رمان زهر چشم پارت 178
دست عصمت باجی را با احترام میبوسد و عقب میکشد
– من این همه راه رو نیومدم که در مورد ظاهر زنم با شما بحث کنم عصمت باجی… من اون دختر رو همونطوری که هست میخوام و به نظرم همین کافیه.
– بهش بگو اینجا یکم رعایت کنه… چی بود اون شلوارش؟! میگم براش لباس آماده کنن.
علی اما توجهی نمیکند
– میشه پدربزرگم رو ببینم؟!
قبل از اینکه عصمت باجی چیزی بگوید، منیژه جواب میدهد
– آقام رفته سر زمین، غروب میاد.
علی با اخم سر کج میکند
– اما به من گفتین مریضه و تو بستر افتاده!
منیژه بین دو انگشتش را میان دندان میگیرد
– خدا نکنه عمه… این حرفها چیه؟! سایهش همیشه بالا سرمون باشه…
علی با اخم و نگاهی متعجب اما خودش را جلو میکشد
– بهم دروغ گفتین عصمت باجی؟!
با کلافگی دست پشت گردنش میکشد
– حاج عموم میدونین چند روزه تو چه حالیه؟! با فکر اینکه ممکنه بلایی سر آقاسید بیاد شب و روز نداره بعد…. شما چه راحت دروغ میگین عصمت باجی….
پیرزن چشم غرهای به نگاه منیژه میرود و رو به علی میگوید
– کی گفته دروغ گفتم؟!
ترجیح میدهد عصمت را بیجواب بگذارد و نگاهش را در اطراف اتاق بزرگ عمارت میچرخاند
– همه چی مثل قبله!
عصمت، آه بلندی میکشد و او هم نگاهش را توی اتاق میچرخاند…
علی اشتباه میکرد!
هیچ چیز مثل قبل نبود.
رفتن رضا گرد غم روی این عمارت پاشیده بود…
داغ دو فرزندش همچنان توی سینهاش میسوخت و کسی از دلش خبر نداشت.
– آره… همه چی مثل قبله.
قدمی سمت علی برمیدارد و نگاه علی را سمت خود میکشاند
– تا غروب بچهها رو جمع میکنم تا ببیننت، تا اون موقع استراحت کنید و زنت رو قانع کن با یه لباس آبرومندانه بیاد….
علی اخم کرده میخواهد چیزی بگوید که عصمت دست روی شانهاش میکوبد
– حرف نباشه سیدجان… برو دیگه…
منیژه میماند و علی با هنان اخمها اتاق بزرگ ترک میکند. از پلهها پایین میرود و با دیدن ماهک و سوگل لبخندی روی لبش مینشیند.
ماهکی که شالش بیقیدانه روی شانه اش افتاده و با خنده، با سوگلی حرف میزند که از خجالت گونههایش سرخ شده است.
آخرین پله را هم پایین میآید و دخترک را صدا میکند
– ماهک؟!
دخترک خیلی زود جوابش را میدهد
– جونم؟!
و امان از دلی که با یک جانم کوتاه، سمت دخترک بیپروا و شیطان پرواز میکند.
قدمی سمت مبلمان برمیدارد و با سر اشاره میکند
– اسبها رو دوست داری؟!
سوگل خیلی زود منظور پسرداییاش را میفهمد و لبخند میزند و ماهک با چشمانی گشاد شده میپرسد
– اینجا با اسب میرن اینور اونور؟!
با خنده سرش را به چپ و راست تکان میدهد
– نه، پشت ویلا مزرعهس… اونجا چند اسب فکر کنم باشه.
دخترک با ذوق سنتش میرود و سوگل خیلی سریع سینی پذیرایی را از روی میز برمیدارد تا به آشپزخانه ببرد
– واقعاً؟ بریم…
دست علی را میچسبد و چشمانش برق میزنند علی سوگل را با نگاه تا آشپزخانه دنبال میکند و به محض ورود او خم شده و چانهی ظریف همسرش را بوسه میزند
– کسی خونه نیست فعلاً، تا اومدن اونا میتونیم با اسبها خودمون رو سرگرم کنیم، هوم؟!
ماهک با شیطنت و ملوس، خودش را به علی میچسباند
– میتونستم با چیزای دیگه هم سرگرم بشیما!
میخندد و دست روی کمر همسرش میگذارد
– شیطونی نکن بچه!
دخترک میخندد و همراه هم از ساختمان بزرگ عمارت خارج میشوند. علی محکمتر دست دلبرکش را میچسبد و او را همراه خود تا پشت ساختمان راهنمایی میکند.
ماهک نگاهش را در اطراف محوطهی بزرگی که دور تا دورش را حصار چوبی کشیده بودند میچرخاند و همراه علی وارد اصطبل بزرگی که درست پشت ویلا قرار دارد، میشود.
صدای اسبها و سر بیرونشان از اصطبل ذوقش را بیشتر میکند و پر از ذوق سمت اسب قهوهای رنگی که گویا بیقرار است قدم برمیدارد
– اوه مای گاد!
علی میخندد و دخترک سمتش میچرخد
– اولین بارمه اسب از اینهمه نزدیکی میبینم… میتونم بهش دست بزنم؟
علی به ذوق کودکانهی همسرش میخندد و کنارش میایستد…
– البته که میتونی!
دست دخترک را میگیرد و همراه خود سمت اسب می.برد…
هیچکدام از اسبها را نمیشناسد و دلش برای یاغی روزهای کودکیاش تنگ شده…
یاغی اسم اسبی بود که پدرش با دستان خودش از شکم مادرش بیرونش کشیده بود…
با آن اسب بزرگ شده بود و اما موقع رفتن، با تمام دلشکستگی و غرور کودکی، آن اسب را هم همینجا گذاشته و رفته بود.
یالهای اسب را نوازش میکند و لبخند میزد
– هیش! اسمت چیه پسر؟!
اسب بیشتر بیقراری میکند و ماهک ترسیده دستش را عقب میکشد…
– انگار ترسیده…
علی بدون گرفتن نگاهش از اسب، پچ میزند
– آره…
سپس سرش را جلو برده و پیشانیاش را به سر اسب میچسباند
– هیش! آروم پسر… آروم…
– میتونی سوارش بشی؟!
علی با سؤال ناگهانی ماهک سمتش چرخیده و تو گلو میخندد
– آره، میخوای سوار شی؟!
دخترک عقب میکشد و با چشمانی گشاد شده سرش را به چپ و راست تکان میدهد
– نه، معلومه که نه، میوفتم!
دست دراز میکند و دست ماهک را میگیرد و او را سمت خودش میکشد
– من پیشتم…
ماهک با خنده مقاومت میکند
– نه علی، میترسم به خدا. نکن…
علی دست دخترک را بیان دستش گرفته و پشت دستش بوسه میزند
– ترس نداره که، من هوات رو دارم. بذار بگم یکی از اسبها رو آماده کنن.
ماهک ترسیده نگاهش را بین اسبها میچرخاند
– بعدا سوار میشم علی الآن…
– به من اعتماد کن…
دل دخترک توی سینهاش تکان سختی میخورد و اعتماد داشت…
به علی بیشتر از خودش و چشمانش اعتماد داشت.
سرش را بالا و پایین میکند و علی با انگشت کمی لبهی مانتویش را کنار میزند
– زیر مانتوت چی پوشیدی
ماهک با چشمان گشاد شده مچ دستش را میگیرد
– چیکار میکنی تو اصطبل؟!
علی به افکار منحرف همرس میخندد و با دیدن تونیک گلبهی رنگش، دستش را عقب میکشد
– مانتوت رو دربیار، از اونجا یه کلاه هم بردار بذار سرت میگم اسب رو آماده کنن.
گونههای دخترک سرخ که میشود، دلش برای آن نگاه مشکی رنگ قنج میرود و عقب میکشد تا دخترک مانتویش را دربیاورد.
اسب سفید رنگی را به آنی آماده میکنند و دخترک با استرس ناخنهایش را میجود…
کلاه قرمز رنگ ایمنی روی سرش گذاشته و چتری.هایش از آن زیر، باز هم از علی دلبری میکنند…
روبروی دخترک میایستد و لبههای شالش را رویشانه هایش میاندازد
– آمادهای؟!
دخترک با استرس سر تکان می.دهد و علی دستش را گرفته و از اصطبل بیرون میبرد…
مقابل اسب زین شده که میایستند ماهک ترسیده پچ پچ میکند
– علی خیلی بلنده، ازش بیوفتم چلاق میشم.
علی از زین گرفته و خودش را بالا میکشد و روی اسب مینشیند؛ سپس دست سمت او دراز کرده و با اطمینان میگوید
– نترس، بیا ببینم…
علی کمی خم میشود
– دستت رو بنداز دور شونهام بیا بالا، نترس…
ماهک همانطور که او میگوید و راهنماییاش میکند، بالاخره خودش را بالا کشیده و پاهایش را دو طرف اسب میگذارد و با جیغ گردن اسب را به آغوش میکشد.