رمان زهرچشم پارت ۶۷
خم میشود و گوشیاش را برمیدارد..
بدون فکر صفحهی چت دخترک را باز کرده و تایپ میکند
« عکست بین…»
پشیمان شده و انگشتش را روی آیکون دیلیت میفشارد و اینبار مینویسد
« چیزایی که از بین کتاب سهراب برداشتی کجاست؟ »
قبل از اینکه پشیمان شود پیامک را ارسال میکند و در انتظار آمدن جوابش، با پا روی زمین ضرب میگیرد.
به جای رسیدن پیامک،گوشی توی دستش میلرزد و اعلان تماس ویدیویی روی صفحه نقش میبندد…
دخترک دیوانهی کله خراب….
یک جواب نوشتن اینقدر سخت بود که تماس ویدیویی برای جواب دادن به سؤالش گرفته بود؟!
دخترک با سماجتی قوی تا وقتی که جواب بدهد، تماسش را قطع نمیکند و به محض وصل تماس،چهرهی دخترک با پیراهن مردانهی سفید رنگ روی صفحهی گوشی نقش میبندد.
– های لاو…
موهای جمع شدهاش بالای سرش و آن چتریهای لعنتی چهرهاش را کودکانهتر کرده بود.
– لباس منه تنت؟!
دخترک سرش را خم میکند و نگاهش را به پیراهن میدوزد و نگاه علی هم ناخودآگاه و کوتاه، پایینتر از گردن خوشتراش دخترک و دکمههای باز ابتدایی پیراهن، سر میخورد…
– آره خب… قاطی لباسای من شده.
برای چند لحظه پلک میبندد و لعنت به شیطانی زیر لب زمزمه میکند و اما خندههای ریز دخترک باعث میشود دوباره پلک باز کند.
– پیراهن من چرا باید قاطی لباسهای تو بشه؟ مگه توی کمد من بودن لباسات؟
ماهک سرش را دلبرانه کج میکند و علی نگاه از عشوههایش میگیرد…
حتی از پشت تکنولوژی هم کار خودش را میکرد.
– حالا یه پیراهنه دیگه، دیدم خیلی بهم میاد هدیه کردم به خودم. شلوار نپوشیدم وگرنه یه عکس قدی از خودم میدادم تا ببینی چه هلوی خوردنی شدم…
نفسش را عصبی بیرون میفرستد
– باشه قطع کن…
ماهک با خنده تند و سریع میگوید
– نه صبر کن… هنوز بهت نگفتم اون کاغذ پاره و آهنپاره رو کجا انداختم.
دخترک روی مبل جابهجا میشود و علی منتظر نگاهش میکند، به عمد طول میدهد تا بگوید
– انداختمشون تو چاه فاضلاب… یعنی توالت.
گیج و پرت سرش را تکان میدهد و دخترک اما به خندههای ریز و شیطانیاش ادامه میدهد
– اصلاً هم پشیمون نیستم…
مبهوت زیر لب نجوا میکند
– باورم نمیشه…
دخترک اما بدون اینکه از بهت و ناباوری علی خجالت زده باشد، شانه بالا میاندازد.
– باورت بشه… این کار و کردم.
لبش را تر میکند و دخترک چهرهی مظلوم به خود میگیرد و لبهایش را جمع میکند.
با این دخترک خودسر و بیپروا چه باید میکرد؟!
– واقعاً نمیتونم بفهممت!
– خیلی سادهس که! از اون یادداشت و شعرش خوشم نیومد انداختمش دور، اون گوشواره هم به دردنخور و شکسته بود، پس چرا باید بین شعرای قشنگ حافظ میموند؟
انگشت روی لبهایش میگذارد و به چهرهی طلبکار دخترک چشم میدوزد…
چتریهایش تا چشمان درشت و مشکی رنگش میرسد و به خاطر فرو رفتنشان توی چشمش، مجبور میشود تند تند پلک بزند.
چرا آن تار موهای لعنتی را کنار نمیکشد؟!
– حیف شعرای سهراب نبود؟!
– چرا عکس خودت رو گذاشتی جاشون؟!
لبهای دخترک تا بناگوش کش میآید و برق نگاهش حتی از پشت تماس ویدیویی هم دیده میشود
– تا روحت شاد شه با دیدن عکسم و بیشتر هوای سهراب خوندن به سرت بزنه… البته من مشکلی با اینکه بخوای عکسم رو همیشه پیش خودت نگهداری، یا توی کیف پولت بذاری ندارم…
بیاراده میخندد…
کوتاه و ملایم…
اما همان خندهی کوچک به دخترک بیشتر جسارت و امید میدهد برای پیشروی کردن.
– میتونم عکسهای دیگه هم بدم، من کلی عکس تو ژشتهای مختلف دارم که میتونی کلی باهاشون روح مُردهت رو شاد کنی… چیه آخه اون شعر و گوشوارهی شکسته؟! یکم آپ دیت باش سید… اسلام با عکس که کاری نداره، داره؟!
البته این داستان از یسری لحاظ های دیگه گفتم عجیب شده😐😕😯 توقسمتهای قبل نظراتم یجورایی کامل توضیح دادم••
درود* داره جالب میشه البته از این لحاظ که نحایت[بلاخره] یکم مشخص شداون نامه و گوشواره برای گذشته علی بوده حالا اون دختره کی بوده نامزدبودن با علی یا فقط همدیگرو دوستداشتن اماخانواده دختره مخالفت کردن یا••••••• هنوز(مُبهم•گیج،گُنگ🤔 فقط اسم دختره آخره نامه بود؛ نسترن یا نسرین یه همچین چیزی••