رمان سفر به دیار عشق پارت 5
عاشق بودم اما با شناخت جلو رفتم اما مسعود………
سری به نشونه ی تاسف تکون میدمو میگم: نمیدونم… واقعا نمیدونم… ترجیح میدم قضاوت نکنم
دکتر: بالاخره سروش و سیاوش فهمیدن؟
-اوهوم… بالاخره طاقت من تموم شدو رفتم به بابا همه چیز رو گفتم… اون هم از دست من و ترانه خیلی عصبی میشه و برای اولین بار سر هر دوتامون داد میزنه… بعد خودش به سیاوش همه چیز رو میگه
دکتر: سیاوش چه جوری با این ماجرا کنار اومد؟
-سیاوش خیلی غیرتی بود و این موضوع همیشه ترانه رو اذیت میکرد… واسه همین هم به من میگفت چیزی به خونواده مون یا سروش نگم… میدونست اگه بابا یا سروش بفهمن صد در صد سیاوش هم با خبر میشه…سیاوش با فهمیدن ماجرا اول یه سیلی به ترانه زد که دلم برای مظلومیتش کباب شد و روز بعدش هم به دانشگاه رفتو با مسعود دعوای بدی راه انداخت… شاید باورت نشه ولی مسعود رو تا حد مرگ کتک زد
دکتر: سروش چیکار کرد؟
– سروش وقتی از طریق سیاوش ماجرا رو فهمید فقط یه خورده داد و بیداد کرد… ترانه میگفت این سیلی حقم بوده من نباید چیزی رو از سیاوش مخفی میکردم وقتی باهاش مخالفت میکردم میگفت مطمئن باش اگه واسه ی تو هم خواستگار بیاد سروش همین جور میشه… ولی من با ترانه موافق نبودم همیشه میگفتم سروش به خاطر کاری که من مقصر نباشم بیگناه کتکم نمیزنه… رفتارای سروش و سیاوش خیلی با هم فرق داشت… درسته سروش از دستم ناراحت شد ولی از سیلی و کتک خبری نبود… فقط برخوردش یا من سرد شد که وقتی دلایلم رو شنید گفت دوست نداره چنین اتفاقایی دوباره تکرار بشه…
دکتر: بعدها این ماجرا تو زندگیت تاثیر گذاشت؟
-خیلی خیلی زیاد…
دکتر: ادامه بده
-بعد از اون ماجرا سیاوش سخت گیرتر شد… بعضی مواقع دلم برای ترانه میسوخت… ترانه عاشق که هیچی دیوونه ی سیاوش بود البته این احساس دو طرفه بود ولی سیاوش بیش از حد سخت گیر بود… ولی این رو هم قبول داشتم این سخت گیری از روی عشقه
دکتر: سروش رفتارش عوض نشد؟
-نه من و سروش در برابر اشتباهات همدیگه خیلی جاها کوتاه میومدیم… رابطه ی من و سروش یه رابطه ی خاص بود…
دکتر: چرا اسمش رو میذاری یه رابطه ی خاص
با لبخند میگم: چون از اول بهم گفته بودیم حق نداریم بهم شک کنیم… حتی اگه سروش یه دختری رو میدیدو میگفت ترنم ببین چه دختر خوشگلیه من اصلا حسودیم نمیشد دلیلش هم روشن بود چون از عشق سروش اطمینان داشتم ولی رابطه ی ترانه و سیاوش اینجوری نبود
دکتر: سروش هم اگه تو در مورد پسری حرف میزدی راحت باهاش کنار میومد؟
خندم میگیره و میگم: بعضی موقع حرصش میگرفت ولی من اهل این کارا نبودم که بخوام اذیتش کنم… سروش اونقدر به من آزادی داده بود که همه ی اونا نشونه ی اعتمادش به من بود
دکتر: منظورت از آزادی چیه؟
-ترانه برای هر کاری باید از سیاوش اجازه میگرفت ولی برای من چنین محدودیتهایی وجود نداشت سروش همیشه میگفت فقط قبل از رفتن به من اطلاع بده… البته بعضی وقتا هم پیش میومد که با من مخالفت کنه و بگه دوست ندارم چنین جایی بری ولی میخوام بگم این رو به زور بهم نمیگفت یه جورایی اونقدر دوستانه و دلسوزانه باهام حرف میزد که من خودم ترجیح میدادم به حرفاش گوش کنم… میدونستم بد من رو نمیخواد… شیطون بودم ولی لجباز نبودم
دکتر سری تکون میده و میگه: پس رابطه ی قشنگی رو با هم دارین؟
با تاسف سری تکون میدمو میگم: داشتیم
با تعجب نگام میکنه و میگه: مگه الان با هم نیستین؟
-گفتم که 4 ساله رنگ خوشی ر ندیدم
با ناباوری نگام میکنه و میگه: من به عنوان یه روانشناس به شخصه میتونم بگم چنین رابطه ای ک تو داری ازش حرف میزنی یه رابطه ی قوی و ریشه داره و محاله به راحتی از هم بپاشه به جز اینکه بلایی سر سروش اومده باشه
میپرم وسط حرقشو با اخم میگم: خدا نکنه بلایی سرش بیاد… خدا رو شکر سالم و سلامته فقط……….
دکتر با کنجکاوی میپرسه: فقط چی؟
با لبخند تلخی میگم: فقط نامزد کرده
به سرعت از جاش بلند میشه و میگه: چی گفتی؟
آهی میکشمو میگم: اتفاقات زیادی افتاده که براتون تعریف نکردم
با ناراحتی سرجاش میشینه و میگه: اول ماجرای مسعود رو کامل برام تعریف کن بعد میریم سر مسائل بعدی… از مسعود بگو…. دیگه جلوی راهت سبز نشد؟
با یادآوری اون روزا دوباره همه ی غمهای عالم ته دلم میشینه و با غصه میگم: بعد از اون اتفاق تا چهار پنج ماه بعدش خبری از مسعود نبود تا اینکه یه روز موقع برگشت از دانشگاه جلوم رو میگیره… هیچی ازش باقی نمونده بود… باورم نمیشد که تا اون حد داغون شده باشه… خیلی ضعیف و لاغر شده بود… زیر چشماش گود رفته بود… فکر کردم دوباره اومده گریه و زاری راه بندازه ولی اشتباه میکردم… مسعود اون روز مسعود همیشگی نبود… چشماش هیچ نور و فروغی نداشت… انگار ناامیده ناامید بود… از صداش غصه میبارید… اون روز
💔سفر به دیار عشق💔, [۱۱.۰۷.۱۶ ۱۱:۰۸]
یه نامه به دستم دادو گفت میخوام برم… واسه ی همیشه ی همیشه… اینو به ترانه بده بگو مسعود واقعا عاشقت بود… بگو مسعود فقط خوشبختیت رو میخواست… بگو مسعود خوشحاله که تا این حد خوشبختی… بگو مسعود شرمندته که اذیتت کرد…
با بغض میگم: اون روز خیلی روز بدی بود… حرفای مسعود بدجور من رو تحت تاثیر قرار داد… همه ی این حرفا رو زد و بعدش رفت… واقعا رفت… برای همیشه… دیگه هیچوقت ندیدمش… تا اینکه خبر مرگش بهمون رسید…
دکتر: نامه رو به ترانه دادی؟
-نه
دکتر: چرا؟
-نمیخواستم رابطه اش با سیاوش بهم بخوره… سیاوش اگه میفهمید ناراحت میشد ولی به سروش همه چیز رو گفتم
دکتر: سروش چی گفت؟
-نامه رو باز کردو نوشته های توش رو خوند و بدون اینکه بهم بگه توش چی نوشته اون رو پاره کردو از شیشه ماشین بیرون پرت کرد
دکتر: لابد بعد از مرگ مسعود دچار عذاب وجدان شدی؟
سری به نشونه ی تائید حرفش تکون میدمو میگم: با اینکه مقصر نبودم ولی وقتی خبر مرگش بهم رسید داغون شدم… درسته مسعود یه همکلاسی بود اما وقتی یاد اون التماسا یاد اون چشمای غمگینش یاد اون اشکاش میفتادم دلم میگرفت… بیشتر از اینکه از مرگش ناراحت باشم عذاب وجدان داغونم کرد… مسعود پسر خیلی خوبی بود فقط انتخابش اشتباه بود… من بعد از اینکه سروش نامه رو پاره کرد همه چیز رو فراموش کردم… زندگیمون به روال عادی برگشته بود… از مسعودم خبری نبود ولی وقتی خبر مرگش به گوشم میرسه همه وجودم پر از عذاب وجدان میشه… هر شب چشمای غمگینش رو میدیدم.. هر شب التماساش رو میشنیدم… هر شب کابوس اون روزا رو تجربه میکردم و هر روز داغونتر از گذشته میشدم… سروش وقتی ماجرا رو فهمید خشکش زد… باورش نمیشد مسعود به خاطر ترانه اون کارا رو کنه… بعدها از دوستای مسعود شنیدم که روزای آخر معتاد شده بود انگار از دنیا بریده بود اونقدر تزریق کرد که خودش رو خلاص کنه.. من چیز زیادی از مواد و این جور چیزا سرم نمیشه فقط میدونم با تزریق بیش از حد مواد خودش رو به کشتن داد
دکتر: هیچوقت خونوادش رو دیدی؟
-این جور که معلوم بود کسی رو نداشت تنهای تنها بود تو مراسم خاک سپاریش فقط دوستاش حضور داشتن
دکتر: بعد از 4 سال هنوز هم اون کابوسها رو میبینی…
-تازگیها دوباره شروع شده
دکتر: پس دلیل افسردگیت مرگ مسعود و جدایی از سروشه؟
-اشتباه نکنید… این یه ماجرای کوچیک تو اون همه اتفاقه… ماجرای اصلی 4 سال پیش اتفاق افتاد… ماجرای مسعود فقط خوابهای شبانه ام رو از من گرفت ولی ماجرایی که 4 سال پیش اتفاق افتاد مثل طوفانی همه ی آرامش زندگیم رو از من گرفتو من نتونستم هیچ کاری کنم… و یکی از نتایجش جدایی از سروش بود
—————
دکتر: مگه چهار سال پیش چه اتفاقی افتاد؟
-همه چیز از یه شب بارونی شروع شد؟… یه شب بارونی که شروعی شد برای برپایی طوفانی در تمام زندگیم… من عاشق بارونم و همین بارون هم کار دستم داد… خونوادم به مسافرت رفته بودن و من خونه تنها بودم… هر چند بابام از دو هفته قبل برای من هم بلیط گرفته بود ولی یه هفته مونده بود به مسافرت استادم گفت هفته ی بعد خودتون رو برای امتحان میان ترم آماده کنید و من هم مجبور شدم قید مسافرت رو بزنم… همگی میخواستیم به مشهد بریمو چهار روزه برگردیم ولی وقتی بابام ماجرا رو فهمید گفت فعلا مسافرت رو کنسل میکنه اما من قبول نکردم که ایکاش قبول میکردم که ایکاش لال میشدمو نمیگفتم از پس کارای خودم برمیام… من و داداش طاهر خیلی باهم صمیمی بودیمو داداشم میخواست پیشم بمونه که من دلم راضی نشد بخاطر من از استراحت چند روزه اش بزنه واسه ی همین با کلی اصرار همه رو راهی کردم… مامان قبل از رفتن گفت حق ندارم شبا خونه تنها بمونم… کلی سفارش کرد که حتما شب به خونه ی خاله ام برم ولی از اونجایی که من با دختر خاله ام مهسا رابطه ی خوبی ندارم تصمیم گرفتم خونه بمونم… هر چند میدونستم اگه مامان و بابا بفهمند خیلی عصبانی میشن…. از قضا اون روز هوا مثله همین الان بارونی بود و من مسیر دانشگاه تا خونه رو پیاده برگشته بودم و همین باعث شده بود مثله موش آب کشیده بشم … وقتی به خونه رسیده بودم احساس میکردم دارم سرما مسخورم… چون یه خورده گلوم درد میکرد… وقتی هوا تاریک میشه سرفه هم به گلو دردم اضافه میشه… واسه ی همین یه قرص سرماخوردگی میخورمو میرم زیر پتو تا بخوابم…
با یادآوری خاطرات اون لحظه ها هنوز هم ترس رو با همه ی وجودم احساس میکنم… ایکاش حماقت نمیکردم… ایکاش
دکتر که سکوتم رو میبینه میگه: بعدش چی شد؟
با حرف دکتر به خودم میامو بعد از چند ثانیه مکث ادامه میدم: نزدیکای ساعت 2 بود که با یه سر و صدای عجیبی از خواب بیدار شدم… حالم زیاد خوب گلوم خیلی درد میکردو دلم میخواست بخوابم… ولی تو اون لحظه ها حواسم رفت به سمت پنجره احساس کردم چیزی به
💔سفر به دیار عشق💔, [۱۱.۰۷.۱۶ ۱۱:۰۹]
پنجره ی اتاقم بر خورد میکنه… هر چند دقیقه یه بار این اتفاق تکرار میشد… یه چیزی مثله برخورد سنگ به شیشه… دقیقا صداش مثل این بود که یکی با سنگهای کو چیک به شیشه ضربه ای وارد کنه پ… از یه طرف هم هوا بدجور بارونی بود… بارون که چه عرض کنم یه چیز بیشتر از بارون… رعد و برق هم میزد من از بچگی ترسی از رعد و برق نداشتم… ولی اونشب همه چیز زیادی ترسناک به نظر میرسید… اول فکر کردم این صداها بخاطر ضربه هایی که بارون به شدت به اتاق وارد میکنه ولی وقتی چند سنگ دیگه به پنجره برخورد کرد ته دلم خالی شد… وقتی با دقت توجه میکردم میتونستم تفاوت بین صداها رو تشخیص بدم… پنجره ی اتاق من رو به حیاط بود… و کسی از خارج از خونه دیدی به پنجره ی اتاقم نداشت و همین ها بود که ته دلم رو خالی میکرد… یه حسی به من میگفت یکی توی حیاطه… شانسی که آورده بودم این بود که در سالن رو قفل کرده بودم و همه پنجره ها هم حفاظ داشتن ولی با همه ی اینا یه دختر تنها ساعت دو نصفه شب با اون همه ترس دنبال یه پناهگاه امن میگرده و من هم از این قائله جدا نبودم… از شانس بد من توی اون روزا سروش با پدرش به یکی از شعبه های شرکتشون که توی شمال بود رفته بودن و قرار بودن چند روزی شمال بمونند هیچکس نمیدونست من شب خونه تنهام… خاله ی من هم مثله دخترش زیاد با من رابطه ی خوبی نداشت و لابد فکر کرده بود شب به خونه ی یه نفر دیگه رفتم چون هیچ تماسی با من نگرفت… مامان و بابا هم وقتی به مشهد رسیدن فقط به گوشیم یه زنگ زدنو رسیدنشون رو خبر دادن و مامان دوباره سفارش کرد شب به هیچ عنوان خونه تنها نمونم… واسه ی همین نمیدونستم باید به کی زنگ بزنم از یه طرف هم نمیدونستم حدسم درسته یا نه… درسته سنگهای ریزی به پنجره ام برخورد میکرد ولی م این امکان هم وجود داشت که باد سنگها رو جا به جا کرده باشه و در نهایت سنگها هم به پنجره ی اتاقم برخورد کرده باشن…. با این حرفا خودم رو دلداری میدادم که حس کردم سایه ای از جلوی پنجره ام رد شده… با چشمهای خودم سایه رو دیدم ولی جرات نکردم جیغ بکشم… جلوی دهنم رو گرفتم و در گوشه ی اتاقم نشستم تا در دیدرس نگاه اون طرف نباشم
دکتر: یه خورده آب بخور رنگت پریده
با دستهایی لرزون لیوان آب رو از میز مقابل خودم برمیدارمو چند جرعه از آب رو میخورم
با ناراحتی میگم: هنوز هم ترس اون لحظه توی وجودم هست… شب وحشتناکی بود
دکتر: واقعا کسی تو حیاط بود؟
-صد در صد… هر چند هیچوقت ثابت نشد و در نتیجه هیچکس حرفمو باور نکرد ولی من مطمئنم اون شب کسی تو حیاط بود
دکتر: چطور اینقدر با اطمینان حرف میزنی؟
– بخاطر اتفاقایی که بعد از اون ماجرا افتاد… وقتی بقیه اتفاقات رو براتون تعریف کنم متوجه همه چیز میشین
سری تکون میده و دیگه هیچی نمیگه… دوباره لیوان آب رو روی میز مقابلم میذارمو میگم: نمیدونید اون لحظه چی کشیدم… من یه لحظه سایه ی یه نفر رو دیدم… هر چند خیلی سریع از جلوی پنجره رد شد ولی من واقعا سایه ی اون طرف رو دیدم… همونجور که گوشه ی اتاقم نشسته بودم داشتم با خودم کلنجار میرفتم که باید چه غلطی کنم یه لحظه یاد سیاوش میفتم… اون لحظه ذهنم کار نمیکرد اصلا نمیدونستم باید به کی زنگ بزنم اولین نفری که به ذهنم رسید سیاوش بود… جرات نداشتم پامو از اتاق بیرون بذارم با اینکه در سالن قفل بود ولی باز میترسیدم… حس میکردم امن ترین جای دنیا اتاقمه… با همه ی اینا یه خورده به خودم جرات دادمو از جام بلند شدم… به زحمت خودم رو به تلفنی که توی اتاقم بود رسوندم گوشی رو برداشتم و میخواستم برای سیاوش زنگ بزنم که در کمال تعجب دیدم اصلا بوق نمیخوره… ته دلم عجیب خالی شده بود… در اون لحظه صد بار به خودم لعنت فرستادم که چرا به حرف مامان گوش نکردمو به خونه ی خاله نرفتم
همینجور گوشی توی دستم بود که با برخورد محکم سنگی به پنجره اتاقم و صدای شکسته شدن شیشه ی پنجره جیغی کشیدمو گوشی تلفن رو رها کردمو دوباره به گوشه اتاق پناه بردم…. هم ترسیده بودم… هم حالم بد بود… بدجور احساس ضعف میکردم.. چون گرسنه خوابیده بودم یه خورده سرگیجه داشتم… اونشب توی اون اتاق مرگ رو هزاران هزار بار جلوی چشمام دیدم و دم نزدم.. هیچوقت توی عمرم اونقدر نترسیده بودم… بعد از اون شب هم دیگه چنین ترسی رو تجربه نکردم… تنها شبی بود که استرس و اضطراب و ترس و پشیمونی رو با تک تک سلولهای بدنم احساس کردم.. احساساتی که اونشب تو اتاقم تجربه کردم تا مدتها از ذهنم پاک نشدن… احساسات مختلفی بودن که فقط درد و رنج رو برام به همراه داشتن
دکتر سری تکون میده و میگه: هر کسی هم جای تو بود همونقدر میترسید… بعدش چیکار کردی؟
همونجور یه گوشه ی اتاق کز کرده بودمو از ترس گریه میکردم که چشمم به گوشیم میفته… اکثر شبا گوشی رو گوشه ی تختم میذاشتم تا اگه سروش شبا برام اس ام اس داد بیدار
💔سفر به دیار عشق💔, [۱۱.۰۷.۱۶ ۱۱:۰۹]
بشم… سروش هر وقت خوابش نمیبرد بهم اس ام اس میداد که اگه بیدار باشم برام زنگ بزنه…چون کارای سروش زیاد بود زیاد همدیگرو نمیدیدیم… من هم برای اینکه صداش رو بیشتر بشنوم حاضر بودم از خوابم بزنمو یه خورده با عشقم حرف بزنم… اون لحه که چشمم به گوشیم افتاد انگار دنیا رو بهم دادن سریه به سمت تختم شیرجه رفتموخودم رو به گوشی رسوندم… با ترس و لرز به گوشیم چنگ زدم و دوباره به همون سرعت به گوشه ی اتاق پناه بردم… اصلا به سمت پنجره نگاه نمیکردم میترسیدم سرم رو برگردونمو یه نفر رو پشت پنجره ببینم… صد در صد اگه تو اون لحظه یه نفر رو پشت پنجره میدیدم سکته میکردم… هر چند بعد از شکسته شدن شیشه دیگه سر و صدایی بلند نشده بود اما باز جرات نگاه کردن به پنجره رو نداشتم یه جورایی مطمئن بودم یه نفر تو حیاط خونمون هست ولی از ترس نمیتونستم کاری کنم… بالاخره با دستایی لرزون شماره ی سیاوش رو گرفتم… اون شب همه چیز رو با گریه و زاری برای تعریف کردم…
تمام مکالمات اون لحظه ها تو گوشم میپیچه
سیاوش: بله؟
-سیاوش تو رو خدا خودت رو برسون
سیاوش: ترنم چی شده
همه ی صداها… ناله ها… زاری ها… گریه ها رو جلوی چشمام میبینم
-سیاوش یکی اینجاست… تو خونه… من میترسم… تو رو خدا خودت رو برسون
سیاوش: مگه نرفتی خونه ی خالت؟
یاد جیغام میفتم: نه… نه… ولی به خدا نمیدونستم اینجوری میشه
سیاوش: آروم باش ترنم…. آروم باش… من همین الان خودم رو میرسونم… تو فقط از جات تکون نخور… همین الان دارم حرکت میکنم
دکتر: ترنم همه چیز تموم شده دلیلی برای ترس وجود نداره… پس چرا خودت رو اذیت میکنی؟… ببین چه جوری دستات میلرزه…
نگاهی به دستام میندازم آه از نهادم بلند میشه … حق با دکتره از شدت ترس دستام میلرزه… خودم اصلا متوجه نشده بودم… دلیل این ترس رو نمیفهمم…. شاید دلیلش اینه که دوباره اون لحظه ها جلوی چشمم جون میگیرن و من همه ی اون ترسا رو با همه ی وجودم احساس میکنم… وقتی دارم تعریف مبکنم خودم رو توی اتاقم میبینم و این ترسم رو بیشتر میکنه
دکتر از جاش بلند میشه و به سمت میزش میره… یه بسته قرص برمیداره و یکی از قرصا رو از د بسته خارج میکنه بعد با آرامش به طرفم میاد… قرص رو به طرفم میگیره و میگه: با آب بخور… یکم از تپش قلبت کم میکنه… باعث میشه آرومتر بشی
با لبخند ازش تشکر میکنمو قرص رو میخورم… لیوان آب رو از روی میز برمیدارم همه ی آب رو تا آخر میخورمو لیوان خالی رو روی میز میذارم… بعد از اینکه آرومتر شدم دکتر میگه: اگه بهتری ادامه بده
سری تکون میدمو میگم:
خلاصه سیاوش از من خواست از جام تکون نخورم تا خودش رو برسونه… حدود یه ربع بیست دقیقه گذشتو هیچ خبری نشد… دیگه سر و صدایی از بیرون نمیومد… اگه اون سنگ شیشه ی اتاقم رو نشکسته بود با خودم فکر میکردم همه چیز خیالات و توهمات خودم بوده… اما هنوز اون سنگ تو اتافم افتاده بودو اطراف اون هم پر از خرده شیشه های پنجره بود… همینجور گوشه ی اتاقم نشسته بودم که متوجه ی صدایی میشم… کسی دستگیره ی در سالن رو بالا و پایین میکرد و چون در قفل بود نمیتونست به داخل خونه بیاد… از ترس حتی نمیتونستم راحت نفس بکشم… تو اون لحظه ها از خدا میخواستم که زودتر سیاوش رو برسونه… یه بار دیگه به سیاوش تماس گرفتم که با همون اولین بوق جوابمو داد و گفت: پشت در سالنه… وای آقای دکتر اون لحظه انگار همه ی دنیا رو به من دادن… چون تا در سالن راه نرفتم انگار پرواز کردم
———————
دکتر: مگه سیاوش کلید خونتون رو داشت؟
-نه… از دیوار اومده بود
دکتر: وقتی سیاوش اومد چی شد؟ هیچ چیز پیدا نکرد؟
-وقتی صدای سیاوش رو شنیدم با دو خودم رو به در سالن رسوندم… در رو براش باز کردمو از ترس خودم رو تو بغلش پرت کردم… اصلا از بغلش بیرون نمیومدم…همونجور با هق هق ماجراها رو براش تعریف میکردم و اون هم سعی میکرد آرومم کنه… با اطمینان میتونم بگم 10 دقیقه بی وقفه فقط گریه کردمو تعریف کردم…سیاوش وقتی دید حال و روزم خیلی بده.. اصلادعوام نکرد اونقدر دلش برام سوخت که فقط با لحن نرمی بهم اشتباهم رو بهم یادآوری کرد… سیاوش از اون آدماست که وقتی یه اشتباهی کنی زود عصبی میشه اما اون روز اونقدر حالم خراب بود تنها سرزنشش این بود که چرا شب توی خونه تنها موندی … چنان به سیاوش چسبیده بودم که بدبخت نمیتونست از جاش تکون بخوره
دکتر: خوب این طبیعیه… با اون همه ترس دنبال یه پناهگاه میگشتی و توی اون لحظه کسی رو به جز سیاوش پیدا نکردی
لبخند تلخی میزنمو ادامه میدم: نزدیک یه ربعی تو بغل سیاوش بودمو از بغلش بیرون نمیومدم تا اینکه یه خورده آروم تر شدم… سیاوش هم وقتی دید اوضاع بهتر شده خواست من رو از خودش جدا کنه و به حیاط و داخل ساختمون نگاهی بندازه ولی من به با
💔سفر به دیار عشق💔, [۱۱.۰۷.۱۶ ۱۱:۰۹]
زوش چنگ زده بودمو فقط یه جمله رو مدام تکرار میکردم … تنها اینجا نمیمونم من هم باهات میام…. سیاوش هر چی میگفت من نمیخوام جایی برم فقط میخوام نگاهی به اطراف بندازم گوشم بدهکار نبود… اون هم وقتی دید حریفم نمیشه بالاخره راضی شد… همه جا رو گشتیم… حیاط… انباری… زیرزمین…حیاط پشتی… اطراف خونه… حتی تو کوچه… داخل خونه… هیچ کس نبود… واقعا هیچکس نبود… بعد از اون همه گشتن هیچ چیز پیدا نشد.. تنها مدرکم برای اثبات حرفم قطعی تلفن و شیشه ی شکسته شده ی اتاقم بود…
دکتر: هیچ اقدامی نکردین؟
-سیاوش اون شب من رو به خونه ی خالم رسوندو ماجرا رو براشون تعریف کرد… هر چند خیلی از طرف خاله و شوهر خاله و بعدها هم از طرف خونواده سرزنش شدم ولی خوشحال بودم که ماجرا به خیر و خوشی تموم شده… سیاوش روز بعدش به کلانتری رفت و یه کارایی کرد ولی بعد از مدتی که هیچ خبری نشد… همه به این نتیجه رسیدن که اون فرد دزد بوده و فکر میکرده خونه خالیه
دکتر: تو چی؟ تو هم همین فکر رو میکردی؟
پوزخندی میزنمو میگم: هنوز اونقدر احمق نشدم که این فکر رو کنم… اگه اون طرف دزد بود هیچوقت با سنگ به شیشه پنجره نمیزد تا صاحبخونه رو بیدار کنه…
دکتر سری تکون میده و میگه: موافقم… در مورد قضیه تلفن چیکار کردی؟
-وقتی گفتم گوشی هم قطعه… دزدی که از وجود من تو خونه اطلاع نداره چه جوری میاد تلفن رو قطع میکنه؟
دکتر با کنجکاوی میگه: خوب؟ چی گفتن
با تمسخر میگم: چیز چندانی نگفتن… به بارون شب قبل ربطش دادن و بارون رو بهونه ای برای قطع شدن تلفن دونستن
چشمامو میبندمو با ناراحتی ادامه میدم: خلاصه میکنمو در یه جمله نتیجش رو میگم پلیس در نهایت به خونوادم گفت اون طرف به احتمال زیاد دزد محلی بودهو چون متوجه ی حضور من نشده بود خونه ی ما رو واسه ی دزدی انتخاب کرد وقتی هم میفهمه کسی داخله خونه هست فرار رو بر قرار ترجیح میده… از اونجایی هم که چیزی ندزدیده پس اونا هم نمیتونند کاری کنند… به همین سادگی همه چیز تموم شد… هر چند ماجرای شکسته شدن شیشه واسه ی همه جای سوال داشت ولی با همه ی اینا همه تصمیم گرفتن حرفی رو باور کنند که درکش راحت تره… من هم به این نتجه رسیدم که همه چیز تموم شده و شاید حق با پلیس باشه هر چند ته دلم میدونستم که اینطور نیست
دکتر: بعد از اون ماجرا دیگه از اتفاق مشکوکی نیفتاد؟
-بعد از اون ماجرا اونقدر اتفاقات عجیب غریب افتاد که هنوز من در تعجبم و بدترش اینه که برای هیچکدوم از اون اتفاقات دلیل و مدرک قانع کننده ای ندارم
دکتر با تعجب میگه: مگه چی شد؟
– تا یه ماه همه چیز آروم و عادی بود ولی بعد از یه ماه تازه بدبختیهای من شروع شد… هر روز یه اتفاق… هر روز یه بدبیاری… هر روز یه ماجرای گنگ.. هر روز یه سوال بی جواب… واقعا اون روزا جز بدترین و در عین حال عجیب ترین روزای زندگی منه….
دکتر: واضح تر بگو
سری تکون میدمو میگم: رفتار سیاوش با من تغییر کرده بود… جایی که من بودم حاضر نمیشد… به اس ام اسام جواب نمیداد… دیگه با من هم صحبت نمیشد… در کل خیلی از من فاصله میگرفت…. حتی وقتی من رو میدید با اخم روش رو از من برمیگردوند… واسه ی خودم هم جای تعجب داشت سیاوش همیشه من رو مثل خواهرش دوست داشت… هیچوقتت بهم بی احترامی نمیکرد… حتی دلیل تغییر رفتار سیاوش رو از سروش هم پرسیدم اما تنها جوابی که شنیدم این بود که کارای سیاوش زیاد شده و این روزا یه خورده بی حوصله ست… هر چند این حرفا برای من قابل قبول نبود ولی ترجیح میدادم که باورشون کنم… تا اینکه یه روز موقه برگشت از دانشگاه سیاوش جلوم رو گرفتو با اخم گفت سوار ماشینش بشم… هر چند از رفتارای سیاوش در تعجب بودم ولی اون روز ترجیح دادم سوار ماشینش بشمو در مورد رفتارای اخیرش ازش سوال کنم…. بعد از اینکه سیاوش من رو سوار ماشینش کرد ماشین رو به سرعت به حرکت درآورد و به سمت کافی شاپ یکی از دوستای سروش که پاتوق چهار نفرمون بود حرکت کرد… وقتی دلیل کارش رو ازش پرسیدم با داد فقط یه چیز گفت ترنم فقط خفه شو… سیاوش هیچوقت با من اینطور حرف نزده بود… از یه طرف از برخوردش تا حد مرگ ناراحت بودم از یه طرف هم از رفتارای اخیرش تعجب میکردم… در کل مسیر سیاوش ساکت بود و من هم ترجیح میدادم هیچ حرفی نزنم… وقتی به مقصد مورد نظر رسیدیم… با اخم ماشین رو یه گوشه پارک کردو با حالت دستوری بهم گفت از ماشین پیاده شم… بعد خودش جلوتر از من به داخل کافی شاپ رفتو خلوت ترین مکان رو برای نشستن انتخاب کرد… من هم پشت سرش حرکت کردم و با خودم فکر میکردم یعنی چی شده که سیاوش اینقدر عصبیه؟… وقتی به میز مورد نظر رسیدیم سیاوش با اخم روی یکی از صندلی ها نشست من هم با ناراحتی یه صندلی که مقابل سیاوش بود رو کنار کشیدمو روش نشستم
توی اون لحظه ها به شدت استرس داشتم… دلیلش
💔سفر به دیار عشق💔, [۱۱.۰۷.۱۶ ۱۱:۱۹]
رو نمیدونستم فقط میدونستم عصبانیت سیاوش بی دلیل نیست
وقتی مقابل سیاوش نشستم… پیشخدمت جلومون ظاهر شد که من از شدت استرس چیزی سفارش ندادم اما سیاوش یه لیوان آب تقاضا کرد… پیش خدمت هم سری تکون دادو از ما دور شد… بعد از رفتن پیشخدمت سیاوش در سکوت به من زل زد… بعد از چند دقیقه پیش خدمت آب رو آوردو دوباره رفت
چشمامو میبندمو سرم رو به مبل تکیه میدم… خودم رو داخل کافی شاپ میینم… همه ی فضاها و شخصیتها جلوی چشمام شکل میگیرن… انگار امروز دو شنبه ست و من همین الان در راه دانشگاه با ماشین سیاوش رو به رو شدم… انگار همین الان با سیاوش داخل کافی شاپ شدم … سیاوش رو مقابل خودم میبینم… صدای عصبیش تو گوشم میپیچه
سیاوش: منتظرم
همه ی اون تعجبو بهت زدگی رو احساس میکنم… همه چیز تو ذهنم جون میگیره… همه چیز زیادی زنده به نظر میرسه… حتی یادم میاد اون لحظه از خودم پرسیدم منتظر چی؟… اون حرفا رو به راحتی تو ذهنم میشنوم
-سیاوش هیچ معلومه چی میگی؟
سیاوش: گفتم منتظرم تا دلیل کارای مسخره ی اخیرتو بشنوم
تعجب خودم و جدیت سیاوش رو هنوز هم احساس میکنم
– سیاوش من حرفات رو درک نمیکنم… منظورت از این کارا چیه؟
سیاوش:کسی که باید این سوال رو بپرسه منم نه تو… منظورت از این کارا چیه؟ ترنم واقعا منظورت چیه؟… بعد از 5 سال حالا که همه چیز داره درست میشه چرا میخوای هم زندگی خودت و ترانه هم زندگی من و سروش رو خراب کنی؟چطور میتونی به سروش خیانت کنی؟ اصلا اینو به من بگو چطور میتونی زندگی خواهرت رو خراب کنی؟
چقدر همه ی صداها و همه تصاویر واقعی به نظر میرسن میان… دقیقا خودم رو جلوی چشمام میبینم که اخمام تو هم رفته
-سیاوش تو حالت خوبه؟ خیانت چیه؟ خراب کردن زندگی خواهرم چیه؟
سیاوش: ترنم سعی نکن عصبیم کنی… خودت هم خوب میدونی عصبی بشم دوست و آشنا سرم نمیشه… بهتره همین الان دلیل این کارای اخیرت رو توضیح بدی من قول میدم ترانه و سروش از هیچ چیز باخبر نشن… هر چند ازت ناامید شدم ولی بهت یه فرصت دیگه میدم تا همه چیز رو جبران کنی… نه به خاطر تو فقط و فقط به خاطر برادرم که دیوونه وار عاشقته
چشمامو باز میکنم… اشکام همینجور سرازیره…. دکتر با ناراحتی نگام میکنه و دستمال کاغذی رو جلوم میگیره… با ناراحتی دو تا دونه برمیدارم زیر لب تشکر میکنم… اشکای صورتم رو پاک میکنمو یه خورده آرومتر میشم
دکتر: چطور اینقدر دقیق و واضح همه ی این حرفا یادت مونده
با ناراحتی میگم: شاید باورتون نشه ولی من توی این چهار سال هزار بار پیش خودم به گذشته برگشتم تا ببینم کجا اشتباه کردم… کجا به خطا رفتم… ولی هیچ نتیجه ای برام به همراه نداشت… حتی همین الان هم که دارم واسه ی شما این ماجرا رو تعریف میکنم باز هم از خیلی چیزا سر در نمیارم…اونقدر همه چیز بر علیه من بود که بعضی موقع خودم هم به خودم شک میکنم
دکتر: اون روز بالاخره چی شد؟
دوباره قطره اشکی از گوشه ی چشمم سرازیر میشه و یاد حرفام میفتم
-سیاوش خیلی داری تند میری… وقتی هیچی نمیدونم چی بهت بگم… مثله بچه ی آدم حرف بزن تا حداقل بفهمم چی داری میگی؟
اون لحظه سیاوش با صدای بلند جوابم رو داد و گفت: نه خوشم اومد خوب داری نقش آدم بیگناه رو بازی میکنی…
-سیاوش تو رو خدا آرومتر…
سیاوش بی توجه به حرفم همونجور ادامه میداد: باشه الان بهت میگم…
بعد از تموم شدن حرفش با حرص گوشیش رو آورد و مشغول انجام دادن کاریشد… بعد از چند دقیقه گوشیش رو به طرفم گرفت و گفت: برو ایمیلایی که برام فرستادی رو بخون
هر چند وقت یه بار برای همه دوستام و فامیلای نزدیکم ایمیل میفرستادم… مثلا یه عکس قشنگ یه شعر قشنگ هر چیزی که خوشم میومد…
توی اون لحظه با تعجب گوشی رو از دستش گرفتمو نگاهی به گوشیش انداختم… چشمام تو از شدت تعجب گرد شده بود… من توی اون هفته فقط یه ایمیل برای سیاوش فرستاده بودم اما در کمال ناباوری چیزی حدود بیست سی تا ایمیل با نام من توی گوشی سیاوش بود… شک ندارم آدرسه ایمیل خودم بود.. همه چیز شبیه واقعیت بود ولی واقعیت نبود… حقیقت ماجرا دروغ به نظر میرسید و دروغ در داستان زندگی من رنگ واقعیت گرفته بود
نمیدونم توی اون روز توی اون لحظه توی اون کافی شاپ قیافم چی شکلی شده بود که حتی سیاوش هم با ترس نگام میکرد
هنوز نگرانی صداش تو گوشم هست… صداش تو گوشم میپیچه: ترنم حالت خوبه؟
ولی اون لحظه من هیچی حالیم نبود… اصلا هیچی برام مهم نبود… نگاهی به تاریخ ارسال ایمیلا میندازم اولین ایمیل دقیقا برای یه هفته ی پیش بود…. اون موقع من اصلا برای سیاوش ایمیلی نفرستاده بودم… آخرین ایمیل ارسالی هم برای دیروز بود… بی توجه به حرف سیاوش اولین ایمیل رو باز کردم… چشمام به نوشته ها بود ولی هیچی ازشون نمیفهمیدم… شاید هم میفهمیدم ولی حالیم نمیشد..
💔سفر به دیار عشق💔, [۱۱.۰۷.۱۶ ۱۱:۱۹]
. نوشته ها دقیقا شبیه نوشته های خودم بود… همون لحن.. همون بیان… باورم نمیشد… بازی کثیفی بود… فقط در این حد میدونستم هر کی که داره با من این کارو میکنه خیلی خیلی بهم نزدیکه… ولی نمیدونستم کیه؟ واقعا نمیدونستم
دومین ایمیل رو باز میکنم تکرار همون حرفا
سومین ایمیل خیلی وقیحانه تر از اولی و دومی
چهارمی رو که دیگه داشتم با هق هق و صدای لرزون بلند بلند میخوندم
همینجور میخوندمو اشک میریختم… همینجور میخوندمو با هق هق میگفتم اینا کار من نیست… همینجور میخوندم با بدبختی گریه و زاری میکردم
سیاوش مدام سعی میکرد آرومم کنه اما موفق نمیشد…. هر کاری میکرد نمیتونست ساکتم کنه میخواست گوشی رو به زور ازم بگیره ولی من بهش نمیدادمو دونه دونه ایمیلا رو باز میکردم… و همونجور که میخوندمو با ناباوری سرمو تکون میدادمو از خودم میپرسیدم خدایا این کیه که داره زندگیم رو به بازی میگیره…
با صدای دکتر به خودم میام
دکتر: ترنم تو رو خدا آروم باش
💔سفر به دیار عشق💔, [۱۱.۰۷.۱۶ ۱۹:۳۸]
با صدای بلند میزنم زیر گریه و میگم: آخه چه جوری؟… چه جوری میتونم آروم باشم؟… چه جوری میتونم در کمال خونسردی به زندگیم ادامه بدمو بگم هیچی نشده؟… بعد از اون همه اتفاق بعد از اون همه ماجرا بعد از اون همه سختی اگه بخوام هم چیزی از یادم نمیره… وقتی به اون روزا فکر میکنم بدبختی رو با تک تک سلولام احساس میکنم…یادآوری لحظه لحظه ی گذشته داغونم میکنه و در عین حال فراموش کردنه اون روزها از جز محالاته… هر وقت به اون روزها فکر میکنم همه چیز جلوی چشمام زنده میشه… شاید باورتون نشه ولی من واقعا همه ی اون روزها رو جلوی چشمام میبینم چه تو خواب چه تو بیداری…. همه ی اون حرفا تو ذهنم تکرار میشن و من رو تا مرز جنون هم پیش میبرن… دوست دارم همه چیز رو فراموش کنم… دوست که هیچی آرزومه… آرزومه همه چیز رو فراموش کنم و به آینده فکر کنم… به آینده ای که ذره ای محبت توش باشه ولی چنین چیزی امکان پذیر نیست… واقعا امکان پذر نیست
دکتر: با فراموش کردن چیزی درست نمیشه… هر چند هنوز چیز زیادی رو برام تعریف نکردی ولی معلومه روزهای سختی رو پشت سر گذاشتی … باید سعی کنی باهاشون کنار بیای و آیندت رو با آرامش خاطر بسازی… با غصه خوردن برای روزهای از دست رفته چیزی درست نمیشه
-وقتی هنوز دارم روزهای سختی رو میگذرونم… وقتی هنوز هیچی درست نشده…. وقتی هنوز بعد از 4 سال حتی یه نفر از خونواده ام باورم نکرده… وقتی هنوز بیگناهیم ثابت نشده… وقتی هنوز عشقم من رو مقصر همه ی اتفاقای پیش اومده میدونه…. وقتی عشقم داره جلوی چشمای من ازدواج میکنه و من تماشاگر این بازیه بی رحمانه هستم… چه جوری آروم باشم… آقای دکتر شما بگید چه جوری میتونم با آرامش زندگی کنم؟… چه جوری با گذشته کنار بیام… من همین الان هم دارم روزای سختی رو پشت سر میذارم… من با امروز و فردام هم به سختی کنار میام چه برسه به گذشته که مسبب تمام بدبختیهای حال و آیندمه … اون گذشته ی لعنتی یه نقطه ی سیاهه… یه نقطه ی سیاه که تمام زندگیه من رو تحت شعاع قرار داده… یه نفطه ی سیاه که واسه همیشه تو زندگیم موندگاره… اون گذشته ی به ظاهر سیاهی که دیگران ازش حرف میزنند و به جز آبروریزی چیزیازش نمیدونند مثله یه بختک به زندگیم چسبیده و دست بردار نیست… آره آقای دکتر حرف سر حرف سر کنار اومدن من نیست حرف سر اینه که تا دنیا دنیاست وضع من همینه… امروز من، فردای من، آینده ی من همه و همه با گذشته ام خراب میشنو من هیچ کاری نمیتونم کنم…
چشمم به دکتر میفته… ترحم توی چشماش موج میزنه… این ترحم رو دوست ندارم
آهی میکشم… به میز خیره میشمو زمزمه وار ادامه میدم: همه ی این سالها امیدوارم بودم… تمام این چهار سال ته دلم یه کورسوی امیدی بود… که شاید همه چی درست بشه… که شاید یکی باورم کنه… که شاید همه ی سختیها تموم بشه… در عین ناامیدی امید داشتم که شاید بیگناهیم ثابت بشه
دکتر با ناراحتی بهم زل میزنه و میگه: دوست دارم دلداریت بدم… آرومت کنم… اما وقتی حرفاتو میشنوم خودم هم کم میارم… فقط میتونم بگم خیلی سخته… میدونم که خیلی سخته
اشکام رو به زحمت پاک میکنمو با بغض میگم: نه دکتر… نمیدونید … نمیدونید چقدر سخته… به خدا نمیدونید بعضی مواقع هر دم و بازدم برای من به سختی جا به جا کردن کوهیه که وسعتش به اندازه ی بی نهایته… نمیدونید دکتر… نمیدونید که زندگی چه جوری داره من رو به بازی میگیره… هر چند تفصیر شما نیست وقتی خود من از خیلی چیزا بی خبرم شما چه جوری باید درد من رو احساس کنید… وقتی داستان زندگیه من برای خودم گنگه شما چه جوری میتونید غصه های من رو لمس کنید… اینایی که امروز براتون گفتم فقط یه قسمت کوچیک از بین اون همه اتفاقه…
دکتر: یعنی تا به امروز نفهمیدی کی از ایمیلت سواستفاده کرد؟
با پوزخند میگم: ایمیل که خوبه از یه چیزایی سواستفاده شد که من هنوز هم توشون موندم
دکتر با کنجکاوی میگه: مگه بدتر از این هم هست؟
-دلتون خوشه ها دکتر… اینایی که براتون گفتم فقط یه مقدمه ی کوچیکی برای شروع مشکلاتم بود… وگرنه با یه ایمیل که نمیشد یه زندگی رو نابود کرد… فقط تعجب من از یه چیزه من هیچوقت در حق کسی بد نکردم… هیچوقت… پس کی بود که حاضر شد با زندگی من چنین بازی ای کنه
دکتر متفکر میگه: باید ادامه ی ماجرا رو بشنوم تا بتونم نظر بدم
نگاهم به ساعت میفته… ساعت سه و ربعه…
یاد قرارم با مهربان میفتم… بدجور دیرم شد تا بخوام به اون آدرسی که مهربان بهم داده برسم کلی راهه…
با شرمندگی میگم: ببخشید آقای دکتر ولی من خیلی دیرم شده… مجبورم برم… با یکی از دوستام قرار دارم… فکر کنم بهتر باشه تعریف بقیه ماجرا رو برای یه روز دیگه موکول کنم
دکتر لبخندی میزنه و میگه: اینقدر با اسم جمع صدام نکن… همون اول هم بهت گفتم من با همه مریضام
💔سفر به دیار عشق💔, [۱۱.۰۷.۱۶ ۱۹:۳۸]
دوستم…
لبخندی میزنمو میگم: سعی میکنم ولی قول نمیدم
دکتر: همین هم خوبه…مریضای زیادی داشتم ولی هیچوقت آدمی مثله تو ندیدم… حالا که فکر میکنم میبینم خیلی مقاوم بودی که تونستی این همه سال دووم بیاری… هر چند چیز زیادی نمیدونم اما معلومه زندگیه پر فراز و نشیبی رو پشت سر گذاشتی
با لبخند تلخی میگم: اشتباه نکنید دکتر… من همون چهار سال پیش شکستم… خرد شدم… داغون شدم… مردم… اینی که جلوی شما واستاده با یه مرده فرق چندانی نداره… ترنم واقعی خیلی وقته که نیست شد که نابود شد… شاید بخندم شاید لبخند بزنم شاید زندگی کنم ولی همه شون تظاهرن… همه ی این خنده ها و لبخندها از هزار تا اشک و گریه بدتر و تلخ ترن
دکتر: دوست دارم کمکت کنم… مخصوصا که مشکلت هم متفاوت از مریضای دیگرمه… ولی ترجیح میدم اول حرفات رو بشنوم بعد راهکار ارائه بدم بهتره از منشی یه وقت واسه ی فردا بگیری
یاد مبلغ ویزیت میفتم هنوز پول همین نوبت رو ندادم چه برسه فردا
با خجالت میگم: فکر نکنم تا ماه دیگه بتونم بیام
دکتر با تعجب میگه: چرا؟؟ مگه میخوای جایی بری؟
با ناراحتی میگم: جایی که نه… اما شرایطم یه خورده بده… فکر میکردم با یه بار اومدن مشکلم حل میشه نمیدونستم که باید چند بار بیام
دکتر با حالتی گنگ نگاهی بهم میندازه و میگه: با یه بار اومدن که برای مریض های معمولی هم چیزی حل نمیشه چه برسه به تو که مشکل نه تنها از خودت نیست بلکه از گذشته و سختیهای زندگیته
-میدونم حق با شماست ولی با همه ی اینا شرایطم جوری نیست که بتونم زودتر بیام
دکتر با همون تعجبش ادامه میده: یعنی چی؟
شونه ای بالا میندازمو میگم: یعنی اینکه تا ماه دیگه نمیتونم بیام…
روم نمیشه بگم اگه فردا بیام پولی ندارم برای ویزیت بدم… این ماه کلی واسه خودم خرج تراشیدم هر چند ناخواسته بود ولی باعث شد کم بیارم… از خورد و خوراکم میتونم بزنم ولی باید مبلغی برای هزینه ی مسیر راهم داشته باشم… بعضی از مخارج اجتناب ناپذیرن مجبورم یه خورده حواسم رو جمع کنم چون اگه کم بیارم از همین الان میدونم کسی رو ندارم که یه هزار تومنی کف دستم بذاره
دکتر با لحنی متفکر میگه: باشه… هر جور راحتی… فقط نوبت بگیر تا دفعه ی بعد معطل نشی
زیر لب ازش تشکر میکنمو از جام بلند میشم
هنوز هم توی فکره… یه خورده اخماش تو هم رفته… انگار یه چیزی ذهنش رو مشغول کرده… وقتی میبینه از جام بلند شدم خودش هم از روی مبل بلند میشه
لبخندی میزنمو میگم: ممنون که به حرفام گوش دادین… راستش خیلی وقت بود با کسی درد و دل نکرده بودم با اینکه یادآوری گذشته ها سخته ولی وقتی یه نفر کنارت باشه و بهت دلداری بده همه چیز آسونتر به نظر میرسه
دکتر با لبخند میگه: این حرفا چیه… من وظیفمو انجام دادم
-بالاخره از استراحتتون زدین و وقتتون رو به من اختصاص دادین باز هم ممنونم
سری تکون میده و میگه: کار من همینه و من عاشق شغلم هستم…دیگه از این حرفا نزن ناراحت میشم… فکر کنم امروز با یادآوری گذشته خیلی اذیت شدی… بهتره فکرت رو آزاد کنی و به هیچ چیز فکر نکنی واسه ی امروزت کافیه… بیشتر از این به خودت سخت نگیر
با لبخند تلخی میگم: بعضی مواقع توی زندگی یه چیزایی هستن که به طور ناخواسته به یه عادت تبدیل میشن… نمیخوای بهش عادت کنی ولی وقتی چشماتو باز میکنی میبینی معتادش شدی… برای من هم دقیقا همینطوره… از بس به گذشته فکر کردم برام یه عادت شده… یه عادت که دوستش ندارم ولی باید باهاش مدارا کنم
دکتر: هیچ بایدی در کار نیست… این تویی که برای زندگیت تصمیم میگیری پس میتونی قید خیلی چیزا رو بزنی… پس بهتره از همین الان همه ی سعیت رو کنی که عادتهای خوب رو جایگزین عادتهای بدت کنی
-خیلی سخته
دکتر: ولی غیرممکن نیست
-حق با شماست… میخوام همه ی سعیم رو بکنم
دکتر: مطمئنم موفق میشی
-مرسی آقای دکتر… باز هم ممنون
سری تکون میده و میگه: پس منتظرت هستم
-پس تا ماه دیگه خداحافظ
زیر لب میگه خداحافظ
پشتم رو بهش میکنم تا از اتاق خارج بشم که میگه: یه لحظه صبر کن
با تعجب به طرفش برمیگردم که با چند قدم بلند خودش رو به من میرسونه و میگه: یه چیز بدجور ذهنمو مشغول کرده…
با تعجب میگم: خوب بپرسین
با اخم میگه: باز هم که جمع به کار بردی…
شونه هام رو بالا میندازمو میگم: از روی عادت
دکتر: مگه نگفتم عادتای خوب رو جایگزین عادتای بد کن
با شیطنت میگم: این یه دونه که عادت بدی نیست
میخنده و میگه: هر جور راحتی صدام کن نمیخوام معذب بشی
کمی مکث میکنه و بعد ادامه میده: فقط میخواستم از یه چیز مطمئن بشم
منتظر نگاش میکنم وقتی سکوتم رو میبینه میگه: میخواستم بدونم احیانا که به خاطر مشکل مالی…………
تا آخر حرفش رو میگیرم…با ناراحتی نگام رو ازش میگیرم
با دیدن عکس
💔سفر به دیار عشق💔, [۱۱.۰۷.۱۶ ۱۹:۳۸]
العمل من حرف تو دهنش میمونه و با ناراحتی میگه: حدسم درسته؟
سرمو پایین میندازمو هیچی نمیگم
دکتر: چرا چیزی بهم نگفتی؟
-شما دکتر من هستین چه دلیلی داره با شما در مورد این مسائل حرف بزنم؟
با جدیت میگه: دلیل از این مهمتر که با زودتر اومدنت مشکلت زودتر از حد معمول حل بشه
با ناراحتی میگم: این همه صبر کر……..
میپره وسط حرفمو با اخم میگه: من همیشه هوای همه ی بیمارام رو دارم… خیلی از کسایی که به من مراجعه میکنند مشکل تو رو دار……
با عصبانیت میگم: من مشکل مالی ندارم… این ماه چند تا مشکل برام پیش اومد که باعث شد یه خورده کم بیارم
با لحن ملایم تری میگه: من قصد ناراحت کردن تو رو ندارم پس آروم باش… فردا بیا و پولش رو ماه بعد بده نظرت چیه؟
با بی حوصلگی میگم: چه کاریه؟ ماه بعد میام دیگه
دکتر: واقعا دوست نداری مشکلت زودتر حل بشه
-البته که دوست دارم ولی شما چطور با این همه اطمینان حرف میزنید؟
دکتر: چون به کارم ایمان دارم… هر چند تا خدا نخواد هیچ چیز تغییر نمیکنه ولی من همه ی سعیم رو میکنم
آهی میکشمو به فکر فرو میرم نمیدونم چی باید بگم
با ناراحتی میگم: آخه
دکتر چنان با اخم بهم زل میزنه که حرف تو دهنم میمونه
دکتر: گفتم پولش رو هر وقت داشتی میدی نه قراره ازت کم بگیرم نه هیچی… فقط یه خورده دیرتر از حد معمول میدی
خوشم نمیاد به کسی مدیون باشم
دکتر: بالاخره چی شد؟
با لبخند تلخی میگم: خیلی برام سخته زیر دین کسی باشم
یکم لحنش رو ملایمتر میکنه و میگه: قرار نیست زیر دین من باشی فقط یه خورده دارم کمکت میکنم مطمئنم اگه جاهامون برعکس میشد تو هم همین کار رو میکردی… غیر از اینه؟
میدونم درست میگه… ولی باز برام سخته… با همه ی اینا ترجیح میدم قبول کنم وگرنه تا فردا صبح با سماجتش سعی میکنه راضیم کنه
سری تکون میدمو میگم: باشه… فقط من صبح ها سر کار میرم… مسئله ای نیست بعد از ظهر بیام
لبخندی میزنه و میگه: نه… فقط یه نوبت بگیر تا مثل امروز معطل نشی
-باشه حتما… پس فعلا خداحافظ
با همون لبخندش سری تکون میده و به سمت میزش میره… من هم به سمت در اتاق حرکت میکنمو در رو باز میکنم… از اتاق خارج میشمو در رو پشت سر خودم میبندم
—————-
فصل دهم
نگامو به زمین میدوزم و با قدمهای کوتاه به سمت میز منشی حرکت میکنم… ناخودآگاه لبخندی رو لبم میشینه… حس خوبی دارم… بعد از مدتها احساس سبکی میکنم… خیلی وقت بود با کسی حرف نزده بودم… از اونجایی که ماندانا اجازه نمیده در مورد گذشته حرف بزنم خیلی دلم پر بود… ماندانا معتقده با یادآوری گذشته ها، افسرده و گوشه گیرتر از اینی که هستم میشم ولی به نظر من حرف زدن باعث سبکی آدما میشه… بعضی حرفا عجیب رو دلم سنگینی میکرد، همیشه دوست داشتم به یکی بگم… کس دیگه ای رو هم به جز ماندانا سراغ نداشتم تا باهاش حرف بزنم دیگران نه تنها به حرفام توجه ای نمیکردن بلکه هر لحظه من رو مورد تمسخر وسرزنش قرار میدادن… سنگینی نگاهی رو روی خودم احساس میکنم… سرمو بالا میارم… متوجه ی نگاه خیره ی منشی میشم… با تعجب نگام میکنه
لبخندم پررنگ تر میشه و با مهربونی میگم: یادم رفت مبلغ…..
هنوز حرفم تموم نشده که در اتاق دکتر باز میشه و دکتر از اتاقش خارج میشه… همونجور که داره کتش رو میپوشه و سرش پایینه میگه: خانم رضایی من دیگه میر……..
سرشو بالا میاره و بهت زده میگه: تو هنوز اینجایی؟
لبخندی میزنمو میگم: داشتم رفع زحمت میکردم… اینقدر اصرار نکنید من نمیخوام بمونم… نبینم یه بار نهار و شام تدارک ببین…..
میپره وسط حرفمو با خنده میگه: برو بچه از این خبرا نیست
یه اخم تصنعی تحویلش میدمو میگم: مثلا شما دکتر مملکتین… این همه خسیسی دیگه نوبره
میخنده و میگه: میری یا به زور بیرونت کنم؟
با اخم میگم: احتیاجی به کتک نیست خودم میرم
با خنده میگه: پس زودتر
-ای بابا… آقای دکتر جای شما رو که تنگ نکردم
منشی هم به خنده میفته
به طرف منشی برمیگردمو میگم: چقدر باید برای ویزیت بدم؟
منشی میخواد چیزی بگه که دکتر با جدیت میگه: خانم رضایی یه نوبت واسه ی فردا بعد از ظهر بهش بده… پولی هم ازش قبول نکن
با ناراحتی به طرفش برمیگردمو میگم: آقای دکتر این جوری معذب میشم
با اخم میگه: فرار که نمیکنی… ماه بعد ازت میگیرم
-آخه…..
دکتر: دختر خوبی باش و رو حرف دکترت حرف نزن
نفسمو با حرص بیرون میدمو میگم: امان از دست شما
با شیطنت میخنده و میگه: بهتره زودتر بری… دلم واسه اون بدبختی که باهات قرار داره میسوزه
دوباره یاد قرارم با مهربان میفتم
با صدای نسبتا بلندی میگم: وای دیرم شد
دکتر: چه عجب بالاخره فهمیدی
با اخم میگم: آقای دکتر
منشی با لبخندی مهربون میگه: فردا ساعت 2 خوبه؟
-نمیشه چهار
💔سفر به دیار عشق💔, [۱۱.۰۷.۱۶ ۱۹:۳۸]
، چهار و نیم بیام؟
منشی نگاهی به دکتر میندازه که دکتر سری به نشونه ی مسئله ای نیست تکون میده… منشی هم توی سررسید رو به روش چیزی مینویسه و میگه: پس فردا راس ساعت 4 اینجا باشین
با لبخند میگم: حتما و ممنونم بابت همه چیز
منشی زمزمه وار میگه: خواهش میکنم
یه خداحافظی زیر لبی به منشی میگم که منشی سری تکون میده و مشغول جمع کردن وسایلاش میشه
برای دکتر هم دستی به نشونه ی خداحافظی تکون میدمو میگم: با اجازه
دکتر با تحکم میگه: یه لحظه صبر کن… باهات کار دارم
بعد بدون اینکه به من اجازه ی صحبت کردن بده خطاب به منشی میگه: فردا صبح یه خورده دیر میام حواست به همه چیز باشه
منشی: چشم آقای دکتر
دکتر سری تکون میده و خطاب به من میگه: بریم
با تموم شدن حرفش بدون اینکه منتظر جوابی از جانب من باشه به سمت آسانسور حرکت میکنه …چیزی نمیگم پشت سرش آروم آروم راه میرم… دکتر متفکر به آسانسور میرسه و من هم با چند تا قدم بلند خودم رو بهش میرسونم… دکمه ی آسانسور رو میزنه ومنتظر میشه… با جدیت خاصی به طرف من برمیگرده وخطاب به من میگه:یادم رفته بود در مورد قرصایی که مصرف میکنی باهات حرف بزنم
منتظر نگاش میکنمو چیزی نمیگم
وقتی سکوتمو میبینه میگه: همیشگیه؟
با تعجب میگم: چی؟
دکتر با جدیت میگه: همیشه با آرامبخش میخوابی؟
-همیشه که نه ولی بیشتر شبا…………
میپره وسط حرفمو با تحکم میگه: از امشب به هیچ عنوان از اون قرصا استفاده نمیکنی
-اما….
آسانسور میاد و دکتر با سر بهم اشاره میکنه که داخل آسانسور بشم
سری تکون میدمو وارد میشم خودش هم داخل میشه و دکمه ی همکف رو میزنه
دکتر: حالا بگو
نگاهی متعجبی بهش میندازمو میگم: چی بگم؟
دکتر: اون حرفی رو که داشتی میزدی
-آها… داشتم میگفتم من بدون اون قرصا نمیتونم بخوابم
دکتر: مگه با اون قرصا میتونی راحت بخوابی؟
آسانسور وایمیسته و اول من و بعد دکتر از آسانسور خارج میشیم
جوابی واسه ی حرفش ندارم… میدونم درست میگه… بعد از اتفاقی که توی پارک افتاد اون قرصا هم دیگه آرومم نمیکنند… هر چند قبل از اون هم تاثیر چندانی نداشتن فقط بهشون عادت کرده بودم… به قول دکتر یه عادت بد… یه جورایی حس میکنم معتاد اون قرصا شدم
دکتر: جوابمو ندادی
با ناراحتی میگم: حق با شماست
دکتر: خوبه… فکر میکردم الان باید یک ساعت نصیحتت کنم تا راضی بشی دیگه مصرفشون نکنی
-حس میکنم بهشون عادت کردم
دکتر لبخندی میزنه و میخواد چیزی بگه که میپرم وسط حرفشو میگم: خودم میدونم باید عادتهای خوب رو جایگزین عادتهای بد بکنم
میخنده و میگه: خوشم میاد که درست رو زود یاد میگیری
شونه ای بالا میندازمو میگم: حالا بهم بگید چه کاری رو جایگزین این عادت بد کنم؟
با مهربونی میگه: اول از همه باید فکرت رو آزاد کنی
-چه جوری؟
دکتر: برای اینکه کمتر به گذشته فکر کنی و فکرت آزاد بشه بهتره خودت رو سرگرم کنی… سرگرم کارایی که بهشون علاقه داری
یه خورده فکر میکنه و میگه: مثلا من با خوندن کتابهای روانشناسی موقعیت مکانی و زمانی که در اون هستم رو به کل فراموش میکنم
زمزمه وار میگم: بچه خرون… بعد از تموم شدن درسش هم دست بردار نیست
با صدای بلند میخنده و میگه: دارم میشنوما
با تعجب نگاش میکنم که شونه ای بالا میندازه… شرمزده نگامو ازش میگیرم که میگه: خوبیه گوشای تیز همینه دیگه
چیزی نمیگم حس میکنم صورتم از خجالت سرخ شده
خندشو قورت میده و سعی میکنه حرف رو عوض کنه با صدایی که ته مایه هایی از خنده توشه میگه: تو به چه کارایی علاقه داری؟
با ناراحتی میگم: شرمن………
میپره وسط حرفمو میگه: فراموشش کن… نگفتی به چه کارایی علاقه داری؟
خجالت زده میگم: خوندن شعر و رمان رو به هر چیزی ترجیح میدم… البته با حرف زدن با دوست صمیمیم هم نیمی از غصه هام رو از یاد میبرم
دکتر: این که خیلی خوبه…. این دوستت کجاست؟
با ناراحتی میگم: چند سال کانادا زندگی میکنه… البته باهاش در تماس هستم
دکتر: دوست صمیمی دیگه ای نداری؟
-به جز ماندانا با کس دیگه ای صمیمی نیستم… البته یه دوست دیگه هم داشتم که خیلی باهاش صمیمی بودم ولی اون هم مثله بقیه باورم نکردو دوستیمون رو بهم زد…
دکتر: یعنی هیچکس دیگه ای رو نداری؟
-داشتن که دارم ولی باهاشون صمیمی نیستم یه جورایی بود و نبود من براشون مهم نداره
دکتر: اینو یادت باشه یه پدر و مادر همیشه پدر و مادر باقی میمونند… ممکنه باهات بد رفتار کنند ولی ته دلشون همیشه دوستت دارند…
میپرم وسط حرفشو میگم: من هم همینطور فکر میکردم ولی بعد از سالها فهمیدم بعضی مواقع یه پدر و مادر هم از بچه شون میگذرن… به خاطر خودشون… به خاطر آبروشون… به خاطر خودخواهیشون… از دختری که همه ی چشم و امیدش به اوناست میگذرن… از بچه ای که به جز
💔سفر به دیار عشق💔, [۱۱.۰۷.۱۶ ۱۹:۳۸]
اونا هیچکس رو نداره دل میکنند تا دنیای خودشون تاه نشه
دکتر: اما…….
با جدیت میگم: دکتر شما هنوز از خیلی چیزا خبر ندارین پس خواهش میکنم زود قضاوت نکنید
————-
دستاشو به علامت تسلیم بالا میاره و میگه: باشه بابا… من تسلیمم… بچه که زدن نداره
میخندمو هیچی نمیگم
دکتر: پس از این به بعد اگه خوابت نبرد یه رمان رو باز کن و شروع به خوندنش کن… سعی کن رمانهای تکراری و غمگین نخونی…
با تعجب میگم: دلیل غمگین نبودن رمانها رو میفهمم اما چرا میگین تکراری نخونم؟
با لبخند میگه: اگه رمانت تکراری باشه اونجور که باید غرقش نمیشی ولی اگه رمانت جدید باشه هر لحظه بیشتر تو بحر داستان میری و از اطراف غافل میشی… دوست داری زودتر بفهمی آخرش چی میشه… حس میکنم اینجوری برات بهتره
متفکر میگم:چقدر جالب… واقعا هم همینطوره…تا الان بهش فکر نکرده بودم
از ساختمون خارج میشیم… نگاهی به آسمون میندازم… بارون بند اومده ولی هوا هنوز ابریه
دکتر میخنده و میگه: از تجربیات خودمه… قبلنا خیلی رمان میخوندم
با تعجب نگاش میکنمو میگم: نــــه
شونه ای بالا میندازه و میگه: گفتم قبلنا… اونجوری نگام نکن میترسم
لبخندی میزنمو میگم: به هر حال ممنونم… امروز خیلی کمکم کردین
دکتر: وظیفم بود
-به نظر من که لطف بود
بعد بدون اینکه بهش اجازه هرگونه تعارفی رو بدم میگم: پس از امشب همه ی سعیم رو میکنم که قرص نخورم
دکتر: آفرین خانم خانما… درستش هم همینه
بعد از این حرفش با دست اشاره ای به ماشینش میکنه و میگه: سوار شو تا یه مسیری میرسونمت
میخندمو میگم: مسیر من به شما نمیخوره
با شیطنت میگه: سوار شو خودم یه کاری میکنم بخوره
لبخندی میزنمو میگم: آقای دکتر شما و این همه شیطنت محاله؟
یه اخم تصنعی تحویل من میده و میگه: مگه دکترا دل ندارن
-چی بگم والله… من که دکتر نیستم تا خبر داشته باشم
میخنده و میگه: خارج از شوخی سوار شو تا یه مسیری میرسونمت
-مرسی آقای دکتر… خودم میرم
با لبخند سری تکون میده و زمزمه وار میگه: هر جور که راحتی… فقط توصیه هامو فراموش نکن
-چشم… اینبار دیگه واقعا خداحافظ
دکتر: خداحافظ
دستی برای دکتر تکون میدمو خلاف جهت مسیری که دکتر حرکت میکنه راه میفتم… همونجور که با عجله به سمت ایستگاه میرم نگاهی به ساعت میندازم… ساعت 4:10 هستو من هنوز سوار اتوبوس هم نشدم… ده دقیقه ای طول میکشه تا به ایستگاه برسم… چند دقیقه ای هم منتظر اتوبوس میشم و توی اون چند دقیقه سعی میکنم به چیزای خوب فکر کنم… به هر چیزی به غیر از گذشته ی تلخم… خدا رو شکر اتوبوس زود میرسه و سوار اتوبوس میشم و بلیط رو به کمک راننده میدم… روی یکی از صندلی های خالی میشینمو به بیرون نگاه میکنم…امروز روز خیلی خوبی بود… الان که فکر میکنم میبینم توی این چند روز اتفاقای خوب زیادی برام افتاده… آشنایی با مهربان… آشنایی با دکتر… برگشت ماندانا…. میخوام از دید خوب به اتفاقات و ماجراهای اخیر نگاه کنم درسته فردا میخوام به شرکت مهرآسا برم ولی اگه از دید مثبت بهش نگاه کنم میبینم سابقه ی کار خوبی رو برام به همراه داره… درسته مونا مادر واقعیم نیست ولی حالا ته دلم این امید رو دارم که مادر واقعیم ممکنه دوستم داشته باشه و قبولم کنه… درسته تحمل اتفاقات دیشب خیلی سخت بود اما باعث شد یه جرقه ای تو ذهنم زده بشه تا به زندگیم یه سر و سامونی بدم… آره میخوام از این به بعد به همه ی اتفاقات با دید مثبت نگاه کنم… فقط خودم میتونم مسیر زندگیم رو عوض کنم… با تلقین که نمیشه که نمیتونم که همه چی بده فقط و فقط روحیه ام ضعیف میشه…با صدای راننده ی اتوبوس به خودم میام… نگاهی به اطراف میندازم… از اتوبوس پیاده میشمو به ایستگاه بعدی میرم… بعد از چند بار سوار و پیاده شدن اتوبوس بالاخره به خیابون مورد نظر میرسم… آدرس رو از کیفم در میارمو نگاهی بهش میندازم… پرسون پرسون محله ی مورد نظر رو پیدا میکنم… یه محله ی قدیمیه که توش فقر و گرسنگی بیداد میکنه… با این که تجل زیادی در لباسام دیده نمیشه ولی به راحتی میشه فهمید که اهل این محل نیستم… تفاوتها رو میشه از رفتار و کردارم دید… ایکاش امروز مثله روزای قبل لباس میپوشیدم از نگاه های خیره ی پسرای هیز، از پچ پچ زنای محله، از تعجب بچه های کوچیک خوشم نمیاد… دوست ندارم این همه متفاوت دیده بشم… من با همه ی مشکلات مالی خودم باز هم توی این محله زیادی شیک به نظر میرسم… آدرس سرراست نیست… ترجیح میدم از یه نفر بپرسم… نگاهی به دور و بر میندازم… چشمم به یه بقالی میفته… لبخندی رو لبم میشینه… به سمت بقالی میرمو به پیرمردی که داخل بقالی هست میگم: سلام حاج آقا
نگاهی به من میندازه و اخماش تو هم میره با همون اخمش میگه: سلام… چی میخوای؟
نمیدونم چرا ه
💔سفر به دیار عشق💔, [۱۱.۰۷.۱۶ ۱۹:۳۹]
مه چیز این محله عجیب به نظر میرسه
با تعجب میگم: چیز خاصی نمیخوام فقط میخواستم در مورد یه آدرس ازتون سوال بپرسم
با تموم شدن حرفم کاغذ رو بالا میارمو بهش نشون میدم… با جدیت کاغذ رو از دستم میگیره و نگاهی بهش میندازه…
یه خورده اخماش باز میشه و میگه: از فامیلای زهرایی؟
با گنگی میپرسم: زهرا کیه؟
پیرمرد: میخوای بری خونه زهرا بعد نمیدونی زهرا کیه؟
تازه یاد اون روزی میفتم که با مهربان تماس گرفته بودم و مهربان صابخونه ی خودش رو زهراخانم خطاب کرده بود
لبخندی رو لبام میشینه و با ذوق میگم: چرا چرا یادم اومد… میدونم زهرا خانم کیه… درسته من میخوام به خونه ی زهرا خانم برم…با مستاجرش کار دارم
با اخمایی درهم کاغذ رو به طرفم پرت میکنه و با لحنی سرد میگه: ته کوچه یه در سفید رنگه همون خونست… حالا هم زودتر برو بیرون… به سلامت
متعجب از برخوردش زیر لب تشکری میکنمو از مغازه خارج میشم
———–
به سمت کوچه ای که پیرمرد اشاره کرد میرم… از همون اول کوچه خونه ی مورد نظر رو میبینم… سرعتم رو بیشتر میکنمو با قدمهای بلند خودم رو به ته کوچه میرسونم… دستم به سمت زنگ خونه میره… دو بار زنگ میزنمو منتظر میشم… صدای قدمهایی رو میشنوم و بالاخره بعد از چند ثانیه در باز میشه و دختربچه ی بانمکی جلوی در ظاهر میشه
با لحن بامزه ای میگه: کاری داشتین خانم؟
-سلام گلم
دختر بچه: سلام
با لبخند میگم: با مهربان جان کار داشتم
صدای آشنایی زنی رو میشنوم که میگه: فرشته کیه؟
احتمال میدم باید صابخونه مهربان باشه… همون زهرا خانمی که پشت تلفن صداش رو شنیدم و بقال محله هم ازش حرف میزد
فرشته با داد میگه: نمیدونم مامان… با مهربان کار داره
صدای قدمهای کسی رو میشنوم و بعد از مدتی یه زن تپل و اخمالو جلوی در ظاهر میشه و با اخم به دختر بچه ای که اسمش فرشته هست میگه: برو داخل
فرشته با ترس سری تکون میره و به داخل خونه میره زن با همون اخمای در هم میگه: چی کار داری؟
سعی میکنم خونسردیم رو حفظ کنم… با لحن ملایمی میگم: سلام
با بی حوصلگی میگه: میگم با کی کار داری؟
با لبخند میگم: با مهربان
با اخمایی در هم نگاش رو از من میگیره و به من پشت میکنه… همونجور که داخل خونه میره زیر لب غرغر میکنه و میگه: اینجا رو با کتروانسرا اشتباه گرفتن
مردد جلوی در واستادم نمیدونم باید داخل برم یا نه… بعد از چند دقیقه بالاخره چند ضربه به در میزنمو وارد خونه میشم… چند تا زن رو وسط حیاط میبینم که لب حوض نشستنو دارن ظرف میشورن… زمزمه وار سلام میکنم که همگی سرم برام تکون میدن… خبری از زهرا خانم نیست… یکی از زنا میپرسه: آهای دختر… با کی کار داری؟
میخوام دهنمو باز کنمو چیزی بگم که زهرا خانم همراه مهربان از زیرزمون خونه خارج میشن… مهربان با دیدن من لبخندی میزنه ولی زهرا خانم وقتی نگاهش به من میفته با اخم میگه: مهمونات هم مثل خودت پررو هستن… نگاه مهربان پر از شرمندگی میشه
لبخندی میزنمو برای اینکه مهربان معذب نباشه میگم: شرمنده که بی اجازه اومدم راستش در رو باز گذاشته بودین نمیدونستم باید بیام داخل یا نه؟
با اخم نگاشو از من میگیره و هیچی نمیگه
مهربان با مهربونی همیشگیش به طرفم میادو بغلم میکنه… کنار گوشم به آرومی میگه: به خدا شرمندتم
من هم به همون آرومی جوابش رو میدم و میگم: این حرفا چیه درکت میکنم
مهربان که انگار خیالش از بابت برخورد زهرا خانم با من راحت شده با صدای بلندتری میگه: خیلی گلی ترنم… بیا بریم توی اتاقم
سری تکون میدمو میگم: بریم
مهربان جلوتر از من راه میفته… من هم یه با اجازه ی کلی میگمو از جلوی چشمای متعجب دیگران رد میشم و پشت سر مهربان حرکت میکنم…به سمت چند تا پله که به زیرزمین منتهی میشه میریم… به آرومی از پله ها پایین میرم… مهران که جلوتر از من واستاده در رو برام باز میکنه و با لبخند میگه: اینم از زیرزمینی که اسم خونه رو روش گذاشتم
با لبخنددستم رو روی شونه هاش میذارمو میگم: همین هم غنیمته… بعضیا همین رو هم ندارن
سری به نشونه ی موافقت تکون میده و میگه: حق با تو
با همدیگه داخل زیرزمین میشیم… یه زیرزمین کوچیک و نمور که چیز چندانی توش پیدا نمیشه… به جز یه فرش ماشینی شش متری… دوتا پشتی رنگ و رو رفته…. یه گاز دو شعله ی معمولی… چند تا تیکه ظرف… یه دونه رادیوی درب و داغون… یه کمده چوبی و یه آینه ی شکسته و یه یخچال قراضه… کلا همه چیز زیادی کهنه و درب و داغونه… یه دست رختخواب کهنه گوسه ی اتاق افتاده…
مهربان: بشین… هنوز نهار نخوردم… ساعت چهار منتظرت بودم
نگاهمو از اتاق میگیرمو با شرمندگی میگم: شرمنده ام به خدا… یه خورده کارم طول کشید نشد زودتر بیام
مهربان: دشمنت شرمنده… نهار که نخوردی؟
-لبخندی میزنمو میگم: نه هنوز
💔سفر به دیار عشق💔, [۱۱.۰۷.۱۶ ۱۹:۳۹]
مهربان: چه خوب… یه خورده دیگه صبر کنی غذام آماده میشه.
گوشه ی زیر زمین میشینمو به یکی از پشتی ها تکیه میدمو میگم: مهربان تو هم بشین… خودت رو خسته نکن
مهربان: به سمت قوری میره و میگه: بذار اول برات یه چایی بریزم
-مهربان اینجوری معذب میشم… بیا بشین دو کلمه با هم حرف بزنیم
مهربان دو تا فنجان چایی خوشرنگ میریزه و اونا رو با قندون توی سینی میذاره و به طرف من میاد… سینی رو روی زمین میذاره و میگه: بردار… نترس نمک گیر نمیشی
میخندمو میگم: دیوونه
اون هم میخنده و جلوم میشینه… یه قند تو دهنش میذاره و یه فنجان رو برمیداره
همونجور که چاییش رو آروم آروم میخوره میگه: چه خبرا؟؟
-خبر سلامتی… تو چیکار میکنی؟…
مهربان: هیچی… میرم شرکتو برمیگردم… خدا رو شکر همه جا امن و امانه… چاییت رو بخور
سری تکون میدمو چاییم رو برمیدارم… یه قند هم از قندون برمیدارمو تو دهنم میذارم… همونجور که چاییم رو میخورم با خجالت میگم: مهربان یه سوال بپرسم ناراحت نمیشی؟
مهربان: این حرفا چیه ترنم سوالت رو بپرس
با خجالت میگم: چرا صابخونه ات این جوریه؟
لبخند تلخی میزنه و میگه: یادته دیروز بهت چی گفتم؟
نگاه متعجبی بهش میندازم که با لحن غمگینی میگه: در مورد زندگی سخت زنان مطلقه رو میگم
سرمو به نشونه مثبت تکون میدم و میگم: اره یادمه
مهربان: دلیل رفتار بد صابخونه و همسایه ها هم همینه
-آخه تو که کاری به ار هیچکدومشون نداری؟
مهربان آهی میکشه و میگه: ای رو تو میگی این رو تومیدونی این رو تو درک میکنی… اینا که این حرفا سرشون نمیشه ولی بعضی موثع بهشون حق میدم
با تعجب میگم: چرا؟
مهربان:به خاطر رفتارایی که از بعضی از مردا دیدم…. شاید من هم اگه جای این زنا بودم همین رفتار رو از خودم نشون میدادم… یادته دیروز بهت گفتم در به در دنبال یه سرپناه میگشتم که با یه پیرمرد رو به رو شدم
-آره… ولی نگفتی چه جوری رو به رو شدی؟
مهربان سری تکون میده و میگه: یادمه اون روزا بدجور منت این و اون رو میکشیدم ولی دستم به جایی بند نبود… زندگی یه زن مطلقه در حالت عادیش هم سخته دیگه چه برسه به اینکه دستش خالی باشه و پدرش هم قبولش نکرده باشه… چند روزی خونه ی خالم بودم ولی اون هم با زبون بی زبون میگفت زودتر گورتو گم کن… هر روز بهم سرکوفت میزد هر روز بهم توهین میکرد… پسراش با اینکه پسرخاله هام بودن ولی نگاهشون به من تغییر کرده بود… اصلا باورم نمیشد به خاطر مطلقه بودن اینقدر خار و ذلیلم کنند… من همون مهربان بودم… همون مهربان گذشته ولی آدمای اطراف من دیگه اون آدمای قبلی نبودن… انگار با طلاق من این آدما هم از پوسته ی قبلیشون در اومده بودنو به یه آدم دیگع ای تبدیل شده بودن…. یه جورایی انگار واسه ی همه اضافی بودم… تا اینکه یه روز با پیرمردی به نام غلامعلی آشنا شدم… همونجور که قبلا بهت گفتم یه روز یه بنگاهی من رو به یکی از محله های پایین شهر برد تا یه اتاق رو بهم نشون بده… قیمت اتاق خیلی مناسب بود ولی وقتی صابخونه از وضعیت من باخبر میشه طبق معمول مثله بقیه صابخونه ها قبول نکرد… از قضا غلامعلی که همسایه ی اون زن بود صحبتهای من رو شنیدو از مشکلم باخبر شد… من مثله بقیه روزا از خونه ی اون زن با ناامیدی بیرون اومده بودمو داشتم پشت سر بنگاهیه به منطقه ی خودم برمیگشتم که غلامعلی خانم خانم گویان پشت سر ما راه افتاد… هم من هم بنگاهیه با تعجب به عقب برگشتیم که با غلامعلی همونجور که نفس نفس میزد گفت: خانم من میتونم مشکلتون رو حل کنم… من همونجور بهت زده بهش خیره شده بودم که بالاخره بعد از اینکه نفسی تازه شروع به توضیح دادن کرد و من فهمیدم که انباریه غلامعلی خالیه
با لبخند میگم: پس شانس آوردی؟
با لبخند تلخی میگه: اونم چه شانسی… اون روز غلامعلی کلی حرف زدو گفت در راه خدا میخواد کمکم کنه و منظور خاصی هم نداره و قرار شد روز بعدش برگردم تا در مورد اجاره و این حرفا صحبت کنیم… اون روز خیلی خوشحال بودم و بعد از مدتها یه شب با آرامش سرم رو زمین گذاشتمو با خیال راحت به خواب رفتم… وقتی روز بعدش به خونه ی غلامعلی رفتم فهمیدم آقا از کارش منظور داشته
با تعجب میگم: چه منظوری؟
-پیرمرد 60 ساله روش نمیشد جلوی بنگاهی حرف بزنه واسه همین همه چیز رو به روز بعدش موکول کرده بود… وقتی روز بعدش به خونش رفتم فهمیدم زنش علیله و آقا هم که از وضعیت نابسامان من با خبر شده بود میخواست سواسنفاده کنه و برای یه مدت من رو صیغه ی خودش کنه
با داد میگم: چــــــــــی؟
با لبخند تلخ میگه: ترنم این چیزا واسه ی تو تازگی داره البته اشکال از تو نیست من خودم هم روزای اول از این چیزا تعجب میکردم ولی کم کم فهمیدم زنهای مطلقه چه از فقیرترین آدما باشن چه از پولدارترین باز هم با این مشکلات رو به رو میشن… اگه یه مرد از ز
💔سفر به دیار عشق💔, [۱۱.۰۷.۱۶ ۱۹:۳۹]
نش جدا بشه اطرافیان میگن ببین زنه چیکار کرد که اون مرد بیچاره مجبور شد طلافش بده… هیچکس نمیگه شاید این زن بدبخت مجبور بود طلاق بگیره… نمیگم با کوچیکترین دعوا حرف جدایی رو باید وس کشید ولی یه وقتایی میشه که آدم دیگه از زندگی سیر میشه… هر چند شوهرم من رو طلاق داد ولی دروغ چرا من خودم هم راضی بودم… چون زندگی من و شوهرم به آخر خط رسیده بود… امروزه برای اکثر مردا بیشتر از این که پاک بودن مهم باشه باکره بودن مهمه… وقتی میشنویم یه پسره مجرد با یه زن مطلقه ازدواج کرده میگیم بیچاره پسره ولی وقتی میشنویم یه دختر مجرد با یه مرد مطلقه ازدواج کرده میگیم همین هم از سرش زیاده… این تفاوتهاست که آزارم میده… یه مرد مطلفه راحت تو کوچه و خیابون و محل کارش میچرخه و هیچ مشکلی هم براش ایجاد نمیشه ولی منی که از روی ناچاری طلاق گرفتم هر روز تو کوچه و خیابون و محل کارم مورد آزار و اذیت این و اون قرار میگیرم…
————-
حرفای مهربان بدجور من رو به فکر فرو برد… حالا که فکر میکنم میبینم همینطوره… دقیقا همینطوره… من خودم هم تا الان اینقدر دقیق به ماجرا نگاه نکرده بودم… با صدای مهربان به خودم میام
مهربان: آره ترنم… اینه زندگی من و امثال من…. میدونی دلم از چی میسوزه؟… دلم از این میسوزه که هیچ احترامی واسه ی ما قائل نیستن… حتی وقتی میری با یه زن مرده یا یه مرد مطلقه ازدواج میکنی باز هم بهت سرکوفت میزنه که اگه من تو رو نمیگررفتم تو خونه ی بابات میترشیدی
با لحنی غمگین میگم: همه که اینطور نیستن
نگاه مهربونی بهم میندازه و میگه: اینقدر معصومانه حرف میزنی آدم رو غرق لذت میکنی
با خجالت میگم: مهربان اینجوری نگ….
با خنده میپره وس حرفمو میگه: میدونم… میدونم همه اینجوری نیستن ولی اینجور آدما هم زیاد پیدا میشن… میوام این رو بهت بگم که تو این روزا به آدمای امثال من توجهی نمیشه… وقتی یه زن مطلقه میشی باید نگاهت رو از همه بدزدی که نکنه یکی فکر کنه به شوهرش چشم داری… باید مراقب بگو و بخندت باشی تا یکی نگه داری با طرف لاس میزنی… حتی کسایی که تا دیروز ادعای برادری داشتن امروز از ترس زناشون حتی نیم نگاهی بهت نمیندازن… شاید باورت نشه ولی شوهر دختر خالم یه شب بی خبر اومد بهم سر زد و من هم که ان رو مثل داداشم میدونستم مثل همیشه کلی تحویلش گرفتم… میدونی آقا موقع رفتن چی بهم گفت؟
سرمو به نشونه ی ندونستن تکون میدمو مهربان با ناراحتی میگه: بهم گفت مهربان تو خیلی خانمی حیفی اینجا تباه بشی… نظرت چیه زن دومم باشی
با دهن باز میگم: نـــــــه
مهربان: آره ترنم… آره… از ترس همین حرفا با همه ی فامیل قطع رابطه کردم… سالی یه بار سری به خالم میزنم… هر چند میدونم خالم بخاطر پسراش دوست نداره زیاد اون طرفا آفتابی بشم… اکثر فامیل همینجور باهام برخورد میکنند…
-تحملش خیلی سخته
مهربان: باز وضع من خوبه… اونایی که بچه دارنو مجبور به طلاق میشن وضعشون خیلی بدتره…
یاد خودم میفتم… حالا ه فکر میکنم میبینم منم بچه ی طلاقم
مهربان ادامه میده: هیچکس فکر نمیکنه اون زن مجبور به طلاق شد همه اون زن رو یه سنگدل به تمام معنا میدونند… البته در مورد مردا هم این حرف صدق میکنه اما از اونجایی که زنا احساسی تر هستن بیشتر صدمه میبینند چون حضانت بچه از هفت سالگی به بعد با پدره، زن آسیب زیادی میبینه… هم بچه اش رو از دست میده هم مهر سنگدلی به پیشونیش میخوره هم حرف مردم رو میشنوه و از همه بدتر این که همیشه نگرانه جگرگوششه
زیر لب میگم: اینم اضافه کن که معلوم نیست چه بلایی سر اون بچه ی بدبخت میاد
سری تکون میده و میگه: قبول دارم که اون بچه هم آسیب زیادی میبینه ولی وقتی مرد و زن به انتهای خط میرسن دیگه نمیتونند با همدیگه به راحتی کنار بیان… صد در صد اون بچه هم در محیط آرومی بزرگ نمیشه… بعضی موقع طلاق به نفع اون بچه هم هست
زمزمه وار میگم: ای کتش پسرا و دخترا اول از هم شناخت پیدا کنندو بعد به فکر ازدواج بیفتن
مهربان: حق با توهه، یه انتخاب نادرست چه از جانب خود طرف باشه چه از جانب خونواده ی اون طرف زندگی خیلی از افراد رو تحت شعاع قرار میده… مثل زندگی یه بچه پاک و معصوم که با جدایی پدر و مادرش مهر بچه ی طلاق به پیشونیش میخوره و سختیهای بعد از جدایی رو باید تحمل کنه و با زندگی کنار پدر و مادری که با هم سازش ندارن مجبور به تجربه ی یک زندگی پرتنش میشه
آهی میکشمو میگم: با حرفات موافقم… ولی با همه ی اینا بعضی مواقع فکر میکنی انتخابت درسته و باز در زندگیت شکست میخوری
مهربان: اوهوم… هیچ چیز این زندگی قابل پیش بینی نیست… هیچ چیز… بهتره به فکر غذا باشیم… یکم دیگه اینجا بشینمو حرف بزنیم روده کوچبکه روده بزرگه رو نوش جان میکنه
بلند میشمو میگم: من سفره رو پهن میکنم تو غذا رو بکش
میخنده
💔سفر به دیار عشق💔, [۱۱.۰۷.۱۶ ۲۰:۱۱]
و میگه: تو که از من گشنه تری
با شیطنت میگم: صبحونه و نهار نخوردم تا بیام خونه تو و دلی از عزا در بیارم
با خنده از جاش بلند میشه و میگه: ای شکمو
با کمک همدیگه سفره رو میندازیمو غذا رو میکشیم… با شوخی و خنده غذا میخوریمو کلی با همدیگه حرف میزنیم… بعد هم بی توجه به اهالی خونه ظرفا رو کنار حوض میچینیمو با هم میشوریم… بعد از شستن ظرفا کم کم خودم رو برای رفتن به خونه آماده میکنم
مهربان: ایکاش یکم بیشتر میموندی
-تا همین الانشم نیم ساعت دیر کردم.. میترسم اتوبوس گیرم نمیاد
با ناراحتی میگه: راست میگی… شب خطرناکه… بهتره زودتر بری
با لبخند میگم: مهربونی باز هم بهت سر میزنم
مهربان: ترنم خیلی بهم خوش گذشت… خیلی زیاد
-به من هم خیلی خوش گذشت… نظرت چیه هفته ای یه بار با هم قرار بذاریمو همدیگه رو ببینیم؟
با خنده میگه: عالیه
بعد از یه خداحافظی طولانی بالاخره از همدیگه دل میکنیمو من از اون خونه خارج میشم…
————
مهربان تا دم در همراهیم میکنه… یه بار دیگه هم با همدیگه یه خداحافظی کوچولو میکنیمو من از خونه ای که مهربان ساکن اونه آروم آروم دور میشم… بعد از اینکه یه خورده از خونه دور میشم صدای بسته شدن در رو میشنوم… نگاهی به پشت سرم میکنمو میبینم مهربان به داخل خونه رفته… آهی میکشمو گوشیم رو از کیفم بیرون میارم نگاهی به ساعت گوشیم میندازم ساعت شش و نیمه… گوشی رو تو جیب مانتوم میذارمو قدمهام رو تندتر میکنم… هوا یه خورده تاریک شده و توی این کوچه پس کوچه های ناآشنا احساس ترس میکنم… احساس ترس بعلاوه ی سرمای بعد از بارون باعث میشه یه خورده بلرزم… دستام رو تو جیب مانتوم میذارمو با سرعت به سمت ایستگاه اتوبوس حرکت میکنم… همونجور که از شدت سرما میلرزم با خودم فکر میکنم امشب باید با بابا صحبت کنم… من میخوام مادرم رو پیدا کنم پس باید همه چیز رو در مورد مادرم بدونم… این حق منه که در مورد مادر واقعیم بدونم… مهم نیست امشب چی میشه مهم اینه که من حرفمو بزنم…یاد حرف مونا میفتم… « بهش گفتم اگه قبول نکنه قید منو باید بزنه…. نه بابا… آخرش قبول کرد»… نمیدونم موضوع از چه قراره… حس میکنم یه اتفاق جدید در راهه…. احساس خوبی ندارم… نمیدونم چرا یه حسی به من میگه مونا امروز در مورد من حرف میزد… سرم تکون میدم تا این افکار پریشون رو از هنم دور کنم
زیر لب میگم: ترنم تمومش کن… درسته نامادریته ولی دلیل نمیشه اینقدر بد در موردش قضاوت کنی
بعد از یه ربع الاخره به ایستگاه اتوبوس میرسم… چندین نفر تو ایستگاه واستادن… نگاهی به آسمون میندازم… هوا بدجور ابریه… معلومه امشب دوباره بارون میباره… نگامو از آسمون میگیرم و ته خیابون نگاهی میندازم… چشمم به اتوبوسی میخوره که داره به طرف ایستگاه میاد…
لبخندی رو لبام میشینه… نگامو از اتوبوس میگیرمو زمزمه وار میگم: امروز روز شانس من…….
با دیدن سمند مشکی حرف تو دهنم میمونه… اتوبوس میرسه و من هنوز هم نگاهم به سمند مشکیه… همه یکی یکی سوار میشن ولی من فقط به ماشینی که اون طرف خیابون پارک شده زل زدم… ترس عجیبی ته دلم احساس میکنم… با صدای پیرزنی به خودم میام
پیرزن: دختر نمیخوای سوار شی اتوبوس الان حرکت میکنه
نگامو از ماشین مقابلم میگیرمو با دو به سمت اتوبوس میرم… پیرزن به نشونه ی تاسف سری تکون میده و میگه: امان از دست جوونای امروز
بعد از تموم شدن حرفش سوار میشه من هم خودم رو به اتوبوس میرسمو سریع سوار میشم… صندلیهای آخر رو واسه نشستن انتخاب میکنم… بعد از نشستن نگاهی به عقب میندازم…. دیگه خبری از ماشین مشکوک نیست… درست میشینمو سرمو به صندلی تکیه میدم… چشمامو میبندم.. دیگه مطمئنم خیالاتی نشدم… طاها…
زمزمه وار میگم: طاهر
آره طاهر گزینه ی خوبیه… امشب بهش میگم… امشب خیلی کارا دارم… تا رسیدن به مقصد کلی با خودم تمرین میکنم که چه جوری ماجرای مادرم رو پیش بکشم… بعد از اینکه به ایستگاه مورد نظر رسیدم سوار اتوبوس بعدی میشم بعد از سوار شدن دوباره نگاهی به عقب میندازم باز هم خبری از اون زانیای لعنتی نیست… باید حواسم رو جمع کنم… اونم خیلی زیاد… دیگه نمیخوام با بی دقتی هام کار دست خودم بدم… اگه چهار سال پیش رو موضوع دزدی که وارد خونه شده بود تاکید بیشتری میکردم شاید اینجوری نمیشد… نمیدونم موضوع از چه قراره… ولی میدونم به زودی خیلی چیزا روشن میشه… مطمئنا اون طرف خودش رو نشون میده وگرنه اینقدر ضایع خودش رو نشون نمیداد… اگه میخواست مخفیانه کاری رو انجام بده اینقدر راحت جلوم سبز نمیشد… اونقدر به اون ماشین مشکوک فکر میکنم تا بالاخره به ایستگاه نزدیک خونه میرسم… باید بقیه راه رو پیاده برم… بعد از پیاده شدن به سرعت به سمت خونه میرم… چرا دروغ یه خورده میترسم… شاید هم
💔سفر به دیار عشق💔, [۱۱.۰۷.۱۶ ۲۰:۱۱]
خیلی بیشتر از یه خورده… حس میکنم یکی از دور مراقبه تک تک حرکتامه… یکی داره نگام میکنه… یکی داره تعقیبم میکنه… یکی داره دیوونم میکنه… جرات ندارم به عقب برگردم… میترسم به نگاهی به عقب بندازمو باز با اون ماشین مرموز رو به رو یشم… هر لحظه سرعتم رو بیشتر میکنم… به سرکوچمون که میرسم به سرعت کلید رو از داخل کیفم در میارم… هوا تاریکه تاریک شده… ترس من هم بیشتر بیشتر… صدایی رو از پشت ماشینی که کنار دیوار پارک شده میشنوم.. جیغ خفیفی میکشمو یه خورده عقب میرم… سرجام وایمیستمو با ترس به پشت ماشین نگاه میکنم… با دیدن گربه ای که از پشت ماشین بیرون میاد نفس عمیقی میکشمو با اخم میگم: مرده شورت رو ببرن که دل و جگر و قلو و رودمو آوردی تو دهنم و دوباره برگردوندی سر جاش
اینبار با گامهایی آرومتر به سمت خونه حرکت میکنم… گوشی رو از جیبم در میارمو نگاهی به ساعتش میندازم… ساعت هفت و نیمه… همیشه وفتی دیر میکردم بابا یا داداشام برام زنگ میزدن متعجب از اینکه چرا هیچکس خبری از من نگرفت گوشی رو تو جیبم میذارم… حتی اگه بخاطر خودم هم نشده بخاطر آبروی خودشون زنگ میزدن…
شونه ای بالا میندازمو زمزمه وار میگم: بیخیال ترنم… این نیز بگذرد
صدای قدمهای کسی رو پشت سرم… با دیدن اون گربه ترسم ریخته… با خودم فکر میکنم حتما یکی از همسایه هاست… سرمو به سمت عقب میچرخونم… اما اون طرف با عکس العمل من سر جاش متوقف میشه… توی قسمت تاریک کوچه واستاده… چهرش رو نمیبینم متعجب از رفتارش سرعتامو تندتر میکنم تا زودتر به خونه برسم… گوشی رو تو جیبم میذارم… صدای قدمهای اون شخص رو پشت سرم میشنوم… حاضرم روی همه زندگیم شرط ببندم که این شخص بی ارتباط به اون ماشین نیست… اگه همسایه یا حتی یه غریبه باشه چرا با توقف من وایمیسته و چرا با حرکت من راه میفته… بالاخره به در خونه میرسم… هنوز هم نگاه سنگینش رو روی خودم احساس میکنم… از یه طرف میترسم از یه طرف دوست دارم بدونم کیه…. کلید رو به سمت در میبرم… هنوز نگاهم به در خونه ست… در رو باز میکنم… میدونم در چند قدمیم واستاده… چشمامو میبندم… اگه میخواد اذیتم کنه چرا کاری نمیکنه اگه کاری باهام نداره پس چرا بیخودی پشت سرم واستاده… کلید رو از روی در برمیدارم… ضربان قلبم به شدت بالا رفته… با دستایی لرزون کلید رو داخل جیبم میذارم… میخوام برم داخل خونه اما در آخرین لحظه تصمیمم رو میگیرم… باید بفهمم موضوع از چه قراره… به سرعت به عقب میچرخمو با دیدن شخص مورد نظر آه از نهادم بلند میشه
زیرلب میگم: سروش
با پوزخند نگام میکنه و میگه: دختری مثله تو که تا این وقت شب تو خیابونا میچرخه نباید از پسرایی امثال من بترسه
با خشم رومو برمیگردونمو میخوام به داخلو خونه برم که به بازوم چنگ میزنه و با جدیت میگه: چرا امروز نیومدی؟
سعی میکنم بازوم رو از دستش در بیارم که با جدیت میگه: خیلی بهت لطف کردم که در مورد غیبت امروزت به آقای رمضانی حرفی نزدم
با خشم میگم: من احتیاجی به لطف جنابعالی ندارم
نیشخندی میزنه و بدون توجه به حرف من میگه: انگار نمیدونی که آقای رمضانی از بدقولی بدش میاد…
-من به هیچکس قولی نداده بودم
سروش: تو آره ولی آقای رمضانی از جانب تو به من قول داد که امروز به شرکت میای
-ولم کن لعنتی
بازوهامو به شدت رها میکنه که تعادلم رو از دست میدمو محکم به دیوار برخورد میکنموم… مچ دست راستم محکم به دیوار میخوره… از درد جیغم به هوا میره
-آخ
با گامهای بلند خودش رو به من میرسونه و با صدایی که ته مایه هایی از نگرانی توشه میگه: چی شد؟
جوابشو نمیدم…مچ دستم رو با دست چپم مالش میدم
دستش رو به سمتم دراز میکنه که من بی تفاوت از کنارش میگذرمو فاصله ی کوتاه بین خودم و در رو طی میکنمو میخوام داخل خونه برم
که صداش دوباره جدی میشه با تحکم میگه: اگه فردا مثله یچه ی آدم اومدی شرکت که هیچی در غیر این صورت باید قید کار رو بزنی
بعد از مکث کوتاهی با تمسخر ادامه میده: اینجور که فهمیدم بدجور محتاج کاری فکرشو کن من بدقولیهای جنابعالی رو به گوش آقای رمضانی برسونم اونوقت باید با یه نیمچه مدرک از صبح تا غروب تو روزنامه ها دنبال کار بگردی
از شدت خشم همه بدنم میلرزه… درد مچ دستم رو فراموش میکنم با خشم به طرفش برمیگردمو میگم:تو از جون من چی میخوای؟ چرا دست از سر من و زندگیم بر نمیداری؟
با خونسردی میگه: من از توی هرزه چیزی نمیخوام… ولی دوست هم ندارم که پولم رو تو جیب کارمندای بی عرضه ای مثله جنابعالی بریزم
-کسی مجبورت نکرده من رو استخدام کنی… اصلا صبر کن ببینم من کی با تو قرارداد بستم که خودم یادم نیست؟
یه لحظه رنگش میپره ولی سریع با یه پوزخند میگه: من حرفی از قرارداد نزدم… من گفتم قرار بود امروز کارای قرار داد رو هم بعد از آزمون ورود
💔سفر به دیار عشق💔, [۱۱.۰۷.۱۶ ۲۰:۱۱]
ی انجام بدم
متقابلا پوزخندی میزنمو میگم: فکر میکنی با بچه طرفی؟… امروز آقای رمضانی به من گفت باید قبل از امضای قرار داد……..
میپره وسط حرفمو با خشم میگه: من نمیدونم آقای رمضانی چه برداشتی از حرفم کرد فقط این رو میدونم که من چنین حرفی رو نزدم… اگه میبینی الان اینجا هستم فقط و فقط برای اینه که امروز به خاطر حماقت جنابعالی نزدیک بود یه قرارداد مهم رو که نیاز به یه مترجم داشت از دست بدم
-قرارداد جنابعالی چه ربطی به من داره؟
با اخم میگه: دارم میگم نیاز به یه مترجم داشت… نمیفهمی؟
-روزای قبل چیکار میکردی… امروز هم همون کار رو انجام میدادی
سروش: روزای قبل از طرف یه آدم زبون نفهم سرکار نمیرفتم
-خیلی رو داری که با کار دیشبت انتظار داری بیام شرکتت و برات کار کنم
با پوزخند میگه: این چیزا که باید برای تو عادی باشه… اگه دوست داشتی…………
با خشم میپرم وسط حرفشو میگم: تو یه عوضیه به تمام معنایی… حالم ازت بهم میخوره
چنان اخماش تو هم میره که از ترس ته دلم خالی میشه
با چشمهای به خون نشسته میگه: اگه جرات داری یه بار دیگه جملت رو تکرار کن
با اینکه ترسیدم ولی نمیخوام ضعف نشون بدم
همه جراتمو جمع میکنم با جدیت تو چشماش زل میزنمو میگم: گفتم تو یه عوضیه به تمام معنایی… حالم ازت بهم میخوره..
💔سفر به دیار عشق💔, [۱۱.۰۷.۱۶ ۲۱:۳۳]
خیلی بیشتر از یه خورده… حس میکنم یکی از دور مراقبه تک تک حرکتامه… یکی داره نگام میکنه… یکی داره تعقیبم میکنه… یکی داره دیوونم میکنه… جرات ندارم به عقب برگردم… میترسم به نگاهی به عقب بندازمو باز با اون ماشین مرموز رو به رو یشم… هر لحظه سرعتم رو بیشتر میکنم… به سرکوچمون که میرسم به سرعت کلید رو از داخل کیفم در میارم… هوا تاریکه تاریک شده… ترس من هم بیشتر بیشتر… صدایی رو از پشت ماشینی که کنار دیوار پارک شده میشنوم.. جیغ خفیفی میکشمو یه خورده عقب میرم… سرجام وایمیستمو با ترس به پشت ماشین نگاه میکنم… با دیدن گربه ای که از پشت ماشین بیرون میاد نفس عمیقی میکشمو با اخم میگم: مرده شورت رو ببرن که دل و جگر و قلو و رودمو آوردی تو دهنم و دوباره برگردوندی سر جاش
اینبار با گامهایی آرومتر به سمت خونه حرکت میکنم… گوشی رو از جیبم در میارمو نگاهی به ساعتش میندازم… ساعت هفت و نیمه… همیشه وفتی دیر میکردم بابا یا داداشام برام زنگ میزدن متعجب از اینکه چرا هیچکس خبری از من نگرفت گوشی رو تو جیبم میذارم… حتی اگه بخاطر خودم هم نشده بخاطر آبروی خودشون زنگ میزدن…
شونه ای بالا میندازمو زمزمه وار میگم: بیخیال ترنم… این نیز بگذرد
صدای قدمهای کسی رو پشت سرم… با دیدن اون گربه ترسم ریخته… با خودم فکر میکنم حتما یکی از همسایه هاست… سرمو به سمت عقب میچرخونم… اما اون طرف با عکس العمل من سر جاش متوقف میشه… توی قسمت تاریک کوچه واستاده… چهرش رو نمیبینم متعجب از رفتارش سرعتامو تندتر میکنم تا زودتر به خونه برسم… گوشی رو تو جیبم میذارم… صدای قدمهای اون شخص رو پشت سرم میشنوم… حاضرم روی همه زندگیم شرط ببندم که این شخص بی ارتباط به اون ماشین نیست… اگه همسایه یا حتی یه غریبه باشه چرا با توقف من وایمیسته و چرا با حرکت من راه میفته… بالاخره به در خونه میرسم… هنوز هم نگاه سنگینش رو روی خودم احساس میکنم… از یه طرف میترسم از یه طرف دوست دارم بدونم کیه…. کلید رو به سمت در میبرم… هنوز نگاهم به در خونه ست… در رو باز میکنم… میدونم در چند قدمیم واستاده… چشمامو میبندم… اگه میخواد اذیتم کنه چرا کاری نمیکنه اگه کاری باهام نداره پس چرا بیخودی پشت سرم واستاده… کلید رو از روی در برمیدارم… ضربان قلبم به شدت بالا رفته… با دستایی لرزون کلید رو داخل جیبم میذارم… میخوام برم داخل خونه اما در آخرین لحظه تصمیمم رو میگیرم… باید بفهمم موضوع از چه قراره… به سرعت به عقب میچرخمو با دیدن شخص مورد نظر آه از نهادم بلند میشه
زیرلب میگم: سروش
با پوزخند نگام میکنه و میگه: دختری مثله تو که تا این وقت شب تو خیابونا میچرخه نباید از پسرایی امثال من بترسه
با خشم رومو برمیگردونمو میخوام به داخلو خونه برم که به بازوم چنگ میزنه و با جدیت میگه: چرا امروز نیومدی؟
سعی میکنم بازوم رو از دستش در بیارم که با جدیت میگه: خیلی بهت لطف کردم که در مورد غیبت امروزت به آقای رمضانی حرفی نزدم
با خشم میگم: من احتیاجی به لطف جنابعالی ندارم
نیشخندی میزنه و بدون توجه به حرف من میگه: انگار نمیدونی که آقای رمضانی از بدقولی بدش میاد…
-من به هیچکس قولی نداده بودم
سروش: تو آره ولی آقای رمضانی از جانب تو به من قول داد که امروز به شرکت میای
-ولم کن لعنتی
بازوهامو به شدت رها میکنه که تعادلم رو از دست میدمو محکم به دیوار برخورد میکنموم… مچ دست راستم محکم به دیوار میخوره… از درد جیغم به هوا میره
-آخ
با گامهای بلند خودش رو به من میرسونه و با صدایی که ته مایه هایی از نگرانی توشه میگه: چی شد؟
جوابشو نمیدم…مچ دستم رو با دست چپم مالش میدم
دستش رو به سمتم دراز میکنه که من بی تفاوت از کنارش میگذرمو فاصله ی کوتاه بین خودم و در رو طی میکنمو میخوام داخل خونه برم
که صداش دوباره جدی میشه با تحکم میگه: اگه فردا مثله یچه ی آدم اومدی شرکت که هیچی در غیر این صورت باید قید کار رو بزنی
بعد از مکث کوتاهی با تمسخر ادامه میده: اینجور که فهمیدم بدجور محتاج کاری فکرشو کن من بدقولیهای جنابعالی رو به گوش آقای رمضانی برسونم اونوقت باید با یه نیمچه مدرک از صبح تا غروب تو روزنامه ها دنبال کار بگردی
از شدت خشم همه بدنم میلرزه… درد مچ دستم رو فراموش میکنم با خشم به طرفش برمیگردمو میگم:تو از جون من چی میخوای؟ چرا دست از سر من و زندگیم بر نمیداری؟
با خونسردی میگه: من از توی هرزه چیزی نمیخوام… ولی دوست هم ندارم که پولم رو تو جیب کارمندای بی عرضه ای مثله جنابعالی بریزم
-کسی مجبورت نکرده من رو استخدام کنی… اصلا صبر کن ببینم من کی با تو قرارداد بستم که خودم یادم نیست؟
یه لحظه رنگش میپره ولی سریع با یه پوزخند میگه: من حرفی از قرارداد نزدم… من گفتم قرار بود امروز کارای قرار داد رو هم بعد از آزمون ورود
💔سفر به دیار عشق💔, [۱۱.۰۷.۱۶ ۲۱:۳۳]
و میگه: تو که از من گشنه تری
با شیطنت میگم: صبحونه و نهار نخوردم تا بیام خونه تو و دلی از عزا در بیارم
با خنده از جاش بلند میشه و میگه: ای شکمو
با کمک همدیگه سفره رو میندازیمو غذا رو میکشیم… با شوخی و خنده غذا میخوریمو کلی با همدیگه حرف میزنیم… بعد هم بی توجه به اهالی خونه ظرفا رو کنار حوض میچینیمو با هم میشوریم… بعد از شستن ظرفا کم کم خودم رو برای رفتن به خونه آماده میکنم
مهربان: ایکاش یکم بیشتر میموندی
-تا همین الانشم نیم ساعت دیر کردم.. میترسم اتوبوس گیرم نمیاد
با ناراحتی میگه: راست میگی… شب خطرناکه… بهتره زودتر بری
با لبخند میگم: مهربونی باز هم بهت سر میزنم
مهربان: ترنم خیلی بهم خوش گذشت… خیلی زیاد
-به من هم خیلی خوش گذشت… نظرت چیه هفته ای یه بار با هم قرار بذاریمو همدیگه رو ببینیم؟
با خنده میگه: عالیه
بعد از یه خداحافظی طولانی بالاخره از همدیگه دل میکنیمو من از اون خونه خارج میشم…
————
مهربان تا دم در همراهیم میکنه… یه بار دیگه هم با همدیگه یه خداحافظی کوچولو میکنیمو من از خونه ای که مهربان ساکن اونه آروم آروم دور میشم… بعد از اینکه یه خورده از خونه دور میشم صدای بسته شدن در رو میشنوم… نگاهی به پشت سرم میکنمو میبینم مهربان به داخل خونه رفته… آهی میکشمو گوشیم رو از کیفم بیرون میارم نگاهی به ساعت گوشیم میندازم ساعت شش و نیمه… گوشی رو تو جیب مانتوم میذارمو قدمهام رو تندتر میکنم… هوا یه خورده تاریک شده و توی این کوچه پس کوچه های ناآشنا احساس ترس میکنم… احساس ترس بعلاوه ی سرمای بعد از بارون باعث میشه یه خورده بلرزم… دستام رو تو جیب مانتوم میذارمو با سرعت به سمت ایستگاه اتوبوس حرکت میکنم… همونجور که از شدت سرما میلرزم با خودم فکر میکنم امشب باید با بابا صحبت کنم… من میخوام مادرم رو پیدا کنم پس باید همه چیز رو در مورد مادرم بدونم… این حق منه که در مورد مادر واقعیم بدونم… مهم نیست امشب چی میشه مهم اینه که من حرفمو بزنم…یاد حرف مونا میفتم… « بهش گفتم اگه قبول نکنه قید منو باید بزنه…. نه بابا… آخرش قبول کرد»… نمیدونم موضوع از چه قراره… حس میکنم یه اتفاق جدید در راهه…. احساس خوبی ندارم… نمیدونم چرا یه حسی به من میگه مونا امروز در مورد من حرف میزد… سرم تکون میدم تا این افکار پریشون رو از هنم دور کنم
زیر لب میگم: ترنم تمومش کن… درسته نامادریته ولی دلیل نمیشه اینقدر بد در موردش قضاوت کنی
بعد از یه ربع الاخره به ایستگاه اتوبوس میرسم… چندین نفر تو ایستگاه واستادن… نگاهی به آسمون میندازم… هوا بدجور ابریه… معلومه امشب دوباره بارون میباره… نگامو از آسمون میگیرم و ته خیابون نگاهی میندازم… چشمم به اتوبوسی میخوره که داره به طرف ایستگاه میاد…
لبخندی رو لبام میشینه… نگامو از اتوبوس میگیرمو زمزمه وار میگم: امروز روز شانس من…….
با دیدن سمند مشکی حرف تو دهنم میمونه… اتوبوس میرسه و من هنوز هم نگاهم به سمند مشکیه… همه یکی یکی سوار میشن ولی من فقط به ماشینی که اون طرف خیابون پارک شده زل زدم… ترس عجیبی ته دلم احساس میکنم… با صدای پیرزنی به خودم میام
پیرزن: دختر نمیخوای سوار شی اتوبوس الان حرکت میکنه
نگامو از ماشین مقابلم میگیرمو با دو به سمت اتوبوس میرم… پیرزن به نشونه ی تاسف سری تکون میده و میگه: امان از دست جوونای امروز
بعد از تموم شدن حرفش سوار میشه من هم خودم رو به اتوبوس میرسمو سریع سوار میشم… صندلیهای آخر رو واسه نشستن انتخاب میکنم… بعد از نشستن نگاهی به عقب میندازم…. دیگه خبری از ماشین مشکوک نیست… درست میشینمو سرمو به صندلی تکیه میدم… چشمامو میبندم.. دیگه مطمئنم خیالاتی نشدم… طاها…
زمزمه وار میگم: طاهر
آره طاهر گزینه ی خوبیه… امشب بهش میگم… امشب خیلی کارا دارم… تا رسیدن به مقصد کلی با خودم تمرین میکنم که چه جوری ماجرای مادرم رو پیش بکشم… بعد از اینکه به ایستگاه مورد نظر رسیدم سوار اتوبوس بعدی میشم بعد از سوار شدن دوباره نگاهی به عقب میندازم باز هم خبری از اون زانیای لعنتی نیست… باید حواسم رو جمع کنم… اونم خیلی زیاد… دیگه نمیخوام با بی دقتی هام کار دست خودم بدم… اگه چهار سال پیش رو موضوع دزدی که وارد خونه شده بود تاکید بیشتری میکردم شاید اینجوری نمیشد… نمیدونم موضوع از چه قراره… ولی میدونم به زودی خیلی چیزا روشن میشه… مطمئنا اون طرف خودش رو نشون میده وگرنه اینقدر ضایع خودش رو نشون نمیداد… اگه میخواست مخفیانه کاری رو انجام بده اینقدر راحت جلوم سبز نمیشد… اونقدر به اون ماشین مشکوک فکر میکنم تا بالاخره به ایستگاه نزدیک خونه میرسم… باید بقیه راه رو پیاده برم… بعد از پیاده شدن به سرعت به سمت خونه میرم… چرا دروغ یه خورده میترسم… شاید هم
رمانش عالیه عالی روزو شبم شده این رمان خیلی دوست دارم بدونم کی این بلارو سر این دختر آورده