رمان زهر چشم

رمان زهرچشم پارت 90

4
(9)

علی سرش را تکان می‌دهد و بعد از گرفتن لبه‌های کت، دستانش را پشت سر دخترک می‌برد و ماهک اما دست از شیطنت برنمی‌دارد

– می‌دونی در شرف ازدواج‌ها تو این مواقع چیکار می‌کنن؟

علی که نگاهش می‌کند لبش را می‌گزد و سپس چشمک می‌زند

– کت رو که انداختن رو شونه‌ی دختره بغلش می‌کنن و می‌بوسنش. می‌خوای من اقداماتش رو برات فراهم کنم سید؟

علی کوتاه می‌خندد و بعد از انداختن کت روی شانه‌های نحیف ماهک، دستانش را عقب می‌کشد

– این می‌شه اولین صحنه‌ی عاشقانه‌مون زیر بارون…

سرش را بلند می‌کند و بی‌تفاوت به برخورد قطرات باران روی صورتش، می‌گوید

– خدایا من با این دختر چیکار کنم؟

ماهک بلند می‌خندد و صدای خنده‌اش دلنشین است…
خودش را جلو می‌کشد و مشتش را آرام روی سینه‌ی علی می‌کوبد

– خدا که نمیاد بهت بگه چیکارم کنی… می‌خوای خودم برات با نکات ریز و درشتش بگم؟

از کنار دخترک عبور می‌کند

– بیا دیگه بسه… زیاد حرف می‌زنی!

ماهک به دنبالش روانه می‌شود و دستانش را تند توی آستین‌های کت علی فرو می‌کند.

– من زیاد حرف می‌زنم؟ تو الآن هیچی نشده به من گفتی وراج؟

علی باز هم می‌خندد بدون اینکه دخترک خنده‌اش را ببیند

– بدو ماهک… به جای تکون دادن زبونت پاهات رو تکون بده الآن خیس می‌شیم زیر بارون.

قدم‌های بلند برمی‌دارد و خیلی زود خودش را به علی می‌رساند

– همه‌ش به خاطر توعه… اگه یکم تو کلبه می‌موندیم بارونم قطع می‌شد.

به خاطر تند رفتن، سکندری می‌خورد پ اما در آستانه‌ی افتادن، علی بازویش را می‌گیرد

– آروم‌تر دختر…

ماهک می‌خندد و علی به محض صاف ایستادن دخترک، بازویش را رها می‌کند

– الآن اگه بیوفتم و پام پیچ بخوره و نتونم راه برم چیکار می‌کنی؟

– الله و اکبر…

اینبار بلند‌تر می‌خندد و از علی جلو می‌زند، راهش را سد می‌کند و با چشمانی باریک شده بخاطر باد و باران، می‌گوید

– تو شرایط عادی باید بغلم کنی و تا ماشین ببری… ولی چون تو یکم شرایطتت با ما فرق داره و اسلامت به خطر میوفته می‌خوام بدونم چیکار می‌کنی تو این مواقع…

علی نیشخند می‌زند و به تبعیت از شیطنت کودکانه‌ی ماهک، سرش را جلو می‌کشد و آرام می‌گوید

– صیغه می‌خونیم تا محرم بشی…

ماهک که چشم گرد می‌کند، با همان خنده عقب می کشد و به راهش ادامه می‌دهد

– اگه به جواب رسیدی زود باش بارون داره تندتر می‌شه.

دخترک طول می‌کشد تا به خودش بیاید و در این مدت علی چند قدمی از او فاصله گرفته است.
متعجب سمت او برمی‌گردد و تند خودش را به مرد می‌رساند…

– مگه خودت می‌تونی؟

علی بدون اینکه نگاهش کند می‌پرسد

– خودت چی فکر می‌کنی؟!

دوباره سکندری می‌خورد و اما اینبار خودش تعادلش را حفظ می‌کند…

– لابد می‌تونی دیگه… تا حالا به هوای کمک کردن با چند نفر صیغه خوندی؟

علی اینبار بلند و مردانه می‌خندد و سرش را تکان می‌دهد…

– والا تا حالا با هیچ کس تو کوه گیر نیوفتادم که پاش پیچ بخوره و مجبور باشم بغلش کنم.

– علی واقعنی تو این مواقع صیغه می‌خونن؟

ماشین را می‌بیند و سرعت قدم‌هایش را بالا می‌برد و در همان حین جواب ماهک را می‌دهد

– نه…

– پس چیکار می‌کنن؟ می‌ذارن طرف بمیره؟

– با پیچش پا کسی تا حالا نمرده ماهک… اینقدر بزرگش نکن.

با پرخاش می‌پرسد

– یعنی عین خیالت هم نیست اگه من پام پیچ بخوره و وسط کوه بمونم و نتونم راه برم؟

دست پشت گردنش می‌برد و چرا نمی‌تواند هیچگونه حریف دخترک بشود؟

– کی گفتم عین خیالم نیست ماهک؟ بدو ببین داریم می‌رسیم به ماشین داری می‌لرزی بعد زبونت هم یه لحظه استراحت نمی‌کنه.

– می‌ترسی سرما بخورم؟

نگاه عاقل اندرسفیهش روی چهره‌ی دخترک می‌چرخد و سرش را تکان می‌دهد

– تو بچه‌ای ماهک؟!

ماهک موهای جلوی صورتش را که باد توی هوا می‌رقصاند را می‌گیرد و پشت گوش می‌زند

– آره بچم… اصلا تو چرا اینقدر خشک و سردی؟ ناسلامتی همسر آینده‌تم. یه توجه ریز اسلامت رو خش نمی‌ندازه اخوی…

می‌ایستد و با اخم کلمه‌ی آخر جمله‌ی ماهک را تکرار می‌کند

– اخوی؟!

ماهک با خنده شانه بالا می‌اندازد و کنار ماشین می‌ایستد

– اخوی نگم بهت؟

علی با اخم قفل ماشین را می‌زند و سرش را تکان می‌دهد

– یادم نبود نمی‌شه فهمیدت…

لبش را کج می‌کند و در سمت شاگرد را باز می‌کند. سردش است و به گفته‌ی علی می‌لرزد اما اصلا دلش نمی‌خواهد برگردد…

اینجا و کنار علی بودن را دوست دارد…

– سوار شو بلای جون…

با خنده می‌نشیند و در را می‌بندد

– خیلی زود داریم برمی‌گردیم…

علی سرش را با تأسف تکان می‌دهد و استارت می‌زند اما روشن نشدن ماشین باعث می‌شود متعجب سمت علی برگردد و با دقت او را زیر نظر بگیرد.

دوباره استارت می‌زند و ماهک آرام می‌گوید

– نگو اینجا ماشین خراب کردیم!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا : 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا