رمان زهرچشم پارت ۱۰۴
پاکت کوچک خرید را توی دستش جابهجا میکند و خودش را مقابل راه علی میاندازد و قدم هایش را به پشت برمیدارد.
– میگم علی…
علی با جدیت میگوید
– مواظب باش میخوری زمین.
دخترک اما بیتفاوت به جملهی علی، کودکانه میپرسد
– برام بستنی قیفی شکلاتی میخری؟
علی با اخم بازویش را میگیرد و قبل از اینکه دخترک با مردی که سمتشان قدم برمیدارد و مشغول حرف زدن با گوشیاش است برخورد کند، سمت خودش میکشد.
– مواظب باش میگمت…
– مواظبم من…
نفس عمیقی میکشد و سمت دخترک میچرخد. با چشمان مظلوم شده و لبهای آویزان ماهک باید چه کار میکرد؟
– باشه، بریم ماشین میخرم.
دخترک مانند چسب به بازویش میچسبد
– همینجا بخر بخوریم.
علی اخم کرده دست روی مچ دست ماهک میگذارد تا او را از خودش جدا کند و در همان حین میپرسد
– میخوای جلوی این همه آدم مثل بچهها بشینی بستنی لیس بزنی؟
– آره مگه گناهه؟
دست پشت گردنش میبرد و این دخترک چند سالش بود؟
– گناه نیست عزیز دلم، فقط…
میان کلام علی، ماهک با یاغیگری میگوید
– فقط چی؟ نکنه به خاطر افکار مسموم و زنگ زدهی مردا، زنا حق ندارن بستنی هم بخورن؟
علی که حرفی نمیزند، دخترک با خشونت میپرسد
– چرا جواب نمیدی؟
– مگه میذاری حرف بزنم؟
ناخودآگاه عصبانیتش ته میکشد و لبخند روی لبش مینشیند که خیلی زود قورتش میدهد
– خب بگو…
– اگه خوشت میاد بستنی بخرم و تو همینجا بشینی و لیس بزنی و مردم نگاهت کنن، باشه میخرم.
چیزی از اخم ماهک کم نمیشود و علی آرام میپرسد
– خوشت میاد؟
– نه ولی…
علی اما مهلت نمیدهد، همان یک نه کافی است.
– چه معنی داره پس وقتی خوشت هم نمیاد جلب توجه کنی عزیزم؟
ماهک بدون اینکه چیزی بگوید از او جلو میزند و علی نفس عمیقی میکشد.
– ماهک!
دخترک از سرعت قدمهایش کم نمیکند و علی با برداشتن قدمهای بلند خیلی زود خودش را میرساند.
– باشه قهر نکن میرم بگیرم.
پاکت بسته بندی شدهی خریدهایشان را توی دستش جابهجا میکند و در جواب علی میگوید
– سویچ ماشین رو بده من تو ماشین منتظرت میمونم.
نگاه گیج علی باعث میشود با اخم اضافه کند
– وقتیم میگم از عزیزم گفتنت خوشم میاد به این معنی نیست که هر وقتی خواستی خرم کنی ازش استفاده کنی.
علی متعجب میخواهد چیزی بگوید که دختر عاصی دستش را سمتش دراز میکند
– سویچ ماشین.
هر دو بستنی را با یک دست میگیرد و با پشت دست ضربه ای به شیشهی شاگرد ماشین میزند.
دخترک که شیشه را پایین میدهد، سرش را خم میکند
– بیا پایین بخوریم.
ماهک لبخند پر ذوقش را قورت میدهد و علی وقتی تعللش را میبیند صاف میایستد
– اگه نیای مجبور میشم این دو تا بستنی ضکلاتی رو بدم اون دو تا خانومی که رو اون نیمکت نشستن.
نگاهش جستجوگرانه میچرخد برای یافتن آن دو خانومی که علی درموردشان میگوید
– عه! آ سید مگه دارن با بچه حرف میزنن؟
علی با لبخند در ماشین را باز میکند
– بیا پایین ببینمت بچه… اگه بچه نبودی که دنبال اون دخترا نمیگشتی!
ماهک کوتاه آمده و حین پیاده شدن پشت چشمی نازک میکند
– فکر میکردم سیدها دروغ نمیگن.
بستنی را به دست دخترک میدهد و نگاهش روی چتریهای رنگ شدهی دختر، برای چند لحظه ثابت میماند.
– دروغ نگفتم عزیزم، دو تا خانم روی نیمکت ورودی پارکینگ نشسته…
ماهک اینبار برنمیگردد تا آن خانمها را ببیند و یکی از بستنیها را از دست علی میگیرد
– علی؟!
علی به ماشین تکیه میدهد، اولین بار است توی پارکینگ پاساژ، بستنی قیفی میخورد.
– بله!
دخترک پشت چشم نازک میکند
– وقتی صدات میکنم باید بگی جانم، اینا رو هم من باید یادت بدم؟
علی با خنده سرش را به چپ و راست تکان میدهد و ماهک با ناز چتریهای رنگیاش را روی پیشانیاش تاب میدهد.
**
با دیدن اتومبیلی آشنا و قامتی آشناتر، درست مقابل در خانهی حاج محمد استرس به جان قلبش میافتد و نگاهش سمت علی کشیده میشود.
زنهای چادرپوشی که گوشهای جمع شدهاند دستش را مشت میکند.
بهار هم بینشان حضور دارد و میداند، عماد استوار برای سلام و احوال پرسی نیامده است.
– علی؟!
جان میکند تا اسم علی را بگوید و علی با اخم ماشین را پارک میکند.
– پیاده شو…
کف دستش را به مانتوی بهارهی گلبهی رنگش میکشد و بغض دارد
– نمیشه الآن نریم؟!
علی با اخم کمربندش را باز میکند و سمت دخترک برمیگردد
– نه! مامانم و حاج عموم مسئول کارای من نیستن.
علی پیاده میشود و او اما هیچ نایی برای پیاده شدن ندارد…
میترسد از حرفهای عماد…
علی خودش را به حاج محمد و عماد میرساند و عماد زودتر از حاج محمد سمتش نگاه برمیگرداند و پوزخند صداداری میزند
– هه! ببین کی اینجاست! آقا دوماد گل و گلاب!
علی اخم کرده سمت حاج محمد برمیگردد و مرد زیر لب صلوات میفرستد و تند تند دانههای تسبیح را بالا و پایین میکند
– شما بفرمایید تو حاجعمو… عماد با من کار داره.
دخترک با دست و دلی لرزان پیاده میشود و صدای بلند عماد بند بند استخوانهایش را میلرزاند.
– چرا بره تو داداش؟! نمیخوای بفهمه نامزدت پس موندهس؟