رمان سفر به دیار عشق پارت 4
اید به طاهر و خونوادم بدم
فصل هفتم
***************
&& سروش&&
با ناراحتی به ترنم زل زده… طاهر ترنم رو دنبال خودش میکشونه و اون هیچ کاری نمیتونه کنه… بدجور پشیمونه… تو اون لحظه اونقدر از حرفای ترنم عصبی شده بود که کنترل خودش رو از دست داد… با همه ی اینا الان فقط یه چیز فکرشو مشغول کرده که امشب چه بلایی سر ترنم میاد… یاد حرف طاهر میفته…« فکر نکن امشب تو رو مقصر نمیدونم… مطمئن باش حال تو رو هم امشب میگیرم… اگه تو سالن مینشستی و از جات تکون نمیخوردی این اتفاقا نمی افتاد… مثله همیشه باعث عذاب همه هستی»
زیر لب زمزمه میکنه: نکنه بلایی سر ترنم بیاره؟
صدای عصبی سیاوش رو میشنوه که میگه: مگه همین رو نمیخواستی؟
هیچی نمیگه… واقعا هیچ جوابی واسه ی سیاوش نداره… الان دیگه خودش هم نمیدونه چی میخواست
سیاوش با قدمهای بلند بهش نزدیک میشه و میگه: خیالت راحت شد؟
سیاوش با داد ادامه میده: چرا لالمونی گرفتی؟
با ناراحتی میگه: به خدا عصبی شدم… نمیخواستم کار به اینجا بکشه… وقتی سرم داد زدو کلی حرف بارم کرد کنترلم رو از دست دادم
سیاوش با خشم میگه: این جواب خودت رو قانع میکنه؟
خودش هم جوابش رو خوب میدونست… نه… این جواب حتی خودش رو هم قانع نمیکرد چه برسه به بقیه… دستشو لای موهاش فرو میکنه و چنگی به موهاش میزنه یادآوری حرفای طاهر آتیشش میزنه…« حتی اگه خواهر من بدترین آدم روی زمین هم بود حق نداشتی اینکارو بکنی… به حرمت روزای گذشته… به حرمت خونوادم… به حرمت اون نون و نمکی که با هم خوردیم… به احترام من و خونواده ام…»
زمزمه وار میگه: اشتباه کردم
سیاوش با داد میگه: همین؟… به این فکر نکردی اگه پدر و مادرمون بفهمن چه حالی بهشون دست میده
با عصبانیت دستشو لای موهاش فرو میکنه و چنگی به موهاش میزنه… واقعا نمیدونه چیکار کنه
سیاوش همونجور ادامه میده: فکر نکردی مادرمون با اون قلب ضعیفش چه جوری میتونه دووم بیاره؟
عاجزانه میگه: سیاوش تو رو خدا تمومش کن…
سیاوش با خشم میگه: واقعا برات متاسفم… طاهر خیلی آقایی کرد که یه کتک مفصل بهت نزد
با عصبانیت میگه: میگی چیکار کنم حالا یه غلطی کردم میتونم درستش کنم؟… خودم هم دارم عذاب میکشم
سیاوش با تاسف میگه: من رو بگو که وقتی ترنم رو تو اون وضعیت دیدم فکر کردم نقشه جدید ترنم برای بهم زدن رابطه و تو آلاست..
سیاوش به اینجا که میرسه مکثی میکنه و بعد میگه: مثل……
هر دو یاد ترانه و اون عکسا میفتن
با ناراحتی وسط حرف سیاوش میپره و میگه: بهش فکر نکن
سیاوش آهی میکشه و میگه: هیچوقت فکر نمیکردم ترنم اینقدر پست باشه… من فقط میخواستم بهش کمک کنم اما اون نابودم کرد…
میخواد چیزی بگه که سیاوش اجازه نمیده و با اخم میگه: اما هیچ کدوم از اینا دلیل نمیشد که امشب این کار رو بکنی… یادت باشه ما تو چه خانواده ای بزرگ شدیم حق نداری شخصیت خونوادگیمون رو زیر سوال ببری… هیچکدوممون تحمل یه آبروریزی دوباره رو نداریم… آلا دختر خوبیه قدرش رو بدون و گذشته رو هم فراموش کن
سری تکون میده و هیچی نمیگه
سیاوش اخم آلود میگه: آلا دنبالت میگشت… همه جا دنبالت گشتم ولی پیدات نکردم… تا اینکه طاهر رو دیدم که گفت یه لحظه طرفای باغ چشمش به تو خورده… من و طاهر خیر سرمون دنبال جنابعالی اومدیم که با اون صحنه ها مواجه شدیم
آهی میکشه و میگه: در مورد امشب به کسی حرفی نزن
سیاش سری تکون میده و میگه: پس نه بیام همه جا جار بزنم که برادرم داشت به یه نفر تجاوز میکرد
با خشم نگاش میکنه و میگه: منظورم پدر و ماد…….
سیاوش با پوزخند میگه: خودم فهمیدم… نگران نباش… هنوز اونقدر دیوونه نشدم که بخوام اونا رو هم برای کارای تو حرص بدم…
سروش با دلخوری نگاشو از سیاوش میگیره… هر چند میدونه خودش مقصره
سیاوش: من به سالن میرم تو هم بمون یکم آرومتر شدی بعد بیا… ماجرای امشب رو هم فراموش کن… خدا رو شکر همه چیز به خیر و خوشی تموم شده
با خودش فکر میکنه واقعا هیچ چیز به خوبی تموم شده؟…
امشب حوصله ی خودم رو هم ندارمم چه برسه بخوام دو سه ساعتی این جا رو هم تحمل کنم… ترجیح میدم یکم تو خیابون دور بزنم… خودت آلا رو برسون خونه…
سیاوش با اخم میگه: سروش
با تموم شدن حرفش بی توجه به سیاوش با سرعت از کنارش میگذره و به سروش سروش گفتنای سیاوش هم توجه نمیکنه
سیاوش با دو خودش رو بهش میرسونه و بازوش رو میگیره
سیاوش: سروش امشب رو خراب نکن
با بی حوصلگی میگه: مگه از این خرابتر هم میشه… حال و روزم رو نمیبینی… واقعا نمیبینی چقدر داغونم؟…امشب حوصله ی هیچکس رو ندارم…
سیاوش با اخم میگه: تو لیاقت آلا رو نداری… با اون همه محبتی که نثارت میکنه باز هم بهش بی توجهی میکنی… اگه رفتارات رو نسبت به ترنم نمیدیدم فکر میکر
💔سفر به دیار عشق💔, [۰۳.۰۷.۱۶ ۱۴:۴۲]
دم هنوز عاشق ترنمی
با التماس میگه: سیاوش فقط همین امشب
سیاوش نفسش رو با حرص بیرون میده و همونجور که داره از کنارش رد میشه میگه: احمقی… به خدا احمقی
با دور شدن سیاوش آهی میکشه و زیرلب زمزمه میکنه: ایکاش یه نفر درکم میکرد… فقط یه نفر
————–
چند قدم فاصله ای که با دیوار داره رو طی میکنه و به دیوار تکیه میده… دستاش رو داخل جیبش میذاره به رو به رو خیره میشه.. نگاهش به رو به روهه اما فکرش به اتفاقایی که امشب افتاد… به لحظه ی ورودش به سالن فکر میکنه… وقتی با آلا وارد سالن شد اول از همه چشمش به ترنم افتاد که رو به روی یه پسره نشسته بود… اما طوری وانمود کرد که انگار متوجه ی حضور ترنم نشده.. هنوز که هنوزه روی ترنم غیرت داره… دوست نداره که ترنم رو کنار یک نفر دیگه ببینه… در تمام مدتی که کنار آلا نشسته بود هیچی از حرفا و حرکات آلا نفهمید… همه ی حواسش پیش ترنم بود… وقتی پسر بلند شد و رفت اون هم نفسی از سر آسودگی کشید… با اینکه کنار آلا بود ولی همه ی وجودش ترنم رو میخواست…دوست نداشت به آلا خیانت کنه اما واقعا دست خودش نبود… مثله همه ی روزایی که کنار آلاست ولی برای آلا نیست… اون لحظه هم نتونست برای آلا باشه
زیر لب زمزمه میکنه: خیلی نامردی سروش… خیلی
امروز برای اولین بار با میل خودش شونه های لخت آلا رو لمس کرد… برای اولین بار اونقدر به آلا نزدیک بود که صدای نفس نفس زدناش رو میشنید… برای اولین بار بوسه اش از روی رضایت بود… اما مثل همه ی روزهایی که آلا به طرفش اومده بود هیچ احساسی بهش دست نداد… نه لذتی برد… نه ضربان قلبش بالا رفت.. نه حتی ذره ای خوشحال شد… همیشه آلا پیش قدم میشد و اون هم از روی ناچاری قبولش میکرد… نمیخواست غرور آلا رو جریحه دار کنه…با خودش قرار گذاشته بود تا زمانی که به آلا علاقه مند نشده هیچوقت پیش قدم نشه ولی امروز زیر همه ی قول و قراراش زد… وقتی گوشی ترنم زنگ خوردو ترنم جواب پسر اون طرف خط رو با اون همه صمیمیت داد صبرش تموم شد… صبرش تموم شد و تصمیم گرفت به ترنم ثابت کنه که از همیشه خوشبخت تره… برای اولین بار خودش پیش قدم شد برای اینکه به ترنم خیلی چیزا رو بفهمونه… به ترنم بفهمونه که مهم نیست تو بهم نارو زدی… مهم نیست که برادرم رو بهم ترجیح دادی… مهم نیست که هیچوقت دوستم نداشتی… مهم نیست که دلم رو شکستی… چون الان من یکی دیگه رو دوست دارم… یکی که خیلی از تو سرتره… هم از لحاظ اخلاقی… هم از لحاظ ظاهری… یکی که دیوونه وار عاشقمه… یکی که مثله فرشته ها پاک و مهربونه…. اما وقتی ترنم خیلی بی تفاوت نگاهش رو ازش گرفت انگار از یه بلندی به پایین پرت شد… وقتی بعد از قطع تماس جاش رو عوض کرد انگار سطل آب یخی رو روی سرش خالی کردن… خودش هم نمیدونست چرا انتظار داشت چشمای ترنم رو اشکی ببینه… میخواست به ترنم بفهمونه که خیلی خوشبخته اما به خودش ثابت شد که از همیشه بدبخت تره…
دستاش رو از جیبش خارج میکنه و سرش رو بین دستاش میگیره با لحن غمگینی میگه: خدایا دیگه نمیکشم… خلاصم کن
روی زمین میشینه و سرش رو به دیوار تکیه میده… چشماشو میبنده… به بدختیهاش فکر میکنه
به اینکه هنوز عاشق ترنمه ولی نمیتونه اون رو کنار خودش داشته باشه… به اینکه آلا رو هر لحظه کنار خودش داره ولی نمیتونه بهش فکر کنه… حتی دوست نداره که بهش فکر کنه… خودش هم نمیدونه چرا مهر آلا به دلش نمیشینه… دو ماه دیگه عروسیشونه ولی هنوز هم دلش راضی نیست
با مشت به زمین میکوبه و با حرص میگه: یه بار دلت گفت چه غلطی کنی تا عمر داری باید تاوانش رو پس بدی اینبار با عقلت جلو میری
با گفتن این حرف قطره اشکی از گوشه ی چشمش سرازیر میشه
چشماشو باز میکنه و میگه: خدایا چیکار کنم؟
به چند ساعت پیش فکر میکنه که میخواست به ترنم تجاوز کنه… واقعا میخواست به ترنم تجاوز کنه…
زیرلب زمزمه میکنه: 5 سال محرمم بودی به خاطر درست صبر کردم … گفتم درست تموم میشه و میریم سر خونه و زنندگیمون… بعد واسه همیشه مال من میشی… اما آخرش دستام خالیه خالی موند…
حرفای ترنم مثله یه خنجر تیز قلبش رو زخمی کردنو اون هم برای تلافی میخواست جسمش رو مورد حمله قرار بده… اولش فقط میخواست ترنم رو بترسونه ولی وقتی دوباره طعم آشنای لبهای ترنم رو چشید اختیار خودش رو از دست داد… مرد بی اراده ای نبود اما در برابر ترنم مقاومت براش خیلی سخت بود… دخترای زیادی اطرافش بودن ولی تنها دختری که اسیرش کرده بود ترنم بود و بس…
زیر لب زمزمه میکنه: نمی دانم…چرا بین این همه آدم…پیله کرده ام به تو…!!!!شاید فقط با تو پروانه می شوم…
این جمله رو از خود ترنم شنیده بود… ترنم همیشه شعرها و جمله های مورد علاقش رو توی دفتری مینوشت و نگهداری میکرد… بارها مسخرش کرده بود و گفته بود شما دخ
💔سفر به دیار عشق💔, [۰۳.۰۷.۱۶ ۱۴:۴۲]
ترا هم عجب کارای مسخره ای میکنید… ترنم هم مثله همیشه با خونسردی جوابشو داده بود و گفته بود: آدم کار مسخره بکنه بهتر از اینه که پای تی وی بشینه و به یه عده آدم بیکار که یه توپ رو دنبال میکنند نگاه کنه…برو بابا… بعد هم زیر لب زمزمه میکردو میگفت پسره ی بی احساس…
از یادآوری اون روزا لبخند تلخی رو لباش میشینه… کار هر روزش همینه… یا به خاطرات گذشته فکر میکنه یا آلا رو با ترنم مقایسه میکنه… بعضی موقع آلا رو به جای ترنم میبینه… حتی بعضی موقع اشتباهی آلا رو ترنم صدا میزنه… واسه ی خودش هم عجیبه بعد از این همه مدت هنوز اسم ترنم ورد زبونشه… یه بار که آلا بهش گفت سروش خیلی دوستت دارم… با بی تفاوتی گفته بود من هم همینطور ترنم… بارها سر همین موضوع با آلا دعواش شده اما دست خودش نیست… حتی تمام این 4 سال رو هم با فکر ترنم گذرونده پس چه جوری میتونه فراموشش کنه… همه فکر میکنند از روی عادت اسم ترنم رو به زبون میاره اما خودش میدونه که از روی عادت نیست بلکه همه ی رفتاراش از روی عشقه
چشمش به یه تیکه ربان میفته… به جلو خم میشه و ربان رو از جلوی پاش برمیداره… یه خورده براش آشناهه
یاد اون لحظه ای میفته که ربانی رو از موهای ترنم باز کردو اون رو به زمین پرت کرد… ربان رو به سمت بینیش میبره… چشماش رو میبنده و ربان رو بو میکنه
لبخندی میزنه و زیر لب میگه: بوی ترنم رو میده
با همون چشمهای بسته به التماسهای ترنم فکر میکنه… دلش میگیره… توی اون لحظه ها بین دو تا احساس مختلف گیر افتاده بود… بعضی موقع با خودش میگفت حقشه و بعضی موقع دلش میسوخت اما باز با فکر کردن به کارایی که ترنم در حقش کرده بود سعی میکرد خونسردیش رو حفظ کنه و تسلیم نشه هر چند آخرش اگر طاهر و سیاوش نمیرسیدن تسلیم میشد…
زیر لب زمزمه میکنه: کاش یه بار فقط یه بار باهات بودم اینجوری حداقل خیالم راحت بود که دست کس دیگه ای بهت نمیرسه
از فکر اینکه دست یه نفر دیگه به ترنم بخوره داغون میشه… با همه ی حرفایی که در مورد ترنم میزنند از یه چیز مطمئنه اون هم اینه که ترنم هنوز دست نخورده ست… تحملش رو نداره اون رو به کس دیگه ای ببخشه… امشب دلش میخواست با ترنم باشه… دوست داشت به هر قیمتی شده به دستش بیاره… اما باز هم حرفای ترنم کار خودشون رو کردن… هر چند طاهر و سیاوش هم سر رسیدن… اما هرکسی ندونه خودش خوب میدونه که باز تسلیم خواسته ی ترنم شده بود… یه جورایی خوشحاله که طاهر و سیاوش به موقع رسیدن دوست نداره ترنم فکر کنه که هنوز تسلیم خواسته های اونه… یاد حرف ترنم میفته… «سروش از این داغون ترم نکن… نه میخوام باورم کنی نه هیچی فقط میخوام دور از هیاهو باشم… من غرق مشکلاتم از این غرق ترم نکن… التماست میکنم»…نمیدونه چرا با یادآوری این حرفا دلش میگیره…
زیر لب زمزمه میکنه: یعنی خونوادش اینقدر بهش سخت میگیرن
با خودش فکر میکنه… محاله… اونا پدر و مادرش هستن… صد در صد تا الان اون رو بخشیدن… یاد حرفای طاهر میفته…«ترنم تمام این سالها تنهای تنها بود… از همه حرف شنیده… از خونواده… ازفامیل… از همسایه… هر کسی که از کنارش میگذشت پوزخندی نثارش میکرد….اگه اون گناهکاره تاوان گناهش رو پس داده… اون هر روز داره نگاه های پرنفرت هر غریبه وآشنایی رو تحمل میکنه به خاطر چی؟… به خاطر یه اشتباه»…
زمزمه وار با حرص میگه: اون حقشه
اما با یاد آوری حرفای دیگه طاهر اخماش تو هم میره: «از ارث واسه ی همیشه محروم شده… از محبت خونواده محروم شده… خرج زندگیش رو به سختی در میاره… پدر و مادر و طاها باهاش حرف نمیزنند… خوده من هم جواب سلامش روبه زور میدم… حتی غذایی که اون درست کنه رو هم هیچکدوم نمیخوریم حتی حق نداره با ما سر یه میز غذا بخوره… زندگی ترنم خیلی وقته نابود شده دیگه چی رو میخوای نابودکنی»
با ناراحتی با خودش زمزمه میکنه: حتما دروغ میگه… محاله خونواده ای این کار رو با دخترشون بکنند… به من خیانت شده اما خونواد…..
با یادآوری حرفای آقای رمضانی ساکت میشه: «اقا سروش این دختر از لحاظ مالی در مضیقه است اگه قراره یه ماه توی شرکتتون کار کنه باید حقوق هم بگیره من به خاطر پدرتون راضی شدم که این دختر رو بفرستم وگرنه خودم حاضر نیستم که چنین مترجمی رو از دست بدم»
یاد لباسهای ترنم میفته… این چند باری که ترنم رو دید اکثرا لباساش ساده و رنگ و رو رفته بودن…
آه از نهادش بلند میشه… ربان رو تو دستش فشار میده… نمیدونه چی بگه… از یه طرف دوستش داره… از یه طرف ازش متنفره… امشب هم فهمید به ترنم هم سخت گذشت بیشتر از همه… حتی شاید بیشتر از خودش
با ناراحتی از روی زمین بلند میشه… همینجور که مسیر خارج باغ رو در پیش گرفته به ترنم فکر میکنه
زمزمه وار میگه: نکنه طاهر بلایی سرش بیاره
بعد از مد
💔سفر به دیار عشق💔, [۰۳.۰۷.۱۶ ۱۴:۴۲]
تها برای اولین بار عذاب وجدان میگیره… عذاب وجدان به خاطر کاری که میخواست با ترنم کنه… ربان رو بالا میاره و به لبش نزدیک میکنه… بوسه ای بهش میزنه و آهی میکشه… ربان رو داخل جیبش میذاره و با خودش میگه: چرا با بی رحمی تموم آرزوهام رو نابود کردی
یاد شعر ترنم میفته… چقدر این شعر با حال الانش صدق میکنه:
گفتم نبینم روی تو شاید فراموشت کنم
شاید ندارد بعد از این باید فراموشت کنم
با آه میگه: یعنی باید فراموشت کنم؟
تازه یاد شرکت میفته… سرجاش وایمیسته و با دست به پیشونیش میکوبه… با داد میگه: نکنه فردا نیاد؟
یه چیزی ته دلش میگه: خوب نیاد
با حالی خراب دوباره راه میفته و از باغ خارج میشه… بدون توجه به جشن و نامزدی از خونه خارج میشه و مسیر ماشینش رو در پیش میگیره
هر چی بیشتر فکر میکنه بیشتر اعصابش خرد میشه… این فکرا هیچ نتیجه ای براش ندارن
با اعصابی داغون زمزمه میکنه: فردا اول وقت باید به آقای رمضانی زنگ بزنمو بگم با موندش در شرکت موافقت شده…
با خودش فکر میکنه که ترنم صد در صد با آقای رمضانی صحبت میکنه که دیگه به شرکت نیاد باید در عمل انجام شده قرارش بدم… آقای رمضانی محاله زیر قولش بزنه به احتمال زیاد ترنم رو به شرکت میفرسته…
با این فکر لبخندی رو لبش میشینه
زمزمه وار میگه: ترنم زیر دست خودم کار میکنه و اینجوری …
از خودش میپرسه اینجوری چی؟… لبخند از لباش پاک میشه… ولی با بیتفاوتی شونه ای بالا میندازه و میگه: بیخیال، تنها چیزی که الان برام مهمه اینه که به زور نگهش دارم
میدونه دوستش داره ولی نمیدونه چرا میخواد ترنم رو نزدیک خودش داشته باشه… وقتی واسه ی همیشه از هم جدا شدن پس چه دلیلی واسه این رابطه شون میتونه وجود داشته باشه
ترجیح میده بهش فکر نکنه… به آسمون نگاه میکنه و هیچ ماه و ستاره ای در آسمون نمیبینه
زمزمه وار میگه: تو هم مثله من زندگیت بی ستاره و بی فروغ مونده
آهی میکشه… با ناراحتی سری تکون میده و بعدش با قدم های بلندتر به سمت ماشینش حرکت میکنه
توی ماشین نشستمو حرفی نمیزنم… از شیشه ی ماشین به بیرون نگاه میکنم… به بیرونی که خالی از هر موجوده زنده ایه… میترسم از خیلی چیزا… از این خیابونهای خلوت…از این پیاده روهای بی روح… از سرعت سرم اور طاها… از سکوت سکرآور داخل ماشین… فقط خواستار یه زندگی به دور از هیاهو هستم… اما این روزا هر روز یه اتفاق جدید برام میفته… حتی نمیدونم ساعت چنده… هر چند برام مهم هم نیست… طاهر بغلم نشسته با سرعت به سمت خونه میرونه… سرعتش سرسام آوره… اگه زنده به خونه برسیم خیلیه… هر چند چه فرقی به حال من داره اگه زنده ام به خونه برسم محاله که زنده ام بذاره… جرات ندارم چیزی بگم… میترسم یه چیزی بگمو همون بهونه ای برای شروع دعوا بشه… از وقتی تو ماشین نشستیم هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشده… از همون لحظه ی اول طاهر فقط و فقط میرونه حتی یه داد کوچیک هم سرم نزد… هیچی نگفت… فقط یه بار به بابا زنگ زدو بهش گفت یه خورده کار داره میخواد زودتر به خونه برگرده… گفت ترنم رو هم با خودم میبرم که نمیدونم بابا چی در جوابش گفت که طاهر باشه ای زمزمه کردو تماس رو قطع کرد… بعد از اون دیگه هیچ حرفی نزد من هم حرفی نزدم… هر چند حرفی هم واسه گفتن نداشتم… اگرم داشتم جرات بیانش رو نداشتم… ته دلم ازش ممنونم که به بابا حرفی نزده ولی حتی جرات تشکر رو هم ندارم… میدونم ففقط منتظر یه تلنگره تا همه چیز رو سرم خالی کنه… چیزی نمونده که به خونه برسیم… لحظه به لحظه که به خونه نزدیک تر میشیم ترس من هم بیشتر میشه… از شدت استرس یه خورده حالت تهوع دارم… ضربان قلبم هم خیلی بالاست… نوک انگشتام هم از شدت استرس یخ زدن ولی مدام باهاشون بازی میکنم… نگاهم رو از بیرون میگیرمو به انگشتام خیره میشم… زیر چشمی نگاهی به طاهر میندازم… رگ گردنش متورم شده و چهره اش هم خیلی درهمه… از اون همه اخمی که تو صورتش میبینم ته قلبم خالی میشه… سعی میکنم خونسرد باشم ولی زیاد هم موفق نیستم… بالاخره به خونه میرسیم… وقتی وارد حیاط میشیم طاهر ماشین رو خاموش میکنه و بدون هیچ حرفی از ماشین پیاده میشه… من هم با قدمهای لرزون از ماشین پیاده میشم… طاهر بدون اینکه نگاهی به من بندازه به سمت در حیاط میره… در رو میبنده و در آخر به سمت ساختمون حرکت میکنه… من هم پشت سرش با قدمهای لرزان حرکت میکنم… وقتی به داخل ساختمون میرسیم طاهر بدون نیم نگاهی به من به سمت اتاقش میره… ته دلم امیدوار میشم که شاید طاهر بیخیالم شده اما در آخرین لحظه به سمتم برمیگرده و با جدیت میگه: ده دقیقه ی دیگه به اتاقم بیا
با سر به لباسم اشاره ای میکنه و میگه: عوضشون کن
و بعد دستش به سمت دستگیره ی در میره… در رو باز میکنه… به داخل اتاقش میره و محکم در رو
💔سفر به دیار عشق💔, [۰۳.۰۷.۱۶ ۱۴:۴۲]
میبنده
آهی میکشمو سری به نشونه ی تاسف واسه ی خودم تکون میدم و زمزمه وار میگم: ترنم بدبخت شدی رفت وقتی حرفم تموم میشه با ناراحتی به سمت اتاقم پیش میرم…بعد از وارد شدن به اتاقم لباسام رو عوض میکنمو نگاهی به ساعت میندازم تا از ده دقیقه نگذره… دستی به لباسام میکشمو به سمت آینه میرم… با دیدن چهره ی خودم خشکم میزنه… لبام متورم شده و روی قسمتی از لبم خون خشک شده… بخاطر گریه ای که کردم همه ی آرایشم پخش شده… موهامم همه پخش و پلا دورم ریخته … موهام رو با دستم جمع میکنمو با کش مویی که روی میزمه محکم میبندم… چشمم به کبودی روی گردنم میفته… آهی میکشمو به سمت کمد حرکت میکنم… یه روسری از داخل کشوی کمدم پیدا میکنمو روی سرم میندازم تا حداقل کبودی گردنم دیده نشه… بعد هم به سمت دستشویی حرکت میکنمو صورتم رو با آب و صابون میشورم… وقتی از دستشویی خارج میشم نگاهی به ساعت میندازم پنج دقیقه دیر شده… سریع از اتاقم خارج میشمو به سمت اتاق طاهر میرم… چند بار در میزنم تا بالاخره با لحن خشنی جواب میده و میگه: بیا تو
با ترس دستگیره رو پایین میکشمو وارد اتاق میشم
روی تختش طاق باز دراز کشیده و به رو به رو خیره شده… بدون اینکه نگاهش رو از رو به رو بگیره با جدیت میگه: در رو ببند
در رو که پشت سرم باز گذاشته بودم میبندم… به آرومی به سمت میز کامپیوترش میرم صندلی رو جلو میکشمو با ترس روش میشینمو منتظر نگاش میکنم… همونجور که به رو به رو چشم دوخته با خشونت میگه: قبل از اینکه به مهمونی برسیم چی بهت گفته بودم؟
نمیدونم چه جوابی بهش بدم…به انگشتام نگاه میکنمو باهاشون بازی میکنم
ستگینی نگاهش رو روی خودم احساس میکنم
با جدیت میگه: به من نگاه کن… اون انگشتات جایی فرار نمیکنند
سرمو بالا میگیرمو با نگرانی بهش خیره میشم… با پوزخند میگه: خوبه این همه از من میترسی و به حرفام توجهی نمیکنی
————
میخوام چیزی بگم که اجازه نمیده و با خونسردی میگه: مگه امشب توی ماشین بهت نگفتم حق نداری مامان و بابا رو ناراحت کنی؟
بعد با لحن خشنی میگه: گفتم یا نه؟
با ترس سری به نشونه آره تکون میدم
با داد میگه: درست و حسابی جوابمو بده… بیخودی برام سر تکون نده
با صدای لرزونی میگم: گفتی داداش
از روی تختش بلند میشه و آروم آروم به طرف من میاد
با جدیت میگه: خوبه خودت هم قبول داری که امشب قبل از ورود به اون جشن کوفتی توی ماشین بهت گفتم حق نداری هیچ دردسری درست کنی… اما تو طبق معمول فقط و فقط خرابکاری کردی
با ترس بهش خیره میشمو به سختی میگم: داداش به خدا تقصیر من نبود
با داد میگه: اینو نگی چی میخوای بگی… لابد تقصیر من بود… با ترانه اون کار رو کردی گفتی تقصیر من نبود… ترانه مرد گفتی تقصیر من نبود… آبروی خونواده رو به باد دادی گفتی تقصیر من نبود… امشب هم اون همه خرابکاری کردی باز میگی تقصیر من نبود
اصلا اجازه ی حرف زدن بهم نمیده با داد میگه: لابد اگه چند روز دیگه هم خبر حاملگیت به همه جا میرسید باز میگفتی تقصیر من نبود… میدونی بدبختی چیه که هیچکدوم از اشتباهاتت رو قبول نداری
-داداش به خدا اشتباه میکنی
با چشمای سرخ شده میگه: اون کسی که اشتباه میکنه تویی نه من… اشتباه پشت اشتباه… آخرش میخوای به کجا برسی؟
با جدیت میگه: واقعا میخوای آخرش چیکار کنی؟
وقتی سکوتمو میبینه با داد میگه: با توام… جواب من رو بده آخرش میخوای چیکار کنی… نکنه واقعا میخوای همه ی اون حرفایی که راجع به تو میزنند به حقیقت تبدیل بشه… میدونی چقدر شایعه های جدید پشت سرت درست شده… فکر کردی فقط تو رو خائن و قاتل میدونند نه جونم تو امروز برای همه یه دختر هرزه هم به شمار میای… هر روز تو مهمونی ها یه حرف جدید در موردت میشنومو هیچ جوابی هم براشون ندارم…
میفهمی… نه به خدا نمیفهمی… تو اگه میفهمیدی که وضع خونواده امون این نبود…. هیچ جوابی ندارم که بخوام دهنشون رو ببندم… که به بقیه بگم خواهرم بیگناهه… یکی میگه دیروز توی این ساعت خواهرتو با یه پسره این شکلی دیدم… یکی میگه مطمئنی تو شرکت کار میکنه… یکی میگه شاید تو کار خلاف هم افتاده… با یه حماقت احمقانه ی تو و پشت سرش حماقت احمقانه تر ترانه زندگیه همگیمون به گند کشیده شد… حالا که اومدی همه چیز رو نابود کردی حداقل از اینی که هست بدترش نکن
وقتی بهم میرسه جلوم وایمیسته و به سمت من خیز برمیداره و با خشم به بازوهام چنگ میزنه… هنوز لباس بیرون تنشه… معلومه حتی حوصله ی عوض کردن لباساش رو هم نداشته… به زور بلندم میکنه و از بین دندونای کلید شده میگه: چرا با آبروی خونواده بازی میکنی؟
با بغض میگم داداش به خدا نمیخواستم اینجوری بشه
با داد میگه: وقتی تنها میری تو اون باغ لعنتی انتظار داری بهتر از این بشه… نیمی از پسرای فامیل که چه عرض کنم
💔سفر به دیار عشق💔, [۰۳.۰۷.۱۶ ۱۴:۴۲]
نود درصدشون به تو به چشم بد نگاه میکنند… من که نمیتونم همیشه مراقبت باشم وقتی تو جمع شلوغی کسی کارت نداره… پدر و مادرمون هم که به امون خدا ولت کردن…
اشک از گوشه ی چشمم سرازیر میشه و هیچی نمیگم
ولی طاهر همونجور با داد ادامه میده: رفتی توی اون باغ لعنتی همین یه خورده آبرویی هم که برامون مونده رو به باد بدی و بعد بیای جلوم واستی و بگی من نمیخواستم اینجوری بشه… فقط کافی بود یه ده دقیقه یه ربعی دیرتر برسم کارت تموم بود…
با دادی بلندتر میگه: میفهمی؟
همینجور اشکام جاریه
با فریاد میگه: امشب رو برام کوفت کردی… به خدا دیگه بریدم… دیگه تحمل ندارم… هر چند اون سروش بدبخت هم حق داره… اگه من به جای سروش بودم همون چهارسال پیش بدون درنگ میکشتمت… با همه ی اینا خواهرمی و من مجبورم ازت دفاع کنم
از شدت گریه به هق هق افتادم… بازوهامو ول میکنه و هلم میده که باعث میشه روی صندلی پرت بشم
زمزمه وار میگه: اون از ترانه… این هم از تو… طاها هم که دیگه گفتن نداره به اون دختره ی هرزه چسبیده و ول کن ماجرا نیست… مامان و بابا کی باید از دست حماقتهای شماها یه نفس راحت بکشن
از بس گریه کردم دیگه نفسم بالا نمیاد با بی حوصلگی میگه:اون صداتو خفه کن… حوصله ی گریه و زاری ندارم
——————-
سعی میکنم دیگه گریه نکنم اما زیاد هم موفق نیستم… یه چیزایی دست خود آدم نیست… مثله همین اشکای من که بدون اجازه جاری میشن… مثله بغضی که تو گلوم میشینه و بدون اجازه میشکنه… مثله دلی که با یه خنجر زخمی میشه و با هیچ مرحمی دردش آرم نمیگیره… واقعا بعضی چیزا دست خود آدم نسشت…مثل الان که دلم خیلی گرفته… هم از دست سروش هم از دست خیلیای دیگه
هیچ جوری نمیتونم هق هقم رو تو گلوم خفه کنم… دلم هوای اتاقم رو کرده… دلم تنهایی و آرامش اتاقم رو میخواد… ایکاش طاهر اجازه بده زودتر به اتاقم برم… فقط چند چیزه که الان میتونه آرومم کنه… یه اتاق تاریک… یه آهنگ غمگین… و یه دنیا اشک… و در آخر هم یه خواب آروم… هر چند این آخریه واسه ی من جز محالاته
با فریاد میگه: مگه نمیگم گریه نکن… بدجور رو اعصابمی
وقتی میبینه آروم نمیگیرم با عصبانیت به طرفم میاد… به سرعت از جام بلند میشمو با ترس میگم: دادا………..
هنوز حرفم تموم نشده که بهم میرسه و دستش میره بالا… دستمو جلوی صورتم میگیرم… چشمامو میبندمو با جیغ میگم… داداش نزن
هر چقدر منتظر میمونم خبری از سیلی نمیشه… چشمام رو آروم آروم باز میکنم…که با چشمهای اشکی و ابروهای درهم طاهر رو به رو میشم… چشماش غرقه اشکه و در چهره اش اخمی نشسته… به گردنم خیره شده… تازه متوجه ی روسریم میشم… گره ی روسریم شل شده و گردنم یه خورده دیده میشه… لابد نگاه طاهر هم به کبودی گردنم افتاده… سریع میخوام گره ی روسریم رو سفت کنم که طاهر مچ دستمو میگیره و با اون یکی دستش روسری رو از سرم در میاره… دستش رو به سمت کبودی گردنم میبره و با پشت دست کبودی رو نوازش میکنه… یه قطره از اشکام روی دستش میچکه… تازه به خودش میاد… روسری رو به گوشه ی اتاق پرت میکنه و با داد میگه: اون کثافت که کاری نکرد؟
با ترس میخوام یه قدم به عقب برم که مچ دستمو فشار میده و با لحن ملایمتری میپرسه: کاری که نتونست بکنه؟ درسته؟
با چشمهای اشکی بهش زل میزنم… به مچ دستم فشاری میاره و منتظر نگام میکنه… سری به نشونه ی منفی تکون میدم… یه خورده اخماش باز میشه
یه لحظه طاهر گذشته ها رو جلوی خودم میبینم… ولی فقط برای یه لحظه… طاهر و سروش از این جهت خیلی به هم شباهت دارن… چشمای هر دوشون بعضی مواقع مثله گذشته ها غرق مهربونی میشن ولی به لحظه نکشیده دوباره به حالت عادی برمیگردن
با جدیت میگه: مطمئن باشم؟
سری تکون میدم که عصبانی میشه و میگه: هزار بار بهت گفتم درست و حسابی جوابمو بده
-آره داداش
با لحنی خشن میگه:باشه… برو تو اتاقت… به هیچ عنوان هم با این قیافه جلوی مامان و بابا ظاهر نمیشی… شیر فهم شد؟
زمزمه وار باشه ای میگم… اول به گوشه ی اتاق میرمو روسری رو از روی زمین برمیدارم و بعد با قدمهای آرومی به سمت در میرم… در رو باز میکنمو میخوام خارج بشم که میگه: اگه ماجرای امشب دوباره تکرار بشه زندت نمیذارم… مطمئن باش این بار خودم میکشمت و همه رو خلاص میکنم… پس بهتره حواست رو جمع کنی… حالا هم زودتر گم شو که حوصلتو ندارم
با ناراحتی در اتاق طاها رو میندمو به سمت اتاق خودم حرکت میکنم: امشب از اون شباست که دلم یه آغوش واسه ی دلداری میخواد… یه آغوش گرم واسه ی اشکام… دلم میخواد به یکی زنگ بزنمو باهاش حرف بزنم… اما این وقت شب واسه کی زنگ بزنم… اصلا کی رو دارم که بخوام باهاش حرف بزنم… ماندانا که توی کشور غریبه و بخاطر هزینه هاش نمیتونم باهاش تماس بگی
💔سفر به دیار عشق💔, [۰۳.۰۷.۱۶ ۱۴:۴۲]
رم… جدیدا هم با مهربان آشنا شدم که چیزی از زندگیم نمیدونه… حتی اگر هم میدونست باز هم مشکلی حل نمیشد اون زن خودش غرقه مشکلاته دلم نمیخواد اون رو هم قاطی زندگی خودم کنم… دوست دیگه ای هم ندارم که بخوام یه خورده براش درد و دل کنم… به در اتاقم میرسم… در رو باز میکنمو وارد میشم… در رو پشت سرم میبندم و بعد هم از داخل قفل میکنم… به سمت کامپیوتر میرم… روشنش میکنمو منتظر میمونم تا ویندوز بالا بیاد… روسری رو از سرم باز میکنمو روی تخت میندازم… آروم آروم به سمت پنجره حرکت میکنم… به آسمون نگاه میکنم… بی ستارست… لبخند تلخی رو لبم میشینه… حتی ستاره ها هم از من فراری شدن… اصلا همه ی دنیا از من فراری هستن… ستاره ها که دیگه جای خود دارن… همینجور که از پنجره به بیرون خیره شدم به امشب فکر میکنم… به امشب… به آلاگل… به مهسا… به بهروز… به سیاوش… و از همه مهمتر به سروش
با خودم زمزمه میکنم: یعنی اگه طاهر نمیرسید سروش بهم تجاوز میکرد؟
💔سفر به دیار عشق💔, [۰۵.۰۷.۱۶ ۲۲:۲۱]
واقعا نمیدونم….. دلم هم نمیخواد که بدونم… میترسم جواب سوالم مثبت باشه و بیشتر داغون بشم… اون تعلل آخرش بهم این امید رو میده که شاید سروش هنوز اونقدر پست نشده باشه…. حتی اگه سروش دیگه واسه ی من هم نباشه دوست ندارم تا این حد بی رحم باشه… سروش همیشه باید مهربونترین باشه
زمزمه وار میگم: خدایا شکرت که امشب گذشت… هر چند امشب خیلی چیزا از دست دادم… قلبم… روحم… شخصیتم… غرورم… اما باز میتونست بدتر از اینها هم باشه
توی دلم میگم: خدایا شکرت که تنهام نذاشتی… که کمکم کردی… ممنون که با همه ی بدیهام در اون شرایط سخت از من محافظت کردی
یاد فردا میفتم… تصمیمم رو گرفتم فردا صبح به آقای رمضانی زنگ میزنمو میگم نمیتونم توی شرکت مهرآسا کار کنم… چون هنوز از من آزمونی نگرفتن صد در صد اجازه میده برگردم… فردا مشکلات شخصی رو بهونه میکنمو قید اون شرکت رو میزنم… بهترین راه همینه… دوست ندارم دیگه چشمام تو چشمای سروش بیفته… هنوز هم وقتی به اون همه بی رحمی و خونسردیش فکر میکنم دلم آتیش میگیره…
آهی میکشمو نگامو از بیرون میگیرم به سمت کامپیوترم میرم… همنجور که واستادم دستم به سمت موس میره…. وارد بکی از پوشه ها میشمو رو آهنگ مورد نظر کلیک میکنم… صداش رو تا حد ممکن کم میکنم و برق اتاق رو خاموش میکنم… صدای غمگین مازیار فلاحی اتاقم رو پرمیکنه… چراغ خوابم رو روشن میکنم… به سمت تختم میرم… طاقباز روی تخت دراز میکشم
دلم بشکنه حرفی نیست حقیقت رو ازت میخوام
بهم راحت بگو میری حالا که سرده رویاهام
«دو ماه دیگه عروسیمونه حتما تشریف بیارید»
نمیدونم کجا بود که دلت رو دادی دستاون
خودت خورشید شدی بی من منم دلتنگی بارون
«بعضی مواقع آرزو میکنم ایکاش تو به جای ترانهمیرفتی»
یه بار فکر منم کن که دلمداغون داغونه
تو میری عاقبت با اون که دستام خالی میمونه
یه قطره اشک از چشمام سرازیر میشه….
دلم بشکنه حرفینیست فقط کاش لایقت باشه
میرم از قلب تو بیرون که عشقش تو دلت جا شه
« دوست ندارم نامزدم ناراحت بشه… من عاشق همسر آیندم هستم… با آشنایی با نامزدم تونستم معنی عشق واقعی رو درک کنم… الان میفهمم که در گذشته چقدر اشتباه کردم و چقدر به خطا رفتم»
دلمبشکنه حرفی نیست اگه تو یار و همراشی
ولی میشد بمونی و کمی هم عاشقمباشی
زمزمه وار میگم: مهسا چی میشد دعوتم نمیکردی؟ من که به همین زندگی کوفتی راضی بودم پس چرا همین زندگی رو هم به کامم تلخ میکنید؟
حواسم میره به بقیه آهنگ….
نمیدونم کجا بود که دلت رو دادی دست اون
خودت خورشید شدی بی من منم دلتنگی بارون
«موندن تو واسه ی همه مون عذابه… ترنم ایکاش هیچوقت نمیدیدمت»
همه فکرش شده چشمات گاهی دستاتو میگیره
یاد حرف ترانه میفتم… هر وقت دلت گرفتو کسی رو نداشتی واسه ی خودت بنویس…
زیرلب میگم: ترانه ای کاش بودی
از روی تختم بلند میشم… امروز که هیچکس رو ندارم واسه ی خودم درد و دل میکنم… نوشته هام رو روی کاغذ میارم تا یه خورده سبک بشم و فردا میسوزونمش که به دست هیچکس نیفته
با این فکر لبخندی رو لبام میشینه
یه وقت تنهاش نذاریکه مث من میشه میمیره
با شنیدن این مصراع زمزمه وار میگم: سروش لااقل به این یکی اعتماد کن… با من که خوب تا نکردی با عشق جدیدت خوب تا کن
بعد از تموم شدن حرفم آهی میکشمو به سمت میزم میرم…. کشوی میز رو باز میکنم… یه سررسید رو که برای سال گذشته هست از کشو خارج میکنم… یه برگه ازش جدا میکنم… یه خودکار هم از روی میزم برمیدارم
دلم بشکنه حرفی نیست فقط کاش لایقت باشه
پشت میز میشینمو کاغذ رو جلوم میذارمو اینجور شروع میکنم…
با سرانگشتان لرزان مینویسم نامه ای
تا بخوانی قصه ی پرغصه ی دیوانه ای
جای پای اشکها بر هر سطور نامه ام
با جوابت چلچراغان میشود ویرانه ای
و بعد شروع میکنم به نوشتن
میرم از قلب تو بیرون که عشقش تو دلت جا شه
آهنگ حرفی نیست تموم میشه… آهنگ بعدی شروع میشه… ولی من بی توجه به آهنگ مینویسم… از دلتنگیهام… از غصه هام… از تنهایی هام… فقط و فقط مینویسم و اشک میریزم… نمیدونم چقدر گذشته… یه ساعت… دو ساعت… سه ساعت… ولی حس میکنم آرومه آروم شدم… سبک شدم… از بس گریه کردم اشکام هم خشک شده… آهنگ رو قطع میکنم… نمیدونم خونوادم برگشتن یا نه… حس میکنم با نوشتن حرفام خالی شدم… خالی از همه ی اون غصه ها…. ترجیح میدم الان بخوابم… لبخندی رو لبم میشینه و کامپیوتر رو خاموش میکنم… از پشت میز بلند میشمو به سمت تختم میرم… هنوز به تختم نرسیدم که صداهایی رو از بیرون میشنوم… صدای داد و فریاد مامان و باباست… و بعد صدای قدمهایی که هر لحظه به اتاقم نزدیک تر میشن….
زمزمه وار میگم: خدایا باز چی شده؟
همین که حرفم تموم میشه چشم
💔سفر به دیار عشق💔, [۰۵.۰۷.۱۶ ۲۲:۲۱]
م به دستگیره در میخوره که بالا و پایین میره و بعد صدای مشتهای پی در پی ای که به در میخوره
و صدای داد طاها که میگه: دختره ی کثافت این در رو باز کن… امشب برامون آبرو نذاشتی
صدای طاهر رو میشنوم که میگه: طاها چیکار میکنی؟
طاها بدون توجه به طاهر به در مشت میزنه و میگه: میگم باز کن
ضربان قلبم بالا میره
طاهر با داد میگه: میگم چه خبره؟
طاها صداشو بلندتر میکنه و میگه: واقعا میخوای بدونی… باشه برات میگم… امروز یه گروه از دخترا این هرزه ر دیدن که به سمت باغ میره… و بعد از مدتی چشمشون به سروش افتاد که به همون قسمتی میره که این دختره رفته… و بعد تا آخر مهمونی از هیچکدومشون خبری نیست.. میدونی چه آبروریزی شد… به جای اینکه مهمونا در مورد مراسم حرف بزنند ورد زبونشون ترنم و سروش بود… آلاگل هم با چشمهای گریون مراسم رو ترک کرد
باورم نمیشه…
طاها با داد میگه: حالا چی میگی؟
صدای جدی طاهر رو میشنوم که میگه: مردم هر چی میخوان بگن دلیل نمیشه که واقعیت باشه من خودم وقتی دنبال ترنم رفت……
هنوز حرف طاهر تموم نشده که صدای مامان رو میشنوم که میگه امشب تکلیفم رو با این دختره روشن میکنم…
بابا: مونا یه لحظه صبر کن
مامان با داد میگه: این همه سال صبر کردم چی به دست آوردم… دختر دسته گلم که اونطور پرپر شد… تو مراسم خواهرزادم اون طور آبروریزی شد… میدونی از این به بعد خونواده ی شوهرش ممکنه بهش سرکوفت بزنند؟.. بماند که واسه ی خودمون هم که آبرویی نموند
بابا: مونا
مامان: مونا چی؟… باز هم ساکت بشینمو شاهد ذره ذره آب شدن خونوادم باشم
با استرس به سمت در میرم… قفل رو میچرخونمو دستگیره رو پایین میارم… در رو باز میشه و من از اتاقم خارج میشم
مامان با دیدن من به سمتم میاد…
طاهر با اخم میگه: ترنم برو توی اتا………
هنوز حرفش تموم نشده که مامان یه سیلی محکم بهم میزنه….
بابا با ناراحتی میگه: مونا
مامان: هیچی نگو… امشب دیگه هیچی نگو
طاهر و بابا با ناراحتی نگام میکنند… توی نگاه طاها تمسخر موج میزنه… اما مامان… اما مامان خیلی متفاوته… تو نگاهش فقط و فقط تنفر میبینم… تمام این سالها یه بار هم روم دست بلند نکره بودد… اما امشب انگار همه چیز متفاوته… امشب همه ی آدما تغییر کردن…
بابا با ملایمت میگه: مونا الان عصبانی هستی بهتره بعدا در این مورد حرف میزنیم
مامان با داد میگه: حرفشم نزن… امشب میخوام همه چیز رو تموم کنم… امشب دیگه تحمل این رو ندارم که باز هم دختری رو تحمل کنم که مثله مادرش زندگیمو نابود کرد
با تعجب نگاش میکنم حرفایه مامان رو درک نمیکنم… به کی داره میگه مثله مادرش زندگیم رو نابود کرد؟
زمزمه وار میگم: مامان
با خشم نگام میکنه و میگه: من مادرت نیستم
طاهر با نگرانی نگام میکنه و میگه: مامان……
مامان بی توجه به حرف طاهر میگه: تو هیچوقت دخترم نبودی… من مجبور بودم تحملت کنم… تمام این سالها مجبور ب…….
بابا با خشم به سمت مامان میادو به بازوش چنگ میزنه و میگه: مونا خفه میشی یا خفت کنم
با تعجب به بابا نگاه میکنم هیچوقت جلوی ما با مامان اینطور حرف نمیزد… تعجب رو در نگاه طاها و طاهر هم میبینم
مامان با خشم بازوش رو از دست بابا درمیاره و میگه: بخاطر این دختره ی هرزه با من اینطور حرف میزنی
گیج شدم… واقعا اینجا چه خبره… چرا مامانم در مورد من اینقدر بد حرف میزنه… توی این چهار سال هیچوقت باهام این طور حرف نزده بود… فقط و فقط سکوت میکردو با بی تفاوتی به بدبختی من نگاه میکرد… به حرفاش فکر میکنم….یعنی چی که هیچوقت دخترش نبودم… هنوز گیج و گنگم… درک درستی از حرفای مامان ندارم… حتی طاها هم با نگرانی به من و مامان زل زده…
بابا با ناراحتی میگه: مونا تو قول دادی یادت نیست… اون روز هم بهت گفتم اگه قبول کردی باید تا آخرش پای همه چیز واستی
مامان با خشم میگه: قرار نبود پاره ی جگرم زیر خاک بره… تو خوشیهاتو کردی.. تو بهم خیانت کردی… وقتی عشقت ترکت کرد دوباره پیشم برگشتی… من بخاطر بچه هام ازت گذشتم ولی قرار نبود به خونوادم آسیب برسه
بابا هیچی نمیگه
با ناراحتی میگم: مامان اینجا چه خبره؟
دادی میزنه که یه قدم به عقب میرم….
مامان با عصبانیت میگه: مگه نگفتم تو دختر من نیستی…
فقط به چشمای مامان خیره میشم… هیچی نمیگم
با همون عصبانیت ادامه میده: تو دختر هووی منی که منه بدبخت مجبور شدم بزرگت کنم…
کلمه ی هوو تو گوشم میپیچه
یه خورده احساس ضعف میکنم…
طاها با عصبانیت میگه: مامان این چه وضع گفتنه
مامان بی توجه به طاها میگه: مجبور بودم بچه ای رو بزرگ کنم که حتی مادرش هم اونو نمیخواست
شک ندارم همه ی اینا یه خوابه… فکر کنم خدا داره توی خواب این چیزا رو بهم نشون مبده
💔سفر به دیار عشق💔, [۰۵.۰۷.۱۶ ۲۲:۲۱]
که توی بیداری بیشتر قدر زندگیم رو بدونم… فقط نمیدونم چرا بیدار نمیشم…. چرا این کابوس تموم نمیشه
طاهر با ناراحتی به سمتم میاد و بازوم رو میگیره
همه چیز زیادی واقعی به نظر میرسه… اصلا من کی خوابیدم که بخوام خواب ببینم… نکنه بیدارم… یعنی همه ی این چیزا واقعیته… یعنی من بچه ی مامانم نیستم… یعنی این کسی که جلوم واستاده مامانم نیست… یعنی همه ی این سالها از من متنفر بود… نه محاله… این کسی که جلومه مامانمه… فقط میخواد تنبیهم کنه… مطمئنم
زمزمه وار میگم: مامان اینجوری نگو… من میدونم باز میخوای تنبیهم کنی… اما تحمل ا…….
همه به جز مامان با نگرانی بهم زل زدن اما مامان با بی رحمی تموم میگه: کمتر چرت و پرت بگو… همین که تموم این سالها تحملت کردم خیلیه… مادرت شوهرم رو از من گرفت و توی هرزه دختر نازنینم رو
به بابام نگاه میکنمو با چشمای اشکی میگم: دروغه مگه نه؟
قطره ای اشک گوشه ی چشمش جمع میشه و بعد هم از خونه خارج میشه
مامان میخواد چیزی بگه که طاهر به طاها اشاره ای میکنه… طاها به سمت مامان میره و مامان رو به زور به سمت اتاق میبره
طاها همونجور که مامان رو با خودش میبره میگه: مامان تو رو خدا آروم باش
صدای مامان هر لحظه کمرنگ تر میشه: چه جوری پسرم… چه جری
بغض رو توی صداش احساس میکنم
به طاهر نگاه میکنمو میگم: داداشی همه ی اینا دروغه مگه نه؟
اشک تو چشماش جمع میشه و سری به نشونه ی نه تکون میده… با ناراحتی به اطراف نگاه میکنم… ولی این همه سال مامان مونای من بهترین مامان بود مگه میشه مامان مونا مامان من نباشه… نگام به عکس روی دیوار میفته… یه عکس دسته جمعی… از من و ترانه… طاها و طاهر… سروش و سیاوش… مامان و بابا… یه عکس دسته جمعی که تو چشمهای همه عشق موج میزنه… به وضوح میشه خوشبختی رو توی این عکس دید…
آهی میکشم و زمزمه وار میگم: یعنی همیشه اضافه بودم
طاهر با ملایمت میگه: مامان دوستت داره… الان به خاطر اتفاقایی که افتاده از دستت دلخوره… خودت که میدونی تمام اون سالها بین تو و بچه هاش فرقی نذاشت
آره فرقی نذاشت ولی در شرایط سخت مثله یه مادر همراهم نبود
با ناراحتی بازوم رو از دست طاهر آزاد میکنم
و با خودم فکر میکنم مگه مادرم منو خواست که بقیه من رو بخوان
الان میفهمم من همیشه ی همیشه مزاحم زندگی مامان بودم… الان میفهمم که دیگه حق ندارم بگم مامان…. الان دلیل خیلی چیزا رو میفهمم… که چرا مامان من رو نمیبخشه؟ که چرا بابا من رو نمیبخشه…
با لحن غمگینی میگم: همه میدونستین؟
طاهر با ناراحتی میگه: همه به جز ترانه… وقتی بابا اون روز با یه بچه به خونه اومد من و طاها تقریبا خیلی چیزا رو میفهمیدیم… بابا به مامان گفت با باید ترنم رو قبول کنی یا مجبورم با ترنم تنها زندگی کنمو بزرگش کنم… آه از نهادم بلند میشه: بیچاره مامان… پس مجبور بود… پس مجبور بود باهام مهربون باشه
با چشمهای اشکی بهش خیره میشمو میگم: یعنی تمام این سالها من با محبتهای دروغین بزرگ شدم؟
طاهر با ناراحتی بهم زل میزنه و میگه: ترنم…
پوزخندی میزنمو نگامو ازش میگیرم
با لحن غمگینی میپرم وسط حرفشو میگم: امشب عجب سوالایی ازت میکنم وقتی خودم جوابش رو میدونم
ساکت میشه و هیچی نمیگه… من هم آهی میکشمو به سمت اتاقم میرم… میخوام در اتاق رو ببندم که اجازه نمیده… به زور وارد اتاق میشه و با اخم میگه: ترنم قبول دارم سخته… خیلی هم سخته… ولی هیچ چیز تغییر نکرده
با ناراحتی میگم: طاهر اشتباه نکن… همه چیز تغییر کرده… همه چیز 4 سال پیش تغییر کرده… الان میفهمم چرا مامان هیچوقت من رو نبخشید چون ترانه دخترش بودو من دختر هووش… حالا میفهمم چرا بابا هیچوقت من رو نبخشید چون تا آخر عمر به خاطر من شرمنده ی زنش شد… حالا میفهمم چرا همه ی بزرگای فامیل زود از من دل کندن چون از اول هم دلشون با من نبود
طاهر با ناراحتی میگه: این خیلی بی انصافیه
با لبخند تلخی میگم: با من انتظار انصاف نداشته باش وقتی کسی با من با انصاف رفتار نکرده… هر چند من حقیقت رو گفتم
میخواد چیزی بگه که اجازه نمیدمو با لبخندی مهربونی میگم: ولی از تو ممنونم… چون تمام این سالها از همه چیز خبر داشتی و همراهم بودی… درسته این چهار سال تنهام گذاشتی ولی حداقل مثله بقیه دلم رو نسوزوندی
با ناراحتی نگام میکنه و بعد از اتاق خارج میشه… به سمت پنجره ی اتاقم میرم… هر وقت دلم خیلی میگیره از پنجره به بیرون نگاه میکنم… انگار اون بیرون یه چیزی هست که آرومم کنه… هر چند هیچوقت آروم نشدم ولی هر دفعه دوباره کارم رو تکرار میکنم
حس مبکنم خالیه خالیم… مثله یه آدم آهنی…خالی از هرگونه احساس… خالی از محبت… خالی از عشق… خالی از تنفر… خالی از دلتنگی… خالی از همه ی احساسای دنیا..
💔سفر به دیار عشق💔, [۰۵.۰۷.۱۶ ۲۲:۲۱]
.
با لبخند تلخی زمزمه میکنم: عجب شب عجیبیه امشب…
انگار امشب قراره هویت همه ی آدما جلوی چشمم مشخص بشه… سروش اولیش… مامان دومیش… سومیش کیه؟ خدا میدونه و بس… میخوام از جنس سنگ بشم… آره واقعا میخوام سنگ بشم… مثله همه ی اونایی که با بیرحمی تموم فرصت دوباره بودن رو از من گرفتن… نمیگم فحش میدم… نمیگم بد و بیراه میگم… نمیگم جوابشون رو میدم… ولی میگم دیگه به هیچکدومشون محبت نمیکنم… تموم این چهار سال با همه ی سختیها باز هم از محبت برای خونوادم کم نذاشتم… ولی از امروز میخوام سرد بشم… سنگ بشم… میخوام واسه ی همیشه تغییر کنم … یاد حرف طاهر میفتم…« مثله همیشه باعث عذاب همه هستی»… وقتی هم واسه ی خودم هم واسه بقیه مایه عذابم پس چرا با مهربونی و محبت باهاشون رفتار کنم… اونا من رو نمیخوان… محبتهای من رو نمیخوان… عشق من رو نمیخوان… احساس من رو نمیخوان… اونا اصلا زنده ی من رو نمیخوان… اونا تنها چیزی که میخوان ترانه ست… ترانه ای که مرده رو جستجو میکنند اما زنده ی من رو نه… پس واسه ی چی ادامه بدم… چند قدم با پنجره فاصبه میگیرمو به عقب برمیگردم نگام به اون نوشته میفته… پوزخندی رو لبم میشینه
چقدر احمق بودم که فکر میکردم یه نوشته میتونه آرومم کنه… به سمت همون کاغ میرمو از وسط پارش میکنم… کاغذ پاره شده رو داخل سررسید میذارمو با خشم به داخل کشوی میز پرتش میکنم… به سمت کیفم میرمو دو تا قرص آرامبخش رو باهم میخورم… بعد هم با ناراحتی به سمت تختم میرمو خودم رو روی تخت پرت میکنم…
زمزمه وار با خودم میگم: یک جایی میرسد که آدم دست به خودکشی میزند… نه اینکه یه تیغ بردارد رگش رابزند… نه!!! قید احساسش را میزند
به نظر خودم جمله ی فوق العاده ایه… آدم بعضی از جمله ها رو وقتی درک میکنه که تجربش کنه… چشمامو میبندمو به فکر فرو میرم… اونقدر به ماجراهای رنگا به رنگ امشب فکر میکنم تا به خواب برم
————–
فصل هشتم
چشمامو باز میکنم… همه ی بدنم درد میکنه… به زحمت روی تخت میشینمو خمیازه ای میکشم… نگاهی به ساعت میندازمو… ساعت هشت و نیمه
دادم میره هوا
-وااااای
به سرعت پتو رو از روی پام کنار میزنمو از تخت خارج میشم
– دیرم ش…….
حرف تو دهنم میمونه… یهو همه چیز یادم میاد… مثله یه پرده ی سینما همه چیز جلوی چشمام به نمایش در میان…. آره دوباره همه ی اون اتفاقها رو جلوی چشمم میبینم… مهمونی… باغ… سروش… تجاوز… طاهر… خونه… مامان………
اگه قرار بود یه روز رو از زندگیم حذف کنم حتما دیروز رو انتخاب میکردم…
با ناراحتی روی تختم میشینمو سرم رو بین دستام میگیرم… بعضی مواقع خواب رو به بیداری ترجیح میدم… حداقل تو خواب به خیلی چیزا فکر نمیکنم… هر چند خوابهای من هم با کابوس عجین شدن
همونجور که سرم رو با دستام گرفتم با ناله میگم: حالا چیکار کنم؟
حس میکنم برای دومین بار تو زندگیم درمونده شدم… اولین بار بعد از مرگ ترانه بود اون موقع هم نمیدونستم باید چیکار کنم… یاد حرف مامان میفتم… نمیدونم چرا هنوز مامان صداش میکنم… یادمه بعد از مرگ ترانه بهم گفت شیرش رو حلالم نمیکنه
پوزخندی رو لبام میشینه… آخه کدوم شیر… نمیدونم از این به بعد چه جوری باید زندگی کنم ولی یه چیز رو خوب میدونم با دونستن واقعیتها زندگی برام سخت تر شده… بعضی موقع بی خبری بهتر از دونستن واقعیته… ندونستن رو به دونستن با درد ترجیح میدم… خیلی سخته از جلوی کسی رد بشم که تا دیروز ادعای مادری داشت ولی امروز میگه از من متنفره… خودم هم نمیدونم چه احساسی به اطرافیانم دارم؟… بدجور بلاتکلیفم… خودم هم نمیدونم چی میخوام؟ فقط میدونم دیگه هیچی مثل گذشته نیست… شاید اگه چهار سال قبل میفهمیدم که مونا مادرم نیست کلی هم ممنونش میشدم که این همه سال بزرگم کرد… که تحملم کرد.. که یه بار هم روم دست بلند نکرد.. که بین من و بچه هاش فرق نذاشت… حتی اگه محبتهاش از روی اجبار هم بود ناراحت نمیشدم.. حتی اگه آغوش پرمهرش هم پر از کینه و نفرت بود بهم برنمیخورد… ولی الان بخشش خیلی سخته… هر چند دیگه انتظاری از هیچکس ندارم… بیشتر از اینکه از مامان دلگیر باشم از بابا دلگیرم
زمزمه وار میگم: مامان نه، مونا… یاد بگیر… از همین الان یاد بگیر لعنتی… اون دوست نداره مامان صداش کنی
سری به نشونه ی تاسف واسه ی خودم تکون میدمو با خودم فکر میکنم آره بیشتر از مونا از بابا دلگیرم… مونا مادر واقعیم نبود بابا که بابای واقعیم بود اون چرا باورم نکرد؟
زمزمه وار میگم: اگه مونا مادرم نیست پس مادرم کیه؟
اصلا مادرم الان کجاست… چیکار میکنه… اصلا یادشه دختری هم داره؟…
حرف مونا تو گوشیم میپیچه…« مجبور بودم بچه ای رو بزرگ کنم که حتی مادرش هم اونو نمیخواست »
💔سفر به دیار عشق💔, [۰۵.۰۷.۱۶ ۲۲:۲۱]
یعنی مادرم هم دوستم نداره… یعنی اون هم مثل بابا واسه خودش یه زندگی خوب ساخته و من رو فراموش کرده… یعنی مادرم هم من رو نخواست…
زیر لب میگم: مامان هیچوقت دلتنگم نمیشی؟من که ندیده دلتنگتم
واقعا از این به بعد باید چیکار کنم… هنوز هم باید تو این خونه زندگی کنمو حرف بشنوم؟… حالا که دیگه میدونم اگر سالیان سال هم از این ماجرا بگذره اهالی این خونه دلشون با من صاف نمیشه… حتی بابایی که یه روز من رو به همه ی خونوادش ترجیح دادو مونا رو مجبور کرد من رو بزرگ کنه الان از نگه داشتن من پشیمونه…. بدبختی اینجاست جایی رو برای زندگی ندارم وگرنه درنگ نمیکردم… واسه ی همیشه از این خونه میرفتم…
یاد سروش میفتم باید به آقای رمضانی زنگ بزنم… بیخیال این فکر و خیالهای بیخود میشم… …با ناراحتی آهی میکشمو از جام بلند میشم به سمت کیفم میرمو گوشی رو از داخل کیفم بیرون میارم… باید یه زنگ به آقای رمضانی بزنمو بگم نمیتونم تو شرکت مهرآسا کار کنم… واقعا هم برام سخته… شماره ی شرکت رو میگیرمو منتظر برقراری تماس میمونم
بعد از چند تا بوق صدای آشنای مهربان رو میشنوم
-بله؟
لبخندی رو لبام میشینه و با خودم فکر میکنم حق ندارم مهربان رو قاطی بدبختی های خودم کنم
با ملایمت میگم: سلام مهربان جان
با ذوق میگه: وای ترنم خودتی؟
خندم میگیره و میگم: یعنی اینقدر دلتنگم بودی؟
با خوشحالی میگه: شاید باورت نشه ولی خیلی بیشتر از اینا
-خیلی بهم لطف داری خانم خانما ولی من که دیروز پیشت بودم
مهربان: لطف نیست من حقیقت رو گفتم… بعد از مدتها بالاخره یه دوست پیدا کردم که من رو همینجور که هستم میخواد…
درکش میکنم خودم هم خیلی وقته دنبال چنین آدمی ام… هر چند ماندانا رو دارم اما فاصله ها اجازه ی درد و دل رو ازم میگیره
میخندمو میگم: اینجوری نگو پررو میشما
خنده ی ریزی میکنه و با شیطنت میگه: یه خورده عیبی نداره
بعد با مهربونی ادامه میده: ترنم تو خیلی خوبی واقعا خوشبحال خونوادت به خاطر داشتن چنین فرزندی… من مطمئنم پدر و مادرت بهت افتخار میکنند… بعضی مواقع به زندگیت غبطه میخورم… خودت اینقدر خوبی… لابد خونواده ات فرشته هستن … شاید مشکل مالی داشته باشین اما با همه ی اینا بهت نصیحت میکنم قدر خونوادت رو خیلی بدونی چون پول مهمه ولی همه چیز نیست
خنده رو لبام خشک میشه… ناخودآگاه بغضی تو گلوم میشینه… اشکی از گوشه ی چشمم سرازیر میشه اما سعی میکنم بخندم میخوام مثله گذشته ها بشم… مثله گذشته ها که همش در حال شیطنت و خنده بودم که کسی حریفم نمیشد… که همه از دستم کلافه بودن… که دنیام با آرزوهای خیالی پر میشد… که وقتی چشمامو میبستم فقط خوابای طلایی میدیدم… مثل اون روزا که از کابوس و تاریکی و شبهای سیاه خبری نبود… آره میخوام مثله گذشته ها بشم حتی اگه هیچکس تو دنیا من رو نخواد من میخوام شاد زندگی کنم حتی اگه همه ی اون شادیها تظاهر باشه دیگه نمیخوام آدمای این دنیا با تمسخر نگام کنند… چرا غمگین باشم برای اشتباهی که نکردم… برای خونواده ای که منو نمیخوان… بخاطر عشقی که آرزوهام رو تباه کرد… به خاطر دوستی که وسط راه تنهام گذاشت… واقعا چرا باید غصه بخورم… من اگه تا دیروز غمگین بودم دلیلش این بود که خونوادم از دستم رنجیدن… که من ناخواسته یه غمی رو تو دلشون به وجود آوردم
غم گذشته ی من بخاطر از دست رفتن خونوادم بود اما دیشب فهمیدم من هیچوقت به این خونواده تعلق نداشتم… غم گذشته ی من به خاطر از دست رفتن مهربونی های سروش بود اما دیشب فهمیدم چیزی از اون سروش مهربون باقی نمونده…
غم گذشته ی من به خاطر از دست دادن دوست دوران کودکیم بود اما دیشب فهمیدم خیلی وقته از یادها رفتم… خیلی وقته برای همه مردم.. خیلی وقته هیچکس از من یادی نمیکنه… خیلی وفته دل شکسته ام برای کسی ارزشی نداره… دیشب همه ی امیدهام از دست رفت… من به خاطر برخورد آدمهای غریبه افسرده نشده بودم.. من به خاطر آشناهایی افسرده شدم که دیشب فهمیدم از هر غریبه ای برام غریبه تر بودن…
بغضم رو قورت میدمو با خنده ی ساختگی میگم: به به چه خانم معلم خوبی…. تو جون میدی واسه معلم شدن… آفلین آفلین مهربون جونی اگه همینجوری ادامه بدی معلم خوبی میشی
قطره اشکی از گوشه ی چشمام سرازیر میشه
مهربان با حرص میگه: مسخرم میکنی؟
میگم: من غلط بکنم مهربون خودم رو مسخره کنم
مهربان: فعلا که همچین غلطی کردی
با خنده میگم: کی؟ خودم که نفهمیدم
مهربان با تعجب میگه: ترنم واقعا خودتی؟
میخندم… یه خنده ی تلخ… قطره اشکه دیگه ای از گوشه چشمم سرازیر میشه ولی باز میخندمو با خنده میگم:نه بابا روحمه
میدونم این ترنم براش ناآشناهه… ولی میخوام عوض بشم
مهربان: ترنم مطمئنی چیزی به سرت نخورده؟
-راستش نه زیاد
میخوام بشم همون ترنم گ
💔سفر به دیار عشق💔, [۰۵.۰۷.۱۶ ۲۲:۲۱]
ذشته ها با این تفاوت که با همه ی آدمای آشنای زندگیم غریبه بشم… آره میخوام با همه غریبه باشم…
مهربان: خیلی مسخره ای
دستمو به سمت صورتم میبرم… اشکامو پاک میکنمو با همون لحن شادم میگم: لازم به گفتن نبود میدونستم
از این به بعد دیگه غصه ی هیچکس رو نمیخورم… نه مونا که تا دیروز مادرم بود… نه بابا که تا دنیای من بود… نه سروش که تا دیروز عشقم بود… یه چیزی ته دلم میگه یعنی دیگه نیست…. جوابی برای این حرفم ندارم
مهربان با لحن بامزه ای میگه: اگه میدونستم اینقدر بچه ی بدی هستی محال بود باهات دوست بشم
-خوبه الان داشتی ازم تعریف میکردی
مهربان: ذات واقعیتو نشناخته بودم
-یعنی حالا دیگه کاملا شناخته شده ام؟
مهربان: بله…. چه جورم
با شیطنت میگم: یه جور بله میگی انگار بله ی سر سفره ی عقد داری میگی
مهربان با حرص میگه: ترنــــــــم
-جونـــــــم
تصمیمم رو گرفتم… یه تصمیم قطعی من اینبار دنیام رو متفاوت از گذشته میسازم… مطمئنم که موفق میشم.. مطمئنم
مهربان: نه مثله اینکه واقعا یه چیزت شده
زمزمه وار میگم آره خیلی وقته
مهربان: چیزی گفتی؟
-آره مهربونی خودم… گفتم نظرت چیه امروز باهم بیرون بریم؟
مهربان انگار که چیزی یادش بیاد میگه: وای ترنم… مگه قرار نبود امروز خونه ام بیای… به جای بیرون بریم خونه من… حاضری؟
با لبخند میگم: پ نه پ غایبم
مهربان: ترنم
با خنده میگم: با جنس لطیفی مثله من باید با ملایمت حرف زد… چرا اینقدر خشن باهام برخورد میکنی… نمیگی شبا کابوس میبینم
مهربان: ترنم بی شوخی میای؟
با مهربونی میگم:چرا که نه… تازه کلی هم بهمون خوش میگذره
مهربان: پس ساعت چند دنبالت بیام؟
-تو خودت برو… من هم میام… شاید امروز شرکت نرفتم
با مهربونی میگه: باشه… فقط ساعت چند میای؟
-چهار خوبه؟
مهربان: آره… منتظرتما
-باشه گلم… حتما میام
مهربان با عصبانیت میگه: وای ترنم بیچاره شدم؟
با ترس میگم: مهربان چی شده؟
مهربان با ناراحتی میگه: خیرسرم تو شرکت هستم بعد دارم با تلفن شرکت با تو حرف میزنم
خندم میگیره
مهربان با حرص میگه: کجای حرفم خنده داره؟
با خنده میگم: تو یه جور گفتی من فکر کردم چی شده
مهربان: آقای رمضانی از همون اول بهم گفت نباید تلفن شرکت رو بیخودی اشغال کنم
میدونم راست میگه…. آقای رمضانی رو این مسائل خیلی سخت گیره
با مهربونی میگم: شرمنده گلم… تقصیر من بود
مهربان: این حرفا چیه… فقط باید زودتر قطع کنم… فعلا کاری نداری؟
-نه خانمی… مواظب خودت باش
مهربان: تو هم همینطور.. پس فعلا خداحافظ
زمزمه وار میگم: خداحافظ
مهربان تماس رو قطع میکنه… گوشی رو روی میز میذارمو میخوام به سمت تختم برم که یهو یادم میاد چرا به شرکت زنگ زده بودم…
خندم میگیره و زمزمه وار با خودم میگم: دختره ی دیوونه… یه ساعت چرت و پرت گفتی اما حرف از اصلی کار نزدی..
دوباره گوشی رو برمیدارمو با شرکت تماس میگیرم.. به سمت تختم حرکت میکنم منتظر برقراری تماس میشم… همین که صدای مهربان رو میشنوم میگم: خانمی اونقدر حرف زدیم یادم رفت بگم با آقای رمضانی کار داشتم
با خنده میگه: من رو بگو که فکر کردم با من کار داشتی
میخندم که میگه گوشی رو نگه دار حالا وصلش میکنم
به تختم میرسم… روی تختم میشینمو منتظر برقراری تماس میشم
بعد از چند لحظه صدای آقای رمضانی رو میشنوم
آقای رمضانی: بله؟
-سلام اقای رمضانی
آقای رمضانی: سلام به دختر گل خودم… چیکارا میکنی؟
با خنده میگم: فعلا که دارم با شما حرف میزنم
خنده ای میکنه و میگه: نه میبینم که روحیه ات هم بهتر شده… خیلی خوبه
زمزمه وار میگم: آره… خیلی بهتر شده
آقای رمضانی: چیزی گفتی دخترم؟
-نه یعنی آره… گفتم در مورد کار مترجمی شرکت مهرآسا باهاتون تماس گرفتم
آقای رمضانی با مهربونی میگه: اتفاقا رئیس شرکت امروز بهم زنگ زد
ته دلم خالی میشه یعنی سروش چی گفته
بهت زده میگم: چی؟
آقای رمضانی: میگم امروز صبح رئیس شرکت بهم زنگ زد
با ناراحتی میگم: چی میگفت
آقای رمضانی با مهربونی میگه: نگران نباش… فقط گفت قرارداد نوشته شده و همه چیز تموم شده
تعجب میکنم و با خودم میگم یعنی چی؟ مگه میشه؟
با ناراحتی میگم: اما آقای رمضانی من واسه ی این موضوع زنگ نزده بودم
وقتی لحن ناراحت من رو میشنوه با نگرانی میگه: چی شده دخترم… اتفاقی افتاده؟
با لحنی گرفته میگم: راستش من زنگ زدم بگم نمیتونم توی شرکت مهرآسا کار کنم
عصبانی میشه و با داد میگه: چــــــــی؟
با ناراحتی میگم: واقعا شرمنده ام
با عصبانیت میگه: آخه چرا؟
با شرمندگی میگم: دلایلش شخصیه
برای اولین بار سرم داد میزنه و میگه: مگه من از اول بهت نگفتم درست و حسابی فکر کن؟
با خجالت میگم: درست
💔سفر به دیار عشق💔, [۰۵.۰۷.۱۶ ۲۲:۲۱]
ه
لحنش رو ملایم تر میکنه و میگه: حالا که حتی قرارداد رو هم امضا کردی تازه به این فکر افتادی که نمیتونی تو شرکت کار کنی… خودت میدونی که چقدر به قول و قرارام پایبندم.. وقتی تو قول میدی انگار من قول دادم
میخوام بگم من که قراردادی امضا نکردم…
اما آقای رمضانی بهم اجازه ی حرف زدن نمیده و میگه: این یه مدت رو اونجا کار کن بعد پیش خودم برگرد
-اما
آقای رمضانی با تحکم میگه: دوست ندارم بد قول باشم… بدقولی تو نشونه ی بدقولیه منه…
دلم میگیره… باز این سروش همه چیز رو خراب کرد.. وقتی آقای رمضانی حرفی از جانب من نمیشنوه با ملاطفت میگه: ترنم خودت میدونی تو رو کارمند خودم نمیدونم… تو رو مثله دخترم دوست دارم…فقط همین یه بار روی پدرت رو زمین ننداز
آهی میکشم… میدونم حق داره… همیشه بهم کمک کرد… دوست ندارم رو حرفش حرف بزنم… اما خیلی برام سخته… خیلی سخته برم تو شرکتی کار کنم که رئیس همون شرکت قصد داشت همون یه ذره آبروی من رو هم به باد بده… واقعا سخته
با ناراحتی میگم: ولی
با تحکم میگه: ترنم
به رو به روم خیره میشم… اشک از گوشه ی چشمم سرازیر میشه
انگار طالع من رو با بدبختی رقم زدن
با ناراحتی میگم: هر چی شما بگید
لحنش رو ملایمتر میکنه و میگه: من بدت رو نمیخوام
لبخند تلخی رو لبم میشینه… حالا میفهمم که اگه آقای رمضانی هم از زندگیم مطلع میشد مثله بقیه باهام رفتار میکرد… اون حتی حاضر نشد حرفامو بشنوه..
زمزمه وار میگم میدونم
یه خورده نصیحتم میکنه… و در آخر هم با یه خداحافظی کوتاه تماس رو قطع میکنه و من با ناامیدی به این فکر میکنم که الان باید چیکار کنم؟
گوشیم رو گوشه ی تختم میذارمو روی تخت دراز میکشم… نگاهی به ساعت میندازم… ساعت ده و نیمه…
زمزمه وار میگم: سروش سروش سروش آخه باهات چیکار کنم؟
نمیتونم درکش کنم… دلیل این رفتاراش رو نمیفهمم… میخواستی انتقام بگیری خوب کاره دیشبت که کم از انتقام نبود… دیگه از جونم چی میخوای؟… واقعا دیگه هیچ درکی از آدمای این دنیا ندارم… من که با بدبختی های خودم خو گرفته بودم… من که کاری به کار کسی نداشتم… خدایا من که به همین بدبختیهام راضی بودم چرا دوباره سر راهم قرارش دادی… چرا؟؟… بعد از 4 سال دوباره دیدنش فقط برام مصیبت به همراه داره…
لبخند تلخی میزنمو زیر لبی میگم: خوبه خودش بهت گفت فقط قصدش انتقامه… بعد تو دنبال اینی که دوباره دیدنش برات خوشی به همراه داشته باشه
دلم یه زندگی میخواد… یه زندگیه آرومه آروم… یه زندگیه معمولیه معمولی… یه زندگی که واقعا زندگی باشه… من از این زندگی پول نمیخوام… مال نمیخوام… ثروت نمیخوام… یه شاهزاده سوار بر اسب سفید نمیخوام… من از این زندگی هیجی نمیخوام جز یه آغوش… آره یه آغوش… فقط آغوشی میخوام که مرهم دل شکستم باشه… یه آغوش پر از مهربونی…پر از صفا… پر از صمیمیت… یه آغوش که تا دنیا دنیاست مهرش ازبین نره… یه اغوش که واسه ی همیشه پذیرای من باشه.. من فقط دنبال اون آغوش گرمم چرا روز به روز این آرزوم محالتر میشه… چرا آرزو به این کوچیکی تا این حد ناممکن به نظر میرسه… بابا منم دل دارم… منم دلم میخواد مثله همه زندگی کنم… با همه ی وجود دوست دارم زندگی کنم… چرا همه میخوان این حق رو از من بگیرن… من که از این زندگی انتظار زیادی ندارم…. چرا این همه دلمو میسوزونند… من یه زندگی پرزرق و برق نمیخوام.. من یه زندگی با آرزوهای طلایی نمیخوام.. من حتی یه زندگی رویایی هم نمیخوام… همه ی خواسته ی من از این دنیا یه زندگی معمولیه… یه زندگی معمولی مثله همه ی زندگی ها… این یکی که دیگه حق مسلمه منه…
آهی میکشم… تلخ تر از همیشه… به مادرم فکر میکنم…
زمزمه وار میگم: مامان یعنی شبیه تو هستم؟
چشمامو میبندم تا شاید چهره اش رو پیش خودم مجسم کنم اما موفق نمیشم
زمزمه وار ادامه میدم: مامان تمام این سالها واسه ی یه بار هم شده که بیای و از دور من رو ببینی؟ که ببینی دخترت زنده ست یا مرده؟ که ببینی داره چه جوری بزرگ میشه؟ که ببینی چه جوری زندگی میکنه؟
چقدر دلم گرفته… از این دنیا… از این هستی… از این زندگی… از این آدما… چقدر این دلتنگی برام سخته… چقدر دلم مادرم رو میخواد… دلم میخواد واسه ی یه بار هم شده ببینمشو فقط ازش یه چیز بپرسم… چرا؟… آره فقط ازش بپرسم چرا؟… چرا تنهام گذاشتی و رفتی… به خدا که اگه جوابش قانعم کرد قید همه ی سالهای دوری و دلتنگی رو میزنمو با همه ی عذابهایی که کشیدم قبولش میکنم… درسته قبل از این 4 سال خوب زندگی کردم… ولی این 4 سال لحظه لحظه هاش رو به وجودش نیازمند بودم
زیرلب میگم: فقط ایکاش از روی خودخواهی این کارو نکرده باشی
امان از اون روزی که بفهمم از روی خودخواهی رهام کردی و سراغ زندگیت رفت
💔سفر به دیار عشق💔, [۰۵.۰۷.۱۶ ۲۲:۲۱]
ی اون روز، روز مرگ همه ی آرزوهای منه… اون روز دیگه برام هیچ فرقی با این خانواده نداری… اون روز که بفهمم من رو نخواستی محاله قبولت کنم…
از دیشب تا حالا سه تا تصمیم مهم گرفتم… عملی کردنشون خیلی سخته ولی من ترنمم چیزی رو که بخوام عملی میکنم… حتما هم عملی میکنم… مهم نیست چقدر خواسته هام سخت باشن… مهم اینه که اراده کردمو تا به نتیجه نرسونم دست بردار نیستم… مهمترینش اینه که دیگه لازم نیست غصه ی این خاندان رو بخورم اونا همدیگر رو دارن پس باید به فکر زندگی خودم باشم باید فکری به حال آینده ی خودم کنم… بعدیش اینه که باید مثله سابق بشم دیگه دلیلی برای محبت کردن نمیبینم.. من اگه روزی محبت میکردم انتظار محبت دیدن نداشتم… اما وقتی عشق و محبت من رو هم باور ندارن بهترین راه اینه که دیگه هیچ حرفی بینمون رد و بل نشه از این به بعد شاد و بیخیال زندگی میکنم… هر چقدر هم که سخت باشه ولی عملیش میکنم و آخرین و سومین تصمیمم
از روی تخت بلند میشمو به سمت پنجره میرم… قطره های بارون رو روی بنجره میبینم… همونجور که دستم رو روی پنجره میکشم زمزمه میکنم: باید پیداش کنم… باید مادرم رو پیدا کنم… به هر قیمتی که شده… میخوام با مادرم زندگی کنم…
با خودم میگم: اگه اونم تو رو نخواد چیکار میکنی؟ کسی که این همه سال به دیدنت نیومد یعنی از دیدنت خوشحال میشه؟
خودم به خودم جواب میدم اون موقع هم چیزی رو از دست نمیدم… الان هم کسی من رو نمیخواد… به این آخرین ریسمان هم چنگ میزنم شاید برای یه بار هم شد شانس باهام یار بودو زندگی بر وفق مرادم پیش رفت… بالاتر از سیاهی برای من یکی که دیگه رنگی نیست… صد در صد بدبخت تر از اینی که هستم نمیشم… نهایتش اینه که دوباره به همین نقطه میرسم… نقطه ی بی کسی و تنهایی
زمزمه وار میگم: مامان ای کاش بودی… صد در صد حتی اگه گناهکار هم بودم میبخشیدی… شنیدم مادرا خیلی بخشنده اند ولی هیچوقت درکش نکردم… چون فقط شنیدم هیچوقت چنین چیزی رو با چشمام ندیدم…
با آهی عمیق زمزمه میکنم: ایکاش بودی و باورم میکردی
دلم یه آدم دلسوز میخواد… یه آدمی که برام دل بسوزونه… بدون ترحم… بدون خشونت… بدون فحش و کتک… دلم یه تکیه گاه میخواد…یه تکیه گاه محکم… یه نوازش آرامش بخش…
آهی میکشمو فکر میکنم از دیشب تا حالا چقدر زندگی سردتر شده… چقدر سخت تر شده… چقدر بیرحمتر شده… مثله یه اسب مدام به جلو میتازونه و من رو تسلیم خواسته های خودش میکنه…
نگاهی به ساعت میندازم… ساعت ده و نیمه… امروز به شرکت نمیرم… ولی از فردا میخوام به شرکت برم.. محکم… استوار… بدون ترس… میخوام یه زندگی جدید رو شروع کنم… دیشب برام یه تلنگر بود… رفتار سروش… برخورد طاهر… حرفای ناگفته ی مهمونا… حق با طاهره آخرش که چی؟… آخرش میخوام چیکار کنم؟… تا کی باید بشینمو منتظر بخشش اطرافیانم باشم…
زمزمه وار میگم: هر چند تلنگر اصلی رو حرفای مام……
حرف تو دهنم میمونه
با لبخند تلخی ادامه میدم: مونا لهم وارد کرد
اگه مونا چیزی بهم نمیگفت باز هم به حرمت خونوادم تسلیم خواسته هاشون میشدم اما الان میدونم که این خونواده به نفع من عمل نمیکنند… همه شون کمر همت به نابودیم بستن
یکی ته دلم میگه: بی انصافی نکن ترنم… طاهر با همه سخت گیریهاش جز اونا نیست
لبخندی رو لبام میشینه… درسته طاهر جز هیچکدومشون نیست ولی همراه و تکیه گاه من هم نیست… من کاری به آدمای این خونه ندارم فقط میخوام زندگیمو بسازم… بدون مامان… بدون بابا… بدون سروش… بدون خواهر.. بدون برادر… فقط میخوام زندگیمو بسازم… تنهای تنها
نگام رو از ساعت میگیرم… 5 دقیقه هست که بهش زل زدمو تو فکر و خیالام غرق شدم… نگاهی به کمدم میندازمو به سمتش میرم… وقتی بهش میرسم درش رو باز میکنمو مشغول وارسی لباسام رو میشم… بعد از مدتها توی انتخاب لباس وسواس به خرج میدم… هر چند همه ی لباسام ساده هستن ولی باز هم میخوام بهترینشون رو انتخاب کنم… همینجور که لباسام رو زیر و رو میکنم چشمم به یه مانتوی شیره ای میفته… با همه ی سادگیش به دلم میشینه… یه شال کرم هم برمیدارم… شلوار جین قهوه ایم رو هم بر میدارمو در کمد رو میبندم… با خونسردی کامل لباسام رو عوض میکنم… جلوی آینه میرم… نگاهی به خودم میندازم… اثر انگشتای مونا هنور رو صورتمه… تصمیم میگیرم یه خورده آرایش کنم… خیلی وقته آرایش نکردم چیز زیادی برای آرایش ندارم اکثر لوازم آرایشام فاسد شدن… بعد از یه خورده آرایش نگاهی به خودم میندازم…
زمزمه وار میگم: برای اولین قدم خوبه
نگاهم رو از آینه میگیرمو به سمت میز میرم… کیفم رو برمیدارمو به سمت در اتاقم حرکت میکنم… به در اتاقم میرسم… دستمو به سمت دستگیره میبرم که در رو باز کنم اما یهو یادم میاد گوش
💔سفر به دیار عشق💔, [۰۵.۰۷.۱۶ ۲۲:۲۱]
یم رو برنداشتم… با قدمهای بلند خودم رو به تخت میرسونمو گوشی رو از گوشه ی تخت برمیدارم… تصمیم میگیرم هنزفری رو هم با خودم ببرک… عاشق اینم که زیر بارون قدم بزنمو آهنگهای غمگین گوش بدمو زیر لب برای خودم با خواننده زمزمه میکنم…… از چتر متنفرم… ترجیح میدم خیس خیس بشم… آرایشم بهم بریزه… موهام بهم بچسبه… اما بارون رو از دست ندم… اشکهای آسمون من رو یاد اشکهای خودم میندازه… به سمت میزم میرم… از کشوی میزم هنزفریمو در میارمو تو کیفم پرت میکنم… گوشیم رو هم تو جیب مانتوم میذارم… اینبار با سرعت به سمت در اتاقم میرم… دستم به سمت دستگیره ی در میره… در رو باز میکنمو از اتاقم خارج میشم… صدای مونا رو میشنوم که داره تلفنی با یه نفر حرف میزنه
مونا: من که دیشب سنگامو باهاش وا کندم
…..
مونا: بهش گفتم اگه قبول نکنه قید منو باید بزنه
….
مونا: نه بابا… آخرش قبول کرد
…
مونا: آره… دیگه تمو…..
با دیدن من حرف تو دهنش میمونه… شرط میبندم اصلا متوجه ی حضورم توی خونه نشده بود
کم کم اخماش تو هم میره و میخواد چیزی بگه که همه ی سردیمو تو نگام میریزمو با سردترین لحن ممکن سلام میکنم بعد هم از مقابل چشمهای بهت زده اش رد میشمو مسیر حیاط رو در پیش میگیرم… تعجبم رو از نگاهش میخونم… تعجب از لحن سردم… تعجب از نگاه بی تفاوتم … اما برام مهم نیست… دیگه هیچ چیز برام مهم نیست
خونسرد و بی تفاوت در سالن رو باز میکنمو وارد حیاط میشم… با قدمهای بلند مسیر حیاط طی میکنمو به در میرسم… بعد از باز کردن در از خونه خارج میشم… خیلی آروم در رو پشت سرم میبندم… از دیشب که حقیقت رو فهمیدم احساس یک زندانی رو توی این خونه دارم… تمام این سالها این حس رو نداشتم… چون هیچوقت فکر نمیکردم یه مزاحم باشم… یه نفر که وجودش مایه ی عذاب همه ست… همیشه میگفتم حتی اگر هم بد باشم محاله مامان و بابا از من متنفر بشن… اما الان خیلی چیزا تغییر کرده… خیلی چیزا… الان که از این خونه خارج شدم حس آدمی رو دارم که از زندان آزاد شده… ولی با همه ی اینا میدونم مقصد نهایی من دوباره همین خونه ست… خونه ای که با همه ی تلخیهاش هنوز برام یه پناهگاهه… دوست ندارم یه دختر فراری باشم میخوام با اطمینان قدم به جلو بردارم… این همه زجر نکشیدم که آخرش به اشتباه برم… دوست ندارم تموم اون چیزهایی که در مورد میگن به واقعیت تبدیل بشه… تا جای امنی پیدا نکردم محاله این خونه رو ترک کنم… اون جای امن فقط میتونه آغوش مادرم باشه… دوست ندارم اسیر گرگهای این شهر بشم… این شهر رو با تموم آدماش دوست ندارم…
زیرلب میگم: الان کجا برم؟
تا ساعت 4 خیلی مونده… امروز فقط و فقط ماله منه… ماله خوده خودم… امروز روزه منه… روز تولد دوباره ام… قدم زدن زیر بارون رو به هر چیزی ترجیح میدم… فعلا میخوام فقط و فقط قدم بزنم… قدم زدن زیر نم نم بارون حس فوق العاده ایه… هنزفری رو از کیفم در میارمو به گوشیم وصل میکنم… دنبال آهنگ مورد نظرم میگردم… بعد از پیدا کردنش لبخندی میزنمو زمزمه وار میگم: عالیه
همینجور که هنزفری رو تو گوشم میذارم آروم آروم از خونه دور میشم… صدای خواننده تو گوشم میپیچه
سراغی از ما نگیری نپرسی که چه حالیم
عیبی نداره میدونم باعث این جدایی ام
یه لبخند تلخ میزنم… لبخندی تلختر از هزاران هزار فریاد… بعضی موقع در سکوت آدما دردی نهفته ست که در میلیونها میلیون فریاد اون درد احساس نمیشه
رفتم شاید که رفتنم فکرتو کمتر بکنه
نبودنم کنار تو حالتو بهتر بکنه
لج کردم با خودم آخه حست به من عالی نبود
احساس من فرق داشت با تو دوست داشتن خالی نبود
قطره های بارون آروم آروم خیسم میکنند… صورتم رو… موهام رو.. لباسم رو… همینجور خیس میشمو با لذت قدم برمیدارم… با فرود اومدن هر قطره منتظر قطره ای دیگه میشم … از بچگی همینجور بودم… شادیها و غصه هام رو با بارون شریک میشدم و باهاش لبخند میزدم… میخندیدم… گریه میکردم… زار میزدم… من عاشق بارونم مخصوصا وقتایی که دلم گرفته باشه فقط بارونه که میتونه آرومم کنه
بازم دلم گرفته تو این نم نم بارون
آدما یه جوری نگام میکنند انگار که یه دیوونه دیدن… از لبخندام تعجب میکنند… شاید واقعا یه دیوونه ام همه چتر بالای سرشون میگیرنو من بیخیال سرما و بارونم… فرق من با این آدما اینه که من عاشق بارونم اما اونا از این همه لطافت فراری هستن
چشام خیره به نورچراغ تو خیابون
«ترنم… بیا تو ماشین… به خدا اگه سرما بخوری با دستای خودم میکشمت»
خاطرات گذشته منو میکشه آروم
«سروش فقط یه خورده دیگه… فقط یه خورده دیگه»
چه حالی دارم امشب به یاد تو زیر بارون
« تو یه دیوونه ی به تموم معنایی»
بازم دلم گرفته تو این نم نم بارون
💔سفر به دیار عشق💔, [۰۵.۰۷.۱۶ ۲۲:۲۱]
چشام خیره به نورچراغ تو خیابون
«لطف داری جناب… حاضری شما هم یه خورده با این دیوونه دیوونگی کنی»
خاطرات گذشته منو میکشه آسون
اشکم از گوشه ی چشمم سرازیر میشه… هر چند اشکام یده نمیشن… به لطف یار همیشگیم اشکام مخفی میشن چون اون داره اشک میریزه چون اون وسعت غمش بیشتر از منه…
چه حالی دارم امشب به یاد تو زیر بارون
آدما تند تند از کنارم رد میشن… شاید فکر میکنم دیوونه ام که به این آرومی قدم میزنم در صورتی که اونا با سرعت از کنارم رد میشن تا به یه پناهگاه برسن تا خیس نشن تا غرق اشکهای آسمون نشن
باختن تو این بازی واسم از قبل مسلم شده بود
«سروش به خدا من کاری نکردم… چرا باور نمیکنی… من نمیدونم این گوشی چه جوری سر از کیفم درآورده»
سخت شده بود تحملت عشقت به من کم شده بود
«ترنم بد کردی… خیلی بهم بد کردی… این گوشی دروغه… اون عکس لای کتابت چی، اون ایمیلا… اون نامه ها»
رفتم ولی قلبم هنوز هواتو داره شب و روز
«نمبدونم… سروش من هیچی نمیدونم… تنها چیزی که میدونم اینه که هیچوقت به تو و خواهرم خیانت نکردم…….»
من هنوزم عاشقتم به دل میگم بساز بسوز
با برخورد به یه نفر به خودم میام… اونقدر حواسم پرت بود که متوجه ی طرف مقابلم نشدم… روی زمین میفتمو سوزشی رو در کف دستم احساس میکنم…. صدای مردی رو میشنوم..
مرد: دختر حواست کجاست؟
سرمو بالا میگیرم یه مردی حدودا چهل، چهل و خورده ای ساله رو میبینم
خم میشه و میخواد کمکم کنه
زمزمه وار میگم: ممنون خودم میتونم
بعد هم از روی زمین بلند میشمو نگاهی به خودم میندازم… مثله موش آب کشیده شدم… لباسام هم کثیف شده
مرد نگاهی به من میندازه و میگه: حالت خوبه؟
لبخندی میزنمو میگم: بله… شرمنده بابت برخورد
با مهربونی میگه: بدجور خیس شدی… میخوای تا جایی برسونمت
با ملایمت میگم: ممنون… احتیاجی نیست…
مرد: اینطور که تا به خونه برسی سرما میخوری؟
شونه ای بالا میندازمو میگم: به جاش یه روز بارونی رو با همه ی لذتاش تجربه میکنم
سری تکون میده و میگه: امان از دست شما جوونا
میخندمو میگم: خودتون هم هنوز جوون هستینا
با صدای بلند میخنده و میگه: بچه مواظب خودت باش
مبخندمو سری تکون میدم و آروم آروم ازش دور میشم… هنزفری رو که از گوشم در اومده از گوشی جدا میکنم… نگاهی به ساعت گوشیم میکنم… ساعت دوازده و نیمه… هنزفری رو داخل کیفم مینذارم… خیلی وقته دارم قدم میزنم… هر چند متوجه ی گذر زمان نشدم ولی پاهام عجیب خسته شدن… کف دستم هم یه خورده میسوزه… نگاهی به کف دستم میندازم یه خورده خراشیده شده… فکر نکنم درست باشه بیشتر از این تو خیابونا علاف باشم… تصمیم میگیرم به شرکت آقای رمضانی برم تا همراه مهربان باشم… با خود مهربان به خونش برم راحت تر هستم… تنهایی تا ساعت 4 تو این خیابونا دق میکنم… گوشیم رو بالا میارم تا شماره ی شرکت رو بگیرم که چشمم به اون طرف خیابون میفته… همونجور به تابلوی مقابلم زل زدم… فقط یه چیز رو میبینم… روانشناس…
زمزمه وار میگم: شاید یکی از مشکلاتم حل شد… گوشی رو داخل کیفم میذارمو نگاهی به پولای داخل کیفم میندازم… میدونم تا آخر ماه کم میارم ولی می ارزه… اگه یه شب با آرامش بخوابم به گرسنگی چند روزه می ارزه… شاید هم تاثیری نداشته باشه ولی دوست دارم امتحان کنم… حتی اگه یه درصدم احتمال بدم شبا میتونم با آرامش بخوابم ترجیح میدم انجامش بدم… خسته شدم از بس شبا قرص آرام بخش خوردمو باز هم خواب آرومی نداشتم
لبخندی رو لبم میشینه… برای دومین قدم باید خوب باشه… راضی از دومین تصمیم مفید زندگیم به طرف دیگه ی خیابون میرم… خیلی دیر واسه سرپا شدن تصمیم گرفتم اما خوبیش اینه که بالاخره به خودم اومدم
نگاهی به تابلو میندازم… بهزاد نکویش… طبقه ی دوم
نفس عمیقی میکشمو به داخل ساختمون میرم… به جلوی آسانسور میرسم… دکمه ی مورد نظر رو فشار میدمو منتظر میمونم…
تا آسانسور برسه با صدایی آروم برای خودم شعری رو زمزمه میکنم:
دوستان عاشق شدن کار دل است
دل چو دادی پس گرفتن مشکل است
تا توانی با رفیقان همرنگ باش
مزن لاف رفیقی یا حقیقت مرد باش
بعد از چند لحظه آسانسور میرسه و یه عده ازش خارج میشن… وارد آسانسور میشمو دکمه ی شماره 2 رو فشار میدم… نمیدونم تصمیمم درسته یا نه… ولی امتحانش ضرر نداره… اگه بتونه من رو از کابوسای شبانه ام نجات بده حاضرم یه ماه که هیچی یه سال با نون خشک سر کنم… دوست دارم خنده هام از ته دل باشه… میخوام بعد از مدتها از یکی کمک بخوام… شاید این روانشناس تونست برای بهبودیه حالم کاری کنه…
💔سفر به دیار عشق💔, [۱۱.۰۷.۱۶ ۱۱:۰۸]
فصل نهم
نمیدونم چقدر گذشت… چقدر فکر کردم… چقدر آه کشیدم… چقدر غصه خوردم… چقدر تو خاطره ها غرق شدم… واقعا نمیدونم… فقط میدونم اختیار زمان ازدستم در رفته… لابد خیلی گذشته که به جز من و منشی هیچ کس دیگه اینجا حضور نداره…
لبخندی میزنم… از روی صندلی بلند میشمو زیرلب تشکر میکنم
سری تکون میده و هیچی نمیگه… بعد از چند ثانه مشغول ادامه ی کارش میشه… من هم به سمت در میرم… چند لحظه ای مکث میکنم… بعدش چند ضربه به در میزنمو در رو باز میکنم
با لبخند میخوام وارد اتاق بشم که با دیدن یه پسر جوون خشکم میزنه… بهت زده با خودم فکر میکنم یعنی این دکتره؟… فکر میکردم با یه مرد میانسال رو به رو میشمو راحت میتونم باهاش درد و دل کنم… دکتر که سرش پایین بودو مشغول نوشتن چیزی بود… وقتی میبینه وارد اتاق نمیشمو در اتاق رو نمیبندم سرش رو بلند میکنه و با نگاه بهت زده ی من مواجه میشه… با تعجب نگاهی به من میندازه و میگه: چیزی شده خانم؟
تازه به خودم میام… از وقتی در رو باز کردم همینجوری بهش زل زدم تا همین الان…نگامو ازش میگیرم و با لحن مضطربی میگم: نه
دلم میخواد راه اومده رو برگردم… ترجیح میدم با یه نفر که همسن و سال پدرمه کمک بگیرم یا از کسی که همجنسم باشه… برام سخته واسه ی یه پسر حرف بزنم… اون هم در مورد تحقیرهایی که شدم… مصیبتهایی که کشیدم… ظلمهایی که در حقم شد… سخته در مورد این مسائل با پسری جوون حرف بزنم حتی اگه اون شخص دکتر باشه… شاید طرز فکرم درست نباشه اما دست خودم نیست برام خیلی سخته بخوام از گذشتم واسه ی کسی حرف بزنم که باهاش راحت نیستم
انگار متوجه ی آشفتگی نگاهم میشه چون از پشت میزش بلند میشه با لبخند به طرف من میادو میگه: در رو ببند و بیا بشین… راحت باش
چاره ای ندارم…با حالی گرفته شده در رو پشت سرم میبندمو به طرف مبل میرم… لابد الان فکر میکنه با یه دیوونه طرفه… با این برخوردم اگه بدتر از این فکر نکنه خیلیه… نه سلامی نه علیکی… مثله خل و چل ها زل زدم به طرف و با بهت نگاش میکنم
به زحمت کلمه سلام رو زمزمه میکنم
فقط سری تکون میده و چیزی نمیگه
وقتی به مبل میرسم اون هم بهم میرسه و با مهربونی میگه: راحت باش… بشین
روی نزدیک ترین مبل میشینم و هیچی نمیگم
با آرامش عجیبی میگه: از من میترسی؟
به زحمت لبخندی میزنمو میگم: این چه حر…….
میپره وسط حرفمو میگه: پس این استرس و اضطراب واسه ی چیه؟
صادقانه میگم: راستش فکر میکردم با یه مرد میانسال رو به رو میشم
لبخند رو لباش پررنگتر میشه… رو به روم میشینه و میگه: مگه مهمه؟
با ناراحتی میگم: شاید در شرایط دیگه مهم نباشه ولی در این لحظه و در با این شرایط من آره مهمه… ترجیح میدم با کسی حرف بزنم که باهاش راحت باشم
با آرامش نگام میکنه و میگه: چرا با من راحت نیستی؟
-به خاطر حرفایی که میخوام بزنم… حرفام معذبم میکنند… نمیتونم راحت چیزایی رو که تو دلمه بهتون بگم
با لبخند روی مبل روبه روییم میشینه و میگه: همینکه اینا رو بهم گفتی خودش خیلی خوبه… اما به نظرت بهتر نیست حالا که این همه منتظر شدی حداقل یه خورده در مورد مشکلت برام حرف بزنی؟ شاید تونستم کمکت کنم… اون حرفایی که فکر میکنی معذبت میکنه رو نگو
-آخه؟
دکتر: فکر کن داری با دوستت حرف میزنی… راحت باش و مشکلت رو بگو
یکم فکر میکنم… نگاهی به دکتر میندازمو با خودم میگم بد هم نمیگه… تا اینجا اومدم پس بهتره حداقل از مشکلاتم بگم
به چشماش خیره میشم…. همینجور بهم زل زده و منتظره تا حرفم رو شروع کنم
بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم بالاخره شروع میکنم: راستش دنبال آرامشم… ولی پیداش نمیکنم
با لبخند میگه: دلیلش روشنه… چون بیرون از خودت جستجوش میکنی
با تعجب نگاش میکنم وقتی نگاه متعجبمو میبینه شونه ای بالا میندازه و میگه: اگه آرامش میخوای از درون قلبت جستجوش کن
یه لبخند تلخ میزنم
-برای من که دیگه قلبی نمونده… همه اون رو شکستن… تیکه تیکه کردن… نادیده گرفتن… باورش نکردن
زمزمه وار میگم: حرفش رو نشنیدن
یه قطره اشک از گوشه ی چشمم سرازیر میشه
با ناراحتی میگه: دختر خوب چرا اینقدر غمگین حرف میزنی؟
-چون همه خوشیهامو ازم گرفتن… خسته ام از این زندگی ولی در عین حال دوست دارم زندگی کنم… دنبال نقطه ی امیدم
با مهربونی میگه: حس میکنم یه خورده افسرده شدی
پوزخندی میزنمو میگم: پس باید خدا رو شکر کنم چون افسرده بودن رو به دیوونه بودن ترجیح میدم
با ناراحتی سری تکون میده و میگه: یعنی تا این حد ناامیدی…
-ناامید نیستم حقیقت رو میگم… حرفی رو میزنم که باورش دارم
اخمی میکنه و میگه: نظرت چیه من ازت سوال بپرسم تو جواب بدی؟ اینجوری بهتر میتونم کمکت کنم… شاید تو هم یه خورده باهام راحت شدی و تونستی حر
💔سفر به دیار عشق💔, [۱۱.۰۷.۱۶ ۱۱:۰۸]
فایی رو بهم بزنی که با کمک اون حرفا بتونم راهنماییت کنمو راه حلی رو جلوی پات بذارم
شونه ای بالا میندازمو میگم بفرمایید
دکتر: اسمت چیه؟
-ترنم
دکار: چند سالته و توی چه رشته ای درس خوندی؟
-26 سالمه… زبان……….
با تعجب وسط حرفم میپره و میگه: 26 سالته؟… اصلا بهت نمیخوره… فکر کردم نهایته نهایتش 20 سالت باشه
با لبخند میگم: شرمنده که محاسباتتون اشتباه در اومد
با شیطنت میگه: بهت نمیخوره خجالتی باشی پس چرا راحت حرفات رو نمیزنی تا کمکت کنم
-نگفتم ازتون خجالت میکشم گفتم با گفتن بعضی حرفا معذب میشم
دکتر سری تکون میده و میگه: باشه… بگو ببینم ازدواج کردی؟
-نه مجردم
دکتر: شاغلی؟
-اوهوم… مترجم یه شرکتم
دکتر: با خونوادت مشکل داری؟
-من با کسی مشکل ندارم… خونوادم هستن که با من مشکل دارن
دکتر متفکر میگه: اول فکر کردم یه دختر بچه ی نوزده بیست ساله ای که با خونوادش به مشکل برخورده… اما با این سن و سال ازت توقع میره که نگرانیهاشون رو بیشتر درک کنی… اگه حرفی میزنند صلاحت رو میخوان
آهی میکشمو با چشمهایی غمگین بهش زل میزنمو میگم: آقای دکتر یه چیز بهتون میگم که امیدوارم واسه ی همیشه یادتون باشه هیچوقت زود قضاوت نکنید… یه قضاوت اشتباه یه زندگی رو میتونه به نابودی بکشونه
میخوام از جام بلند بشم که میگه: چرا عصبانی میشی؟
همونجور که از جام بلند میشم میگم: من عصبانی نشدم فقط حرفی رو زدم که باید میزدم… چون خودم از قضاوتهای نا به جای دیگران آسیبهای زیادی دیدم قضاوت های بی مورد رو نمیتونم تحمل کنم
از مبل چند قدم فاصله میگیرم که بلند میشه و میگه: خواهش میکنم بشین… دوست دارم وقتی کسی بهم مراجعه میکنه کمکی بهش بکنم
-کسی نمیتون……
میپره وسط حرفمو با جدیت میگه: من میتونم
-ولی…
دوباره وسط حرفم میپره و میگه: ولی و اما نداره… من رو دوست خودت بدون اصلا فکر کن برادرتم… با برادرت هم راحت نیستی؟
اشکی از گوشه ی چشمم سرازیر میشه و به تلخی میگم: من این روزا دیگه با هیچکس راحت نیستم
دکتر: لطفا بشین
دوباره به سمت مبل حرکت میکنمو خودم رو روی اولین مبل پرت میکنم…
دکتر: یه لحظه صبر کن الان برمیگردم
سری تکون میدمو هیچی نمیگم… دکتر هم به سرعت از اتاق خارج میشه… برام سخته واسه یه پسر از تحقیر شدنام حرف بزنم… نمیدونم باید بگم یا نه…. اصلا نمیدونم چه جوری بگم… سرمو به مبل تکیه میدمو چشمام رو میبندم… زیر لب شعری رو زمزمه میکنم
قاصدک غم دارم… غم آوارگی و دربه دری… غم تنهایی و خونین جگری
قاصدک وای به من… همه از خویش مرا میرانند… همه دیوانه و دیوانه ترم میخوانند…….
با صدای دکتر به سرعتچشمامو باز میکنم و به سرعت میگم: ببخشید متوجه ی حضورتون نشدم
با لبخند لیوانی رو به طرفم میگیره و میگه: از بس تو خودتی… یه خورده آب بخور… اینجور که معلومه حالت زیاد خوب نیست
لبخند تلخی میزمو میگم: چهار ساله که حال و روزم همینه
لیوان رو از دستش میگیرمو جرعه ای آب میخورم… رو به روم میشینه و با نگرانی نگام میکنه… آب رو کنار مجله هایی که روی میز مقابلمه میذارم
به آرومی میگه نمیخواستم ناراحتت کنم… باهام راحت باش… روانشناس محرم اسرار بیمارشه… هر چند به نظر من تو بیمار نیستی… فقط به یه راهنما احتیاج داری من تا از حقیقت ماجرا باخبر نشم نمیتونم بهت کمکی کنم
خنده ای میکنمو میگم: شما که من رو افسرده میدونستین
دکتر: خود من هم بعضی موقع در برابر مشکلات کم میارمو یه خورده افسرده میشم این بیماریه خاصی نیست
نگام به ساعت اتاقش میفته… ساعت دو رو نشون میده
با لبخند یه ساعت اشاره ای میکنمو میگم: دیرتون نمیشه؟
دکتر: هر کسی که پاش رو تو این اتاق میذاره قبل از اینکه بیمارم باشه دوست منه… من برای همه ی دوستام وقت دارم
لبخندی میزنمو میگم: بعضی رفتاراتون من رو یاد داداشم میندازه
دکتر: مگه حالا پیشت نیست؟
– چرا هست ولی دیگه اون داداش سابق نیست… بعضی موقع نبودن آدما بهتر از بودنشونه… وقتی که باشن و در عین حال نباشن خیلی زندگی سخت میشه
دکتر: دقیقا با کدوم یکی از اعضای خونوادت مشکل داری؟
با لبخند میگم: باور کنید من همه شون رو دوست دارم ولی اونا هر لحظه با زخم زبوناشون داغونم میکنند
دکتر نگاه متعجبی بهم میندازه و میگه: میشه واضح تر بگی؟
با لبخند میگم: مثله این که مجبورم از اول بگم…
دکتر با لبخند میگه: اگه این کار رو کنی ممنونت میشم چون کارمو راحت میکنی
زمزمه وار میگم: خیلی سخته ولی مثله اینکه مجبورم بگم
دکتر: هر چیزی رو که دوست داشتی تعریف کن
-اگه به من بود این چهار سال رو کلا از زندگیم حذف میکردم ولی نه این 5 سال و دو ماه آخر رو از همه ی زندگیم حذف میکردم… چون بدبختیهای من همه از همون روزا ش
💔سفر به دیار عشق💔, [۱۱.۰۷.۱۶ ۱۱:۰۸]
روع شدن… هیچ چیز دوست داشتنی در این سالهای آخر برام نمونده که بخوام در موردش حرف بزنم
دکتر: چرا به روانشناس مراجعه کردی؟
-با خودم گفتم شاید یه روانشناس بتونه من رو از کابوسای شبانه ام نجات بده
دکتر: پس برام تعریف کن تا بتونم کمکت کنم
زهرخندی میزنم… چشمامو میبندم… تو گذشته ها غرق میشمو شروع میکنم… آره بالاخره شروع به تعریف میکنم.. با اینکه سخته با صدای لرزون از ذشته ها میگم
-خیلی خوشبخت بودم… خیلی خیلی زیاد… پدر و مادرم همه ی زندگی من بودن… یه دختر شر و شیطون که دنیاش توی شیطنتاش خلاصه میشد… همیشه همه از دستم عاصی بودن… ماجرای اصلی پنج سال و 2 ماه پیش اتفاق افتاد… دقیقا پنج سال و دو ماه و ده روز پیش زندگی من دچار تحولی شد که همه چیزم رو به باد داد… همه ی اون خنده ها اون شیطنتا همه ی اون لبخندا رو به باد دادو من رو تبدیل به یه آدم منزوی و گوشه گیر کرد… دو تا ماجرای متفاوت با هم دست به یکی کردن و زندگیم رو به مرز تباهی کشوندن
آهی میکشمو چشمامو باز میکنم… اون روزا رو جلوی چشمام میبینم
-داشتم از دانشگاه به خونه میومدم که یکی از پسرای دانشگاه جلوم رو میگیره و از عشقش نسبت به خواهرم حرف میزنه…
اشک از گوشه ی چشمم سرازیر میشه
نگام به دکتر میفته که با ناراحتی بهم زل زده
با غصه میگم: به خدا تقصیر من نبود… من نمیخواستم اونجوری بشه… خواهر من نامزد داشت من هم نامزد داشتم… من و خواهرم هر دو عاشق بودیم من عاشق سروش و خواهرم عاشق سیاوش… من به مسعود گفتم خواهرم نامزد داره… گفتم نامزدش رو دوست داره.. اما پسره ی احمق حرفامو باور نمیکرد
اشکام همینجور از چشمام سرازیر میشه و با هق هق میگم: هر روز جلوم رو میگرفت… بهم التماس میکرد به خواهرت بگو… خواهرم چند باری جلوی دانشگاه دنبالم اومده بود و مثله اینکه مسعود هم تحقیق میکنه و میفهمه که ترانه خواهرمه…
دکتر با نگرانی میگه: دختر آروم باش… چرا با خودت اینجوری میکنی
– کابوسای مسعود ولم نمیکنند… همش با آرامبخش میخوابم… خیلی داغونم… یه مدت بود تازه راحت شده بودم ولی دوباره شروع شده…
دکتر: مگه مسعود چیکار کرد؟
با حرص میگم: با تزریق بیش از حد مواد خودش رو ه کشتن دادو این کابوسای لعنتی شبانه رو به منه بدبخت هدیه کرد
دکتر: دقیقا چه اتفاقی افتاد؟
با ناراحتی سری تکون میدمو میگم: وقتی فهمید من خواهر ترانه ام کلافم کرد… هر روز جلوم رو میگرفتو با التماس با زاری با فحش با تهدید میخواست که بهش یه فرصت بدم… حتی خونمون رو پیدا کرده بود… مجبور شدم به ترانه بگم… ترانه وقتی موضوع رو فهمید خیلی عصبانی شد… گفت خودش با مسعود صحبت میکنه و همه چیز رو تموم میکنه
کمی مکث میکنم
دکتر: خوب… بعدش چی شد؟
با پوزخند میگم: بدتر شد که بهتر نشد… مسعود دست بردار نبود… حتی دو بار سروش هم من رو با مسعود دید… ترانه گیر داده بود در مورد این موضوع به سروش چیزی نگو به سیاوش میگه…سیاوش اگه بفهمه خیلی عصبانی میشه… من بدبخت هم مجبور بودم از سروش مخفی کنم
دکتر: به سروش چی میگفتی؟
سرمو بین دستام میگیرمو میگم: برای اولین بار مجبور بودم دروغ بگم… من هیچوقت به سروش دروغ نمیگفتم ولی ترانه با ترسهای بی موردش مجبورم کرد دروغ بگم… اون روزا به سروش گفتم مسعود خواستگار یکی از دوستامه
———-
و چون دوستم بهش جواب منفی داده جلوی من رو میگیره واز من میخواد کمکش کنم… سروش زیاد تو کارای این چنینی من دخالت نمیکرد
دکتر: دقیقا چه کارایی؟
-مثلا کارایی که مربوط به دوستام باشه… در کل در مسائل شخصی من زیاد کنجکاوی نمیکرد همیشه میگفت ترجیح میدم خودت برام حرف بزنی… من هم آدمی بودم که نمیتونستم حرفی رو تو دهنم نگه دارم هر اتفاقی میفتاد زودی به سروش میگفتم اما بعضی موقع هم بعضی از مسائل دخترونه بین من و دوستام میموند… اما ماجرای مسعود از اون ماجراهایی بود که باید به سروش گفته میشد اما منه احمق ازش مخفی کردم
دکتر: بعدش چی شد؟
-اون روزا بدجور کلافه بودم… نزدیک سه چهار ماه مسعود یا جلوی ترانه یا جلوی من رو میگرفت و در مورد عشق آتشینش میگفت…
یاد حرفای مسعود آتیش به دلم میزنه
«ترنم به خدا عاشقشم… به خدا دیوونشم… من نمیدونم چه جوری خواهرت اینقدر تو دلم جا باز کرده ولی نمیتونم ازش دل بکنم……..»
دکتر: ترنم حالت خوبه؟
لبخند تلخی میزنمو میگم: نه… یاد حرفاش که میفتم آتیش میگیرم… بعضی موقع از اون همه عشق مسعود تعجب میکردم.. اصلا غرور براش تعریف نشده بود… جلوی من زار زار گریه میکردو فقط دنبال یه فرصت بود… من همیشه میگفتم این یه هوسه وگرنه چه جوری با چند بار دیدن میشه عاشق شد
دکتر: به خودش هم میگفتی؟
-بارها و بارها گفتم ولی اون به من میگفت خیلی خیلی بی احساسم… من خودم ع