشخدمت وارد شده پاکتی بدست او داد پاکت حاوی محتوی دعوت نامه ای بود از او و کارلایل و خنم کورنی برای صرف شام ایزابل میز خود را جلو کشیده و مشغول نوشتن جواب شد. ولی لازم بود تصمیم خنم کورنی را بداند لذا به اتاق او رفته و سوال کرد که ایا دعوت را قبول خواهد کرد یا خیر کورنی از او پرسی:” ایا شما خواهید رفت؟”
ایزابل با لحنی طعنه امیز گفت:” اری هم کارلایل . هم من هر دو احتیاج به تغییر و تنوعی داریم و فرضا برای چند ساعتی هم شده لازم است ارچیبالد کمی سرگرم شود.”
از لحن صحبت ایزابل بخوبی نمایان بود که تحت تاثیر حسادت خانمان برانداز و بدگمانی بی جهت که نسبت به شوهر پیدا کرده بود شخصیت روحی و اخلاقی او بکلی تغیییر یافته و رفتار و گفتار او تماما عوض شده است.
خانم کورنی چون این بشنید برای اینکه به بهاننه ای مخالفت با رای ایزابل کرده باشد گفت.
“از اینقرار میخواهید برویدو مهمان خودتان را تنها بگذارید؟”
خانم ایزابل مشغول نوشتن بود و پاسخی به این گفته نداد کورنی با اصرار و سماجت بیشتر گفت:
” اخر می خواهم بدانم با میهمانتان چه خواهید کرد جواب سوال مرا بدهید”
” می خواهید چیکار کنم اینجا هست شام برایش تهیه می کنند و هر کاری داشته باشد انجام می دهند از ما چه می خواهد فرمودید شما این دعوت را قبول خواهید کرد یا خیر.”
” خیر من نمی توانم بپذیرم نخواهم امد.”ایزابل با نهایت سردی و خشونت گفت:” در اینصورت راجع به کاپیتان له ویزیون اشکالی نخواهد بود شما اینجا هستید و بجای ما از او پذیرایی می کنید.”
خانم کورنی نگاهی غضی الود به ایزابل افکند فریاد کرد:
” خیر، بهیچوجه من مشتاق معاشرت او نیستم بلکه از او خیلی هم نفرت دارم من بی میل نیستم دعوت را قبول کنم ولی پذیرش دعوت مستلزم اینست که لباس تازه ای بدوزم.”
” اینکه اشکالی ندارد خود من هم احتیاج به لباس دارم”
کورنی بمحض شنیدن این حرف با چهره ایی برافروخته نگاه تندی به ایزابل نمود و فریاد کرد:
” چه گفتید؟ می خواهید لباس ستازه بدوزید مگر می خواهید نمایشگاه لباس باز کنید ؟الان شما دوزازده دست لباس دارید دیگر می خواهید چکار کنید؟”
“اولا که دوازده دست لباس ندارم و ثانیا برای این مهمانی محتاج لباس تازه هستم و باید تهیه کنم.”
جوابی سخت بود که به اعتراض خانم کورنی داده شد در جریان حوادث اخیر اوضاع و احوال ایزابل بقدری تغییر یافته بود که کوچکترین مداخله و اعتراض کورنی او را ازرده می ساخت و این ازردگی ها در تغییر خط مشی زندگی او فوق العاده دخیل بود.
ایزابل بدون اینکه دیگر چیزی بگوید نامه را به پایان رسانید انرا در پاکت نهاده مهر کرد و زنگ زده مستخدمی را احضار نمود پاکت را باو داد و بار دیگر زنگ زده و یلسو را احضار نموده از او پرسید.
“میدانی که خیاط چه وقت برای بریدن لباس لوسی باینجا خواهد امد گویا قرار بود امروز صبح بیاید و نیامده است”
ویلسون در مقابل این پرسش بکلی ساکت ماند ایزابل متوجه شد که بین او و خانم کورنی نگاهی رد و بدل شد ابلاخره کورنی سر برداشت و روی به ایزابل کرد ه و گفت:
“خانم خیاط امروز نخواهد امد من مخصوصا سفارش کردم که او را احضار نکنند زیرا لوس یاحتیاج به لباس تازه ندارد “
ایزابل بالحنی سخت تر و خشن تر جواب داد:
” خانم ببخشید خود من صلاحیت کامل دارم که بدانم چه چیز مورد احتیاج من یا بچه ام میباشد.”
“اصلا لوسی چه احتیاجی به داشتن لباس تازه دارد اینهمه لباسهای نو و قیمتی که برایش خریدید چه شد؟”
ویلسون که تا این موقع ایستاده و گوش بحرفهای او میداد دیگر ماندن را مناسب ندیده اهسته بیرون رفت و در را بست ولی هنگام بیرون رفتن نگاهی چنان شفقت امیز به ایزابلنمود که سراپای ایزابل به لرزه در امد تصور اینکه موجودی بدبخت و بیکس و بی پناه است و حتی مستخدمه خانه هم او را قابل رحم و شفقت میداند اتش در نهادش زد: کشو میز را گشود یادداشتی از ان بیرون اورد ه سطری چند بروی ان نوشت و خیاط خود را احضار کرد کورنی چون این بدید بیش از پیش بغضب درامد و غرغر کنان گفت:
” باشد، خانم حرفهای مرا رد کنید بالاخره روزی خواهد رسید که از این خیره سری پشیمان شوید بچشم خود روزی را می بینم که شوهرتان مفلس و خودتان بیچاره شوید بیچاره ارچیبالد از صبح تا شب باید زحمت بکشد.”
در این هنگام ایزابل مانند کسی که کاری برخلاف انصاف انجام داده باشد به تفکر فرو رفت.
فصل بیست و ششم
ماه نور افشانی می کرد و پرده ای سیمین بر روی جهان گسترده بود اختران شبگرد چشمک میزدند رهگذری خسته خود را در سایه درختان میکشانید و سعی میکرد که از انوار سیمگون ماه برکنار ماند تا کسی متوجه عبور او نشود. مانند محکومی خانه بدوش که از دست مجازات و و عدالت فرار کرده باشد سرش پائین و حواسش متوجه اطراف بود .باندک صدائی از جای جسته سراپا گوش می شد .
او لباس کارگران را بر تن داشت جامه ای ژنده بر تن کفش نیمه بر پای عصای کوچکی بر دست داشت. سبیلهای بلند و سیاه او نیمه پایین صورتش را پوشانیده و قیافه ی مرموز یبه او داد ه بود اهسته اهسته به طرف خانه ی چارلتون هایر میرفت چون به انجا رسید کاملا اطراف خود را نگریست و چون مطمئن شد کسی او را نمی بیند اهسته داخل باغ شد و خود را در میان بوته های انبوه نباتات بلند پنهان ساخت ان روز چارلتون هایر برخلاف معمول از خانه بیرون نرفته و معلوم نبود در این کار تعمدی داشته ای ماندن او در خانه تصادفی بوده است زیرا بندرت اتفاق می افتاد که چارلتون هایر در خانه بماند مگر اینکه مهمانی داشته و خود را مجبور به پذیرایی او ببیند .
بابارا با حالتی امیخته با اصطراب و نگرانی در حالیکه از بودن پدر خود در خانه بیم داشت مبادا مصادف با ورود برادرش باشد هر لحظه به بهانه ای از اتاق خارج شده و اطراف و جوانب را می نگریست و باز به اتاق برگشته به جای خود می نشست ولی باطنا چنان بود که گویی بر روی مجمری از اتش قرار دارد حاضر بود نصف عمر خود را بدهد و پدرش در این لحظه از خانه خارج گردد و لی برخلاف میل و انتظار او چارلتون هایر مانند کسی که از تمام جریان قضایا اطلاع دارد به جای خود میخ کوب شده و چنان بود که گویی امشب به هیچ وجه خیال بیرون رفتن از خانه ندارد اتفاقا صندلی او نیز بر جایی قرار داشت که مشرف به باغ بود و بیم ان میرفت که اگر ریچارد در این موقع وارد شود قبل از همه پدرش او را ببیند اصطراب و نگرانی خانوم هایر دو چندان بود پیوسته بین او و باربارا نگاه های استرحام امیزی رد و بدل می شد بالاخره خانوم هایر به خود جرات داده از شوهرش پرسید :
” عزیزم مگر امروز خیال بیرون رفتن نداری؟”
” خیر نمی خوام به جایی بروم.”
این جواب با لحنی ادا شد که لرز ه براندام خانوم هایر و باربارا افکند هردو گمان کردند که چارلتون هایر از قضایا چیزی فهمیده و تعمدا از خانه خارج نشده است باربارا نگاهی به درون باغ افکند و ناگهان مانند صاعقه زدگتن در جای خود خشک شد در یک گوشه دور دست در پشت انبوه شاخه ها ی درختان علامتی مشاهده می کرد این علامت ورود برادرش ریچارد هایر را باو خبر میداد بکلی دست و پای خود را گم کرد رنگ رخساره اش مانند گچ دیوار سفید شد لبهایش از ترس و اضطراب می لرزید برای اینکه شاید بتواند بدانسوی رفته از وقوع خطر جلوگیری کند در حالیکه عرق از سر و رویش میریخت روی به حاضرین کرده گفت:
” فوق العاده گرم است میخواهم بروم میان باغ قدری بگردم شاید حالم جا بیاید.”
این بگفت و اهسته از اتاق خارج شد و به طرفی که علامت را مشاهده کرده بود روان گردید چون به ان نقطه رسید اهسته به میان درختان خزید در همین هنگام چهر ه رنگ پریده ریچارد برادر خود را از زیر شاخه درختی مشاهده کرد علام ت رنج در چهره این جوان نمایان بود. با انکه هنوز در عنفوان جوانی بسر میبرد باز چهره اش پرچین و موهایش خاکستری و در نظر مانند مردان چهل ساله می نمود باربارا بمحض دیدن او دچار هیجانی وصف ناپذیر شد با صدائی ارام و اهسته گفت اه ریچارد ریچارد عزیزم نیم توانم در یک نقطه ایستاده و با تو صحبت کنم پدرم ددرخانه است می بینی در عرض سال بندرت اتفاق می افتد یکشب در خانه بماند و متاسفان هامشب برخلاف عادت بیرون نرفته است.”
” باربارا می خواهم مادرم را ببینم کاری کن که از دیدار اوم محروم نمانم:
: ریچارد چطور چنین کاری ممکن است باید تا فردا شب صبر کنی.”
” باربارا توقف برای من فوق اعاده مشکل است نمی توان تا فردا شب صبر کنم باید بدانی با حادثه ای که چند وقت پیش برای من رخ داد معلوم می شود روح شیطان در همه جا مرا تعقیب می کند از کجا معلوم است که بار دیگر من گرفتار نشوم.”
” با وجود این باید هر طور شده یکی دو روز در همین حوالی توقف کنی این موضوع علتی دارد که بتو خواهم گفت ان شخص که باعث بدنامی و گرفتاری تو شد و تورا اینطور بدبخت کرد ان تورن لغنتی.”
” اه باربارا اسم اورا پیش من نیاور که ایندفعه با او روبرو شوم اورا خواهم کشت.”
” شاید همین زودی با ا و روبرو شوی این شخص در ایست لین اقامت دارد گرچه بر من یقین حاصل نیست که این شخص قاتل حقیقی باشد ولی اسم او و مشخصات او با توضیحاتی که تو درباره قاتل هلیجوان داده ای مطابقت می کند.”
ریچارد از شنیدن این خبر فوق العاده به هیجانامده بود. بیچاره نمی توانست بر روی پا بند شود ب اشفتگی خاطر فریاد زد:”اه خدا چه می شود که بار دیگر با او روبرو شوم باید اورا ببینم هرطور و به هر قیمت شده باید با او روبرو شوم . باربارا ببین چه می گویم .”حرف بیچاره ریچارد ناتمام ماند زیرا متوجه شد که باربارا چند قدم از او دور شده است و اگر بخواهد بلند حرف بزند ممکن است صدایش بگوش دیگران برسد در همین هنگام باربارا بار دیگر باو نزدیک شده گفت:
” ریچارد می بینی؟ من نمی توانم در یکجا ارام بگیرم باید پیوسته در حرکت باشم والا ممکن است پدرم متوجه شود این شخصی که می گویم جوانی است زیبا روی ظریف بلند قامت باریک میان همیشه لباس فاخر می پوشد و جواهر و مخصوصا الماس زینت خود می کند.
” همانست باربارا درست تشخیص داده ای همانست.”
” قرار ما بر این است که اقای کارلایل ترتیبی فراهم کند تا بتوانی اورا ببینی فرضا هم که این شخص قاتل باشد باز نمی توان انا و فورا اقدامی علیه او بعمل اورد و کاری کرد که تو تبرئه شوی ولی اقلا تکلیف معلوم می شود و انسان می فهمد طرف او کیست و با چه کسی باید بجنگد ایا اطمینان داری که اگر او را ببینی خواهی شناخت.”
” البته، که او را خواهم شناخت همانطور که ممکن نیست قیافه اور ا فراموش نخواهم کرد. باربارا همانطور کهه شکل و قیافه تو یا پدر و مادرم از نظرم محو شود همانطور هم قیافه تا ابد در روی قلبم نقش شده شکل او هم در اینجا در روی قلبم نقش شده است در اینصورت چطور ممکن است او را ببینم و نشناسم.”
“عجالتا تا متن اقای کارلایل را نبینم و با او مشورت کنم نمیتوانم راهی پیش پای تو بگذارم فردا عصر بمحض اینکه هوا تاریک شد بهمین نقطه بیا شاید کارلایل بتواند ترتیبی بدهد که دیدن او بدون زحمت صورت گیرد اگر چنانچه….”
این بار حرف باربارا ناتمام ماند زیرا پنجره اتاق بشدت باز شد و صدای چارلتون هایر شنیده میشد که میگفت:
” باربارا مگر تصمیم گرفته ای خودت را ناخوش کنی ؟چه خبر است که انقدر در مقابل باد قدم میزنی بهتر اینست که باطاق خود ت بروی حوصله بیمار داری ندارم.”
بیچاره باربارا از ترس زبانش بند امد با لکنت زبان به ریچارد گفت:” برادر جا میبینی به چه مصیبتی گرفتاریم چاره ای نیست امشب بهتر است از هم جدا شویم ولی فردا شب قطعا پدرم در خنه نخواهد بود. خدانگهدار.”
***
انشب باربارا با هیجان واضطراب گذرانید.صبح روز بعدبا هزار زحمت بهانه بدست اورده با عجله و شتاب زیاد بسوی دفتر کار کارلایل روان شد بدبختانه در اینجا مواجه با ناامیدی شد دیل منشی کارلایل ابو اطلاع داد ساعتی پیش بیرون رفته و ممکن است تا چند ساعت دیگر باز نگردد ابربارا با هیجان و اضطراب گفت:
” اقای دیل هرطور شده باید فورا و بدون تاخیر اقای کارلایل راببینم.”
” خانم باربارا تا انجا که من اطلاع دارم ارباب تا بعد از ظهر امروز مراجعت نخواهد کرد خود من هم با او کار دارم ولی قرار ملاقات ما بعد از ظهر است. شما اگر کار فوری دارید که از من ساخته باشد بفرمایید تا فورا انجام دهم.”
باربارا اهی کشید و جواب داد خیر اقای دیل لازم است خود ارباب را ببینم.
در همین لحظه که باربارا و اقای دیل گرم گفتگو بودند ایزابل با دختر کوچک خود از انجحا می گذشت چون باربارا را دید اتش در نهادش افتاد و از انچه مشاهده کرد چنین نتیجه گرفت که این دختر حتی در دفتر کار هم دست از شوهر او برنمی دارد با وجود این از نظر حفظ ظاهر تبسمی کرد و سری فرود اورد و در همان حال تردید و وسواس و خشم و غضب از انجا دور شد ان روز ساعت4 بعدازظهر مجددا باربارا باز گشته و اینبار بدیدن کارلایل موفق شده جریان قضایا را برای او شرح داد.
کارلایل ذاتا و فطرتا از نیرنگ متنفر و در تمام مراحل معتقد به صراحت و ازردگی بود. در این مورد نیز ابتدا دچار تردیدی شد ولی فورا حس کرد که در چنین موردی اگر ترتیبی فراهم کند تا ریچارد هایر در خفا کاپیتان تورن را ببیند عملی بر خلاف قاعده انسانیت مرتکب نشده است.
برای انجام این کار فکری اندیشید و بالاخره خود را ناچار دید که قرار مواجهه ریچارد را با تورن برای عصر همانروز بگذارد ولی بلافاصله بیاد اورد که در ان موقع باتفاق ایزابل برای شب نشینی دعوت دارد باوجود این روح فداکاری و از خودگذشتگی وی بقدری بود که حاضر شد خویشتن را از حضور در ان ضیافت محروم کند تا بتواند در نتیجه بیچاره ای را از سختی برهاند.
زیرا می دید توقف زیاد ریچارد ممکن است باعث تولید اشکالاتی شود بهتر ان بود که هر چه زودتر این کار را انجام دهد به این جهت به باربارا سفارش کرد که به خانه بازگشته و به محض اینکه ریچارد امد او را با خود به دفتر کار او بیاورد مخصوصا توصیه کرد مبادا ریچارد از امدن به انجا ابا کرده ترس و تردید به خود راه دهد پس از رفتن باربارا یادداشت فوری به تورن نوشت تقاضا کرد شاعت هشت انروز به خانه او بیایدارسال این یادداشت خارج از موضوع نبود زیرا صبح همان ورز راجع به کار تورن اطلاعاتی کسب کرده و فرضا هم اگر این پیش امد رخ نمی داد باز درصدد ملاقات او بود. این حادثه باعث شد که بدون تاخیر از او ملاقات کند پس از انجام این کار به سایر کارهای متفرقه خود پرداخت و در ساعت پنج فراغتی حاصل کرده بسوی ایست لین روان شد فصد وی از رفتن بخانه این بود که حدوث حادثه غیر منتظره ای را بزن خود اطلاع دهد. از مصاحبت او در مجلس ضیافت عذر بخواد.
هنگامی که بخانه رسید مشاهده کرد که کالسکه اماده شده ایزابل لباس پوشیده خود را اراسته و منتظر او میباشد چون ایزابل او را دید بجای تهنیت و خوش امد گفت:
” مگر فراموش کرده ای که باید ساعت پنج و نیم در مجلس ضیافت حاضر باشیم ساعت شش شام خواهند خورد.”
کارلایل جواب داد”خیر ایزابل فراموش نکرده ام ولی امکان نداشت بتوانم زودتر از این به خانه بیایم و حالا هم که امده ام برای این است که بتو اطلاع دهم امشب متاسفانه نمی توانم با تو رد این ضیافت حاضر شوم از طرف من از خانواده جفرسن معذرت بخواه.”
ایزابل تاملی کرده افکار و تصورات عجیبی اورا بخود مشغول کرده بود بالاخره از کارلایل پرسی:
” چرا نمی تونی با من بیایی؟”
” کار فوری پیش امده و ناچارم بطور قطع امروز انرا انجام دهم بمحض اینکه شام خوردم باید بدون تردید و تامل بدفتر کارم بروم.”
ایا این عذر و بهانه ها برای این است که در غیاب او به باربارا بپیوندد و ساعتی را با او بگذراند.
این فکر در مغز او قوت گرفت و جای کرد حتی کوچکترین تردیدی در صحت این تصور برای او رخ نداد گونه هایش هر لحظه رنگی برنگی میشد و از مجموع حالات مختلف وی یکنوع حس نفرت اشکارا بود. کارلایل کاملا متوجه این حالت شد و به تصور اینکه ایزابل از تنها رفتن به انجا نگران است به وی گفت:
” ایزابل تو نباید از نیامدن من ناراحت باشی مطمئن باش که به هیچ وجه در این موضوع تقصیری ندارم کاری برای من پیش امده خیلی متاسفم.”
” تو معمولا عصرها به دفتر خودت بر نمی گشتی در تمام این مدت یاد ندارم مشغولیات شبانه برای خودت فراهم کرده باشی.”
” صحیح است سابقا کارهایی را که داشتم در موقع عصر به دیل رجوع میکردم و او همه را انجام می داد ول یاین بار طوری است که او نمی تواند به موضوع رسیدگی کند. باید حتما خودم حاضر باشم.”
ایزابل بار دیگر تامل کرد پس از چند لحظه سکوت را درهم شکست و پرسید:
” تصور میکنی بتوانی بعد از یکی دو ساعت کارت را انجام بدهی و بما ملحق شوی؟”
” نه ایزابل تصور نمی کنم بتوانم حاضر شوم شاید تا ساعت ده و یازده مشغول باشم.”
ایزابل دیگر چیزی نگفت .جامه نازک برتن پوشید و بدون اینکه کارلایل را وداع کند از در بیرون رفت و از پله ها به قصد رفتن به مجلس دعوت سرازیر گردید. کارلایل برای اینکه او را به کالسکه برساند با او روان شد و در انجا وی را وداع کرد ایزابل جوابی به او نداد. نگاهی سرد و غضب الود به او افکند و در کالسکه جای گرفت چون به محل موعود رسید از کالسکه پیاده شد و کالسکه چی از او پرسید :” خانم چه موقع برای بردن شما حاضر شوم؟”
ایزابل جواب داد:” خیلی زود در حدود ساعت نه و نیم.”
***
ان روز عصر کمی قبل از ساعت هشت ریچارد هایر در لباس مبذل به در اطاق کارلایل رسید و به محض اینکه دست بر در زد کارلایل انا در را به روی او باز کرد. دست او را در دست گرفت و گفت:” ریچارد داخل شو کسی اینجا نیست ” چون ریچار وارد اطاق شد کارلایل از او پرسید:” در بین راه کسی را ندیدی که امکان شناختن تو در او برود؟”
ریچار د جواب داد:” اقای کارلایل من در چنین موارد سعی میکنم که بصورت کسی نگاه نکنم حادثه چندو قت پیش درس خوبی به من داد ترسیدم که اگر نگاه به دیگران بکنم انها هم متقابلا به من نگاه کنند و به این جهت در تمام راه سرم پایین بود و مستقیما به اینجا امدم. راستی این حوالی چقدر تغییر یافته ! چقدر نسبت به سابق همه چیز مردم عوض شده.”
” بلی اقای ریچارد وست لین یکی از بخشهای خوب لندن شده عمارتهای مجللی در این بخش بنا کرده اند بگو ببینم تو چه میکنی و روزگارت چگونه است.”
” هیچ بیچاره و بدبخت ، ناتوان، دربدر مگر غیر از این انتظاری از من داشتید؟ کسی که در معرض چنین تهمت هولناکی واقع شود مگر می تواند یک ساعت فکرش راحت باشد صبح تا شب باید مثل پست ترین غلامهای زر خرید برای یک لقمه نان جان بکنم دیگر چه از دستم بر می اید؟”
” ریچار گفتم کس یاینجا نیست این کلاه را از سر بردارید.”
ریچارد اهسته کاله را از سر برداشت و صورت قشنگش که کاملا به مادرش شباهت داشت پدیدار گردید. ولی در همین هنگام مانند کسی که مرتکب اشتباه بزرگی شده از جای برجست نگاهی به چپ و راست خود افکند. گفت :
” اه اقای کارلایل میترسم .میتریم کسی به اینجا بیاید و مرا ببیند.”
کارلایل جواب داد نه ریچارد نترس غیر ممکن است کسی به اینجا بیاید در از بیرون یسته و مردم تصور می کنند هیچکس در اینجا نیست.”
“من تقصیر ندارم.میترسم می دانید اگر من را ببینند و بشناسند بدون تامل من را مجازات می کنند.شاید بدارم بیاویزند از قراری که باربارا به من می گفت شما در انتظار ان تورن لعنتی هستید.”
کارلایل از لحن گفتگوی ریچارد خیلی متاثر شد.با این که حق باو میداد که از تورن متنفر باشد ولی در عین حال حس کرد که این جوان ساده روزگار خود را در میان مردم پست بسر می برد و با اصطلا حات انها اشنا شده بیاوه گویی و فحش در نتیجه معاشرت عادت کرده و بکلی تحت نفوذ محیط زندگی خود قرار گرفته است انگاه روی به او کرد گفت”ریچارد مطابق توضیحاتی که شما راجع به قاتل حقیقتی هلی جوان دادید به نظر می رسد که باید قاتل همین تورن باشد که بنا شده امشب به اینجا بیاید.شباهت کاملی بین او و کسی که شما توصیف کردید وجود دارد.من چند سال قبل در دفعه اول که او را دیدم تحقیقاتی کردم ومعلوم شد که به اسبو نسن زیاد رفت و امد می کندو یک حادثه ی عشقی برای او هم رخ داده.این شخص در همان هنگی که هر برت خدمت می کند مشغول خدمت است و برای سرکشی به این حدود امده.”
ریچارد فریاد کرد.چقدر این ادم باید احمق باشد که اینجا را برای گردش و سرکشی انتخاب کند.مگر دیگر در دنیا جا قحط بود که به اینجا امد.”
شاید تصور میکند که در اینجا کسی نیست او را بشناسد.تا انجا که من توانسته ام بفهمم در این حدود جز تو و افی هلی جوان کس دیگر او را نشناخته است.من تو را در اتاق کاردیل پنهان می کنم.می دانی بین ان اتاق و این اتاق پنجره کوچکی هست از انجا نگاه کن ببین همان است یا خیر بعد از مرور چند سال اگر او را ببینی بشناسی؟”
“مطمئن باشید اگر پنجاه سال هم یگذرد به محض دیدن او او را خواهم شناخت.اگر هم مثل خود من در لباس مبدل باشد باز او را می شناسم.اقای کارلایل شما خوب می دانید انسان ممکن نیست صورت و قیافه رقیب خودش را مخصوصا در حالتی که دل پرخونی از دست او داشته است فراموش کند.
“ریچارد.چطور شد که تو بار دیگر به ایست لبن امدی.ایا کار مخصوصی داشتی؟”
ریچارد جواب داد”علت اصلی امدن من ابن بود که تمایل عجیبی به امدن پیدا کردم و هر قدر سعی کردم خود را نگاه دارم نتوانستم.مسلم است که شوق دیدار مادر و خواهرم را هم داشتم ولی مهمتر از همه همان احساسات وتمایل درونی بود. به این جهت خطر را استقبال کردم و امدم.”
“تصور میکردم مانند دفعه پیش باز احتیاج به کمک پیدا کرده ای.”
“البته احتیاج شدید هم به کمک دارم.من مدتی مریض شدم والا احتیاج پیدا نمی کردم.مباغ جزئی که اندوخته بودم همه را در این بیماری خرج کردم.اگر مادرم بتواند به من کمکی بکند فوق العاده مرا راحت کرده است.”
“البته که کمک خواهد کرد.من اطمینان دارم همین امشب هم ممکن است هرچه بخواهی من به تو بدهم چه شده که تو بیمار رو مریض شده ای”
” علت اولش این بود که روزی از اسب بزمین افتادم و شش ماه بستری شدم فصل زمستان بود و برای من فوق العاده مشکل بود بالاخره از بستر خارج شدم ولی اول بهار تب کردم و شش هفته دیگر بستری شدم.”
” چرا در غیبت خودت بمن کاغذ نمی نوشتی و ادرس خودت را اطلاع نمیدادی.”
” جرات نمی کردم بیم داشتم مبادا دیگران از موضوع بنحوی مطلع شوند وقت می گذرد یقین دارید که تورن خواهد امد؟”
در همین موقع صدای زنگ بلند شد کارلایل تبسمی کرد و گفت:
“ببین گوش بده خود اوست که زنگ می زند”
ریچارد بار دیگر کلاه خود را برسر گذاشت و انرا پائین کشید بطوری که نیمی از صورتش بکلی پوشیده شد.
کارلایل اورا به اطاق خود راهنمایی کرد ابتدا اورا در حالی که رویش کاملا بطرف پنجره اطاق دیل بود سرپا نگاهداشت انگاه تقاضای نشستن کرد تورن روی به او کرده گفت:”………..
351-352
«آقای کارلایل اگر اندکی دیرتر از موقع شرفیاب شدم خیلی معذرت میخواهم ولی در خانه هربرت دو سه نفر مهمان داشتند که نمیتوانستم آنها را گذاشته بیایم از این زحمتی که امشب به شما میدهم فوق العاده متأسفم.»
«تأسفی ندارد.کار را باید انجام داد من امروز خودم اینجا نبودم.امروز صبح اطلاعی از لندن راجع بکار شما بمن رسید ولی متأسفانه باید بگویم آنقدرها رضایت بخش نیست بانک با تأخیر پرداخت موافقت نکرده است.»
«آقای کارلایل.من فعلاً در وضعیتی هستم که نمی توانم پول را بپردازم.»
«من کتباً تقاضا کرده ام تا رسیدگی ثانوی اقدامات شدیدی بر علیه شما بعمل نیاورند.»
«پس از آن تکلیف من چه خواهد بود.»