رمان زهر چشم

رمان زهر چشم پارت 183

3.7
(89)

 

اخمی غلیظ میان ابروهایش می‌نشیند و من نگاهم را می‌گیرم

– یعنی چی؟!

– منم نفهمیدم، همون لحظه عمه‌ت سر رسید.

می‌خواهد از روی تخت بلند شود که دو دستی مچش را می‌چسبم

– بریم از اینجا علی؟

با دست دیگرش، موهایم را نوازش می‌کند

– چیزی نیست ماهک… نگران نباش. شاید خواسته باهات شوخی کنه!

در توی چهره‌ی آن دختر رقیه نام اثری از شوخی بود، نه منِ عاصی جنبه‌ی شوخی داشتم که مانند وحشی‌ها ناگهانی یقه‌ی دختر را چسبیده بودم.

با اینکه اصلاً قانع نشده‌ام، بحثی نمی‌کنم . او بعد از درآوردن دوباره‌ی پیراهنش، کنارم دراز می‌کشد

– بخواب ماهک.

– تو اصلا کنجکاو نیستی بدونی عمه‌ت در مورد چی می‌خواست با من صحبت کنه؟

دست دور کمرم می‌پیچد و مجبورم می‌کند کنارش دراز بکشم و سپس به آغوشم می‌کشد

– نه، بگیر بخواب تو هم.

دلم می‌خواهد همانگونه که او می‌گوید، کنجکاوی‌ام را پس زده و بخوابم اما نمی‌شود‌.
آنقدر توی آغوشش وول می‌خورم که می‌گوید

– ماهک! آروم بگیر دیگه! چرا اینقدر وول می‌خوری؟

#زهــرچشـــم
#پارت717

جوابی نمی‌دهم و روی تخت می‌نشینم

– می‌رم یکم آب بخورم..

قبل از من بلند می‌شود

– من برات میارم.

فرصت اعتراض نمی‌دهد، لباس می‌پوشد و از اتاق خارج می‌شود و من خودم را به پنجره‌ی بزرگ اتاق می‌رسانم.
پنجره‌ی قدیمی با شیشه‌های رنگی گلدار…

پنجره را باز می‌کنم و دست به سینه حیاط بزرگ عمارت را زیر نظر می‌گیرم.
علی از فرهنگ حرف می‌زد اما تفاوت‌ها هیچ ربطی به فرهنگ نداشتند.

اینجا آدم‌های به طور مخوفی مرموز بودند. مردهایشان را را نمی‌دانستم اما زن‌ها عجیب بودند.

مردی را توی حیاط می‌بینم که با سگ بازی می‌کند و یاد مکس می‌افتم.
چشم باریک می‌کنم و سگ بزرگ با نژاد ژرمن شپرد دورش می‌چرخد…

لبخندی روی لب‌هایم می‌نشیند و هر چه تلاش می‌کنم چهره‌ی مرد را ببینم، نمی‌شود.
با سگ بازی می‌کند و من دلم می‌سوزد برای مکسی که واگذارش کرده بودم.

در اتاق باز و بسته می‌شود من اما نگاهم را از سگ دوست‌داشتنی نمی‌گیرم.
دلم برای پیچیدن‌های مکس دور پاهایم تنگ است.

– بیا ماهک.

پنجره را می‌بندم و سمتش میچرخم

– کی تو این خونه سگ داره؟!

#زهــرچشـــم
#پارت718

برایم توی لیوان آب می‌ریزد

– ایمان، بیا بخور…

ایمان را نمی‌شناسم. شاید هم پایین بود و دیده بودمش ولی کسی برایم معرفی.اش نکرده بود.
تقریبا بین مردها، فقط با رشید و آقاسید آشنا شده بودم.

– ایمان پسر عموته؟!

لیوان را از دستش می‌گیرم و او روی تخت می‌نشیند

– آره، پسر کوچیک عمو رشید.

سرم را تکان می‌دهم و کمی آب می‌نوشم

– می‌تونم فردا با سگش بازی کنم؟!

روی تخت دراز می‌کشد و من لیوان را روی پاتختی گذاشته و می‌نشینم

– لطفاً علی، هوای بازی با مکس رو کردم.

دستش را برای درآغوش کشیدنم دراز می‌کند و من حین خزیدن توی آغوشش می‌گویم

– فقط نیم ساعت.

– ممکنه بهت آسیب بزنه، نمی‌شناستت…

با خنده چانه‌ی ته ریش دارش را می‌بوسم

– نگرانم میشی؟!

– آره…

دست دور کمرم می‌پیچد و جواب بوسه‌ام را می‌دهد

– به ایمان می‌گم، فقط حواست باشه یکم سگش بد قلقه.

#زهــرچشـــم
#پارت719
****
با نوازش دستان علی بیدار می‌شوم و بدون اینکه پلک باز کنم، بیشتر توی آغوشش می‌روم

– بیدار نمی‌شی عزیزم؟!

صورتم را به سینه‌اش می‌مالم و با صدایی گرفته می‌گویم

– هنوز خورشید طلوع نکرده کجا پاشم علی؟!

تو گلو می‌خندد و روی موهایم بوسه می‌زند

– اینجا بعد اذون صبحونه می‌خورن…

– مگه کله پزیه؟! نمی‌خوام.

موهایم را با انگشت به بازی می‌گیرد و درست وقتی که دوباره چشمانم گرم می‌شوند می‌گوید

– پس من برم پایین.

دست و پایم را محکم دور تنش می‌پیچم

– نه، بمون…

– نماز نخوندم بچه!

– من از نماز واجب‌ترم.

علی حرکت انگشتانش را میان موهایم ادامه می‌دهد

– باشه بخواب.

آنقدر حرکت انگشتانش آرام‌بخش است که دوباره چشمانم گرم می‌شوند و خواب توی آغوشم می‌گیرد.

نمی‌دانم چقدر می‌گذرد اما با تقه‌ای که به در ذتاق می‌خورد از جا می‌پرم و جای خالی علی باعث می‌شود اخم غلیظی میان ابروهایم بنشیند.

– بله؟!

– منم عروس خانوم…

#زهــرچشـــم
#پارت720

نمی‌توانم صدا را تشخیص بدهم و تنها اینکه صدای زنانه است باعث می‌شود خواب‌آلود خودم را روی تخت بالا کشیده و بگویم

– بفرمایید…

در باز می‌شود و منیژه وارد اتاق می‌شود اما با دیدن من به آنی نگاهش را پایین انداخته و استغفار می‌گوید.

نگاهی به سر و وضع خودم می‌اندازم و یک تاپ و شورتک تنم است و او که مرد نیست از او خودم را بپوشانم.

– چیزی شده عمه خانوم؟!

– دخترم این چه سر و وضعیه؟!

با شک از روی تخت بلند شده و مقابل آینه می‌‌ایستم

– چی شده مگه؟! جوش زده صورتم؟! یا آبله مرغون گرفتم؟!

با دقت خودم را توی آینه نگاه می‌کنم و او اما دوباره زیر لب استغفار می‌گوید

– منظورم لباس‌هاته عزیزم.

☬𝐧ØŘ☬, [28/03/1403 08:22 ق.ظ] کلافه نفس عمیق می‌کشم

– آها، الآن عوض می‌کنم.

حرفی نمی‌زند و من سمت کمد قدم برمی‌دارم و ذکر‌های زیر لبی او را می‌شنوم

– عمه من می‌خوام دوش بگیرم اگه اجازه بدید.

– اگه اشکالی نداره قبلش حرف بزنیم.

یاد آمدن آخر شبی دیشبش می‌افتم و لبی تر می‌کنم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا : 89

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا