رمان زهر چشم پارت ۱۶۶
این بار برای پنهان کردن خندهاش اقدامی نمیکند…
تماشایش میکنم و اما او ناگهانی دست روی شانهام گذاشته و روی تخت هلم میدهد…
با چشمانی گشاد شده تا وقتی که رویم خیمه میزند تماشایش میکنم
– چیکار میکنی؟!
– داره خیلی سخت میگذره!
لبم را تر کرده و دستم را برای حفظ فاصلهی بینمان به سینهاش میچسبانم
– چی؟!
نگاه میان چشمانم میچرخد…
نگاهی که برق میزند
– دور بودن ازت سخته…
ضربان قلبم ناگه بالا میرود…
– منم مَردم و این اداهای تو پدرم رو درمیاره ولی…
فشار دستم را روی سینهاش بیشتر میکنم
– همین رو میخواستم بشنوم…
شوکه نگاهم میکند و من از فرصت استفاده کرده و روی تخت هلش میدهم که طاق باز میافتد
– پس تو همون خماری بمون سید جان…
میخواهم بلند شوم که دستم را گرفته و مرا سمت خودش میکشد
– کجا؟! بیا ببینمت بچه!
کنارش میافتم، تقریبا روی بالاتنهاش…
صدای اذان از مسجد انتهای کوچه میآید و او اما توی صورتم پچ میزند
– الآن تو چیکار کردی؟!
#زهــرچشـــم
#پارت640
اجازه نمیدهد فاصله بگیرم و من خندهام میگیرد…
– علی ولم کن…
دستش دور کمرم میپیچد و سختتر مرا به خودش میچسباند
– چی گفتی؟! تو خماری بمونم؟!
انگشتانش روی پهلویم تکان میخورند چشمانم را گشاد کرده و تنم را محکم تکان میدهم
– علی نکن قلقلکم میاد!
حرکت دستش را که بیشتر میکند بلند میخندم و سعی میکنم از میان دستانش بگریزم و نمیشود.
– میگم نکن… علی… وای…
او هم هم صدا با من میخندد و من نفس ندارم…
– تو خجالت نمیکشی از شوهرت حرف میکشی تا اذیتش کنی؟
نفس نفس زنان، میان خنده میگویم
– باشه ول کن دارم میمیرم.
دستانش را که عقب می کشد، با نفسهایی بریده بریده خودم را لبهی تخت میکشم
– داشتم میمردم… ای خدا!
خودش را روی تخت بالا کشیده و دستانش را از پشت تکیهگاه بالاتنهاش میکند.
نگاهم میکند تا وقتی که نفسهایم به حالت نرمال برگردند و سپس آرام میپرسد
– خوبی؟!
خوب بودم…
بعد از آن کابوس لعنتی خودم هم نمیتوانستم باور کنم حالم اینگونه تغییر کند.
سرم را تکان داده و از گردنش آویزان میشوم که میخندد
– داشتی میکشتیم حالمم میپرسی؟!
#زهــرچشـــم
#پارت641
ساعد دستانم را میگیرد تا قفلشان را باز کند
– تقصیر خودته که داری با دم شیر بازی میکنی!
دم گوشش پوزخند صداداری میزنم
– شیر؟! کدوم شیر؟
سرش را برای دیدنم میچرخاند
– ماهک؟!
اینبار بلند میخندم و سنگینی وزنم را از پشت روی کمرش میاندازم که خم میشود
– حالا کجاش رو دیدی؟! قراره با ماهک واقعی روبروت کنم سید جان!
دستش را ناگهانی بند پشت گردنم میکند و سرم را جلو میکشد
– پس این شیطونی که از گردنم آویزونه ماهک واقعی نیست؟!
ناگهانی گوشش را گاز میگیرم که با خنده سرش را عقب میکشد
– وحشی!
– ماهک واقعی بدجنسه!
مجبورم میکند از پشت سرش کنار بیایم و روبرویش بنشینم
– اوه! نترسون ما رو خانم!
چهرهام جمع میشود و حس اینکه با تمسخر جملهاش را گفته بود، باعث مصممتر شدنم میشود.
– الآن داری مسخره میکنی من و؟!
از روی مبل بلند میشود و با ابروی بالا پریده جوابم را میدهد…
– نه! فقط دلم میخواد هر چه زودتر با ماهک خانم بدجنس آشنا بشم.
#زهــرچشـــم
#پارت642
سرم را که روی شانه کج میکنم و لبهایم را جمع…
– کجا میری؟!
حین قدم برداشتن سمت در اتاق، جوابم را میدهد
– هوا کم کم داره روشن میشه، نمازم رو بخونم.
ملحفه را کنار زده و از روی تخت پایین میروم
– آره برو نمازت رو بخون، از هر چی واجبتر نمازته!
تخت را مرتب میکنم و او از توی سرویس بهداشتی میگوید
– غز نزن ماهک!
از اتاق خارج شده و مقابل درب سرویس بهداشتی می ایستم
– آره دیگه، وقتی گله هم کنم میشه غر زدن… اگه قد این ذکر و تکبیر گفتنت به من لهمیت داده بودی که الآن تو این نقطه از زندگیمون نبودیم…. گل و بلبل میشد.
مسح پای چپش را هم میکشد و مقابل روشوی میایستد
– تو مشکلی با نماز خوندن من داری؟!
– اگه قراره به خاطرش به من بیتوجه باشی آره… یه مشکل بزرگ باهاش دارم.
دستهایش را شسته و بعد از برداشتن حپله از حمام خارج میشود
– من کی به تو بیتوجه بودم آخه؟!
وارد اتاق که میشود، به دنبالش روانه میشوم
– عین این میمونه که بدون طهارت و وضو نماز روزه بگیری.