رمان زهرچشم پارت ۹۵
به داخل خانه که برمیگردم، علی را مشغول ماساژ دادن کتفهای خان عمویش می بینم و لبم را تر میکنم.
حاج محمد، مرا که میبیند، دستش را روی دست علی که روی شانهاش قرار دارد میزند و برایش دعای خیر میکند.
شاید شومی زندگی من، به خاطر این بود که بزرگتری نداشتم تا برایم دعای خیر و از خدا بخواهد تا عاقبت به خیرم کند.
– بیا بشین اینجا دخترم…
کنارشان که مینشینم، چتریهایم را دوباره داخل شالم میبرم و حاج محمد حین بالا و پایین کردن تسبیح تربتش، رو به علی میگوید
– پسرم تو ببین مادرت چیزی لازم داره یا نه…
نگاهم سمت علی کشیده میشود و تا وقتی که وارد آشپزخانهی قدیمی شود، تماشایش میکنم.
– علی هشت سالش بود که پدرش رو از دست داد.
نگاهم سمت حاج محمد کشیده میشود و لبم را با زبان تر میکنم.
با لبخند خستهای نفس عمیق میکشد
– خیلی شبیه داداشمه… وقتی میبینمش انگار اونو میبینم. به اخم و تخمش نگاه نکن، دلش قد دریاست.
سرم را پایین میاندازم. حرفهایش همان اندازه که دلم را گرم میکند، معذبم هم میکند.
– حالا این پسر زیادی عزیز من میخواد بشی خانوم خونهش، دلت رضاست دخترم؟
بند دلم را انگار پاره میکنند…
دلم مانند اسب یاغی افسار پاره کرده میماند که میدود، شیهه میکشد و پا بر زمین میکوبد…
دستانم روی زانوهای چفت شدهام چنگ میشود و ریتم نفسهایم نامنظم…
علی خواسته بود…
خواسته بود من…
خواسته بود خانوم خانهاش من باشم….
بزاق دهانم را با احساساتی که توی دلم میجوشد و چیزی تا سرریز کردنشان نمانده قورت میدهم و حاج محمد در انتظار شنیدن جواب سؤالش نگاهم میکند.
شاید هم نمیداند من، میان قسمت اول جملهاش لانه و آشیانه ساخته و اطراق کردهام.
قطره عرقی که از میان موهایم میخزد و روی شقیقهام میافتد باعث میشود نفس عمیق و مقطعی بکشم و نگاه از حاج محمد بگیرم.
– راضیام.
میگویم و اصلا به این فکر نمیکنم که چقدر مقابل او به دختر بیپروا و بیحیایی تبدیل شدهام.
ناز کردن و خجالت کشیدن چه معنایی داشت وقتی راضی بودم؟!
به نظرم سکوت هم اصلا نشانهی رضایت نبود.
رضایت را باید با صدایی بلند میدادیم.
کوتاه میخندد…
شاید به حیاییام…
– پس کی خدمت برسن واسه امر خیر دخترم؟
دلم را انگار کسی چنگ میزند…
بغض کرده سر بالا میگیرم که لبخند پر مهری میزند و اضافه میکند
– البته اینم بگم، من به این آسونی دختر بده نیستم…
ناخواسته اشکی سمج روی گونهام میلغزد و حاج محمد با محبت نگاهم میکند.
گفته بودم این مرد انگار فرشتهای از جانب خدا بود؟
دستمال فیروزهای رنگی از جیب عبایش بیرون میکشد و روی زانویم میگذارد
– اشکات همیشه از سر شوق باشه دخترم.
دستمال را برمیدارم…
نمیدانم چه بگویم و او همراه لبخند، میایستد.
– بهشون میگم شب جمعه بیان…
آنقدر فضای خانه گرم است که دلم نمیخواهد بروم، اما برای ملاقاتم با سینا و رها هم که شده همراه علی از خانه خارج میشوم.
برای بدرقه کردنم میآید و کنار در، سرم را کج میکنم.
– نمیخوای من و برسونی؟
سرش را تکان میدهد و خستگی را اما میشود توی نگاهش دید.
تمام شب را نخوابیده بود.
– چرا نمیشه، بمون سویچ رو بیارم.
درست وقتی که میخواهد برگردد، بازویش را میگیرم
– شوخی میکنم، لزومی نداره.
نفس عمیقی کشیده و نگاهش را مستقیم بند نگاه میکند و من سرخوش لبم را میگزم.
قلبم همچنان به خاطر تعیین روز خواستگاری میلرزد.
– برگرد همینجا باز، باشه؟ حرف گوش نمیدی، با این حال داری میری بیرون، مواظب خودتم نیستی… حداقل این یه حرف رو گوش کن چند روز اینجا بمون تا کامل خوب شی.
با لبخند خودم را سمتش میکشم و نگاه او کوتاه در اطراف میچرخد
– خیلی خوشم میاد وقتی نگرانم میشی سید.
لبخند که میزند توی قلبم انگار غنچه باز میشود..
ذوق کرده دستانم را پشت کمر میبرم و آرام پچ میزنم
– خداحافظ سید…
– به سلامت…
با همان لبخندی که از روی لبهایم محو نمیشود دور میشوم و اما شنیدن اسمش با صدای نازک زنانه توی قلبم را خالی میکند…
– علی آقا؟
قدمهایم برای رفتن یاری نمیکنند و نگاهم میچرخد سمت دختر لاغر اندام بلند قدی که چادر قاجاری به سر دارد.
علی جواب سلامش را که میدهد حسادت توی وجودم مانند لوبیای جک قد میکشد و تا آسمانها میرود.
– سلام بهار خانم، صبح بخیر…
دستم مشت میشود و راه رفته را برمیگردم و لبخندی پر از حسادت روی لب مینشانم…
این بهار، همان بهاری بود که آمدنش مسبب پیشنهاد ازدواج علی به من بود؟!
– عشقم؟!
سمتم که برمیگردد، لبخندم را عمیقتر میکنم و چند پلک پشت سر هم میزنم.
هر چند که دخترک را به ندیدن میزنم اما حضورش مانند سیخ داغ میماند که توی قلبم میرود.
– به نظرت آبی کنم یا بنفش؟
گیج و پرت که نگاهم میکند، شانه بالا میاندازم…
سعی میکنم دلبرانه تر حرف بزنم…
حرکاتی زیبا به آروارههای صورتم بدهم…
– رنگ موهام دیگه… آبی کنم یا بنفش؟
چهرهاش به سرخی میزند…
شاید به خاطر این است که مقابل عشق سابقش، عشقم صدایش کردهام…
نفسم سخت بالا میآید و آبروداری میکنم…
آبروداری میکنم تا میان کوچه موهای دخترک را نکشم…
که او و چادرش را محو نکنم…
که او را به خاطر گفتن اسم علی پشیمان نکنم.
– هیچ کدوم، موهای خودت…
شاید حس میکند حال خوبی ندارم…
میبیند خشم فروخوردهام را که قدم سمتم برمیدارد و از دخترک بهار نام، خداحافظی میکند.
مجبورم میکند، همراهش قدم بردارم و دور شویم…
– حالت خوبه؟
این دفعه رو چه به موقع گزاشتی نور جونم.😘این دیگه از کجا میاد شد😠رفته دورا شو زده تازه یاد علی آقا افتاده😡
باعرض معذرت
من قسمتهای پیش گفتم
اتفاقن خییلی دوستداشتم بلاخره{ نحایت* خوده این دختره هم وارد داستان بشه•• یچیزی حالا ما دقیق نمیدونیم اما من میگفتم زود قضاوت نکنیم؛ شاید این دختره هم مثل دلآرام داستان سهم من از تو••••••• بلایی سرش آورده باشن که مجبور شد نامزدش رهابکنه بره، شاید هم مانند شهرزاد یسری به دلایلی مجبورش کرده باشن•••••••