رمان زهر چشم پارت 184
بستنی را سمتم میگیرد
– یکم بخند….
عصبی میخندم و سرم از حجم بیخوابی و افکار توی سرم میترکد…
دیشب مرا نصف جان کرده بود و امروز میخواست بخندم؟!
– من نمیخورم عماد… به نظرت من الآن حال و حوصله ی بستنی خوردن با تو رو دارم؟!
نیشخدی میزند و آرنجهایش را به پنجرهی باز ماشین تکیه داده و بستنی را به لبم میچسباند
– میترسی بعدش عذاب وجدان بگیری و حس خیانت بهت دست بده؟!
ناخودآگاه برای پاک کردن بستنی از زبانم استفاده میکنم و او میخندد
– تو عاشق بستنی شکلاتی هستی… به خاطر یه حس مسخره ازش نگذر…
دستش را پس میزنم که بستنی از میان انگشتانش سر میخورد و روی مانتویم میافتد…
با چشمانی گشاد شده، مانتوی زیبای آجری رنگم را از تنم فاصله داده و شاکی میگویم
– چیکار میکنی؟!
در ماشین را باز میکند و بالا تنهاش را داخل ماشین کرده و از سقف ماشین چند برگ دستمال کاغذی بیرون میکشد
– خودت چیکار میکنی؟! فوقش یه بستنیه دیگه….
میخواهد با دستمال لباسم را پاک کند که خیلی زود مانعش میشوم
– نمیخواد… بده خودم پاک میکنم.
#زهــرچشـــم
#پارت501
دستمال کاغذی را از دستش میگیرم و با عصبانیت میگویم
– کوفتم بشه… من کی گفتم بستنی میخوام ازت؟! ببین با لباسم چیکار کردی؟!
– یه مانتوعه دیگه… واسه چی بزرگش میکنی؟
دندانهایم را روی هم کلید میکنم و طوری سمتش میخم که عقب کشیده و در را به هم میکوبد
– باشه… معذرت میخوام… شد؟!
– معذرت خواهیت بخوره تو سرت…
لباسم را پاک میکنم اما همچنان خیسی و بوی بستنی روی لباسم میماند.
پشت فرمان جای میگیرد و کلافه میگوید
– قبلاً اینقدر زود عصبی نمیشدی!
– میشه خفه شی و من و زودتر برسونی خونهم؟!
– باشه، جیغ جیغ نکن.
دستمال کاغذی را با حرص کف ماشین پرت میکنم و چند برگ دیگر میکنم تا دستانم را پاک کنم.
با سرعت رانندگی میکند و به محض توقف ماشین در را باز میکنم
– لطفا دیگه باهام تماس نگیر…. پیامک هم نفرست.
پوزخندی میزند و نگاهش را به روبرو میدهد بدون اینکه توجهی به اخطارم بدهد.
در ماشینش را به هم میکوبم و از او و ماشینش دور میشود
– لعنت بهت ماهک… اصلا واسه چی پا شدی رفتی دانشگاه؟! خری تو… خر…
#زهــرچشـــم
#پارت502
*
صدای زنگ در را می شنوم و اما به خاطر گرم بودن سرم با سالاد شیرازی، صدا بالا می برم
– علی تو باز کن من کار دارم..
باشه ی آرامی می گوید و برای باز کردن در از مقابل تلویزیون بلند می شوم… تمام سعیم را می کنم تا گوجه ها را به صورت نگینی ریز خرد کنم و تا حدودی موفق هستم.
صدای رها را می شنوم و لبخندی روی لب هایم می نشیند
– زنت کجاست که تو در و باز می کنی داداش؟
بلند می گوید تا من بشنوم و جواب علی دلم را قلقلک می دهد
– چه فرقی داره؟ من تو خونه ظرف هم می شورم…
حاج محمد بلند به جمله ی علی می خندد و من بعد از شستن دستانم، از آشپزخانه خارج می شوم
– سلا…
حاج محمد با همان لبخند روی لبهایش جواب سلامم را به گرمی می دهد و حاج ختانم می گوید
– دخترم به دل نگیری یه وقت! رها شوخی می کنه ها…
با لبخند گونه ی حاج خانم را بوسیده و عقب می کشم
– معلومه که به دل نمی گیرم.. من اصلا رها رو جدی نمی گیرم، شما نگران نباشید.
رها دست سمتم دراز می کند اما حاج خانوم خیلی سریع با صدا کردن اسمش، مانع وحشی گری اش می شود.
تعارفشان می کنم روی مبلمان بنشینند و رها را اما برای آوردن چای می فرستم…
خودم هم کنار حاج خانم می نشینم و می خواهم چیزی بگویم که صدای زنگ واحد مانع می شود…
با لبخند سمت علی برگشته و می گویم
– سیناس احتمالا… شما در و باز می کنی عزیزم؟
#زهــرچشـــم
#پارت503
علی که برای باز کردن در بلند می شود، دوباره نگاهم را بند چشمان مادرش کرده و می پرسم
– خب چی شد؟ معلوم شد کی عروسی می گیرین؟
حاج محمد به ذوق کودکانه ام می خندد و رها با غر غر وارد سالن می شود و سینی چای را روی میز می گذارد
– آخه کجا دیدین مهمون خودش از خودش پذیرایی کنه؟ من اگه می خواستم چایی بریزم و بیارم که تو خونه می موندم و اصلا نمیومدم.
حاج خانم اما بی اهمیت به غر زدن های رها، رو به من می گگوید
– فردا قراره برن برای آزمایش… یکم از جهیزیه رها هم مونده باید تهیه کنیم و انشالله اگه خدا بخواد دو هفته ی بعد جشن بگیریم.
با هیجان ناشی از خوشحالی ام، خودم را لبه ی مبل می کشم و می گویم
– خیلی هیجان دارم…
رها بالاخره موفق به زدن پس گردنی پشت گردنم می شود و ذوقم را کور می کند… دخترک وحشی زبان دراز…
– اگه یهو فاز طرف دوماد بگیری چنان موهات رو می کشم که از درد قش کنی ماهی…
قبل از اینکه جواب رها را بدهم، علی صدایم می کند و من متعجب سمت ورودی خانه می چرخم… چراداخل نمی آمدند؟
☬𝐧ØŘ☬, [10/04/1403 10:39 ق.ظ] عذرخواهی کوتاهی کرده و از روی مبل بلند می شوم… با قدم هایی تند خودم را به در نیمه باز می رسانم و به محض باز کردن در اما با دیدن اهورا، زانوانم می لرزند…
#زهــرچشـــم
#پارت504
شانهام را به چارچوب در تکیه میدهم تا نیوفتم و او با دیدنم، ابرو بالا انداخته و میگوید
– سلام دخترعمو…
دهانم خشک شده است و ضربان قلبم کند…
حال کسی را دارم که عزرائیل را دیده و قرار است تا چند لحظهی دیگر، جانش را تقدیم عزرائیل کند و اما نمیخواهد بمیرد.
– ماهک؟!
صدای علی تکان شدیدی به تنم وارد میکند و درونم چیزی متلاشی میشود…
نگاه خشک شده ام را از چهرهی بشاش اهورا گرفته و سمت او میچرخم…
مردی که نفسم نمیدانستم از کی بند نفسش شده بود…
بزاق دهانم را قورت میدهم و در اصل دهانم هیچ بزاقی تولید نکرده است…
به رسم عادت، فقط قورت میدهم…
– حالت خوبه عزیزم؟!
خوب نبودم…
این مرد که نیشخند از روی لبش کنار نمیرفت، بلای جانم بود…. آمده بود تا نفسم را بگیرد…
سرم را تکان میدهم بدون اینکه مفهومش را بدانم و علی با نیم قدم، فاصلهی بینمان را پر کرده و با دقت تر نگاهم میکند…
حالم وخیم بود و انگار رنگ و رویم حسابی پریده بود که حتی با تکان سرم هم، قانع نشده بود خوبم….
– شوهرت باور نمیکرد من پسر عموتم، واسه همین خواستم تو رو صدا کنه.
علی اما اهمیتی به جملهی او نمیدهد و نگران من است…
نگران من…
– ماهک خوبی؟! بریم تو؟!
#زهــرچشـــم
#پارت505
– خوبه! فقط یکم شوکه شده، میتونم تنها با دختر عموم صحبت کنم؟
علی اخم میکند…
نمیتوانم نگاهم را از چهرهاش بگیرم و نفسم بالا نمیآید…
انگار گیر کرده است توی گذشتهای که اهورا با آمدنش، جلوی چشمم زنده اش کرده است.
– ماهک؟!
– تو برو تو علی، منم الآن میام.
نفسش را کلافه بیرون میدهد و با داخل واحد شدنش، نشان میدهد که چقدر به همسرش اعتماد دارد و دست من مشت میشود…
قدمی به جلو برداشته و در را کمی میبندم
– تو اینجا چه غلطی میکنی؟!
صدای خندهاش بغض توی گلویم مینشاند و این مرد، به همان اندازه پست و روانی است که بود….
تنها چیزی که در او فرق کرده، چهرهاش بود و ته ریشی که روی صورتش با وسواس اصلاح شده بود.
– اومدم عشق بچهگیم رو ببینم…
بغض توی گلویم میترکد و اما هقهایم را توی گلویم خفه میکنم، خودم را جلوتر کشیده و سرکی به داخل خانه میکشم
– خفه شو… خفه شو حرومزاده…. از زندگیم گمشو بیرون.
باز هم میخندد و من چیزی تا فرو ریختن و از هوش رفتنم نمانده….
– آروم باش… قرار نیست به شوهرت بگم با هم خوش میگذروندیم.
اشکم، بدون اینکه من بخواهم میچکد و او با نیشخند، رد اشکم را دنبال میکند.
#زهــرچشـــم
#پارت506
– تو یه حرومزادهای…
اخم غلیظی میان ابروهای مرتب شدهاش مینشیند و یکی از دستهایش را توی جیب شلوارش فرو میکند
– آره، من هنوز همون آدمم… پس پا رو دمم نذار و از شوهرت اجازه بگیر تا هر چه سریعتر یه سر با هم بریم مشهد.
دندانهایم روی هم قفل میشوند و پر از نفرت، جلوتر میروم
– نابودت میکنم اهورا…
خندهاش بیشتر میشود و نگاهش در اجزای چهرهام میچرخد
– دلم برای این وحشی بودنات تنگ شده یود دخترعمو…
– از خونه و خونوادهام دور نشی به بابات میگم چه حرومزادهای هستی…
این بار وقتی میخندد، سرش را هم بالا میگیرد و صدادار میخندد
– من و نخندون ماه کوچولو…. فکر میکنی کی باور میکنه حرفهای یه دختر تیمارستانی رو؟!
کمرش را خم میکند و نگاهش میان چشمان عاصیام می.چرخد
– مثل یه دختر خوب، عاقلانه تصمیم بگیر فندوقم…
به داخل خانه اشاره میکند و ادامه میدهد
– به نظر میاد پسر خوب و سر به زیری باشه، فکر کن اگه بفهمه…
با صدایی که از شدت خشم میلرزد و اما به زور کنترلش میکنم، میان کلامش میپرم
– تو یه حیوونی….
#زهــرچشـــم
#پارت507
– آره همون حیوونم که به قول تو، به دختر عموم و بچه بودنش رحم نکردم و…
صدایش را پایین آورده و پچ پچ میکند
– انگولکش میکردم… پس جدیم بگیر دختر عمو.
عقب میکشم…
عقم میگیرد از بوی عطر لعنتیاش…
– گمشو از زندگیم بیرون و دیگه سر راهم سبز نشو…
داخل خانه شده و در را محکم به هم میکوبم و به در تکیه میدهم….
هنوز هم تک تک استخوانهای تنم میلرزد و خشم خروار خروار توی دلم خالی میشود.
با کدام جسارت تا اینجا آمده بود؟!
پلک میبندم و یاد حرفای گذشتهاش میافتم…
حرفهای چندش آورش….
اشکهای کودکانهی خودم را به یاد میآورم و ترسم از عمو را….
من به خاطر ترسم، سکوت کرده بودم….
– ماهک؟!
تکان سختی میخورم و پلک باز میکنم….
من کاری نکرده بودم، اما همیشه به خاطر کارهای او عذاب کشیده بودم.
– حالت خوبه؟!
☬𝐧ØŘ☬, [10/04/1403 10:39 ق.ظ] سر تکان میدهم و تکیه از در میگیرم. جان میکنم تا حالی درست و حسابی داشته باشم و لب به نشانهی لبخند کش دهم.
– خوبم…
مرد من، میداند خانوادهی عمویم، حالم را بد میکنند…
– میخوای مامان اینا و بفرستم برن؟!
#زهــرچشـــم
#پارت508
– نه نمیخواد، خوبم علی، بریم.
میخواهم از کنارش عبور کنم و بروم که بازویم را میگیرد و مرا مقابل نگاه خودش نگهمیدارد…
– خوب نیستی عزیزم… دارم میبینم، رنگ و روت پریده. حتی یدتر از وقتی هستی که زن عموت رو دیدی!
دستم را روی دستش، که روی بازویم قرار دارد میگذارم و آرام پچ میزنم
– من پیش تو، پیش خوانوادهت خوبم علی…
لبخند میزند و دستانش را روی دو طرف صورتم گذاشته و سمت صورتم خم میشود…
ضربان قلب کوبانم بالاتر میرود و او پیشانیام را آرام میبوسد
– من همیشه کنارتم عزیز دلم.
بغض کرده دست روی دستانش میگذارم و اما با صدای سرفهی رها علی فاصله میگیرد…
رها حتی بعد از فاصله گرفتن علی، همچنان سرفه میکند تا وقتی که علی نزد مادر و عمویش برمیگردد و من سرم را سؤالی برای رها تکان میدهم
– چته روانی؟
به من نزدیک میشود و آرام پچ پچ میکند
– تو چته؟ میگی با هم نمیخوابین، بعد کم مونده وسط حال بساط خواب پهن کنین و تو بغل هم حل شین…. چتونه شما؟
پشت چشمی برایش مازک میکنم و او با چهرهای جمع شده، درب سرویس بهداشتی را باز میکند
– اه اه اه، برم یکم عق بزنم واسه عشقولانه ها شما…. حالا لازم نیست خودت رو عین گچ سفید کنی که مثلا خجالت کشیدی… توی چش سفید مگه میدونی خجالت چه طعمیه؟؟
#زهــرچشـــم
#پارت509
رها که وارد سرویس بهداشتی میشود، دستی یه پیشانیام کشیده و به این فکر میکنم که اهورا باز هم سر راهم قرار میگیرد و مقابل در این خانه ظاهر میشود یا نه….
اهورا را میشناختم…
مردی نبود که به سادگی از خواستههایش بگذرد و کینهای هم بود….
او از منی که به فجیحترین شکل ممکن مقابل دوستانش سنگ روی یخش کرده و رسوایش کرده بودم، کینه داشت.
وقتی دوباره به جمعشان میپیوندم، با این که تلاش بسیاری برای حفظ ظاهرم دارم، دیگر آن ذوق قبل را ندارم و طولی نمیکشد که سینا هم سر میرسد و چندین بار به خاطر دیر رسیدنش عذرخواهی میکند.
از روی مبل به بهانهی حاظر کردن میز شام میشوم و گذشته هیچ وقت نمیگذشت…
نمیگذشت و من مجبور بودم برای گذراندنش، بارها به علی دروغ بگویم و این خودش به تنهایی میتوانست خانوادهی دو نفرهمان را نابود کند.
توی آشپزخانه لحظاتی گیج میچرخم که سر و کلهی رها پیدا میشود و او اما با وراجیهایش، مرا از افکار بیپدرم دور میکند.
– ببین، الآن حاظرم شرط ببندم چند لحظه نمیگذره که سینا به یه بهونهای خودش رو میکشونه اینجا… گفتم تا نگی نگفتی…
ظرف سالاد را به دستش میدهم و جوابش را با خونسردی میدهم
– خب طولش ندین دیگه، اونم گناه داره.
– مگه نه؟! اگه بدونی چقدر دلم به خاطر اینکه باباش یه آدم سخت گیر و خشک و جدیه دلم براش میسوزه….
#زهــرچشـــم
#پارت510
با پوزخند مشغول کشیدن برنج توی یس میشوم
– منظور من یه چی دیگه بود ولی آره، حق با توعه…
گیج و پرت میپرسد
– منظورت چی بود؟!
میخواهم جوابش را به طور کامل توضیح بدهم که صدای سینا مانع میشود
– ماهی یه لیوان آب برسون…
رها ظرف سالاد را روی کانتر میگذارد و یا چاپلوسی لیوانی از آب چکان برمیدارد و مقابل آبسردکن یخچال میایستد
– ماهک؟!
سمت سینایی که صدایم کرده کوتاه میچرخم و اینبار برنج زعفرانی را روی برنجها میریزم
– بله؟! اره میده دیگه زنت…
– تو مشکلی داری؟!
قاشق را به ظرف برگردانده و سمتش میچرخم
– نه! چه مشکلی؟
با دقتتر نگاهم میکند و لیوان پر از آب سرد را از دست رها گرفته و تشکر غلیظی میکند
– یه جوری هستی… انگار ماهک همیشه نیستی!
با خنده به خودم اشاره میکنم
– آره والا… من و کی دیده بودی بشینم و آشپزی کنم؟
به سالاد شیرازی اشاره کرده و اضافه میکنم
– یه ساعت کامل هم بشینم گوجه خیار نگینی خرد کنم… باور کن من دیگه من قبل نمیشم.