رمان زهرچشم پارت ۸۰
طولی نمیکشد که غذایمان آماده میشود و مردی قد بلند با لباس فرم قرمز و مشکی رنگ غذا و مخلفاتش را با ملایمت روی میز میچیند.
علی کوتاه تشکر میکند و مرد جوان با گفتن نوش جانی آرام از میزمان دور میشود.
– تا حالا شیشلیک نخوردم.
نگاه متعجبش را روی خودم میتوانم حس کنم، اما بدون اینکه نگاهم را از گوشتهای کباب شده بگیرم، دستمال را روی زانوهایم میاندازم.
– اینطوری نگاهم نکن. از بچگی گوشت قرمز نمیخورم.
میتوانم حجم تعجبش را تخمین بزنم و اما با چاقوی مخصوص غذا خوری، تکهای از گوشت میکنم و نگاهم را بالا میکشم.
– هر کاری رو باید از یه جایی شروع کرد دیگه!
چشمکی به نگاه سبز رنگش میزنم و بعد از اشارهای که به تکه گوشت به چنگال کشیده شده، پچ میزنم
– اینم میشه شروع گوشت خوردن من.
– برات یه چیز دیگه سفارش بدم؟! چرا نگفتی بهم؟
گوشت را توی دهانم میگذارم و حین جویدنش سری تکان میدهم
– اونقدرها هم که من فکر میکردم بد نیست! در اصل خیلی هم خوشمزهاس. تو نمیخوری؟
سرش را با تاسف و خنده تکان میدهد
– واقعا غیرقابل پیشبینی هستی!
با خنده شانه بالا میاندازم و او هم بعد از اینکه مطمئن میشود غذایم را با لذت میخورم، خود هم شروع میکند.
– میدونی چرا گوشت دوست ندارم؟
بشقاب خالیام را عقب هل میدهم و گوشهی لبم را با دستمال قرمز رنگ پاک میکنم.
– چرا؟
لبخند میزنم.
لبخندی که مانند زهرمار توی دهانم پخش میشود.
– شیش سالم که بود پسر عموم رو هل دادم و افتاد تو استخر خالی، یه دستش و سرش شکست.
اخمی بین ابرویش مینشیند و من تو گلو میخندم.
در واقع خودم هم نمیدانم علت خندهام را…
تنها چیزی که میدانم این است که یادآوری آن روزها برایم سنگین است.
– ترسیده بودم، همه داشتن سرم داد و فریاد میکردن، حتی بابام. یه گردنبند کوچیک قلب داشتم.
بغضم میگیرد…
به خاطر علاقهی وسواس گونهای که به آن گردنبند طرح قلب طلا داشتم بغضم میگیرد.
– روز بعدش بابام اون گردنبند کوچیکم رو فروخت و با پولش گوسفند خرید.
نگاهم خیره به چشمان سبز رنگ او میلرزد و اما اجازهی تار شدن به چشمانم را نمیدهم.
هم چنان اخم دارد…
– میدونی با اون گوسفند چیکار کردن؟
سیبک آدمش را میبینم که تکان میخورد…
آرام، با همان صدای خسته و خشدارش میگوید
– قربونیش کردن؟!
بغض توی گلویم بالا میآید و چشمانم را حرارت بغض میسوزاند.
به صندلی تکیه داده و شانهی چپم را بالا میدهم. بیرحمانه آن گوسفند خریداری شده با پول گردنبند مرا سر بریده بودند و گوشتش را صدقه داده بودند.
سرم را بالا و پایین میکنم و با وجود همان بغض میخندم.
دلم نمیخواهد او پی به آشوب و درگیری توی وجودم ببرد…
دلم نمیخواهد او را به وحشتناکترین نقاط زندگیام ببرم اما گاهی حتی من هم حریف عقدههایم نمیشوم.
– قربونیش کردن.
نفس عمیقی میکشم و او خم میشود، توی لیوان من تا نیمه آب میریزد و انگار اینبار توی پنهان کردن احساسات درونیام موفق نیستم.
– یکم آب بخور…
– حالم خوبه…
– میدونم خوبی… چون تو اولین دختری هستی که توی قعر جهنم هم باشی به اینکه حالت خوب نیست اعتراف نمیکنی.
کوتاه میخندم و نفس بلند و عمیقی میکشم
– واقعا خوبم… قعر جهنمم نیستم. فقط چون از بچگی زیادی کله شق بودم از هر چی گوشت قرمز بود متنفر شدم.
به ظرف شیشلیکی که تا انتها خورده شده است، اشاره میکنم
– بعد از اون این اولین باریه که گوشت میخورم.
تنها نگاهم میکند و من با تکیهی آرنجهایم روی میز، بالاتنهام را خم میکنم.
– خب حالا میرسیم به بخش هیجانی امشبمون.
نگاهش کوتاه بین چشمانم میچرخد و او بر خلاف من، به صندلیاش تکیه میدهد
– برسیم.
با هیجان لبم را جمع میکنم و تابی به گردنم میدهم. چتریهای بلند شدهام گاهی چشمانم را اذیت میکند من اما هیچ قصدی برای عقیپب کشیدنشان ندارم.
– جوابم بهت مثبته… اما…
قسمت آخر جملهام باعث میشود چشم باریک کند و من چند بار پشت سر هم پلک میزنم.
– یه چیزی هست که باید بدونم.
بدون اینکه صدایی تولید کند، لب میزند
“چی؟”
و من بزاق دهانم را قورت میدهم
– باید بدونم دوستیت با عماد و رابطهای که من باهاش داشتم برات چه قدر مهمه… اصلا یادت بود وقتی بهم پیشنهاد ازدواج دادی؟ چون به نظرم هر چقدر استایل و تیپت لاکچری و به روز باشه قبول اینکه زنت یه زمانی با دوستت بوده سخته. اینطور نیست؟