رمان زهرچشم پارت ۱۳۱
– وقتی بهم می گی بلای جون حس می کنم واقعا بلای جونتم…
اینبار واضح تر می خندد و مقابل ویترین مغازه می ایستد و ماهک را هم مجبور می کند بایستد…
– بلای جونمی، ولی برام خیلی باارزشی…
دخترک با قلبی کوبنده سمتش می چرخد و او به بدلیجات اشاره می کند
– برای رها یه چیزی انتخاب کن بخریم.
دخترک نگاهش را توی ویترین می چرخد و نگاهش بند یک گردنبند طرح خوشه ی انگور می شود.
لبخندی روی لب می نشاند و انگشتش را روی شیشه می گذارد.
– اون گردنبند انگور چطوره؟
علی هم وقتی نگاهش رد انگشت انگشت دخترک را دنبال کرده و به گردنبند میرسد، لبخندی می زند
– خیلی قشنگه…
وارد مغازه می شوند و ماهک در طول خرید علی، دیگر بدلیجات را نگاه می کند.
از مغازه که بیرون می زنند می گوید
– واسه مامانت و حاجی هم یه چیزی بخریم دیگه…
علی سرش را تکان می دهد و همراه هم، برای حاج خانم روسری و برای حاج محمدهم پیراهن طوسی رنگی می گیرند.
همراه هم از پاساژ خارج میشوند و اینبار ماهک با هیجان میخواهد به پارک کوهسنگی بروند و برای علی با خنده، از خاطرات کودکیاش با خواهرش، در کوهسنگی میگوید.
علی با حوصله به حرفهایش گوش میدهد و برای خندهها و ذوق های کودکانهی نو عروسش، از ته دل، لبخند میزند.
پارک بزرگ کوه سنگی، در گرگ و میشی هوای عصر، زیباتر دیده میشوند…
صدای آب و هیاهوی مردم، خندههایشان، او را یاد خواهرش میاندازد.
با این که حسرت توی دلش تلنبار میشود، اما سعی میکند همراه علی بخندد و خوشگذرانی کند…
شب، با وجود خستگی، قبل از رفتن به هتل، به حرم سری میزنند، زیارت میکنند و علی توی صحن، با صدای خش دار و مردانهاش، دعا میخواند.
دعایی که او نمیداند کدام است اما به دلش مینشیند و چشمانش را میسوزاند.
– خستهای؟!
با وجود خستگی لبخند میزند…
لبخندی که نگاه علی را برق میاندازد
– آره… چشمام میسوزه.
میایستد و دستش را سمت دخترک خسته دراز میکند
– پاشو…
ماهک چند لحظهای خیرهی دست دراز شدهی علی میماند و سپس با همان لبخند و قلبی کوبان، دست توی دستش گذاشته و میایستد.
علی زیارتنامه را دست ماهک میدهد و با دو دست، با حوصله، مشغول فرستادن چتریهای ماهک، توی شال میشود.
– چتریهات بلند شدن….
– آره، میخوام یکم بلند بشن قاطی موهام بکنمشون.
چادر کشدار را هم روی سر همسرش مرتب کرده و پچ میزند
– نکن…
سر بالا میگیرد تا چشمان براق علی را واضحتر ببیند و با گیجی میپرسد
– چی؟!
علی بعد از مرتب کردن چادر دخترک، لبخند دیگری زده و زیارتنامه را از دستان ماهک میگیرد
– چتریهات رو میگم… بلند نکن. کوتاه قشنگه.
میگوید و نمیداند چه آشوب و ولولهای درون سینهی دخترک به راه میاندازد.
کف دستش را آرام روی بازوی دخترک میکوبد و میگوید
– تا تو کفشهات رو بپوشی، منم این رو میذارم جاش و برمیگردم.
تنها سر تکان میدهد، نمیداند چه واکنشی باید نشان بدهد وقتی درونش انگار آتش گرفته است و قلبش بی وقفه، بلند و تند میکوبد.
علی که دور میشود، نگاهش روی گنبد طلایی گیر میکند و پچ پچ میکند.
– میشه مهرم رو تو دلش بذاری داداش رضا؟! من به یه ذره دوست داشتنشم قانعم.
لبهایش را روی هم میفشارد و سرش را کج کرده و صادقانه اضافه میکند
– یه ذره بیشتر از چیزی که بهار رو میخواست.
میگوید و قدمی به عقب برمیدارد…
خسته است و چشمانش میسوزد اما دلش نمیخواهد به هتل برگردد.
علی همانطور که گفته بود، تا او کفشهایش را بپوشد، خودش را میرساند و پلاستیکی که ماهک روی زمین میاندازد را برمیدارد.
– میخواستم برش دارم خودم….
علی حین انداختن پلاستیک کفشش توی سبد میگوید
– میدونم عزیزم.
به هتل که میرسند، ماهک خیلی سریع شالش را درمیآورد و مقابل آینه میایستد.
چتریهایش را روی پیشانی ریخته و چهرهی خودش را توی انعکاس آینه، مینگرد.
« کوتاه قشنگه…»
کاش قیچی با خود آورده بود تا همین حالا، چتریهایش را کوتاه میکرد…
دکمههای مانتویش را درمیآورد و از توی آینه، نگاهی به علی که پشت به او ایستاده میاندازد و میپرسد
– کی برمیگردیم نیشابور؟!
علی که برمیگردد، نگاه ماهک از توی آینه سمت جهبهی کوچک مخمل برمیگردد و چشم باریک میکند…
– هر وقت تو بخوای…
صدای علی را میشنود، اما حواسش پی آن جعبهی سرمهای رنگ است و محتوای داخلش…
برای او هدیه خریده بود؟!
علی که پشت سرش میایستد، دیگر آن شیء توی دستش را نمیبیند و نگاهش را توی آینه بالا میکشد.
– اگه دلت بخواد یه سر هم میریم سمت شمال….
چیزی نمیگوید…
هیچ چیز به ذهنش نمیرسد وقتی دستان علی بالا میآید و گردنبندی نقره را از سرش رد کرده و به گردنش میرساند.
قفسهی سینهاش چیزی تا شکافته شدن ندارد و پلک هم نمیزند…
حروف لاتین توی ستارهی گردنبند را میخواند و ضربان قلبش اوج میگیرد
« علی »
واای این پارت خیلی خوب بود.
میشه صمیمیت سینا و ماهک رو بیشتر کنین؟
واییی.قلب قلبی شدم نور جونم.مرررسی.😘
کجایی نیستی مدتیه؟🤔
یه برنامه نصب کردم,فکر کنم گوشیم ویروسی شده,تلگرام و بعضی ساینا برام باز نمی شد,البته یه کم سرم هم شلوغ بود🤕🙁