رمان زهر چشم پارت7
دندان روی هم میساید و عصبانیت بار دیگر توی وجودش آوار میشود. یکدندگی رها امری بود انکار نشدنی.
– باشه تا عصر بمون، اگه قرار شد شب رو بستری بمونه تو برگرد خونه من تو بیمارستان میمونم.
رها دوباره سمتش برمیگردد و لب به اعتراض باز میکند که او با اخم مانع میشود.
– اعتراض نکن رها… وقتی گفتم من میمونم یعنی میمونم.
مکث کوتاهی میکند
– تو نگران نباش، حواسم بهش هست.
میگوید و از اتاق خارج میشود، گوشی همراهش را از توی جیبش بیرون میکشد و با فرهاد تماس میگیرد.
– الو داداش؟! کجا رفتی یهو نگرانت شدم!
روی صندلیهای انتظار مینشیند و گوشهی چشمانش را با دو انگشت میفشارد
– مجبور شدم از کارگاه بزنم بیرون، فرهاد من امروز شاید اصلاً نتونم بیام کارگاه، حواست هست تو؟!
– چیزی شده داداش؟ صدات یه جوریه! حاج آقا و حاج خانم حالشون خوبه؟!
دستش را از کنار گوشش رد داده و پشت گردنش میرساند، انگار رگهای متورم پشت گردنش، نبض میزنند.
– همه چی خوبه فرهاد، نگران نباش.
– باشه داداش، اگه چیزی لازم داشتی بهم زنگ بزن، نگران اینجا هم نباش من حواسم هست کلاً…
– ایولا… میبینمت، یاعلی.
تماس را که قطع میکند، رها پیش چشمانش ظاهر میشود و او نگاهش را سؤالی بین نگاه سرخ خواهرش میچرخاند.
– من باید برم خونهی ماهک، مکس تو خونه تنهاست ممکنه گرسنهش باشه.
اخمی بین ابروهایش مینشیند و از روی صندلی بلند میشود این که مکس کیست و رها چگونه میخواهد گرسنگیاش را برطرف کند، مثل خوره به جان مغزش میافتد.
– مکس؟!
رها حین تکان دادن سرش میگوید
– سگِ ماهک، توی خونه تنهاست و منم همینجوری ولش کردم اومدم، میرم بهش سر بزنم حیوون از بین نره.
– امیدوارم نخوای سگش هم با خودت بیاری تا مواظبش باشی.
رها حرفی نمیزند، تنها سر تکان میدهد و از برادرش دور میشود. دوباره تن خستهاش را روی صندلی میاندازد و به حرفهایی فکر میکند که دخترک زده بود.
« باید عماد به پام بیوفته، باید از هم بپاشن، باید تاوان کارشونو بدن.»
سرش را بین دستانش میگیرد و موهایش را چنگ میزند
« از اینکه مجبورم عشقم و عزیزم صداش کنم حالم به هم میخوره سینا… دلم میخواد عماد رو با همین دستهای خودم خفه کنم.»
پلکهایش را محکم روی هم فشار میدهد و یک اسم توی مرکز سرش چرخ میخورد…
سینا که بود؟!
صاف مینشیند، از این نابهنجاریها و کشمکشهایی که با خود و خواهرش دارد، متنفر است، از به هم ریختگی برنامهریزیهای روزانهاش هم همینطور.
جملات کوبندهی خواهرش مثل یک پتک میماند که با هر بار یادآوری، توی سرش کوبیده میشود.
با تردید گوشیاش را از توی جیبش بیرون میکشد و شمارهی عماد را میگیرد. او چه چیزهایی از عماد و خانوادهاش نمیدانست که خواهرش با اطمینان و نفرت در موردشان حرف میزد؟!
صدای عماد بعد از چندین بوق انتظار به گوشش میرسد..
– جانم سیّد؟!
لبش را تر میکند و خبر دادن به عماد کار اشتباهی بود؟ نمیدانست!
به صندلی تکیه میدهد و نفس عمیقی میکشد.
– دوست رها تو بیمارستانه…
صدای دستپاچهی عماد بیشتر به حال خرابش دامن میزند و هیچ وقت نمیتواند عماد را درک کند.
– چی؟! کدوم بیمارستان؟ چهش شده؟ الآن خوبه؟
احساسات ضد و نقیض عماد به نظرش کثیفترین احساسی بود که میشناخت و اما دلش دخالت کردن نمیخواست.
جوابی که نمیدهد، عماد با صدای نالانی میگوید
– همهش تقصیر منه، من دارم اون دختر رو نابود میکنم.
از تماسش پشیمان میشود و اما کاری از دستش برنمیآید…
– علی؟!
نفس عمیقی میکشد تا عصبانیت و خشمش را توی خودش بریزد و آرام لب میزند
– تا کی قراره ادامه بدی عماد؟! وقتی که عقد کردی؟! یا بعدش هم قراره ادامه پیدا کنه؟
عماد با حالی خراب و صدایی مرتعش میپرسد
– حال ماهک چطوره سید؟! چرا تو بیمارستانه؟!
دستی به صورتش میکشد
– دارو خورده.
صدای عماد سخت به گوشش میرسد
– چه دارویی؟! خودکشی کرده؟ وای خدای من!
اینکه نمیتواند حرف بزند و حقیقت را بگوید عصبیاش میکند و او خشمگین از روی صندلی بلند میشود
– تمومش کنید عماد، این وضعیت مسخره رو تموم کنید تا بیشتر از این آسیب ندیدین.
– دیشب گفتم تمومش کنیم، عصبی شد، بد و بیراه گفت، ولی فکرش هم نمیکردم بخواد دست به خودکشی بزنه علی… اگه میدونستم…
ادامه نمیدهد و بعد از نفس عمیق و لرزانی که توی گوشی میکشد، لب میزند.
– من نمیتونم بیام پیشش علی، نگرانشم، دارم میمیرم از نگرانی…
اخمی پر رنگ بین ابروهایش مینشیند و عماد بیشتر مینالد
– نمیتونم بیام و دوباره شروع کنم، رها پیششه دیگه؟!
– تو چطور میتونی همچین کاری با ماهک بکنی داداش؟ چطور میتونی زنگ بزنی و به استاد استوار بگی ماهک به خاطر مصرف قرص تو بیمارستانه؟!
صدای نسبتاً بلند رها نگاه چند نفر را سمتشان کشانده بود و علی با اخم بیاهمیت به نگاههای اطراف، از خواهر عصیان کردهاش پرسید
– عماد هم خبر نداره از بیماری دوستت، مگه نه؟!
عصبی میخندد
– معلومه که خبر نداره… اگه خبر داشت که اینقدر از عشقش نمیمرد.
رها با چشمانی گرد و عاصی نگاه به برادر عصبیاش میدوزد و علی پوزخندی عصبی میزند
– این دختره الآن چه فرقی با نهال داره جز اینکه نهال مشکلش رو از کسی مخفی نکرده؟!
رها با بغض جواب میدهد
– میدونی فرقش به چیشه؟! به اینکه ماهک مثل نهال کسی رو نداره که پشتش باشه، ماهک تکیهگاه نداره.
– بس کن رها، حمایتت از این دخترهی سبکسر رو بس کن. این آدمها ذاتشون همینه، از ترحم و دلسوزی بقیه سوءاستفاده میکنن و باور کن عماد هم همینطوری خام حرفها و حرکاتش شده.
اشک رها میچکد و علی با همان خشم توی چهره و نگاه روشنش، خم میشود
– این دختره از استوارها چی میخواد رها؟! هدفش چیه؟ برای چی بخاطر اینکه از عماد جدا نشه دست به خودکشی زده؟! میتونی خودت رو قانع کنی که این کار احمقانهش به خاطر جلب توجه عماد نیست؟
قبل از اینکه رها بتواند چیزی بگوید، صدایی زنانه مانع میشود و علی بعد از دستی که بین موهایش میبرد، از رها فاصله میگیرد.
– چه خبرتونه شما؟! یادتون رفته اسنجا بیمارستانه؟!
علی آرام عذرخواهی میکند و رها اما تخس، بدون هیچ حرفی روی صندلی مینشیند. پرستار که با اخم هشدار میدهد و دور میشود، روی صندلی کنار خواهرش مینشیند.
– نمیخوای حرف بزنی؟
رها با تحکم جوابش را میدهد
– نه، چون من دیگه هیچ وقت در مورد ماهک با تو حرف نمیزنم.
با عصبانیتی آشکار نگاه به دخترک میدوزد و رها اما آنقدری توی تصمیمش مصر است که او را از هر گونه اجباری باز دارد.
دکمهی ابتدای پیراهن مردانهاش را باز میکند و نفس عمیقی میکشد. امروز برای اولین بار با خواهرش بحثش شده بود و او سالها تلاش کرده بود که به این نقطه نرسند.
حال اما دختری از راه رسیده و داشت رابطهی خواهر و برادریشان را به هم میریخت.
– من زنگ میزنم حاج بابا، ازش اجازه میگیرم تا شب همینجا پیش ماهک بمونم، تو اگه بخوای میتونی بری، اگه نه همینجا بمون و به قضاوت کردنت ادامه بده داداش… چون برای دختری که الآن روی تخت بیمارستانه اصلاً مهم نیست کی، چی در موردش فکر میکنه.
نیش کلام دخترک باعث قفل شدن دندانهایش میشود و اما حرفی نمیزند، رها از روی صندلیها که بلند میشود، میپرسد
– من میرم پیش ماهک، کاری نداری؟!
نگاهش را بالا میکشد و با یادآوری اسم سینا، میایستد. گوشیاش را که توی جیبش میلرزد نادیده میگیرد و آرام میپرسد
– تو شخصی به اسم سینا میشناسی؟!
رها آب دهانش را فرو داده و با قلبی تپنده، پچ میزند
– چطور؟!
– میشناسی یا نه؟!
رها نفس عمیقی میکشد و ناچار لب میزند
– میشناسم، ولی نمیتونم بهت دروغ بگم، پس در موردش نپرس.
عصبی و پر از حرص و غیرت میخندد
– در مورد حال دوستت هم نمیخوای چیزی بهش بگی؟!
رها در اتاق را باز میکند و با صدای آرامتری پچ میزند
– سینا اگه زنگش هم بزنم نمیآد، پس نگران کردنش چیزی رو عوض نمیکنه.
علی با چشمان باریک شده خم میشود و با لحن ملایمی میپرسد
– اگه نگران میشه، چرا نمیآد؟!