رمان زهر چشم پارت ۱۴۸
***
عروسی رها مانند عروسی قصهها بود…
عروس با لباس سفید پفدار و دامادی که هر چند دقیقه یک بار قربان صدقهاش میرفت…
با اینکه خانوادهی سینا، آنچنان خوش برخورد و صمیمی نبودند، اما در عوض حاج خانم، نهایت احترام را به میهمانانش داشت.
ما، مهمان زیادی نداشتیم، همهی مهمانانمان خلاصه شده بود توی اهل محل و البته، بهاری که با اعتماد به نفس پا روی پا انداخته و حتی پیشنهاد رقص را هم رد میکرد.
گاهی دلم برای حاج محمد و همسرش میسوخت؛ آنها هم مانند من، پدر و مادر و برادرر و خواهری نداشتند که توی شادیها کنارشان باشند.
با این که اهل محله، احترام خاصی برایشان قائل بودند، اما به نظرم هیچ وقت نمیتوانستند جای خانواده را پر کنند.
تنها کسی که تمام طول جشن رقص و پایکوبی کرد و هنجرهاش به خاطر جیغ و هوهایش زخم شد، من بودم و ساق پاهایم را انگار داشتند میبریدند.
خودم را روی یکی از صندلیها میاندازم و نفس نفس زنان به رقص عروس مقابل دامادش خیره میشوم.
از میان دست و جیغ و کل و آهنگ، صدایی آشنا را بیخ گوشم میشنوم.
– سلام، مبارکه!
سمت صدا چرخیده و اخم میکنم. چرا غرور و اعتماد به نفسش را حفظ نکرده و سر جایش نمینشیند تا جشن تمام شود؟!
– ممنون… قسمت پسرت.
میداند با کنایه میگویم و میخندد…
قصدش آشکار است!
دوباره آوار کردن من روی خودش و انگ دیوانه و وحشی چسباندن روی پیشانیام.
همان کاری که روز عروسی خودم کرده بود.
#زهــرچشـــم
#پارت560
– خوشگل شدی!
نگاه از او گرفته و دوباره سمت عروس و دامادی میچرخانم، کاش برود و گورش را گم کند.
– من از کینه خوشم نمیاد، میشه با هم دوست باشیم؟!
نمیشود درکش کرد…
شاید من دیوانه به نظر میرسیدم، ولی دیوانهی اصلی او بود.
سرم را تکان داده و بیمحلی میکنم و او صندلیاش را بیشتر سمتم میکشد تا صدایش را واضحتر به گوشم برساند.
– باور کن نیتم خیره.
کفشهای پاشنه بلندم را که به خاطر درد انگشتان پایم درآوردهام، دوباره پا میکنم و از روی صندلی بلند میشوم
سمتش خم شده و بلند میگویم
– از من و زندگیم دور باش خانمِ بهار… این جمله رو یه بار دیگه نمیگم، پس حواست باشه.
پوزخند میزند و من، سمت سن قدم برمیدارم… شالی که به خاطر حضور سینا سر کردهام را مرتب کرده و با آهنگ، بلند همخوانی میکنم.
کنار حاج خانم که به اصرار من، کت و دامن شیکی به تن کرده میایستم و بلند توی گوشش میگویم
– شما هم برقص خب!
با چشمانی که نم اشک براقشان کرده نگاهم میکند
– از من گذشته مادر…
چشم گشاد میکنم
– مگه رقص چیه که از شما بگذره؟! تکون تکون میدی خودت رو دیگه…
#زهــرچشـــم
#پارت561
هر چه تلاش میکنم، حریف اعتقاداتش نمیشوم و عروس بالاخره رقصش را تمام میکند.
کیک را هم میبرند و سینا با اکراه و به اجبار مجلس زنانه را ترک میکند.
به محض خروج او دوباره سن پر میشود من کنار رها روی صندلی مخصوص داماد مینشینم.
– مامان سینا عین مجسمهی ابوالهول میمونه… ببین چه صاف نشسته! انگار اگه یکم تکون بخوره تنش میشکنه…
ریز میخندد و دستش را با ناز مقابل دهانش میگیرد
– سرهنگ با ابهتش چیکار کرده! همهی فک و فامیلهاش انگار عصا قورت دادن.
– ماهک یکی میشنوه…
پا روی پا انداخته و نگاهم خیره میشود به رقص ملایم جاری رها… زن بیچاره مانند آدم آهنی میرقصد.
– می ترسم تو هم بری بینشون یکی بشی عین اینا…
باز هم میخندد و در جوابم با آرامش میگوید
– نه بابا ظاهرشون یکم خشکه، در اصل خونگرم و مهربونن همه… مخصوصا پدر جون…
با چهرهای جمع شده نگاه میگیرم و کفشهایم را درمیآورم
– از جونم مایه گذاشتما! سه ساعته دارم میرقصم پاهام داره میترکه.
با ذوق خودش را سمتم میکشد
– داداشم دیدت؟!
سمتش میچرخم
– نه پس، چشم بسته من و آورد اینجا.
#زهــرچشـــم
#پارت562
یاد نگاه خیرهاش باعث میشود دلم گرم شود و لبخندی عمیق روی لبهایم بنشیند.
نگاهی که با همیشه فرق داشت…
– چی شد نیشت باز شد؟!
پاشنهی بلند کفشم را به پایش میکوبم و او از شدت درد سرخ میشود و اما صدایش درنمیآید
– وحشی…
– به تو چه؟! شاید یاد چیزی افتادم.
خودش را سمتم میکشد
– یاد چی؟! کارای خاکبرسری کردین تو راه؟!
چشمک ریزی زده و از روی صندلی بلند میشوم، با بیجواب گذاشتنش، حرصش میدهم و دوباره به جمع رقصندهها میپیوندم.
جشن که توی تالار تمام میشود، حین خروج صدای دو زن توجهم را به خود جلب میکند
– آره، منم همینطور شنیدم… دلم برای شوهرش میسوزه… بیچاره خبر ندازه زن عفریتهش چه غلطی داره میکنه. دیدی چطوری سبک سبک داشت میرقصید؟!
– آره… بیآبرویی تا چه حد؟! خوشگلیش بخوره تو سرش…
حدس اینکه در مورد چه کسی صحبت میکنند امکانپذیر نیست و من، هر چه سریعتر لباس پوشیده و خودم را به علی میرسانم.
– خب بریم…
توی تاریکی نگاهم میکند و من زیر نگاه سنگینش، بیطاقت نگاه میگیرم
– صبر کن مامانم و حاج عمو هم بیان…
– قراره بریم خونهی سینا اینا؟!
#زهــرچشـــم
#پارت563
به جای جواب سرش را بالا پرتاب میکند و در ماشین را باز میکند
– تو بشین عزیزم.
خودم را جلو میکشم
– بهم نگفتی خوشگل شدم یا نه!
کوتاه میخندد و نگاهش خریدارانه در اجزای چهرهام میچرخد
– نگفتم؟!
میخواهم نه محکمی بگویم که صدای سرفهی حاج محمد مانع میشود.
هر دو سمت او و حاج خانم میچرخیم و علی زودتر از من به خودش میآید
– بریم.
با اینکه عجیب دلم میخواهد کنار علی بنشینم، صندلی شاگرد را به حاج محمد سپرده و خود روی صندلی عقب ماشین جای میگیرم.
از علی میخواهم صدای آهنگ را بلند کند و حاج محمد اصلا مخالفتی نمیکند. دستمال توری قرمز رنگ را از شیشه بیرون داده و تکان میدهم و همپای آهنگ شادی که پخش میشود میخوانم.
ماشینها بوق میزنند و حتی غریبهها هم گاهی به ما پیوسته و شادی میکنند.
سینا با عروسش توی ماشین میگوید و میخندد و من یاد عروسی خودم میافتم.
آن روز تمام غمها و حسرتها طوری توی دلم تلنبار شده بود که حتی نای شادی کردن و گفتن و خندیدن هم نداشتم.
– گلوت پاره میشه مادر… یکم آرومتر….
سمت حاج خانم چرخیده و خجالت زده، دستمالم را پایین میآورم. چه صبورانه با رفتارهای متفاوت من کنار می آمدند!
الهی دلم برای ماهک میسوزه🥺
یه حسی بهم میگه ماهک به خاطر گذشتش طرد میشه ولی به خاطر عشقش به علی مثل مذهبی ها میشه و خلاصه پس از ماجرا جویی زیاد بهم برسن
ولی رمانت خیلی قشنگیه ،دوسش دارم
حالا اینها بماند،به یک کنار••
این بهار مَرموز{اسرارآمیز) اگر ادعا داره قبلن واقعن حقیقتن عاشق علی بوده••• چراا از عشقش گذشت رهاکردرفت با یکی دیگه ازدواج کرد•••• الان برگشته شهرستان بچگیاش؛خونه پدریش که چی بشه،خودش وعشق؛نامزد* سابقش اذیت بکنه، مریضی روحی روانی داشته•••••••😐🤔 یا اینکه مانند بعضی یسری فیلم؛سریالاوداستان،رمانها از جمله سهم من از توو•• شاید یک خاطرخواه،خاستگار دیگه داشته که دیده هییچ شانسی نداره نقشه کشیده به دختره دست درازی[ت•ج•ا،و،ز••••] کرده و تهدیدش کرده که دیگه به درد نامزدش نمیخوره و اگر به نامزدش بگه فقط دعواای ناموسی اتفاق میوفته ممکن یکی کشته بشه😳😵😨😱 یا به خانوادش بگه بازهم خانوادش بخاطرحفظ نامووس وآبروو خودشوون مجبور میشن که دختره رو به عقدش دربیارن••••
البته من امیدوارم گزینه دوم باشه🤒🤕😬😟😓😔💔😳😵😖😢 😱 مگرنه جالب نمیشه😐😕
درود*
این قسمتها همه بچه ها،دوستان میگن بهار نره رو مُخ ماهک، یعنی اعصاب ماهک خورد نکنه عروسی رها،سینا به ماهک خوش بگذره 😐 هیچکس به این اشاره نمیکنه (شاید هم بچه ها دختران گل یادشون رفته فراموش کردن) که مدتها پیش که صاحبخونه ماهک از خونه بیرونش کرده بود این وسط مسطا ماهک مدتی اومده بود آپارتمان علی بعدکه سینا فهمید گفت بیا آپارتمان من••• وقتی خونه علی بود داشت تو کتابخونه علی (فضولی) محترمانه بگیم کنجکاوی میکرد لابلای یکی از کتابهای شعر نامه قدیمی و یک لنگه گوشواره پیداا کرد{متوجه شد علی قبلن عاشق یک دختری بوده••) عصبی اینا رو انداخت تو توالت سیفون کشید••••
بعد یروز از حموم اومد اشتباهی حاج خانم اومد خونه علی دیدش فکرای ناجورکرد بعدها خودش رفت مخ علی بزنه که باهاش ازدواج بکنه
مگه اون موقع نمیدونست که علی قبلن عاشق یک دختر دیگه ای بوده، پس چراا با علی ازدواج کرد 🤔 خود آزاری داشت•••••••
مرسی نور جونم.😘
ممنون خانم نور پارت قشنگی بود خوبه که بهار بیشتر نرفت رو اعصاب ماهک و عروسی بهش خوش گذشت