رمان زهر چشم پارت ۱۳۷
شانهام را به چارچوب در تکیه میدهم تا نیوفتم و او با دیدنم، ابرو بالا انداخته و میگوید
– سلام دخترعمو…
دهانم خشک شده است و ضربان قلبم کند…
حال کسی را دارم که عزرائیل را دیده و قرار است تا چند لحظهی دیگر، جانش را تقدیم عزرائیل کند و اما نمیخواهد بمیرد.
– ماهک؟!
صدای علی تکان شدیدی به تنم وارد میکند و درونم چیزی متلاشی میشود…
نگاه خشک شده ام را از چهرهی بشاش اهورا گرفته و سمت او میچرخم…
مردی که نفسم نمیدانستم از کی بند نفسش شده بود…
بزاق دهانم را قورت میدهم و در اصل دهانم هیچ بزاقی تولید نکرده است…
به رسم عادت، فقط قورت میدهم…
– حالت خوبه عزیزم؟!
خوب نبودم…
این مرد که نیشخند از روی لبش کنار نمیرفت، بلای جانم بود…. آمده بود تا نفسم را بگیرد…
سرم را تکان میدهم بدون اینکه مفهومش را بدانم و علی با نیم قدم، فاصلهی بینمان را پر کرده و با دقت تر نگاهم میکند…
حالم وخیم بود و انگار رنگ و رویم حسابی پریده بود که حتی با تکان سرم هم، قانع نشده بود خوبم….
– شوهرت باور نمیکرد من پسر عموتم، واسه همین خواستم تو رو صدا کنه.
علی اما اهمیتی به جملهی او نمیدهد و نگران من است…
نگران من…
– ماهک خوبی؟! بریم تو؟!
– خوبه! فقط یکم شوکه شده، میتونم تنها با دختر عموم صحبت کنم؟
علی اخم میکند…
نمیتوانم نگاهم را از چهرهاش بگیرم و نفسم بالا نمیآید…
انگار گیر کرده است توی گذشتهای که اهورا با آمدنش، جلوی چشمم زنده اش کرده است.
– ماهک؟!
– تو برو تو علی، منم الآن میام.
نفسش را کلافه بیرون میدهد و با داخل واحد شدنش، نشان میدهد که چقدر به همسرش اعتماد دارد و دست من مشت میشود…
قدمی به جلو برداشته و در را کمی میبندم
– تو اینجا چه غلطی میکنی؟!
صدای خندهاش بغض توی گلویم مینشاند و این مرد، به همان اندازه پست و روانی است که بود….
تنها چیزی که در او فرق کرده، چهرهاش بود و ته ریشی که روی صورتش با وسواس اصلاح شده بود.
– اومدم عشق بچهگیم رو ببینم…
بغض توی گلویم میترکد و اما هقهایم را توی گلویم خفه میکنم، خودم را جلوتر کشیده و سرکی به داخل خانه میکشم
– خفه شو… خفه شو حرومزاده…. از زندگیم گمشو بیرون.
باز هم میخندد و من چیزی تا فرو ریختن و از هوش رفتنم نمانده….
– آروم باش… قرار نیست به شوهرت بگم با هم خوش میگذروندیم.
اشکم، بدون اینکه من بخواهم میچکد و او با نیشخند، رد اشکم را دنبال میکند.
– تو یه حرومزادهای…
اخم غلیظی میان ابروهای مرتب شدهاش مینشیند و یکی از دستهایش را توی جیب شلوارش فرو میکند
– آره، من هنوز همون آدمم… پس پا رو دمم نذار و از شوهرت اجازه بگیر تا هر چه سریعتر یه سر با هم بریم مشهد.
دندانهایم روی هم قفل میشوند و پر از نفرت، جلوتر میروم
– نابودت میکنم اهورا…
خندهاش بیشتر میشود و نگاهش در اجزای چهرهام میچرخد
– دلم برای این وحشی بودنات تنگ شده یود دخترعمو…
– از خونه و خونوادهام دور نشی به بابات میگم چه حرومزادهای هستی…
این بار وقتی میخندد، سرش را هم بالا میگیرد و صدادار میخندد
– من و نخندون ماه کوچولو…. فکر میکنی کی باور میکنه حرفهای یه دختر تیمارستانی رو؟!
کمرش را خم میکند و نگاهش میان چشمان عاصیام می.چرخد
– مثل یه دختر خوب، عاقلانه تصمیم بگیر فندوقم…
به داخل خانه اشاره میکند و ادامه میدهد
– به نظر میاد پسر خوب و سر به زیری باشه، فکر کن اگه بفهمه…
با صدایی که از شدت خشم میلرزد و اما به زور کنترلش میکنم، میان کلامش میپرم
– تو یه حیوونی….
– آره همون حیوونم که به قول تو، به دختر عموم و بچه بودنش رحم نکردم و…
صدایش را پایین آورده و پچ پچ میکند
– انگولکش میکردم… پس جدیم بگیر دختر عمو.
عقب میکشم…
عقم میگیرد از بوی عطر لعنتیاش…
– گمشو از زندگیم بیرون و دیگه سر راهم سبز نشو…
داخل خانه شده و در را محکم به هم میکوبم و به در تکیه میدهم….
هنوز هم تک تک استخوانهای تنم میلرزد و خشم خروار خروار توی دلم خالی میشود.
با کدام جسارت تا اینجا آمده بود؟!
پلک میبندم و یاد حرفای گذشتهاش میافتم…
حرفهای چندش آورش….
اشکهای کودکانهی خودم را به یاد میآورم و ترسم از عمو را….
من به خاطر ترسم، سکوت کرده بودم….
– ماهک؟!
تکان سختی میخورم و پلک باز میکنم….
من کاری نکرده بودم، اما همیشه به خاطر کارهای او عذاب کشیده بودم.
– حالت خوبه؟!
سر تکان میدهم و تکیه از در میگیرم. جان میکنم تا حالی درست و حسابی داشته باشم و لب به نشانهی لبخند کش دهم.
– خوبم…
مرد من، میداند خانوادهی عمویم، حالم را بد میکنند…
– میخوای مامان اینا و بفرستم برن؟!
– نه نمیخواد، خوبم علی، بریم.
میخواهم از کنارش عبور کنم و بروم که بازویم را میگیرد و مرا مقابل نگاه خودش نگهمیدارد…
– خوب نیستی عزیزم… دارم میبینم، رنگ و روت پریده. حتی یدتر از وقتی هستی که زن عموت رو دیدی!
دستم را روی دستش، که روی بازویم قرار دارد میگذارم و آرام پچ میزنم
– من پیش تو، پیش خوانوادهت خوبم علی…
لبخند میزند و دستانش را روی دو طرف صورتم گذاشته و سمت صورتم خم میشود…
ضربان قلب کوبانم بالاتر میرود و او پیشانیام را آرام میبوسد
– من همیشه کنارتم عزیز دلم.
بغض کرده دست روی دستانش میگذارم و اما با صدای سرفهی رها علی فاصله میگیرد…
رها حتی بعد از فاصله گرفتن علی، همچنان سرفه میکند تا وقتی که علی نزد مادر و عمویش برمیگردد و من سرم را سؤالی برای رها تکان میدهم
– چته روانی؟
به من نزدیک میشود و آرام پچ پچ میکند
– تو چته؟ میگی با هم نمیخوابین، بعد کم مونده وسط حال بساط خواب پهن کنین و تو بغل هم حل شین…. چتونه شما؟
پشت چشمی برایش مازک میکنم و او با چهرهای جمع شده، درب سرویس بهداشتی را باز میکند
– اه اه اه، برم یکم عق بزنم واسه عشقولانه ها شما…. حالا لازم نیست خودت رو عین گچ سفید کنی که مثلا خجالت کشیدی… توی چش سفید مگه میدونی خجالت چه طعمیه؟؟
لال نیستی خو.بگو اذیته کرده.خودت بگی که بهتره. 😐نور جونم مرسی.😘
موافقم
درود*
من با دختره گل(خواننده رمان) موافقم اما این ماهک هم بیکارنموند رفت لَج همه چیز و همهکَس رو سره عماد بیچاره؛بینوا••• درآوررد بعدش هم رفت عاشق برادر رفیق دوستش{رها) علی شد 😐😬😧😲🤒🤕😟😓😔💔😳😵 البته ۱ سرکار یا سَرتیپ سینا هم این وسط،مَسطا بود که شد فرشته سیندرلا {برادرخونده ماهک}
هر کی از راه میرسه تا قبلا یه زخمی به ماهک بیچاره زده😢