رمان زهر چشم پارت 182
میز بزرگ غذاخوری را همراه دخترها میچینیم و من اما انگار همچنان توی آشپزخانه، میان حرفهای رقیه سیر میکنم.
غذا را زیر سایهی نگاههای زیر چشمی اطرافیان میخورم و دلم نمیدانم چرا آرام و قرار ندارد.
من آدمی نبودم که یک جمله تا این حد رویم تأثیر بگذارد اما رقیه و حرفهایش به طور عجیبی به همم ریخته بود.
آنقدری که بر خلاف قوانین عمارت، پشت میز غذاخوری بزرگ، بیتوجه به نگاههای اخمآلود عصمتباجی، کنار علی، توی جمع مردانه بنشینم.
بعد از غذا، با اینکه هیچ میلی برای جمع کردنش ندارم اما همراه بقیه میز را جمع میکنم.
با اینجا و آدمهایش به شدت غریبهام و حس موجود اضافه بودن دارم.
انگار هیچکدام از من خوششان نمیآید و فقط نقش بازی میکنند.
تمام طول شب، دنبال گیر انداختن رقیه میگردم اما او تمام مدت حتی نگاهش را هم از من فراری میدهد.
میتوانم ترس را توی نگاهش ببینم و از چه میترسید؟
شب مضخرفی بود اما بالاخره تمام شده بود و من با خستگی روی تخت دراز کشیده و به سقف خیره بودم.
افکارم نمیدانم کجا پرسه میزد…
با پایین رفتن تشک تخت، سمت علی میچرخم و کمی کنار میکشم
– از اینجا خوشم نمیاد.
کوتاه میخندد و دستش را دراز میکند تا سرم را روی بازویش بگذارم.
خودم را سمتش میکشم و توی آغوشش میخزم.
#زهــرچشـــم
#پارت712
– تو که عصر خوشت میومد! یهو چی شد؟!
صورتم را مانند گربه به سینهاش میکشم و او میخندد
– نکن ماهک…
سر بلند میکنم تا نگاهش کنم و دستانم را بیشتر دورش میپیچم
– اینجا همه عجیب غریبن… حس میکنم از فضا اومدم.
چتریهایم را با انگشت کنار میزند و لبخند آرامش دلم را مثل همیشه گرم میکند.
– یه چند روزه، بعدش برمیگردیم نیشابور.
لبهایم را جمع میکنم و نگاه او سمت لبهایم سر میخورد
– بابابزرگت که از منم سالمتره! واسه چی ما رو کشوندن اینجا علی؟
میخندد و مرا را بیشتر به خودش میفشارد و بوسهای روی گونهام مینشاند
– منم نمیدونم.
در جواب بوسهاش، لبهایم را به گردنش میرسانم بدون اینکه ببوسم، بارها نفس عمیق میکشم.
بوی تنش معرکه است!
– ببین خودت داری انگولکم میکنیا!
هومی از ته هنجرهام بیرون میفرستم و عجیب خوابم میآید
– ماهک اینقدر تو این گردن صاحبمردهی من نفس نکش.
خندهی کوتاهم جریترش میکند، خودش را بالا میکشد و روی تنم خیمه میزند.
#زهــرچشـــم
#پارت713
– مگه نگفتی خوابت میاد؟!
دستانم را دور گردنش میپیچم
– یکم شبطونی قبل خواب میچسبه!
با خنده خم میشود و گوشهی لبم را میبوسد
– مطمئنی؟!
جواب بوسهاش را میدهم و دستان او با بیتابی روی پهلویم مینشیند
– من کی بدون اطمینان حرف زدم مگه سید؟!
هر دو دستم را روی سینهاش میگذارم و سرم را کج میکنم
– یه چیزی رو اعتراف کنم؟!
بوسههای ریزش از روی گونهام، تا گردنم امتداد مییابد و توی گوشم آرام پچ میزند
– بگو…
موهایش را میکشم تا آن لبهای داغ و نفسهای گرم را از پوستم دور کنم و با نفس نفس میگویم
– قبلا حتی فکرش هم نمیکردم اینطوری باشی!
میخندد
– نکش موهام رو…
دستم را رها میکنم و او در جواب جملهام میگوید
– حالا چی فکر میکنی؟! چطوریم مگه؟
با انگشتانم موهایش را نوازش میکنم و در جوابش پچ میزنم
– هات! جذاب و…
تقهای به در میکوبد که باعث میشود جملهام ناقص بماند و هر دو سمت در میچرخیم.
– اوا! نمیخوان بذارن بخوابیم؟!
#زهــرچشـــم
#پارت714
علی بلند میشود و بیتوجه به غر زدنم، میگوید
– هیس! ببینم کیه!
پشت به در میخوابم و ملحفه را روی سرم میکشم و علی بلند میگوید
– چند لحظه…
در را باز میکند و صدای منیژه به گوشم میرسد
– خواب بودین؟!
– نه عمه، چیزی شده؟!
منیژه با صدایی آرام میگوید
– زنت خوابه؟!
علی به جای جواب، دوباره سؤالش را تکرار میکند
– چیزی شده عمه؟!
– میشه زنت رو بیدار کنی؟ باهاش کار دارم.
چشمانم زیر ملحفه گرد میشوند و علی میگوید
– تازه خوابیده، اگه مهمه به من بگید اگه نه بمونه برای فردا عمه.
کنجکاوی مانند خوره به جان مغزم میافتد و دلم میخواهد بلند شده و بفهمم جریان چیست اما برای اینکه علی گفته خوابیدهام، حس کنجکاویام را خفه میکنم.
– باشه پس، فردا باهاش حرف میزنم. فقط بگو به محض بلند شدن بیاد پیشم.
– چیزی شده عمه؟ نگرانم میکنید!
– نه دور سرت بگردم، چیزی نیست. یه موضوع زنونهس.
میگوید و شببخیری میگوید و میرود…
علی به محض بستن در، روی تخت مینشینم
– من تا فردا که ترک میخورم!
#زهــرچشـــم
#پارت715
با جدیت جلوتر میآید
– چیزی شده ماهک؟!
متعجب و حیرتزدهام…
اینجا و آدمهایش انگار عجیب و غریبند.
خودم را روی تخت بالا میکشم و سرم را تکان میدهم
– مثلاً چی؟!
☬𝐧ØŘ☬, [23/03/1403 11:14 ق.ظ]
اینجا ترسناک است.
مانند خانههای بزرگ توی فیلمهای ترسناک!
کنارم مینشیند و همچنان گرهی میان ابروانش نشان از جدی بودنش میدهند.
– نمیدونم خودمم! ولی اینکه عمه این وقت شب میاد در اتاقمون و میخواد باهات حرف بزنه یعنی یه چیز جدیه!
نگاهم به چشمانش طولانی میشود و قلبم محکمتر میکوبد
– خب نمیگفتی خوابم تا هر دومون بفهمیم چی به چیه!
موهایم را با آرامش پشت گوشم میزند
– گفتم خوابی تا با هم فکر کنیم و برای حرفهایی که ممکنه بشنوی آماده باشی!
– علی داری من و میترسونی!
خم میشود و گونهام را میبوسد
– بهت گفتم که قبلاً ماهک! اینجا یکم فرهنگهاش متفاوته!
للی تر میکنم و بدون فکر لب میزنم
– این دختره رقیه بهم گفت دستت رو بگیرم و برگردیم هموم جایی که بودیم.
🅶🅷🅰🅳🅴🆁, [23/03/1403 11:26 ق.ظ] 🙄
🅶🅷🅰🅳🅴🆁, [23/03/1403 11:26 ق.ظ] 😌