رمان زهر چشم پارت۱۴۱
همین هم داشت جانم را میگرفت.
او اسنجا بود، پیشم، مقابل اهورایی که ذرهای آدمیت نداشت.
پیشم بود مقابل اویی که پست بود و لاشی…
و میتوانست زبانش را به گفتن هر چیزی بچرخاند.
لبخندی از سر اجبار میزنم و همراهش، از واحد خارج میشوم.
زن همسایه را میبینم که فس فس کنان، با کیسهی نان، پلهها را بالا میآید و ضربان قلبم بالا میرود.
– سلام فریال خانم.
نگاهم را از زن میگیرم و لبهایم را روی هم میفشارم.
علت آن پشت چشم نازک کردن موقع خروجش از ساختمان چه میتوانست باشد؟!
– سلام پسرم… چطوری مادر؟
نگاهی به سبد توی دست علی انداخته و با لبخندی که من، بیشتر پوزخند تعبیرش میکنم میگوید
– میرین پیکنیک با عروس خانم؟!
علی با مهارت تمام بخث را عوض میکند و به خاطر اینکه میداند من از مقصدمان خوشم نمیآید، این کار را میکند.
– حسین سربازیش کی تموم میشه فریال خانم؟!
زن هم انگار با شنیدن اسم پسرش، همه چیز فراموشش میشود.
لبخندی پر از عشق روی لب مینشاند و جواب علی را میدهد
– دو ماه دیگه تموم میکنه، شیش ماهش رو به خاطر جبهه رفتن کربلایی بخشیدن…
#زهــرچشـــم
#پارت523
سرم را پایین میاندازم و علی چند جملهی دیگر با فریال صحبت میکند و سپس با خدا حافظی آرامی دکمهی آسانسور را میزند
– از کی تو این ساختمون میمونی؟
وارد آسانسور میشویم و جوابش، شوکهام میکند
– از وقتی پونزده سالم شد.
با تعجب سمتش چرخیده و میپرسم
– از پونزده سالگی؟!
با خنده به شوکه بودنم، میگوید
– خب آره…
– چرا اینقدر زود؟ حاج خانوم چطور اجازه داد بهت؟
نگاهش را میگیرد و نفس عمیق و بلندی میکشد
– چون پسر کلهشقی بودم. بعد از به دنیا اومدن رها، سرتقتر هم شدم.
نگاهش میکنم…
به گرهی بین ابروانش….
به چین گوشهی چشمانش…
به مدل ایستادنش…
– فکر نمیکردی رها به دنیا بیاد؟
میبینم که رگ شقیقهاش محکمتر نبض میزند و سمتم میچرخد…
حرفی نمیزند و من لبهایم را روی هم میفشارم
– خب اونا با هم زن و شوهرن.
– میدونم… گفتم که، کلهم پر باد بود.
خودم را سمتش میکشم
– یعنی الآن یه جور دیگه فکر میکنی؟!
سرش را بالا و پایین میکند و خیره توی نگاهم میگوید
– همونطور که تو گفتی، مادرم عقد کردهی عمومه و نمیشه کاریش کرد.
#زهــرچشـــم
#پارت524
– تو هنوز هم ناراحتی…
آسانسور که توقف میکند، علی هم با کلافگی میگوید
– در موردش حرف نزنیم ماهک، باشه عزیزم؟!
کف پاهایم ناخودآگاه به کف آسانسور میچسبند و او اما از آسانسور خارج میشود….
– حاج خانم میدونه من و تو با هم….
برای اولین بار است که حس میکنم خجالت میکشم و نمیتوانم جملهام را کامل کنم.
داغ شدن گونههایم اصلا طبیعی نیست و نگاهم را از چشمانش میگیرم.
درب آسانسور میخواهد بسته شدو که او خیلی سریع مانع شده و متعجب سرش را کج میکند
– چی؟
لبهایم را روی هم فشرده و نگاهم را توی حدقه میچرخانم.
طوری از خیرگی در نگاهش فرار میکنم که انگار آن چشمان سبز تیره، میخواهند هیپنوتیزمم کنند.
– به روح ماهلی من چیزی بهش نگفتم.
بازویم را میگیرد و آرام از توی کابین آسانسور بیرونم میکشد.
– باشه عزیزم… فقط بگو مادرم چی بهت گفت.
نمیدانم بغض از کدام جهنم درهای ویدایش میشود و مستقیم بیخ گلویم میچسبد.
– ماهک؟! تو میترسی؟!
نمیدانم حسی که دارم ترس است یا حسی دیگر…
تنها عذاب آور بودنش را میدانم و طاقت فرسا بودنش را…
– از من؟!
#زهــرچشـــم
#پارت525
بازویم را آهسته از دستش بیرون میکشم و او با همان لحن متعجب و دلخور میگوید
– من بهت آسیب نمیزنم. چرا ازم میترسی؟
– نمیترسم… فقط گفتم شاید فکر کنی من گفتم به حاج خانوم.
نفس عمیق دیگری میکشد و سرش را تکان میدهد
– حالا بیا بریم توی ماشین حرف میزنیم.
مظلومانه که سر تکان میدهم، به حرکت کودکانهام میخندد
– دختر بچه…
حرفی نمیزنم و او به محض سوار ماشین شدنمان میپرسد
– حاج خانم چی گفت؟!
– گفت حس میکنه که یه چیزی سر جاش نیست.
بزاق دهانم را قورت داده و نگاهش میکنم
– در مورد اوایل عقد خودش و حاجی هم یه چیزایی گفت…
اخم کرده و جدی میگوید
– در مورد ما چی گفت.
دلم برای جمع شدنم با او قنج می.رود و لبخندی که روی لبم مینشیند را نمیتوانم کاری کنم.
با هیجان کف دستانم را روی ران پایم میگذارم و میگویم
– گفت زن و شوهر نباید از هم دوری کنن.
– تو چی گفتی؟
چیزی توی سینهام قل میخورد
– من؟!
#زهــرچشـــم
#پارت526
کوتاه نگاه از مسیر گرفته و میگوید
– آره، تو چی گفتی بهش…
چه گفته بودم؟!
یادم رفته بود.
لبهایم را گزیده و بزاق دهانم را قورت میدهم
– چیزی نگفتم.
دست پشت گردنش برده و با دست راست فرمان را میچسبد.
آرنج دست چپش را هم به لبهی تکیه داده و دستش را روی ته ریشش میکشد.
نباید برای ژست جذاب و مردانهاش غش کنم؟!
– الآن من چی بهش بگم….
لبهایم را توی دهانم میبرم و او سمتم میچرخد…
با چشمان باریک شده لحظاتی را خیره نگاهم میکند، طوری که نگاه من به مسیر دوخته میشود.
– چتریهات رو کوتاه کردی؟
میان بحث مهممان، نمیدانم بحث چتریهای کوتاه شدهی من از کجا پیدا میشود.
ناخودآگاه دست روی موهایم میکشم و سرم را به طرفین تکان میدهم
– نه!
نگاهش را دوباره به مسیر دوخته و میگوید
– چرا، کوتاه شدن، دم ابروهات هم کوتاه شده.
نمیدانم چه بگویم.
آفتابگیر را پایین داده و نگاهم را با دقت به آینهی کوچک میدوزم و با این که متوجه هیچ گونه تغییری نمیشوم، میگویم
– دیروز اصلاح کردم، شاید به خاطر اونه.
ممنون خانم نور بخاطر پارت امشب😍🙏
منظور سید رو از ازدواج با ماهک نفهمیدم.به نظرم فقط حس ترحم داره به اون نه چیز دیگه ای.🙁و بسیار متشکر م از نور جونم به خاطر پارت گزاری بی نقصش😘😍