رمان زهرچشم پارت ۱۳۲
– وقتی این ستاره رو دیدم یاد اون ماه و ستارهی تتو شده کنار گوشت افتادم.
دست دخترک مشت میشود و علی بعد از رد کردن زنجیر گردنبند، از زیر موهای ماهک، قفل گردنبند را میبندد و نگاهش را قفل چشمان او توی آینه میکند.
– ماه و ستاره نیست، ولی اسم من توشه…
ماه و ستارهی کنار لالهی گوش او را چه زمانی دیده بود؟!
دستش را روی پلاک گردنبند میگذارد و نگاهش اما از چشمان درخشان علی کنده نمیشود.
حس میکند پاهایش روی زمین نیستند.
احساس گنجشکی را دارد که تازه پرواز را یاد گرفته و با شوق، هر سویی پر میزند.
– خیلی وقته خریدمش، ولی نمیدونستم چطور بدمش بهت…
چشمانش میسوزد اما میترسد پلک بزند و همه چیز به یکباره محو شود…
میترسد از همان رویاهای شیرین سر صبحیاش باشد…
بزاق دهانش را سخت قورت میدهد و مشت دستش را به ران پایش میکوبد و اما نه گردنبند محو میشود، نه علی پشت سرش….
پلک میزند و انگار همه چیز واقعیست…
آنقدر واقعی که بتواند لمسشان کند.
– واسه منه؟!
تنها چیزی که میتواند بپرسد همین است…
هنوز هم باور ندارد گردنبند توی گردنش، علی را یاد آن خالکوبی کوچک کنار گوشش بیاندازد…
برمیگردد و علی و لبخندش انگار زیباترین نقاشی خداست…
انگار خدا، توی حرم، صدای ملتمسش را شنیده بود….
#
علی کوتاه به ذوق کودکانهی نوعروسش میخندد و ماهک بار دیگر دستش را روی پلاک گذاشته و سر خم میکند
– خیلی قشنگه!
– مبارکت باشه…
دوباره سر بالا میگیرد و علی نگاهش را در چشمان مشکی رنگ و درشت دخترک میچرخاند…
چشمان درشت و پیشانی بلندی که دیگر پذیرای چتریهای کوتاه دخترک نیست… بلند شده بودند و ماهک مجبور بود آنها را از جلوی چشمش کنار بزند.
– ممنونم…. خیلی خوشگله…
نفسی عمیق کشیده و قدمی به عقب برمیدارد…
توی اتاق میچرخد و نگاهش روی کاناپه ثابت میماند.
امشب را هم اگر کنار دخترک روی تخت میخوابید، عقل از سرش میپرید…
روی تخت مینشیند و ماهک با ذوق دوباره سمت آینه میچرخد…
– کی خریدی این و؟!
پاهایش را باز میکند و لم میدهد…
– دو سه هفتهای میشه…
ماهک از آینه، معترض میگوید
– چرا نمیدادیش بهم پس؟! میترسیدی یکم خوشحال بشم؟
علی در مقابل نگاه معترض دخترک، تنها سر تکان داده و میگوید
– منتظر بودم وقتش برسه عزیزم.
– وقت چی؟!
تکخند کوتاهی میزند و به تخت اشاره میکند
– بخواب دیگه، چشمهات سرخه از خستگی…
#
دخترک که خودش را روی تخت پرتاب میکند، تماشایش میکند.
تاب موهای بلند و مشکی رنگش را…
آن نگاه براق مشکی رنگش را…
آن ذوق آشکار، روی لبها و نگاهش را…
لبخند روی لبهایش عمیقتر میشود و پشت سرش را به کاناپه تکیه میدهد…
– خیلی خوشحالم کردی علی….
– همیشه خوش باشی.
دخترک که لبش را میگزد، نفسش را بیرون پرت میکند و گوشهی چشمانش را با دو انگشت میفشارد.
– تو نمیخوابی؟!
– نه، باید دوش بگیرم. تو بخواب.
دخترک بدو گفتن چیزی، سر تکان داده و رو به سقف دراز میکشد، لبخند از روی لبهایش کنار نمیرود و علی با اکراه بلند میشود تا خودش را به سرویس برساند.
– این گردنبند رو هیچ وقت از گردنم درنمیارم.
نمیداند چه در جواب جملهی شیرین دخترک بدهد و وارد حمام میشود.
بار دیگر چشمانش را با دو انگشت میفشارد.
– یکم آروم علی… خیلی داری تند میری. آرومتر…
اهرم دوش را میفشارد و پیراهنش را از تنش میکند.
همه چیز داشت با سرعتی کنترل نشدنی جلو میرفت…
به دخترک بیپروایی که قبلا سبک سر میخواندش عادت کرده بود یا داشت توی دلش جوانههایی از یک حس دوستداشتن میرویید؟!
لباسهایش را درمیآورد و زیر دوش آب میایستد و سرش را بالا میگیرد تا قطرات آب با صورتش برخورد کند.
**
– کرمی، لوسیونی، ماسکی چیزی خریدی؟! مارکش چیه؟!
گردنبندش را دور گردنش میاندازد و از توی آینه نگاهم میکند تا جواب سؤالش را بگیرد
– چی؟!
– زَهَر… میگم چیزی میمالی به صورتت؟!
شانه بالا انداخته و میگویم
– همون قبلیا… چیزی جدید نخریدم…
برمیگردد و با دقتی بیشتر چهرهام را کنکاش میکند. دلیل کارهایش را نمیتوانم بفهمم….
– دروغ نگو سلیطه… ناسلامتی از مشهد اومدی…
– رها اعصابم رو انگولک نکن، چه مرگته؟!
– پوستت شفاف و درخشان شده… چی زدی خدایی منم بزنم تا عروسی!؟
میخواهم چیزی بگویم و طبق معمول بتوپم که درب اتاق با دو تقهی کوتاه بار میشود و حاج خانم سرش را از در داخل میکشد
– دخترا بیاین شام…
– چشم الآن مـ…
رها میان کلامم، دست به کمر رو به حاج خانم میگوید
– مامان بیا تو چند لحظه…
حاج خانم متعجب داخل اتاق میشود و رها اینبار نگاهش را رو به من باریک کرده و رو به مادرش میپرسد
– مامان به نظر تو هم آب نرفته زیر پوست این عروست؟!
حاج خانم هم کم که نگاهش را برای دیدن شادابی پوستم نازک میکند، خجالت زده پشت چشمی به رها نازک میکنم و حاج خانم با لبخند میگوید
– آره…
این آقا سید خیلی غیر نرماله به خدا.هنوز با خودش مشکل داره.😐 عجب ماه عسلی!