رمان زهر چشم پارت ۱۵۹
مانتویم را از دستش میگیرم و تنم میکنم، کلاه مانتو را به جای شال روی سرم میاندازم و شلوارم را از روی چوب رختی برمیدارم
– اون زنیکه لابد خودش بدکارهس، نمیگی مگه کافر همه را به کیش خود پندارد…
ضربالمثل جملهام را با دهانی کج شده ادا میکنم و شلوارم را از روی همان شورتک میپوشم.
بازویم را دوباره میگیرد
– آبروریزی نکن ماهک، من جوابش رو دادم…
بغض دارم و صدایم مرتعش است…
– چی گفتی بهش؟! مثلا اگه من بودم میگفتم حاجی لابد چشات عوضی دیده، میزدم تو دهنش میگفتم بار آخره تهمت میزنه… تو چی گفتی بهش؟!
حرفی که نمیزند پسش میزنم
– تو به زنت اعتماد نداری. بعد به یه زن دیگه که تهمت زده اعتماد داری. حرفهای اون خاله زنک رو باور میکنی ولی من هر چی زر میزنم تو گوشت نمیره. تو چطور موجودی هستی؟!
بیتوجه به پرخاش من، دوباره بازوهایم را میگیرد
– ماهک بخوای شر درست کنی دیگه این علی روبروت نیستا!
– تهدید نکن من و… من و از کدوم علی میترسونی؟! مگه نخواستی دست روم بلند کنی؟ مگه پیش همه خار و ذلیلم نکردی؟! من و نترسون…
قدم از قدم که برمیدارم، دوباره بازویم را میگیرد و سفت مرا مقابل خودش نگهمیدارد
– چیکار میخوای بکنی الآن؟!
#زهــرچشـــم
#پارت612
– علی ولم کن…
– الان عصبی، صبر کن آروم شو بعد برو…
برای رهایی از میان پنجهاش تلاش میکنم و او روی تخت هلم میدهد، جیغ خفیفی میکشم و روی تخت فرود میآیم.
– عوضی! ازت متنفرم…
در را میبندد و با کلید قفلش میکند، تن پوش حوله تنش است و میخواهد برای اولین بار مقابل من لخت شود؟!
– در و واسه چی قفل میکنی؟! یکی ندونه فکر میکنه…
کمربند حولهی سفید رنگش را باز میکند و میان حرفم میگوید
– چه فکری میکنه؟
پوزخند میزنم
– الآن مثلا میخوای لخت شی؟! مثلا ادعای شوهری داری؟
– ادعا؟!
کمربندش را باز میکند اما بدون درآوردن تنپوش سمتم میآید
– اگه الآن با تو روی این تخت…
جیغ میکشم
– علی!
مقابلم که میایستد، از روی تخت بلند میشوم
– حوصلهی مسخره بازیهای تو رو ندارم… میرم.
قدم از قدم برنداشته بازویم دوباره اسیر پنجهی قدرتمند او میشود
– کجا؟! میخوام ادعای شوهری رو برات روشن کنم.
#زهــرچشـــم
#پارت613
ابرویش رو به بالا انحنا پیدا میکند
– چی شد؟! جا زدی؟ مگه به خاطر همین زخمی نکردی خودت رو شب عروسی؟
دستم بلند میشود و محکم روی گونهاش فرود میآید و درونم انگار طوفان عظیمی رخ داده…
سرش کج میشود و لبهایش را توی دهانش فرو میبرد…
تار میبینمش…
اما حس حقارتی که دارم بزرگتر است…
حس میکنم درونم را متلاشی کردهاند…
– خیلی….
چیزی به ذهنم نمیآید…
اینبار هر دو دستم را محکم به سینهاش کوبیده و با سری گر گرفته از اتاق خارج میشوم.
در را به هم میکوبم و آن قدر عصبی هستم که ساختمان را ویران کنم.
از واحد خارج میشوم…
با همان حال بد و وخیم…
بدون روسری، با همان مانتوی کلاهدار…
از پلهها پایین رفته و انگشتم را روی زنگ در خانهی زنی میگذارم که هیزمی به آتش خانهام انداخته بود.
به محض باز کردن در، دستم را به سینهاش کوفته و داخل هلش میدهم
– چیکار میکنی؟!
در را میبندم و دستم چنگ میشود میان موهایش…
سی سال بیشتر میزند اما عقلش اندازهی عقل یک کودک شش ماهه هم کار نمیکند
– که من مرد میارم تو خونهام، آره؟!
با دست مچ دستم را میگیرد
– ولم کن… وحشی…
وحشی شده بودم…
همه چیز درونم به هم ریخته بود…
#زهــرچشـــم
#پارت614
موهایش را بیشتر میکشم و صدای جیغش زنی دیگر از پذیرایی خانهاش را سمتمان میکشاند…
در را میزنند…
زنگهای پی در پی…
– اوا! چی شده فریال خانوم؟!
محکم زنک را رها میکنم، به عقب سکندری میخورد و با سر و رویی آشفته نگاهم میکند
– پاره پارهت میکنم زنیکه… تو خجالت نمیکشی تهمت میزنی؟
دوستش بازویش را میگیرد و حالش را میپرسد و من، انگشت سبابهام را با تهدید مقابل نگاهش تکان میدهم
– نمیبخشمت… حلالت نمیکنم. اگه خدایی که میگین هست، ازش میخوام تاوان آتیشی که انداختی تو دلم رو ازت بگیره.
شاید کافر شده بودم!
به بودن خدای آنها، چادر به سرانی که ادعای امانتداری فاطمه زهرایش را داشتند و خیلی راحت تهمت میزدند، شک کرده بودم.
در را که باز میکنم سینه به سینهی علی میشوم و اما بیتوجه تنهی محکمی به او زده و از پلهها بالا میروم.
صدای قدمهای او را میشنوم اما دلم نمیخواهد با او حرف بزنم… یا….
صدایش را بشنوم!
درب خانه را محکم به رویش میبندم و او اما دستش را به در میکوبد
– ماهک؟!
لگد محکمی به در میکوبم و چشمانم تار میشوند…
مانند انبار باروت منفجر شده میمانم…
تار و پودم اما همچنان باروتهایی درونم هستند که منفجر میشوند….
#زهــرچشـــم
#پارت615
– برو گمشو…. ازت متنفرم علی، ازت متنفرم.
دستم را مقابل دهانم میگذارم، دلپیچه دارم و بغضهای منفجر شده توی گلویم مانند زهرمارند…
هقم را پشت انگشتانم خفه میکنم و بار دیگر پایم را به در میکوبم
– عوضی… بیشعور!
– باشه، باز کن در و کارت دارم.
فحش رکیکی میدهم و همانجا پشت در مینشینم، دستانم را روی گوشهایم میگذارم تا صدای تقههایی که به در میخورد را نشنوم…
اما حتی از پشت دستانم هم صدا به گوشهای میرسد…
دست سمت جاکفشی میبرم و با گلدان بلوری رویش، روی زمین پرتش میکنم
– تنهام بذار علی… برو گمشو…
صدای تقهها متوقف میشود…
صدای خودش هم…
اما فقط چند لحظه…
– خوبی ماهک؟!
کاش برود…
کاش دست از سرم بردارد…
از روی زمین بلند میشوم و بدون اینکه جوابش را بدهم، خودم را سمت کاناپه میکشانم. از توی کیفم چرق قرصهایم را بیرون کشیده و دو عدد توی دهانم میگذارم.
به یک خواب نیاز دارم و چه اهمیتی دارد حرفهای دکتری که تأکید کرده بود مصرف داروهایم را متوقف کنم؟!
خیلی زیبا
آفرین ،قلم خوبی داری