رمان زهرچشم پارت ۶۸
– تا کی قراره من و از خودت برونی قربونت برم؟!
مادرش سبزیهای خیس خورده را توی آبکش میریزد و علی نزدیکتر میشود.
– به ولای اسمی که رومه قصدی جز کمک نداشتم، حتی پا تو خونه هم نذاشتم وقتی ماهک اونجا بود.
حاجخانم سبزیهای آبکش شده را کنار سینک میگذارد و سمت پسرش برمیگردد
– قسم نخور علی…
– باشه قربونت برم، قسم نمیخورم. فقط لطفا اون فکرها رو از سرت بیرون کن. آخه من کی چشمم دنبال ناموس یه دختر بوده که این دومین بارم باشه؟! اون هم یه دختر بیکس و بیپناه.
– علی من تو شرایط مناسبی ندیدمش، چه فکری میخواستی بکنم؟! میدونی اگه به گوش حاج محمد برسه چقدر ناراحت میشه؟
اخم غلیظی بین ابروهایش مینشیند
– مامان من کاری نکردم که باعث ناراحتی کسی بشه.
– تو دوسش داری؟!
عصبی عقب کشیده و دست به کمر میزند. بی حرف نگاهش را به مادرش میدوزد و حاجخانم با صدای ملایمتری میپرسد
– ببین اگه میخوایش فقط کافیه بهم بگی. اینطوری نمیشه علی، جایی برای موندن نداشت میتونستی بیاریش اینجا، نه اینکه…
به جای ادامهی جملهاش لبش را میگزد و نگاه از علی میگیرد.
– خوبیت نداره علی…
علی کلافه، اما با حفظ لبخند پچ میزند
– آخه این حرفها چیه قربونت برم؟! من مگه بچهم؟!
حاجخانم بغض کرده نگاهش میکند
– سی و دو سالت شده علی، کی میخوای ازدواج کنی پس؟ به روح سید رضا قسم من مشکلی با ماهک و طرز پوششش ندارم. خیلی هم دختر خوبیه. دلش پاکه. اگه بگی میخوایش خودم هم برای اون مادری میکنم، هم تو…
با چشمانی گرد شده به چشمان غرق در اشک مادرش نگاه میدوزد و نمیداند چه بگوید…
این حجم از شوکگی را باور ندارد…
– نگاه نکن بهت گیر نمیدم، دلم خونه علی. تو حسرت سر و سامون گرفتنت دارم میسوزم. هر کی رو هم که برات در نظر گرفتم با زبون بیزبونی ردش کردی.
ناباور، کوتاه میخندد
– چی میگین مامانم؟!
قطره اشکی که روی پوست چروک خوردهی زیر چشمان مادرش میریزد، کسی انگار دلش را میان مشتش میفشارد
– ازدواج کن علی… به روح سید رضا قسم امشب اسم هر کی رو ببری میرم خواستگاریش.
– مامان باورم نمیشه! از کجا به این حرفها رسیدیم آخه عزیز دلم؟! از اینکه ماهک رو بردم خونهم و خودم اینجا و کارگاه موندم و پا تو خونهم نذاشتم؟!
مادرش با گوشهی روسری ترکمنیاش اشک زیر چشمانش را پاک میکند
– نه! دیدن ماهک تو خونهت فقط یه تلنگر بود. یه تلنگر که دیگه خودم در موردش باهات حرف بزنم. که من تا امروز منتظر موندم بگی کی رو میخوای و تو لام تا کام حرف نزدی.
لبهایش را توی دهانش میبرد و یک دور، دور خودش میچرخد و سپس، کمرش را به کابینت تکیه میدهد
– من کسی رو نمیخوام عزیز دلم.
کاملاً واضح به مادرش گفته بود کسی را نمیخواهد و اما مادرش انگار اصلاً جملهی قاطعش را نشنیده بود.
همانطور که خودش گفته بود، حضور ماهک توی خانهی او تلنگری به مغزش زده بود و به هیچ وجه کوتاه آمدنی نبود.
دوباره نگاههای خریدارانهی حاج خانم توی مسجد و محل شروع شده بود و شبانه آمار تک تکشان را با جزئیات کامل و آب و تاب برای پسرش تعریف میکرد.
نفس عمیقی میکشد و با لبخند نگاه به مادرش میدوزد
– آخه قربونت برم، مگه ازدواج کردن مثل خرید کردنه؟
رها از آن سوی سالن خندان میگوید
– داداش برای تو مثل خرید آنلاین میمونه… عکسش رو میببنی، تصورش میکنی، بعد میری نظرات کاربرا رو میخونی تا مطمئن شی، با امید خدا سفارش میدی ولی آخر سر چیزی که برات میفرستن همون قضیهی هلو و خرمالوئه.
چشمکی میزند و با شیطنت اضافه میکند
– همون هلو سفارش دادم، خرمالو تحویل گرفتم و میگم.
حاج محمد میخندد و مادرش اما شاکی میپرسد
– این حرفت یعنی من دارم پسر خودم رو گول میزنم؟