رمان زهرچشم پارت ۵۰
باید و نبایدهایش به دل دخترک مینشیند و اما او سختتر از هر کسی که میشناسد، حتی نگاه به سمتش هم نمیاندازد که دل به دلبریهای زنانهاش ببازد…
– من و تو! تنهایی، نفر سوم بینمون هم شیطان! مطمئنی کار به جاهای مثبت هیجده نمیرسه؟
خشم توی چهرهی مردانه و جذابش میخروشد و دخترک لبخند دلفریبی میزند. خم میشود و خودش را در معرض دیدش نگهمیدارد…
لعنت به دل سخت و محکمش که نمیلرزد…
– ممکنه شیطون بره تو جلدم و بخوام شیطنت کنم سید علی…
علی کلافه،دوباره ذکری زیر لب میگوید و ماهک با لبخند دو انگشتش را روی سینهی پهنش میگذارد.
– میگن مردهای بسیجی تب تندی دارن… راسته؟!
خم میشود…
پر از خشونت است و جنون وقتی مانتو و شال را روی سینهی دخترک میکوبد…
نفسهای داغش، به خاطر نزدیکیاش تک تک سلولهای شانه و گردن دخترک را لمس میکند
– اگه شیطون گولم بزنه و بخوام ببوسمت چی میشه؟
مغزش گر میگیرد و انگار شقیقههایش به خاطر عصبانیت، نبض میزند…
ساعد دستهای دخترک را محکم میگیرد و توی صورتش براق میشود…
– با من بازی نکن ماهک.
یک نفس فاصله دارد و هرم نفسهای داغ و پرحرارتش پوست لطیف دخترک را میسوزاند
– من مثل آدمهای دور و برت برای دو تا قر و فر زنونه خودم رو نمیبازم. پس اگه برای خودت ارزش قائلی، دیگه اینقدر کوچیک نکن خودت رو.
کسی انگار دل دخترک را چنگ میزند و بین مشتش میفشارد.
عقب میکشد و دردی طاقتفرسا توی دلش شروع به نبض زدن میکند.
– بپوش من بیرون منتظرم.
با عصبانیت مانتو و شالش را روی تخت پرت میکند و ظرف غذا را از روی میز برمیدارد.
– بیا ظرف غذات رو برو… من محتاج به کمک تو نیستم.
ظرف را به سینهی علی میکوبد و سمت در هلش میدهد.
– برو پیش خدات سرت بالا باشه که خواستی کمکم کنی و من نخواستم، ولی وقتی داری به اسم نماز و عبادت خم و راست میشی یادت باشه که از سگ کمتری سید علی کاشف.
علی را به همراه ظرف غذایی که بوی معرکهاش کل اتاق را برداشته، بیرون از اتاق هل میدهد و بیتوجه به او و نگاه عصبیاش، در را میکوبد.
دندانهای علی روی هم چفت میشود و با خشونت دست پشت گردنش میبرد…
به حدی عصبی و خشمگین است که میتواند حتی دست روی دخترک بلند کند.
به دیوار تکیه میدهد و دلش میخواهد عماد را به باد فحش ببند و اما با زمزمهی ذکر استغفرالله زیر لب، سعی میکند آرام باشد.
نگاهش را به در سفید رنگ اتاق میدوزد و جان میکند تا منطقی باشد وقتی قدم سمت در برمیدارد.
چند تقه به در میزند و صدای جیغ بلند دخترک باعث میشود پلک ببندد و سرش را رو به سقف مسافرخانه بلند کند.
– خودت کمک کن از پس این دختر لجباز بربیام و کمکش کنم.
– مگه نگفتم برو؟!
در باز میشود و دخترک با طلبکاری نگاهش میکند.
– چی میخوای علی؟!
نفس عمیق میکشد و با تن صدایی که سعی میکند آرام نگهدارد، لب میزند
– اینجا برات امن نیست، لباس بپوش یا ببرمت خونهی حاج عموم، یا تو رو میرسونم خونهی خودم، خودم میرم اونجا تا وقتی که یه خونه پیدا کنی.
– چرا اصرار داری وقتی نمیخوام؟!
واقعاً چرا اصرار داشت؟!
به خاطر عماد آمده بود؟!
نمیداند و ترجیح میدهد اهمیتی ندهد.
دستش را پشت گردنش میبرد و نفس عمیقی میکشد
– اگه حرفهام اذیتت کرد متأسفم. حالا بپوش من همینجا منتظرتم.
ماهک تنش را کمی بیرون میکشد و با لجبازی سرش را بالا پرت میکند
– متأسف بودنت به دردم نمیخوره… حالا برو…
با عصبانیت کف دستش را به چارچوب در میکوبد و صدایش را بالا میبرد. با آرامش حرف زدن با ماهک، یک امر غیر ممکن بود.
– عصبیم ماهک… گفتم بپوش بیا.
– باید ازم معذرت خواهی کنی.
علی کلافه بار دیگر دستش را به چارچوب در میکوبد و عصبی از بین دندانهایش غرش میکند.
– بچه شدی؟!
دخترک شانه بالا پرت میکند و منتظر به چهرهی عصبی علی چشم میدوزد.
– تو فکر کن آره، با بچه طرفی سید.
#
علی که دهان باز میکند چیزی بگوید دختر لبش را تر میکند و مهلت نمیدهد
– باشه میبخشمت… معذرت خواهیت هم قبول.
سرش را به چپ و راست تکان میدهد و بعد از نفسی که به تندی بیرون میفرستد، عقب میکشد.
دخترک انگار یک موجود فضایی و غیر قابل درک و ناشناخته است.
پلک میبندد و زیر لب، آرام نجوا میکند
– خودت بهم صبر بده.
آماده شدن ماهک طول نمیکشد، در که باز میشود نگاهش سمت دخترک کشیده میشود و با دیدن چمدان بزرگش، خودش را جلو میکشد.
– اجازه بده من میارمش.
ماهک چمدان را به دست علی میدهد و خود مکس را به آغوش میکشد. از نگاه غیر دوستانهی علی به مکس خوشش نمیآید،اما حرفی نمیزند و همراه هم، بعد از تصویه حساب، از مسافرخانه خارج میشوند.
سوار ماشین میشود و دستش را میان موهای بلند و سفید رنگ مکس فرو میکند.
– اگه با حضور مکس توی خونهت مشکل داری میتونیم نیایم.
علی کمربندش را میبندد و حین حرکت کردن،نگاه کوتاهی به انگشتان کشیدهی دخترک بین موهای سگ، میاندازد.
– مشکلی ندارم باهاش اگه کل خونه نچرخه.
ماهک حرفی نمیزند و علی آرنجش را به لبهی پنجره تکیه داده و نوک انگشتانش را روی شقیقهاش میگذارد.
یک دستش ماهرانه روی فرمان میچرخد و ماهک، زیر چشمی نگاهش میکند.
– عماد بهت گفت؟