رمان زهر چشم پارت ۱۴
پلک میبندم تا اسمش را، حرفهایش را، نگاه پر انزجارش را، بدون احتیاج به دارو از ذهنم دور کنم و بدون اینکه موفق شوم، دوباره پلک باز میکنم.
– خوبم، چیزیم نیست.
موهایم را کنار میزند و نگاهش، پر از نگرانی در تک تک اعضای چهرهام میچرخد.
– اما داری میلرزی!
نگاه از چشمانش میگیرم و اقدام به بلند شدن میکنم که مانع میشود.
– بشین چند لحظه، ممکنه فشارت افتاده باشه.
دو انگشتش را روی رگ تپندهی مچ دستم میگذارد و با جدیت نگاه به ساعت بسته شده دور مچش میدوزد…
– آخه من چند بار خواستم اذیتت کنم که ازم ترسیدی ماهک؟!
سؤالش را بیجواب میگذارم و او بعد از نفس عمیقی که میکشد، نگاه از ساعتش میگیرد و انگشتانش بین انگشتانم گره میخورند
– طپش قلب داری… از هیجانه.
لب تر میکنم او با فشاری که به شانههایم وارد میکند، مجبورم میکند روی کاناپه دراز بکشم و سر روی پایش بگذارم.
– هیچوقت در مورد خودت حرف نمیزنی برام ماهک!
پلک میبندم و انگشتان او با مهارت بین موهای بلندم میلغزد.
– کی و چطور خانوادهت رو از دست داری؟ چطور اومدی نیشابور؟
لب تر میکنم و انگار قطره به قطرهی آب تنم را با سرنگ تخلیه کردهاند. حس دردی که توی دلم مانند سیخ داغ عمل میکند، مجبورم میکند کوتاه جواب بدهم.
– تصادف کردن…
– فامیل دیگهای نداشتین؟ تو تنهایی چطور تا حالا دووم آوردی؟
دلم را انگار کسی میان چنگش میگیرد و با تمام توان فشارش میدهد، جگرم را هم همینطور…
صدای عربدهی مردانه توی گوشهایم میپیچد که مغزم را آزار میدهد و دلم نمیخواهد به یاد بیاورم آن صدای آزاردهندهی منحوس را…
– یه عمو داشتم.
مکث میکنم و نفرت توی دلم میجوشد
– که اونم مرد. هیچ کس رو نداشتم و خودم خواستم بیام نیشابور، چون تهران برام نحس بود.
بیاهمیت به انگشتان مردانهاش که بین موهایم میرقصد، از روی پایش بلند میشوم.
– حرف زدن در موردشون حالم رو بد میکنه.
میایستم و دستی به لباسم میکشم، فعلاً کارم با عماد استوار تمام شده بود.
– من لباس عوض کنم.
مخالفت نمیکند و من او را روی کاناپهای که برایم نفرتانگیزترین مبل شده بود تنها گذاشته و بعد از برداشتن گوشیام، وارد اتاق خواب میشوم.
فیلم را متوقف کرده و گوشی را توی کشوی پاتختی جای میدهم، توی اتاق دور خود میچرخم و هنوز هم حس عذاب گلویم را میفشارد.
حس زنی را دارم که با وجود تعهد به مردش، با مرد دیگری روی هم ریخته و از این احساسات ضد و نقیض نفرت دارم.
از تعهدی که ندارم و اما دست و پایم را به زنجیر کشیده نفرت دارم.
تاپ مشکی رنگ را با خشونت از تنم درآورده و روی تخت پرتابش میکنم و صدایی توی مغزم پژواک میشود.
« دلم نمیخواد رها با زالویی مثل تو دوستی کنه…»
لباس عوض میکنم و نزد عمادی که نوشیدنیها را توی جامهای بلوری ریخته، برمیگردم.
هیچ میلی به نوشیدن محتوای قرمز رنگ ندارم و عماد اما به محض جلب شدن توجهش به من، لبخند روی لب مینشاند و دست سمتم دراز میکند.
– بیا اینجا…
بدون مخالفت کنارش جای میگیرم و او دست دور کمرم حلقه کرده و تنم را بیشتر به خود میچسباند.
– دور بودن از تو و عطرت مثل نفس کشیدن توی هوای مسمومه.
جام نوشیدنی را به دستم میدهد و خود، جرعهای مینوشد
این فضا آزارم میدهد و اما ناچار، به مبل تکیه میدهم و جام را بین انگشتانم میچرخانم که بوسهای روی شقیقهام مینشاند.
– میدونم اذیتت کردم ماهک، خیلی هم پشیمونم، ترک کردن تو حماقت محض بود که همون لحظه فهمیدم و اما کاری از دستم برنمیاومد.
باز هم حرفی نمیزنم و او سکوتم را پای دلخوریام میگذارد. حلقهی دستش دور تنم تنگتر میشود و نفس عمیقش توی گردنم باعث میشود شانهام را بالا بدهم و او کوتاه میخندد.
– هر چقدر ناز کنی خریدارم عزیز دلم. هر غُری هم که میزنی بزن.
لبهایم سختتر از قبل روی هم چفت میشوند و پلکهایم را محکم روی هم میگذارم تا آرام بمانم و اما نمیشود با حس مضخرف توی وجودم مقابله کنم.
مورچهها به جان مغزم میافتند و من خم میشوم، گیلاس نوشیدنی را روی میز برمیگردانم و میایستم.
– چیزه… عماد من…
نفس عمیقی میکشد و او هم از روی مبل بلند میشود و مقابلم میایستد، دستانش صورتم را قاب میگیرند و نگاهش بند نگاه لرزانم میشود.
– میفهمم هنوز ازم دلخوری، میدونم نیاز داری به فکر کردن و من دوست دارم ماهک.
انگشتان شستش گونههایم را نوازش میکند و نگاهش بین چشمانم رفت و برگشت میکند.
– من تموم مانعهای بینمون رو برمیدارم. این و بهت قول میدم ماهکم.