رمان زهر چشم پارت ۲۲
حاج محمد با خنده تأیید میکند و رها با هیجان روی زانوهایش، خودش را به من میرساند.
– فکر کنم بلد نیست حاج بابا…
خود به جملهاش میخندد و علی استکان چایش را نیمه تمام، توی سینی میگذارد.
هیچ علاقهای به هیچ چیز در مورد من ندارد و این، اذیتم میکند.
دستی به ته ریش مردانهاش میکشد و حتی نگاهم نمیکند.
– توی رویای شیرین دیدم که پیالهای شراب در دست دارم و تعبیر خواب من این بود که کار و بارم به اقبال نیک واگذار خواهد شد.
ابرو بالا میاندازم و رها با هیجان رو به من میگوید
– این معنی بیت اوله…
سپس رو به برادرش اضافه میکند
– خب بقیهاش؟!
قفسهی سینهی علی بالا و پایین میشود و نگاه من، روی رگ تپنده ی شقیقهاش سر میخورد…
عصبیتر از چند دقیقه پیش توی حیاط به نظر میرسد.
– چهل سال رنج و غصه کشیدیم و سرانجام، چاره کار ما به دست شراب کهنه دو ساله بود.
تک تک اجزای چهرهاش را از نظر میگذرانم، با وجود جملهی زهرآگینش توی حیاط، همچنان دلم برایش میلرزد و میلرزد…
کلافه دستی میان موهایش میبرد و بعد از دم و بازدمی عمیق رو به پدرش میگوید
– تفسیر کلی بگم.
نگاهش کوتاه سمت من کشیده میشود و سیبک گلویش را میبینم که تکان میخورد
– سالهاست که امکانات مناسب رو تو دست داری ولی ازش به نحو مطلوب استفاده نکردی. حالا که چاره کار رو میدونی بهش عمل کن، چون به زودی به موفقیتهای بزرگ مالی و کاری میرسی و حاصل زحمات چند ساله خودت رو میبینی. برای رسیدن به آرزوهات از همین امروز شروع کن.
آن فال کذایی حالم را خوب کرده بود. آنقدر خوب که طولانیترین شب سال را، بی تفاوت به جملهی زهرآگین علی، همراه خانوادهاش خوش بگذرانم.
یلداهایی که سالها توی تنهایی گذرانده بودم، طولانیتر بودند و اما امشب انگار عقربهها عجله داشتند برای طی کردن شب.
ساعت دوازده شب قصد رفتن میکنم و حاج محمد علی را برای رساندنم بسیج میکند. علی با وجود بیمیلیاش تا پژو پارس سفید رنگش همراهیام میکند و من، با گستاخی صندلی شاگرد را اشغال میکنم.
پشت فرمان جای میگیرد و فضای فلزی اتومبیلش هم بوی عطر او را میدهد.
نگاه به نیمرخش میدوزم.
– بچه بسیجیها هم از این عطرها میزنن؟! نمیترسی خدات به خاطر ور رفتن با احساسات دخترا قهرش بگیره باهات؟!
شیشهی ماشین را پایین میدهد و بین نفسهای عمیقش ذکر میگوید…
خندهام میگیرد.
– تکبیر نگو حاجی… راست میگم دیگه، این عطرت زیادی اسمشو نبره، اصلاً آدم و انگولک میکنه.
– میشه ساکت شی؟!
کمر به در ماشین میچسبانم و با تفریح نگاهش میکنم، اینکه حرصش را درمیآورم، برایم خوشایند است.
– متأسفانه این انگولکه فقط با حرف زدن حل میشه… چون من هر چی ساکت میشم، این بوی عطرت شیطون توی وجودم رو بیدار میکنه.
برزخ سمتم برمیگردد و من شانه بالا میاندازم
– شیطون کثافت همهش وسوسهم میکنه… به نظرت چطوری باهاش مقابله کنم سید؟
– ساکت باش لطفا…
– سر وقت تو اصلاً نمیاد سید؟! یه وسوسهای، انگولکی، چیزی…
کلافه دست بر صورتش میکشد و من برای کنترل خندهام، لبهایم را روی هم میفشارم.
– من همهش میخوام به راه راست هدایت بشم این شیطون بیشرف نمیذاره ناموساً.
الله اکبری زیر لب زمزمه میکند و من لبم را میگزم، سمتش خم میشوم که کوتاه نگاه از مسیر میگیرد.
– داری چیکار میکنی؟!
به عمد لبهایم را جمع کرده و پاسخ میدهم
– میخوام چیزت رو ببینم.
برای چند لحظه کنترل ماشین را از دست میدهد و من، برای تصادف نکردنمان هم که شده عقب کشیده و میخندم…
پرههای بینیاش تکان میخورد و پلک راستش به وضوح میپرد…
دست سمت دکمهی ابتدایی پیراهنش که میبرد با عشوهگری هین بلندی میکشم…
اذیت کردن این مرد با خدا، عجیب دلم را حال میآورد…
– هیع… میخوای لخت شی؟! من کا نامحرمم سید… معصیت داره.
از بین دندانهای کلید شدهاش، ترسناک میغرد
– خفه شو…
شالم روی شانهام سر میخورد و من،هیچ اقدامی برای بالا کشیدنش نمیکنم.
– خب حالا… اینقدر سرخ و سفید نشو منظور من رنگ چشمات بود نه اون چیز خصوصیت.
ناگهانی روی ترمز میزند که دستم را وحشت زده روی داشبورد میگذارم و نگاه به مسیر میدوزم…
– پیاده شو برات تاکسی میگیرم…
موقعیت را که درک میکنم و از تصادف نکردنمان مطمئن میشوم، متعجب میخندم
– چی؟!
نگاهم بیرون میچرخد و سپس، سمت ساعت کوچک دیجیتالی ماشین سر میخورد
– این وقت شب میخوای من و وسط خیابون ول کنی؟
از نگاه لجنی رنگش آتش زبانه میکشد وقتی درست توی چشمانم غرش میکند
– اگه نمیخوای همینجا پیادهت کنم، ساکت شو… نمیخوام صدات رو بشنوم.
ابرو بالا میاندازم
– چرا حرفهام اذیتت میکنه؟! نکنه به خودت اعتماد نداری و فقط با چند تا کلمه حالی به حالی میشی؟!
در ماشین را باز میکند و پیاده میشود…
با ابروی بالا پریده به عصبانیتش نگاه میکنم و او با کوباندن در ماشین باعث بالا پریدن شانههایم میشود…
قرار نبود به این زودی کوتاه بیایم…
او مرا تحقیر کرده بود…
با من مانند زنان خیابانی صحبت کرده بود و من قرار بود با نقطه ضعفش کمی، فقط کمی تلافی کنم.
در ماشین را باز کرده و پیاده میشوم.
ماشین را دور میزنم و کنار اویی که کف دستانش را به کاپوت ماشینش تکیه داده و سرش پایین است، میایستم.
– من عادت دارم به اینکه آدما ازم بدشون بیاد، پس حرفهای مضخرفشون اذیتم نمیکنه… ولی انگار تو به تنها موندن با یه دختر عادت نداری که اینهمه به هم میریزی…
نگاهم نمیکند، اما من میبینم که دستش مشت میشود…
– مضخرف؟!
منتظر جواب از جانب خودش میمانم و او صاف میایستد…
– خودت هم میدونی چه آدم مضخرفی هستی یا برات یادآوری کنم؟
به ماشین تکیه میدهم و همانطور که با بیخیالی ساختگی نگاه به ماشینها میدوزم، دست مقابل سینه قلاب میکنم.
– از دید تو آدم مضخرف چطوریه؟! حجاب نداشتن؟! نماز و قرآن نخوندن؟! تو ماه رمضون تو ملع عام روزه خوردن؟! چی؟
صدایش با کمی مکث، بین بوق و صدای موتور ماشینها به گوشم میرسد و قلبم خراش برمیدارد.
– هیچکدوم… آدم مضخرف دختریه که با یه آدم متعهد رابطه داره…