رمان زهر چشم

رمان زهر چشم پارت ۱۶۶

4
(83)

این بار برای پنهان کردن خنده‌اش اقدامی نمی‌کند…
تماشایش می‌کنم و اما او ناگهانی دست روی شانه‌ام گذاشته و روی تخت هلم می‌دهد…

با چشمانی گشاد شده تا وقتی که رویم خیمه می‌زند تماشایش می‌کنم

– چیکار می‌کنی؟!

– داره خیلی سخت می‌گذره!

لبم را تر کرده و دستم را برای حفظ فاصله‌ی بینمان به سینه‌اش می‌چسبانم

– چی؟!

نگاه میان چشمانم می‌چرخد…
نگاهی که برق می‌زند

– دور بودن ازت سخته…

ضربان قلبم ناگه بالا می‌رود…

– منم مَردم و این اداهای تو پدرم رو درمیاره ولی…

فشار دستم را روی سینه‌اش بیشتر می‌کنم

– همین رو می‌خواستم بشنوم…

شوکه نگاهم می‌کند و من از فرصت استفاده کرده و روی تخت هلش می‌دهم که طاق باز می‌افتد

– پس تو همون خماری بمون سید جان…

می‌خواهم بلند شوم که دستم را گرفته و مرا سمت خودش می‌کشد

– کجا؟! بیا ببینمت بچه!

کنارش می‌افتم، تقریبا روی بالاتنه‌اش…
صدای اذان از مسجد انتهای کوچه می‌آید و او اما توی صورتم پچ می‌زند

– الآن تو چیکار کردی؟!

#زهــرچشـــم
#پارت640

اجازه نمی‌دهد فاصله بگیرم و من خنده‌ام می‌گیرد…

– علی ولم کن…

دستش دور کمرم می‌پیچد و سخت‌تر مرا به خودش می‌چسباند

– چی گفتی؟! تو خماری بمونم؟!

انگشتانش روی پهلویم تکان می‌خورند چشمانم را گشاد کرده و تنم را محکم تکان می‌دهم

– علی نکن قلقلکم میاد!

حرکت دستش را که بیشتر می‌کند بلند می‌خندم و سعی می‌کنم از میان دستانش بگریزم و نمی‌شود.

– می‌گم نکن… علی… وای…

او هم هم صدا با من می‌خندد و من نفس ندارم…

– تو خجالت نمی‌کشی از شوهرت حرف می‌کشی تا اذیتش کنی؟

نفس نفس زنان، میان خنده می‌گویم

– باشه ول کن دارم می‌میرم.

دستانش را که عقب می کشد، با نفس‌هایی بریده بریده خودم را لبه‌ی تخت می‌کشم

– داشتم می‌مردم… ای خدا!

خودش را روی تخت بالا کشیده و دستانش را از پشت تکیه‌گاه بالاتنه‌اش می‌کند.
نگاهم می‌کند تا وقتی که نفس‌هایم به حالت نرمال برگردند و سپس آرام می‌پرسد

– خوبی؟!

خوب بودم…
بعد از آن کابوس لعنتی خودم هم نمی‌توانستم باور کنم حالم اینگونه تغییر کند.
سرم را تکان داده و از گردنش آویزان می‌شوم که می‌خندد

– داشتی می‌کشتیم حالمم می‌پرسی؟!

#زهــرچشـــم
#پارت641
ساعد دستانم را می‌گیرد تا قفلشان را باز کند

– تقصیر خودته که داری با دم شیر بازی می‌کنی!

دم گوشش پوزخند صداداری می‌زنم

– شیر؟! کدوم شیر؟

سرش را برای دیدنم می‌چرخاند

– ماهک؟!

اینبار بلند می‌خندم و سنگینی وزنم را از پشت روی کمرش می‌اندازم که خم می‌شود

– حالا کجاش رو دیدی؟! قراره با ماهک واقعی روبروت کنم سید جان!

دستش را ناگهانی بند پشت گردنم می‌کند و سرم را جلو می‌کشد

– پس این شیطونی که از گردنم آویزونه ماهک واقعی نیست؟!

ناگهانی گوشش را گاز می‌گیرم که با خنده سرش را عقب می‌کشد

– وحشی!

– ماهک واقعی بدجنسه!

مجبورم می‌کند از پشت سرش کنار بیایم و روبرویش بنشینم

– اوه! نترسون ما رو خانم!

چهره‌ام جمع می‌شود و حس اینکه با تمسخر جمله‌اش را گفته بود، باعث مصمم‌تر شدنم می‌شود.

– الآن داری مسخره می‌کنی من و؟!

از روی مبل بلند می‌شود و با ابروی بالا پریده جوابم را می‌دهد…

– نه! فقط دلم می‌خواد هر چه زودتر با ماهک خانم بدجنس آشنا بشم.

#زهــرچشـــم
#پارت642

سرم را که روی شانه کج می‌کنم و لب‌هایم را جمع…

– کجا می‌ری؟!

حین قدم برداشتن سمت در اتاق، جوابم را می‌دهد

– هوا کم کم داره روشن می‌شه، نمازم رو بخونم.

ملحفه را کنار زده و از روی تخت پایین می‌روم

– آره برو نمازت رو بخون، از هر چی واجب‌تر نمازته!

تخت را مرتب می‌کنم و او از توی سرویس بهداشتی می‌گوید

– غز نزن ماهک!

از اتاق خارج شده و مقابل درب سرویس بهداشتی می ایستم

– آره دیگه، وقتی گله هم کنم می‌شه غر زدن… اگه قد این ذکر و تکبیر گفتنت به من لهمیت داده بودی که الآن تو این نقطه از زندگیمون نبودیم…. گل و بلبل می‌شد.

مسح پای چپش را هم می‌کشد و مقابل روشوی می‌ایستد

– تو مشکلی با نماز خوندن من داری؟!

– اگه قراره به خاطرش به من بی‌توجه باشی آره… یه مشکل بزرگ باهاش دارم.

دست‌هایش را شسته و بعد از برداشتن حپله از حمام خارج می‌شود

– من کی به تو بی‌توجه بودم آخه؟!

وارد اتاق که می‌شود، به دنبالش روانه می‌شوم

– عین این می‌مونه که بدون طهارت و وضو نماز روزه بگیری.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا : 83

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا