رمان زهر چشم

رمان زهر چشم پارت 185

3.9
(33)

 

به جمله‌ی شوخم می‌خندد و فراموشش می‌شود، من، یک طور عجیبی غمگینم…

نفس عمیق دیگری می‌کشم و از روی کانتر خم شده و دیس برنج را سمت سینا می‌گیرم

– داری میری اینم با خودت ببر…

دیس را از دستم می‌گیرد و من خیلی سریع از زیر نگاه خیره و موشکافش می‌گریزم

– کی بود در زد؟!

سمت رها می‌چرخم و اما خیلی سریع دوباره نگاه می‌گیرم و خودم را با ظرف‌ها مشغول می‌کنم

– اشتباهی اومده بود.

– مگه شماره‌اس که اشتباهی بشه؟!

با پرخاش سمتش می‌چرخم

– شده بود دیگه… چرا اصول دین می‌پرسی تو؟

چشم گشاد می‌کند

– چته تو؟!

پلک می‌بندم تا آرامشم را حفظ کنم و ظرف خورشت را برمی‌دارم

– چیزیم نیست…

– آره معلومه… عین سگ پاچه می‌گیری.

توجهی به جمله‌اش نمی‌کنم و از آشپزخانه خارج می‌شوم.
میز را که همراه رها و علی می‌چینیم، همه پشت میز می‌نشینند و اما من به حرف‌های اهورا فکر می‌کنم.

تمام مدت صرف شام، سنگینی نگاه‌های علی و سینا و رها را حس می‌کنم، اما ترجیح می‌دهم با غذا خودم را سرگردم کنم.

#زهــرچشـــم
#پارت512

– می‌شه با هم حرف بزنیم دخترم؟!

نگاه متعجبم سمت حاج خانم کشیده می‌شود و ظرف شسته شده را توی سینک گذاشته و نیم نگاهی به رها می‌اندازم

– البته… بفرمایید.

با لبخند نگاهی زیر چشمی به رها می‌کند و با سر، به بیرون آشپزخانه اشاره می‌کند که دستم را آب کشیده و می‌گویم

– بریم توی اتاق…

رها بی هیچ حرفی مشغول سابیدن ظرف‌ها می‌شود و من، همراه حاج خانم وارد اتاق می‌شوم.
اتاقی که همه چیزش بین من و علی مشترک بود جز تختش…

نگاهش توی اتاق می‌چرخد و سپس، کاناپه‌ی گوشه‌ی اتاق را برای نشستن انتخاب می‌کند و دستش را هم کنار خودش روی کاناپه می‌کوبد

– بیا بشین…

متعجب و با کمی گیجی، کنارش می‌نشینم و او نفس عمیقی می‌کشد.

– با سید رضا که ازدواج کردم، فقط پونزده سالم بود. نه خونه‌داری بلد بودم، نه شوهر داری… می‌ترسیدم پیش سید بخوابم… تو اتاق مادر شوهرم می‌خوابیدم.

نگاه به چشمانش می‌دوزم و او لبخندی می‌زند

– درست وقتی که کم کم یاد می‌گرفتم زن خوبی باشم، خدا ازمون گرفتش…

آرام زیر لب خدا بیامرزد کوتاهی می‌گوبم و او دست به زانویم می‌کوبد

– نگم از حرف‌های بعد از رفتن بابای علی و طرز فکر طایفه در مورد زن بیوه که سرت به درد میاد… وقتی داشتم توی طویله گریه می‌کردم حاج محمد اومد پیشم… می‌خواست از برادر زاده‌ش حفاظت کنه…

#زهــرچشـــم
#پارت513

بزاق دهانم را قورت می‌دهم و حاج محمد توی ذهنم به یک اسطوره تبدیل شده بود.

– گفت تنها راهش رفتن با اونه… تنها راهش رفتن بود، چون هیچ طور دیگه نمی‌تونست از من و پسرم، همزمان حفاظت کنه. بهش اعتماد داشتم، چون نفس رضا به نفسش بند بود. باهاش که عقد کردم، هفت سال تموم ازش فراری بودم. یه خاتون بود توی مسجد، هر شب دم در مسجد می‌نشست و دعا می‌خوند. پمی‌دونم از کجا و چطوری فهمیده بود، ولی یه روز وقتی داشتم آماده می‌شدم برای خوندن نماز ظهر بهم گفت…

مکث می‌کند، نگاهش را از چشمانم گرفته و آرام پچ می‌زند

– «إِذَا دَعَا الرَّجُلُ امْرَأَتَهُ إِلَی فِرَاشِهِ فَأَبَتْ فَبَاتَ غَضْبَانَ عَلَیْهَا لَعَنَتْهَا الْمَلائِکَهُ حَتَّی تُصْبِحَ.» (یعنی: «هرگاه، مرد، همسرش را بخواند و زن، اجابت نکند و شوهرش، شب را با خشم بر او، سپری نماید، ملائکه تا صبح، او را لعنت کنند».)

بزاق دهانم را قورت می‌دهم و او دستم را آرام میان دستش می‌فشارد.

– من مادرم دخترم… این حرف‌هایی که به تو می‌زنم رو نمی‌تونم به علی بگم… من می‌فهمم… دل زبون نفهمم می‌فهمه یه چیزایی سر جاش نیست.

نفسم سخت بالا می‌آید وقتی با صدایی مرتعش می‌پرسم

– رها چیزی گفته؟!

لبخند دیگری می‌زند و دستم را همراه دستش خودش کشیده و سمت چپ سینه‌اش می‌گذارد

– من می‌فهمم دخترم… لازم نیست کسی چیزی بگه. تو دیگه زن علی هستی، پس باید خودت زندگیت رو سر و سامون بدی. زن و شوهر نباید از هم دوری کنن دخترم.

#زهــرچشـــم
#پارت513

بزاق دهانم را قورت می‌دهم و حاج محمد توی ذهنم به یک اسطوره تبدیل شده بود.

– گفت تنها راهش رفتن با اونه… تنها راهش رفتن بود، چون هیچ طور دیگه نمی‌تونست از من و پسرم، همزمان حفاظت کنه. بهش اعتماد داشتم، چون نفس رضا به نفسش بند بود. باهاش که عقد کردم، هفت سال تموم ازش فراری بودم. یه خاتون بود توی مسجد، هر شب دم در مسجد می‌نشست و دعا می‌خوند. پمی‌دونم از کجا و چطوری فهمیده بود، ولی یه روز وقتی داشتم آماده می‌شدم برای خوندن نماز ظهر بهم گفت…

مکث می‌کند، نگاهش را از چشمانم گرفته و آرام پچ می‌زند

– «إِذَا دَعَا الرَّجُلُ امْرَأَتَهُ إِلَی فِرَاشِهِ فَأَبَتْ فَبَاتَ غَضْبَانَ عَلَیْهَا لَعَنَتْهَا الْمَلائِکَهُ حَتَّی تُصْبِحَ.» (یعنی: «هرگاه، مرد، همسرش را بخواند و زن، اجابت نکند و شوهرش، شب را با خشم بر او، سپری نماید، ملائکه تا صبح، او را لعنت کنند».)

بزاق دهانم را قورت می‌دهم و او دستم را آرام میان دستش می‌فشارد.

– من مادرم دخترم… این حرف‌هایی که به تو می‌زنم رو نمی‌تونم به علی بگم… من می‌فهمم… دل زبون نفهمم می‌فهمه یه چیزایی سر جاش نیست.

نفسم سخت بالا می‌آید وقتی با صدایی مرتعش می‌پرسم

– رها چیزی گفته؟!

لبخند دیگری می‌زند و دستم را همراه دستش خودش کشیده و سمت چپ سینه‌اش می‌گذارد

– من می‌فهمم دخترم… لازم نیست کسی چیزی بگه. تو دیگه زن علی هستی، پس باید خودت زندگیت رو سر و سامون بدی. زن و شوهر نباید از هم دوری کنن دخترم.

#زهــرچشـــم
#پارت514

بزاق دهانم را به زور قورت می‌دهم و او فشاری به دستم وارد می‌کند و می‌ایستد

– حرف‌هام همینقدر بود دخترم…

انگار لال شده‌ام که نمی‌توانم حرف بزنم… از از اتاق خارج می‌شود و من سرم را میان دستانم می‌گیرم.

امشب فقط همین یکی را کم داشتم تا به خرخره‌ام برسد.

سر بالا می‌گیرم و با صدایی کنترل شده می‌گویم

– این دیگه چه جورشه؟ مدل جدیده؟ چرا نمی‌ذاری یکم نفس بکشم؟

دقایقی پلک می‌بندم و با عصبانیت بلند می‌شوم… خجالت می‌کشم به چشمان حاج خانم نگاه کنم و اما به اجبار از اتاق بیرون می‌روم.

قبل از اینکه وارد سالن شوم اما رها سر راهم ظاهر می‌شود

– چی می‌گفت مامان؟

پشت چشمی برایش نازک می‌کنم و چرا تازگی‌ها رها اینقدر برایم غیر قابل تحمل شده است؟!

– اگه می‌خواست تو بدونی پیش تو می‌گفت…

چهره‌اش را جمع کرده و ادایم را درمی‌آورد…

– زَهَر… بی‌تربیت….

پوزخندی برایش می‌زنم و از کنارش رد می‌شوم که بازویم را می‌گیرد

– راستی…. تو پریروز تو دانشگاه بودی؟

انگار روی سرم آب داغ ریخته می‌شود…
دلم میلرزد و سر کج می‌کنم

– من؟

#زهــرچشـــم
#پارت515

بی‌خیال شانه بالا می‌اندازد و تا لب باز کند و چیزی بگوید، من جانم بالا می‌آید

– آره، بچه‌ها گفتن دیدنت… اومده بودی؟

نفسم را سخت بیرون فرستاده و آرام پچ پچ می‌کنم

– نه، حتما اشتباه دیدن… من تو خونه بودم.

– لابد…

دستش را دور بازویم پیچد و لبخند بزرگی می‌زند

– بیا بریم که یه خبر توپ داریم برات.

همراهش می‌شوم و روی مبل‌های تکی می‌نشینم، رها کف دستانش را به هم می‌کوبد و من زیر چشمی نگاه به علی می‌دوزم.

خیره به خواهرش لبخند می‌زند و من بزاق دهانم را به زور قورت می‌دهم..

فقط یک دروغ کوچک کافی بود برای گفتن دروغ‌های بیشتر و بزرگ‌تر و من از کجا شروع کرده بودم، به خاطر نداشتم.

رها در مورد چیزی حرف می‌زند اما من حتی یک کلمه از حرف‌هایش را نمی‌فهمم.
ذهنم انگار خونریزی کرده است…

نگاهم آنقدر طولانی به علی دوخته می‌شود که با لبخند، سمتم می‌چرخد و اگر می‌خواستم حقیقت‌ها را بگویم، از کجا باید شروع می‌کردم؟

حقیقت‌ها با غیرتش چه می‌کرد؟!
نمی‌شد بگویم…
همه چیز به هم پیچیده بود. طوری که هر کاری می‌کردم، گره‌ها به جای باز شدن، محکم‌تر و بیشتر می‌شدند.

دست روی پیشانی‌ام می‌کشم و من هم، لبخندی می‌زنم. داشت چه اتفاقی می‌افتاد؟

#زهــرچشـــم
#پارت516
حاج محمد و خانواده‌اش می‌روند، من اما از قعر افکار بی‌پدرم بیرون نمی‌آیم…

– ماهک؟!

سر بالا می‌گیرم و به او که دست به پشتی کاناپه تکیه داده و نگاهم می‌کند، نگاه می‌کنم…
طوری توی خودم فرو رفته‌ام که حتی او هم، پی برده است.

چقدر عوض شده بودم!
دیگر به حد کافی نمی‌توانستم ادای خوب بودن را دربیاورم.

– جانم…

– می‌خوای یکم بریم بیرون هوا بخوریم؟

نگاهی به ساعت دیواری می‌اندازم و متعجب می‌پرسم

– این وقت شب؟!

لبخند که می‌زند، درونم چیزی هری پایین می‌ریزد

– آره، ما هیچ وقت با هم قدم نزدیم.

لب‌هایم کش می‌آیند و پلک می‌زنم…
کاش می‌شد گذشته را به کل از زندگی‌ام حذف کرده و آینده‌ام را به این لحظه تطبیق دهم.

از روی مبل بلند شده و شالی که روی شانه سر داده‌ام را بالا می‌کشم و پر از ذوقی کودکانه می‌گویم

– بریم…

به ذوقی که دارم لبخند می‌زند و من، به اولین قدم زدنمان فکر می‌کنم…
به سادگی توانسته بود کمی از دلهره و استرسم کم کند و او مرد ماهری بود.

#زهــرچشـــم
#پارت517

از خانه بیرون می‌زنیم و بدون ماشین توی پیاده‌رو، به سوی مقصدی نامعلوم، قدم می‌زنیم.

او برایم بلال کبابی می‌خرد و من با هیجان، روی یکی از نیمکت‌های پیاده رو نشسته و به حرف‌های او در مورد نوجوانی‌اش گوش می‌کنم.

حتی از خاطرات سربازی‌اش حرف می‌زند و خیره به خنده‌های من، او هم لبخند می‌زند.

باز هم قدم می‌زنیم…
تا جایی که کف پاهایم ذوق ذوق می‌کنند اما دلم می‌خواهد این قدم زدن‌ها تا آخر دنیا ادامه پیدا کند…

از یک غرفه‌ی چای، برای هر دویمان چای دارچین می‌گیرد و این شب، بهترین شب می‌شود توی تمام عمرم.

نه اثری از افکار مربوط به عماد می‌ماند، نه اثری از گذشته‌ی دور و اهورا…
همه‌ی لحظات به زیباترین شکل ممکن می‌گذرند.

آنقدر زیبا که گاهی برای مطمئن شدن از بیدار بودنم، گوشت ران پایم را میان انگشت می‌فشارم و شبیه رویا می‌ماند.

قدم زدن کنار او، گوش دادن به حرف‌هایش، دیدن برق نگاهش میان تعریف خاطراتش، خندیدن با او عالمی دارد ستودنی…

حالم را عوض کرده بود…
انگار دستم را گرفته و از قعر جهنم، بیرونم کشیده بود.
من کنار او طور عجیبی خوب بودم.

وقتی که به خانه برمی‌گردیم، چیزی تا طلوع آفتاب و شروع وقت کاری او نمانده، اما بدون اینکه خستگی‌اش را مشهود کند، نان سنگکی می‌خرد با پنیر تبریزی و اعتقاد دارد پنیر تبریز و گردو، همراه نان سنگک، بهترین و خوشمزه‌ترین صبحانه است.

#زهــرچشـــم
#پارت518
*
– میای پایین؟!

بزاق دهانم را قورت می‌دهم و انگشتانم را در هم می‌پیچم.‌..
اجازه نمی‌دهد من حرف بزنم و خودش اینبار با کلافگی می‌گوید

– دو ماهه کار و زندگیم رو ول کردم و اومدم نیشابور ماهک، بیا حوصله‌م رو سر نبر، آفرین…

– برو گمشو اهورا…

می‌خواهم گوشی را بگذارم که صدایش مانعم می‌شود و من، بغض می‌کنم.

– من و تو می‌دونی چقدر خط خطیم ماهک… پس کاری نکن آبروتو تو این محل ببرم.

نفسم بند می‌آید و دست و دلم بیشتر می‌لرزد.
اگر علی بفهمد…
توی سرم فقط همین جمله بود…
اگر علی می‌فهمید از دستش می‌دادم.

– صبر کن میام.

لباس عوض می‌کنم و با قلب که ضربان گرفته، حین خروج از خانه با علی تماس می‌گیرم.

گوشی اش را طول می‌کشد تا جواب بدهد و من، روی پله‌های پاگرد می‌نشینم و حال خوبی ندارم.

– بله خانوم؟!

بغضم شدیدتر می‌شود و عذاب وحشتناک به مغزم چیره می‌شود…

– علی…

– جان!

کاش خدا همین حالا جانم را بگیرد…
چرا نمی‌میرم؟!

– می‌گم…. می‌گم….

#زهــرچشـــم
#پارت519

چانه‌ام می‌لرزد و بغضم بالاتر می‌آید…
چگونه هنوز نفس میکشم نمی‌دانم، اما می‌شود حس کرد قلبم درون سینه‌ام، مانند ماهی دور افتاده از آب، تقلا می‌کند.

با حوصله‌ی تمام صبر می‌کند تا دوباره لب باز کنم….

– من دارم می‌رم مشهد….

باز هم سکوت می‌کند تا حرفم را بزنم و من نمی‌دانم چه بگویم

– دلم طاقت نمیاره، می‌خوام برم و ببینمشون.

– باشه عزیزم، تا تو آماده می‌شی منم تا نیم ساعت دیگه خودم رو می‌رسونم.

قطره‌ای اشک روی گونه‌ام سر می‌خورد دندان‌هایم را روی هم چفت می کنم…
چقدر حال رقت انگیزی دارم!
حالم از خودم به هم می‌خورد.

– باشه…

می‌گویم و اما نمی‌دانم چگونه باید اهورا را قانع کنم…
از پله‌ها پایین می‌روم و در آهنی ساختمان را با صدای جیغ لولایش باز می‌کنم و او را دست به جیب مقابل در می‌بینم.

به محض دیدن من پوزخند می‌زند و دستش را توی جیب می‌فرستد.
از کودکی‌اش همین بود…
مرد خودخواه و کثیفی که جز خودش به هیچ کس دیگر فکر نمی‌کرد.

– احوال دخترعمو؟!

– تو برو من خودم میام…

می‌خندد و نگاه نگران من در اطراف می‌چرخد….
اگر طولش کی‌داد و علی می‌رسید چه؟

– نمی‌شه که! مگه من می‌ذارم دختر عموی قشنگم تنها تنها آواره‌ی خیابونا شه؟! مگه من مُردم؟

#زهــرچشـــم
#پارت520

– علی داره میاد… با اون میام.

اینبار واضح و بلند می‌خندد…
طوری که خودم را جلو کشیده و هیس غلیطی می‌گویم…

– هیس، چته روانی؟ مرض.

– می‌خوای با شوهرت بیای؟

دندان‌هایم را روی هم می‌فشارم و سکوتم باعث می‌شود او سمتم خم ضود و نگاه لعنتی‌اش را در اجزاء چهره‌ام بچرخاند

– خیلی خوب می‌شه… من که از خدامه.

– تو یه حیوونی…

باز هم می‌خندد و یکی از پشت صدایم می‌کند

– خانم اجازه بدید رد شم.

پشتم می‌لرزد و سمت زنی که با اخم نگاهم می‌کند می‌چرخم…
همان زنی که آمدن عماد و سینا را به این ساختمان دیده بود.

لب‌هایم را روی هم فشرده و سلامی زیر می‌دهم و با نفسی گره خورده عقب می کشم.
تشکری کوتاه می‌کند و از کنارم رد شده و می‌رود.

– انگار اصلا در موردت فکرای خوبی تو سرش نیست.

– خفه شو و گورت رو گم کن، خودم میام مشهد.

باز هم می‌خندد و قدمی به عقب برمی‌دارد

– مشتاقانه منتظر اومدن تو و شوهرتم پری دریایی….

داخل ساختمان شده و در را طوری می‌کوبم که صدای ناهنجارش، تکان شدیدی به تن خودم می‌آورد و کسی توی پاگرد دشنامیی نثارم می‌کند.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا : 33

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫2 دیدگاه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا