رمان زهرچشم پارت ۶۴
یا شاید هم ذکر میگوید و به شیطان رجیم لعنت میفرستد.
تو خیالاتش من زیادی شبیه همان شیطان لعنت شده نیستم؟!
– الآن اینا کلمات توبهس؟! داری توبه میکنی؟
با نفس نفس نگاهم میکند…
بفسهی سینهاش که از شدت خشم، تند تند بالا و پایین میشود دلم را قلقلک میدهد.
نگاهش به چهرهام نگاه فردی به یک موجود فضایی و ناشناخته است.
گویا در نظرش به همان موجود فضایی بیشتر شباهت دارم تا یک انسان و البته یک دختر…!
شانه بالا میاندازم و خودم را به بیخیالی میزنم اما تنها خدا میداند توی دلم به چه آشوبی دست و پنجه نرم میکنم.
انگار هر چه میگردد، جملهای در وصفم پیدا نمیکند…
دستی پشت گردنش میکشد و آرام زیر لب، پناه بر خدایی پچ میزند.
برمیگردد و خودش را به در اتاقش میرساند و من اما قصد کوتاه آمدن ندارم.
دلم نمیخواهد زیر بار عذاب وجدان به تنهایی له شوم.
– اصلاً من چرا باید ناراحت باشم؟! مگه به زور اومدم توی خونهت؟! تو من و آوردی.
در اتاق را به رویم میبندد اما من آنقدری پر رو هستم که در را باز کرده و وارد اتاقش شوم.
– به من چه که مادرت بهت اعتماد نداره و فکر میکنه دختر آوردی تو خونهت؟!
با خشم در کمدش را محکم میبندد و صدایش را بالا میبرد…
دارم صبرش را لبریز میکنم…!
– از اتاقم میری بیرون لباس عوض کنم؟!
سرتقانه سرم را بالا میاندازم و جوابش را میدهم
– نمیرم.
– خدایا خودت بهم صبر بده… داره میزنه به سرم.
شاید هم باید به سرش میزد تا کمی از این گارد معروف و فولادیاش فاصله میگرفت.
چون ارادهی بیمثالش داشت مرا به مرز جنون میرساند.
چطور میتوانست در مقابل دختری که اقدام به بوسیدنش کرده، همچنان مقاومت کند؟!
هر مرد دیگری اگر جایش بود حتی پیشنهاد بیشرمانه و زننده هم داده بود.
– ماهک برو بیرون عصبیم نکن.
با همان لجبازی و سرتقی دست مقابل سینه قلاب میکنم.
دلم میخواهد همینجا بمانم و با بررویی تمام لباس عوض کردنش را تماشا کنم.
– نمیخوام…
قدم که سمتم برمیدارد ناخودآگاه قالب تهی میکنم و قدمی به عقب برمیدارم اما خیلی ژود دوباره حالت وررویی و بیپرواییام را حفظ کرده و با جسارتی انکار نشدنی نگاهش میکنم.
– چون خام این ادا و اطوارت نشدم داری این کارها رو میکنی؟!
آن نامهی لعنتی و گوشوارهی شکستهی لعنتیتر هم دخیل بودند.
او حتی مسبب نفرت ناگهانی و بیبدیع من از شعرهای زیبای سهراب شده بود.
– هوم؟! با این هدف اومدی توی خونهام؟ که من و بکشونی به بیراهه؟!
بیراهه؟!
بیراهه دقیقاً کدام راه است؟!
راهی که به من ختم میشود به نظر او بیراهه و پوچ است؟
دستم مشت میشود و قدم جلو برمیدارم.
– تو خیلی خری سید…
اخم کور بین ابروهای مردانهاش از بین نمیرود، بلکه کورتر میشود.
– تو خیابون بمونم و چهار تا نره خر تیکه بارم کنن بهتر از اینه که تو خونهی تو بمونم و بعدش این حرفها رو بشنوم و سرم منت بذاری.
دستش اینبار با کلافگی روی صورتش کشیده میشود و دست دیگرش روی کمرش مینشیند…
دل من زیادی بیجنبه نبود که حتی به این حالت کلافهاش هم غش و ضعف میکرد؟!
دوباره از خدا صبر میخواهد و نگاه کلافه و خستهاش بند چشمانم میشود…
– من لباس عوض میکنم میرم کارگاه، تو هم تا وقتی که خونه پیدا کنی اینجا بمون، سرت هم منت نمیذارم. فقط من و آلَت بازیهای چندشت نکن.
میگوید و از توی کمد یک دست لباس برمیدارد و سمت خروجی اتاق میرود.
با بغض همان جا مانم تا وقتی که او از خانه خارج شود و دلم به حال خودم میسوزد.
دلم برای او هم میسوزد که مجبور است تحملم کند و گندهایی که میزنم را پاک کند.
خودم را به تختش میرسانم و تنم را روی تخت پرت میکنم.
چگونه قرار بود توی خانهی او بمانم و به چشمان مادرش نگاه کنم؟
دراز کشیده و نگاه به سقف کناف کاری شدهی اتاق میدوزم.
چگونه قرار بود توی خانهی مردی بمانم که مردانگی خرجم کرده بود و من اما رابطهی مادری و پسری بین او و مادرش را به هم زده بودم؟