رمان زهر چشم

رمان زهرچشم پارت ۶۳

4.2
(11)

توی تاریکی رنگ نگاهش را نمی‌توانم تشخیص بدهم اما کلافگی از تک تک حرکاتش پیداست.

– منتظر چه خبری؟

صدای خشدارش پر از ملامت است و سرزنش…
بغضم می‌گیرد…
از اینکه نمی‌دانم چه کاری باید بکنم بغضم می‌گیرد.

– مادرت رو پیدا کردی؟

توی تاریکی واحد که هالوژن‌های آشپزخانه کمی از فضا را روشن کرده به زور می‌بینمش و انگار او اما هیچ اصراری برای دیدن من ندارد.

انگار تاریکی را ترجیح می‌دهد.

– نمی‌خوام در موردش حرف بزنم. لباس برمی‌دارم برمی‌گردم کارگاه.

قدم سمت اتاقش برمی‌دارد که خیلی سریع خودم را به او رسانده و بازویش را می‌گیرم

– علی…

برمی‌گردد و اما دستش را تند و سریع از میان انگشتان لرزانم بیرون می‌کشد، بدون حرف توی آن تاریکی نگاهم می‌کند و من لب تر می‌کنم.

– دیشب توی کارگاه موندی؟!

نفس عمیقی که می‌کشد، عطر چوب و تنش را محکم توی صورتم می‌کوبد و بغضم را بیشتر می‌کند.
اوایل اینگونه بی‌تاب و دلداده‌اش نبودم.

– آره.

– چرا نرفتی خونه‌ی حاج محمد؟!

دستش را به عادت همیشگی پشت گردنش می‌برد…
در جریان اینکه هر لحظه بیشتر به کلافگی‌اش دامن می‌زنم، هستم.

– باید توضیح بدم؟!

قطره اشکی که از گونه‌ام آویزان می‌شود را با عصیان می‌گیرم و فاصله‌ی بینمان را پر می‌کنم…

– اگه از همون اول با من اینطوری رفتار نمی‌کردی این اتفاق‌ها نمی‌افتاد.

عصبی می‌خندد و سرش را تکان می‌دهد…
به خاطر پررویی بیش‌از حدم عصبی شده و چرا باید همه چیز تقصیر من می‌بود و او هیچ گناهی نداشت؟!

او مسبب احساساتی که مانند خوره به خان مغزم افتاده بود، نبود؟!

– الآن مقصر منم؟!

سرم را تکان می‌دهم…
پر از حسی بد و ضد و نقیض…
پر از حسی پشیمانی و درماندگی…

– چرا باید من تنها مقصر باشم و عذاب وجدان داشته باشم؟! اصلاً کی به تو گفته هر چقدر دست نیافتنی و سرسخت باشی جذاب‌تری؟!

سرش را توی تاریکی کج می‌کند و نگاه گشاد شده‌اش به خاطر انعکاس روشنایی هالوژن‌ها، برق می‌زند

– چی داری می‌گی ماهک؟! حالت خوبه؟

حالم خوب نیست…
حالم وحشتناک خراب است و او و نزدیکی بیش از حدش به حال بدم دامن می‌زند…

همه چیز تقصیر او و سرسختی‌هایش بود…
اگر اینقدر از خودش سرسختی نشان نمی‌داد و در برابر ناز و زیبایی‌های دخترانه‌ام کوتاه می‌آمد، من برای شکست دادنش اینگونه مصر نبودم.

– خوب نیستم…

همچنان با کمر خم شده نگاهم می‌کند و من در یک حرکت ناگهانی دست دور گردنش پیچیده و خودم را بالا می‌کشم…

قبل از اینکه از حالت شوک حرکت ناگهانی‌ام دربیاید،با گذاشتن لب‌هایم روی لب‌هایش، او را به شوک بزرگ‌تری می‌فرستم.

لب‌هایم را بدون اینکه ببوسم تنها روی لب‌هایش نگه‌می‌دارم و اما طولی نمی‌کشد که از حالت شوک خارج می‌شود.

عقب می‌کشد و با عصبانیت و چشمانی سرخ نگاهم می‌کند و من اما؛ بدون خجالت و پشیمانی زبانی روی لب‌های نیمه بازم می‌کشم.

نگاه از چشمان حیرت زده‌اش نمی‌گیرم و دلم با تب و تاب، تکرار لحظات قبل را می‌خواهد… اینبار کمی طولانی‌تر…

تکان خوردن سیب گلویش باعث می‌شود بالاخره نگاهم از چشمانش کنده شود و دستانم روی پهلوهایم بنشیند

– چرا اینطوری نگاهم می‌کنی؟ یه بوسه بود دیگه! دست به بکارتت نزدم که.

علی با مغزی گر گرفته عقب‌تر می‌کشد و من با قلبی ضربان گرفته و درونی متلاطم، نگاهش می‌کنم.

تلاش می‌کنم سستی و احساسات به قلیان درآمده‌ام را در خود خفه کنم و تا حدودی موفق می‌شوم.

– تو حق نداری…

با ابروی بالا پریده میان کلامش می‌پرم.
دلم نمی‌خواهد با حرف‌های سنگینش، آن حس ملس و دلنشین کوچک درونم را از بین ببرد.

– حق چیو ندارم سید؟! بهت تجاوز کردم؟! یا پر و پاچه‌ت رو انگشت کردم؟! اصلاً حتی نبوسیدمت، فقط لبام به لبات سلام کردن. همین!

دل و جرأتی که دارم، گاهی حتی برای خودم نیز ستودنیست.

من خودم به حرف‌های غیر منطقی‌ام حق نمی‌دهم، چه برسد به اویی که از حجم خشم و عصبانیت تمام رگ‌های پیشانی و گردنش نبض می‌زند.

دست به کمر می‌زند و حین چرخیدن دور خودش بارها یک جمله‌ی عربی تکرار می‌کند.
شاید به خاطر بوسیده شدنش از طرف من، از خدا طلب عفو می‌کند..

مگه می‌شه یکی مثل دخترم دور و بر سیدعلیم باشه و دلش نلرزه؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا : 11

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا