رمان زهر چشم

رمان زهرچشم پارت ۱۲۴

3.9
(9)

عقب که می‌کشد، نفس حبس شده‌ام را مقطع بیرون می‌فرستم و لب زیرینم را بین دندانم می‌گیرم.

انگار خواب نبود…
او مرا بدون هیچ اجبار و شرط و شروطی بوسیده بود.

دستش را از پشت گردنم برمی‌دارد و طوری خونسرد و عادی برخود می‌کند که انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده است و این مرا عصبی می‌کند.

چرا این لمس‌های کوتاه، مانند من، او را هم بی‌تاب نمی‌کرد؟!
ضربان قلبش را بالا نمی‌برد و نفسش را نمی‌برید؟!

– واقعاً گفتم… برای چند لحظه حواسم پرت شد.

این بار من هستم که فاصله می‌گیرم تا بیشتر از این خودم و اراده‌ام را نبازم و به سالن اشاره می‌کنم

– منتظرن…

همراهم، راهروی کوتاه را رد می‌کند و جواب سلام بلند رها را با جدیت می‌دهد.
دست دراز شده‌ی سینا را میان انگشتانش، ملایم می‌فشارد و آن‌ها را با همان جدیت دعوت به نشستن می‌کند و خودش، به بهانه‌ی عوض کردن لباس‌هایش، وارد اتاق خواب می‌شود.

اتاق خوابی که همه چیزش مشترک بود جز تختش.

– پیس… ماهی!

با صدای پچ مانند سینا نگاه از در بسته‌ی اتاق می‌گیرم و سمت آن‌ها می‌چخم و سینا همانطور که دوباره دستش را روی مبل پشتی رها می‌گذارد، می‌پرسد

– ارث باباش رو خوردیم اینطوری عداوت می‌کرد؟!

اخم می‌کنم، اما قبل از اینکه جوابش را بدهم رها می‌گوید

– یعنی چی سینا؟! داداشمه‌ها!

– آخه دورت اون چشمای شاکیت برم ندیدی چه اخم کرده بود؟!

قبل از اینکه رها جوابش را بدهد، آرام می‌گویم

– به خاطر اینه که هنوز عقد نکرده، عین زن و شوهرای چندین و چند ساله می‌رین مهمونی.

– چه ربطی داره؟! من داشتم میومدم، رها رو هم آوردم. بهونه واسه اخم پسدا نمی‌کنه شوهرت؟!

– داداش منم هستا!

سمت رها می‌چرخد و لبخند می‌زند

– خب داداشت تو…

– داداشش چی؟!

با صدای علی هر دو سمت او می‌چرخند و سینا خیلی سریع دستش را می‌کشد اما انگار علی آن دستی که انگار رها را در آغوش گرفته بود را دیده بود.

– می‌‌گفتم انگار داداشت خسته‌س. کاش یه وقت دیگه می‌اومدیم.

به جمله‌ی هوشمندانه‌ی سینا می‌خندم و وارد آشپزخانه می‌شوم تا برای علی هم شربت درست کنم. گوش‌هایم را اما تیز می‌کنم تا صدایشان را بشنوم.

– خسته نیستم. خوش اومدین.

علی خیلی بهتر از می‌توانست مهمان‌نوازی کند و با مهمانانش با آرامش و خونسردی حرف بزند.
من اما هیچ وقت نتوانسته بودم مهمان نواز خوبی باشم. راحت و بی خیال بودم و ترجیح می‌دادم مهمان خودش از خودش پذیرایی کند و مطابق میل من حرف بزند.

در ادامه بحث‌شان به کار کشیده می‌شود و من میان صحبت‌هایشان، مقابل خم می‌شوم تا لیوان شربتش را بردارد.

نگاهش را بالا می‌کشد و با تشکر آرامی لیوانش را برمی‌دارد و من، روی مبل کناری‌اش می‌نشینم.

– نمی‌خوام برگردم اداره.

قبل از اینکه علی چیزی بگوید، من می‌پرسم

– چرا؟! تو که…

او اما با جدیت میان کلامم می‌گوید

– دلیلی نداره…

ابرویم را بالا می‌اندازم و نگاهم را در چهره‌ی مردانه و جدی‌اش طول می‌دهم که رها بلند رو به علی می‌گوید

– داداش کی می‌خواین برین ماه‌عسل؟

نگاه من بالاخره از چهره‌ی سینا کنده می‌شود و پسرک کینه‌ای نمی‌خواست پدر و برادرش را از ته دل ببخشد؟!

– هنوز نمی‌دونم… ماهک؟!

لبم را تر می‌کنم و لبخندی روی لبم می‌نشانم. آرنج دستم را به دسته‌ی مبل تکیه داده و می‌گویم

– فردا بریم.

او می‌خندد و رها خیلی سریع می‌پرسد

– کجا؟!

پا روی پا می‌اندازم و نیم نگاهی به سینا می‌اندازم و خیره توی چشمان علی می‌گویم

– مشهد…

گفته بودم مشهد اما به برگشتن به آن شهر و اینکه ممکن است با یکی از اعضای خانواده‌ی عمویم روبرو شوم فکر نکرده بودم.

خواسته بودم به خودم ثابت کنم نمی‌ترسم…
با این که می‌دانستم برای روبرویی با عمو یا اهورا آماده نیستم، اما با جرأت برای ماه عسلم، آن شهر را انتخاب کرده بودم.

رها و سینا شامشان را می‌خورند و سینا حین دست دادن با علی می‌گوید

– رها رو می‌رسونم.

علی با اخم قبول می‌کند و به محض رفتنشان می‌پرسم

– تو با سینا مشکلی داری؟

مقابل تلویزیون می‌نشیند و بعد از برداشتن کنترل، کوتاه نگاهم می‌کند

– نه، چطور؟!

– طوری نگاهش می‌کنی انگار می‌خوای بزنیش.

با خنده کانال تلویزیون را عوض کرده و روی شبکه‌ی خبر نگه‌میدارد.

– به نظرم همه‌ی برادرها، با کسی که با خواهرشون یه سر و سری داره مشکل دارن.

متعجب می‌خندم

– اون نامزدشه!

با جدیت سمتم می‌چرخد

– ولی هنوز عقد نکردن!

– خب می‌کنن… به خاطر اینکه قراره عقد کنن و زندگی تشکیل بدن نامزد کردن دیگه!

نفس عمیقی می‌کشد و نگاهش را به صحفه‌ی تلویزیون و زن مجری که اخبار می‌گوید، می‌دوزد.

منتظر می‌مانم چیزی بگوید او اما سکوت می‌کند و من دلم نمی‌خواهد اینگونه خیره به جایی باشد و حواسش به من نباشد.

– علی؟!

– جان!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا : 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا