رمان زهر چشم پارت۱۵۳
عماد تیز و تند خودش را عقب میکشد و خون توی دهانش را بیرون پرت میکند
– چشه شوهرت؟!
صدای فریاد علی تکان شدیدی به تن ماهک میدهد و اجازه نمیدهد همسرش جواب عماد را بدهد
– خفه شو بیناموس…
ماهک با گریه عقب میکشد و عماد با گیجی و تعجب میخندد
– شماها دیوونهاین…
عماد حین عقب رفتن دستش را توی هوا میچرخاند
– زده به سرتون… من بیناموسم؟! بی ناموس منم یا تو که دوست دختر رفیقت رو عقد کردی؟!
علی با مغزی گر گرفته میخواهد دوباره سمتش هجوم ببرد که ماهک سد راهش میشود و دو نفر دیگر از کارکنان کارگاه، مانعش میشوند.
عماد هم دستش را دوباره توی هوا میچرخاند و در ماشینش را باز میکند….
– اگه به زنت اعتماد نداری واسه چی عقدش کردی؟! افسارش رو سفت بچسب یقهی یکی دیگه نچسب سید.
میگوید و سوار ماشینش میشود…
علی فریاد میکشد
– ولم کنید…
دخترک از ترس نگاه خشمگینش عقب میکشد و اما مردها رهایش نمیکنند تا وقتی که عماد با ماشینش دور شود.
وقتی دستانش را رها میکنند، پر از خشم آنها را به عقب هل میدهد و هر دو دستش را خشمگین میان موهایش میبرد.
#زهــرچشـــم
#پارت587
ماهک جرأت نزدیک شدن ندارد و فرهاد دست روی شانهاش میگذارد
– آروم تر داداش…
علی اما فرسنگها با آرامش دور است…
مغزش را انگار آتش زده بودند و هر لحظه شعلههایش بیشتر میشد.
بیتوجه به جملهی فرهاد، رو به همسر لرزانش امر میکند
– سوار ماشین شو…
ماهک با چشمانی اشکی که نگاهش میکند، او سمت فرهاد میچرخد و سرش را تکان میدهد
– چیزی نیست، حواست به کارگاه باشه من چند ساعت نیستم.
فرهاد زیر چشمی نگاهی کوتاه به ماهک لرزان و رنگ پریده میاندازد
– بیا حالا من یه چای برات بریزم بخور آروم شی بعد داشم…
علی اما بیتوجه دستش را روی بازوی فرهاد میکوبد و بدون حرف سمت ماشین قدم برمیدارد.
ماهک به اجبار و پر از درد دنبالش روانه میشود و با اینکه نمیداند چه چیزی در انتظارش است، سوار ماشین میشود.
علی را دیگر هیچ چیزی آرام نمیکرد…
توضیح و توجیح کافی نبود؛ باید ثابت میکرد.
سرعت سرسامآور ماشین باعث میشد کمربند ایمنیاش را ببندد و ترسان به روبرو خیره شود. علی که چراغ قرمز را رد میکند، بی طاقت صدایش میزند
– علی؟!
#زهــرچشـــم
#پارت588
صدای بلند علی اما باعث میشود به در بچسبد و هقی از میان لبهایش بیرون بپرد
– خفه شو…
لبهایش را روی هم میفشارد و اینکه نمیداند چگونه مرد کناریاش را آرام کند، از هر دردی دردناکتر است.
مسیر نیم ساعتهی کارگاه تا خانه را توی ده دقیقه طی میکند و ماشین را مقابل ساختمان نگهمیدارد.
پلکهایش را برای چند لحظه میبندد تا کمی از سوزش چشمانش کم کند و سنگینی نگاه ماهک، آزارش میدهد….
توی سرش پر بود از خشم و عصیان…
به حدی خشمگین بود که به خاطر نشکستن گردن عماد خودش را ملامت میکرد.
– پیاده شو…
خود قبل از دخترک پیاده میشود و ماهک با زانوانی لرزان پشت سرش میرود.
با دیدن زن همسایه که روز قبل با هزار بار سرخ و سفید شدن خبر رفت و آمدهای مردهای غریبه به خانهاش را داده بود، اخمش غلیظتر میشود و بیتوجه از پلهها بالا میرود.
در را با کلید باز میکند و منتظر میماند تا همسرش وارد شود و نگاهش روی تن لرزانش کمی به درازا میکشد.
چرا داشت میلرزید؟!
از ترس؟!
دخترک با کولهای که سخت به آغوشش کشیده، وارد خانه میشود و نفسش هر لحظه تنگتر از قبل میشود.
توی سرش هر چیزی پرسه میزند…
پدرش و لگدهای محکمی که به پهلوی مادرش میخورد…
جیغهای خفه شدهی مادرش…
عامر و سنگینی دستانش….
#زهــرچشـــم
#پارت589
در که بسته میشود، با صدایش ضربان قلب او هم بالا میرود و مشت دستانش روی کوله سختتر میشود.
– خدا لعنتت کنه…
بزاق دهانش را سخت قورت میدهد و صدای فریاد علی سلول به سلول تنش را میلرزاند…
پدرش هم همینگونه فریاد میکشید سر مادرش وقتی ناخواسته کتش را با اتو سوزانده بود!
– خدا لعنتت کنه ماهک…
نگاهش را از مرد خشمگین مقابلش میگیرد و به زمین میدوزد…
هر چه تلاش میکند ذهنش به گذشته پرولز نکند نمیشود…
یاد زن عمویش میافتد و قاشق داغی که توی دستش قرار داشت…
– چطور میتونی اینقدر پست باشی؟!
شانههایش بالا میپرند و علی با نزدیکتر شدنش، او را با قدمهایی لرزان به عقب هدایت میکند
– تو ذاتت خرابه…
دست راستش را از کوله جدا کرده و بند یقهی مانتویش میکند.
توی سرش جیغ و فریادهایی کشیده میشوند که صدای بلند علی، به بیشتر و گوشخراش شدنشان دامن میزند.
مرد که قدمی دیگر جلو میآید پلک میبندد و بینفس میگوید
– نزن…
علی نگاهش میکند…
به چهرهی رنگ پریده و ترسیدهاش…
به لبهای چفت شده و چانهی لرزانش…
به دست مشت شده روی سینهاش…
عقب میکشد و دخترک از ترس طوری میلرزید که دندانهایش با هم برخورد میکرد.
#زهــرچشـــم
#پارت590
فکر کرده بود دست رویش بلند میکند؟!
تا این حد ترسانده بودش؟!
دستش مشت میشود و انگار دستی توی معدهاش محتوایش را هم میزند.
از خودش که باعث چنین طرز فکری شده، حالش به هم میخورد.
عقب میکشد اما انگشت سبابهاش را مقابل نگاه لرزان ماهک تکان میدهد
– پا از خونه بیرون نمیذاری…
ماهک چند بار تند سرش را تکان میدهد و او بینفس از خانه بیرون میزند.
به محض خروج دوباره همان زن را مقابل خودش میبیند و چادری که سفت چسبیدهاش…
میخواهد بیاعتنا برود اما صدای زن مانعش میشود
– از دیشب چشم رو هم نذاشتم سید…
دست پشت گردنش میبرد…
تمام رگهای پشت گردنش تیر میکشد و زن اضافه میکند
– با خودم گفتم گناه یکی دیگه رو شستی رباب، گفتم خبر نداری چی به چیه بعد شکایتش رو میکنی… گفتم شاید اصلا برادرش بوده…
دستش را سمت یقهی پیراهنش میبرد و دکمهی ابتدایی پیراهنش را باز میکند. نفس ندارد و توی سرش انگار آتش گرفته است…
دخترک با او و غیرتش چه کار کرده بود؟
– امروز که زنت رو تو اون حال دیدم…
با صدایی خشدار و بم، میان کلامش میپرد
– زنم حالش خوبه، الآنم توی خونهس… نگران نباشید.
من پی دی اف رمانو خوندم تموم کردم اصلا علی یه جور برمیگرده که نگووو😂هنوز اولای رمانه ولی در کل رمان خوبی بود.
درود*
فکرکنم(بازم مطمئن نیستم) نویسنده این داستان،رمان تموم کرده/تو تلگرام یا اینستاگرام خودش/ چون تو رمان وان
پی دی اف گذاشتین😐😕(البته اگر بعدن نگه که این فصل اولش بود و ادامه داره) بحر حال ماکه اگرهم تموم شده باشه (چه کل این داستان باشه، چه فصل اولش)اگرقرار به خوندن باشه بازم این داستان همینجا قطره چکانی دنبال میکنیم البته اگر اعصابی برای ما بذارن تو این داستان🤒🤕😬😟😓😔💔😳😵😨😠
اَه اَه بازم از این علی بیشتربدم اومد خوب این دیونه بازی ها چیه راحت بره دختره رو طلاق بده اَه این دختره ماهک هم مثل چسب سیریش
چسبیده به این علی، حالا انگار این علی چه تحفه ای هست🙄😏 خارج از این داستان کلن هردختری از تنهایی بمیره بهتر از اینکه گیر مرد عجیب غریب بیوفته •••• بگذریم
من این داستان،رمان از اولش دوستداشتم مافیا بازی خانواده استوارها با خانواده ماهک و انتقام مرموز ماهک•• از عماد بخت برگشته*{از همه جا بی خبر) برادر اون عامر پسرخوانده مافیا••••
تا قبل از اینکه نویسنده بخواد این۲ رو بهم بچسبونه[علی و ماهک•••••••] اصلن بعدش این داستان رمان به اون جالبی تغئیر سبک موضوع، ژانر داد رفت تو ۱ فاز عجیب غریب😐
فکرکنم به گمونم قبلن گفته بودم؛ حتی اگر آخر این داستان رمان بگن این ۲[علی••••ماهک] عاشقانه خوشبخت شدن و•••••••••••• بازهم من از ترکیب این ۲ تا خوشم نمیاد {💯 حیف اول تا اواسط این داستان کجا*
دیگه بعدش کجا😕😲😯😫😔💔😖😢]
خیلیی قشنگگ بود این قسمت میشه یه پارت هم امشب بزارین 😍😍
خسته نباشی نور عزیز❤️
میگم نمیشه که حالا فایلشو داری هر روز پارت داشته باشیممم🥺❤️
سلام تارا
اگه میشد ازش پارت بردارم خیلی وقت پیش اینکار میکردم ولی نمیشه 🥲
رمانت رو دوست دارم
اما خواهش میکنم از شما مثل بعضی از نویسنده رمان ها اشتراک گذاری نکنید
چون کارشون خیلی زشت بود
قلم خوبی داری ،موفق باشی عزیزم
مرسی💜
اینجا رمانی اشتراکی نمیشه خیالتون راحت