رمان زهر چشم پارت ۱۷۳
هوم غلیظی از ته هنجرهاش بیرون میفرستد و تیغهی بینیاش را به گلوی دخترک میکشد و پوست لطیف و رگ کوبندهی گردنش را میبوسد
– چیکار میکنی؟!
دستش سختتر دور کمر ماهک میپیچد و او را با یک حرکت غافلگیر کننده، روی پای خود مینشاند…
نگاه خمار و بیتابش، دل دخترک را متلاطم میکند.
– خیلی وقته دلم رو بهت باختم بلای جون….
دستانش را روی پهلوهای دخترک بند میکند و خیره میشود توی چشمان درشت و سیاه رنگش…
– قول میدم تا آخر عمرم بهت وفادار باشم و به وفاداریت شک نکنم…
همین یک جمله انگار کافی بود برای از بین بردن تمام دلخوریها…
دخترک دست دور گردنش حلقه میکند و سرش را جلوتر میآورد
– الآن میتونم سلیطه وار بچسبم به لبات؟!
کوتاه میخندد و انگشتانش پهلوی دخترک را نوازش میکنند
– سلیطه وار؟!
دخترک انگشتانش را میان موهای مرد به بازی درمیآورد و پر حرارت پچ میزند
– مثلا وقتی دارم لبت رو گاز میگیرم موهات رو بکشم….
دستش دور کمر دخترک میپیچد و از روی مبل بلند میشود که ماهک با خنده پاهایش را دور کمرش میپیچد
– چیکار میکنی دیوونه؟! میوفتم!
– دیوونه بازی و سلیطه بازی رو ادامه بدیم….
#زهــرچشـــم
#پارت666
*
صدای آب از بیرون اتاق میآید و او خجالت زده، بیشتر زیر پتو میخزد…
دلش با هر بار یادآوری ساعتی قبل زیر و رو میشود و ضربان قلبش نامنظم است…
هنوز هم میتوانست هرم داغ نفسهای علی را روی سرشانههایش حس کند…
صدای آب که قطع میشود، پلکهایش را محکم روی هم میفشارد و نفسش ثانیهای حبس میشود
پتو را روی سرش میکشد و برای اولین بار است که حس میکند هیچ تا این حد خجالت زده نشده است….
صدای قدمهای علی توی گوشش میپیچد و سپس، بوی شامپویش به مشامش میرسد…
علی نگاهش را به تن نحیف همسرش زیر پتو میاندازد و حین خشک کردن موهایش با حوله، سمت تخت میرود
– عزیزم؟!
تکان شدیدی که دخترک زیر پتو میخورد را میتواند ببیند و حوله را روی تخت انداخته و لبهی تخت مینشیند
– خانوم قشنگ من؟!
– ها؟!
با خنده دست دراز میکند و پتو را از روی سر دخترک کنار میکشد که دختر جیغ خفیفی میکشد
– خوبی؟!
گونههای سرخش عجیب دلش را میبرد و شرم و حیای توی نگاهش دوست داشتنیست…
– نکن علی خجالت میکشم.
کنار دخترک دراز کشیده و با اتکا به آرنجش، سرش را بالا نگه میدارد
– عه! خانوم خجالت کشیدن هم بلد بوده انگار!
#زهــرچشـــم
#پارت667
پایش را محکم به پهلوی علی میکوبد که علی با خنده خم میشود و گونهاش را میبوسد، ضربان قلب بای دخترک را میشنود و دلش میرود برایش…
– حالت خوبه؟! من بلد نیستم از این قویماق میگن کاچی میگن، درست کنم، زنگ بزنم مامانم بیاد؟!
دخترک چشم گرد کرده و خودش را روی تخت بالا میکشد
– نه علی، زنگ بزنی چی بگی؟! نمیخواد خوبم.
– میخوای ماساژت بدم؟!
با تعجب و حیرت میخندد
– علی خوبم! چیزیم نیست…
با لبخند موهای دردانهاش را پشت گوش میزند و پشت انگشتانش را نوازش وار روی گردنش میکشد
– میخوای برات کباب درست کنم؟
ته دلش قنج میرود و حس میکند روی ابرها نشسته است
– علی…
میان کلامش اما مرد میپرسد
– یه کاری بگو بکنم برات…
لبش را با زبانش تر میکند و نمیداند چگونه دلش را توی سینهاش آرام کند…
– علی بچه شدی؟! کاری لازم نیست بکنی. همین که….
با کشیده شدن ناگهانیاش توی آغوش علی، کلامش را توی سینه گم و گور میکند و میخندد
– علی!
فشار دستان علی باعث میشود روی زانو بنشیند و دستانش را دور گردنش بپیچد…
#زهــرچشـــم
#پارت667
پایش را محکم به پهلوی علی میکوبد که علی با خنده خم میشود و گونهاش را میبوسد، ضربان قلب بای دخترک را میشنود و دلش میرود برایش…
– حالت خوبه؟! من بلد نیستم از این قویماق میگن کاچی میگن، درست کنم، زنگ بزنم مامانم بیاد؟!
دخترک چشم گرد کرده و خودش را روی تخت بالا میکشد
– نه علی، زنگ بزنی چی بگی؟! نمیخواد خوبم.
– میخوای ماساژت بدم؟!
با تعجب و حیرت میخندد
– علی خوبم! چیزیم نیست…
با لبخند موهای دردانهاش را پشت گوش میزند و پشت انگشتانش را نوازش وار روی گردنش میکشد
– میخوای برات کباب درست کنم؟
ته دلش قنج میرود و حس میکند روی ابرها نشسته است
– علی…
میان کلامش اما مرد میپرسد
– یه کاری بگو بکنم برات…
لبش را با زبانش تر میکند و نمیداند چگونه دلش را توی سینهاش آرام کند…
– علی بچه شدی؟! کاری لازم نیست بکنی. همین که….
با کشیده شدن ناگهانیاش توی آغوش علی، کلامش را توی سینه گم و گور میکند و میخندد
– علی!
فشار دستان علی باعث میشود روی زانو بنشیند و دستانش را دور گردنش بپیچد…
چراااا پاااارت نمیزااارررررررررین😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😡😡😡😡😡🤬🤬🤬🤬🤬🤬🤬🤬🤬🤬🤬🤬😡
تا یه مدتی نمیتونم پارت بزارم
چرا پارت نمیدی
خیلی عالی بود
وتشکر از پارت گذاریت
وااااای من چشمام قلبی شد
مرسی نوررر جووونم😘♥️