رمان زهرچشم پارت ۱۰۰
حاجی میخندد و اما حاج خانم لبی گزیده و به شیطان لعنت میفرستد.
علی هم چیزی از مادرش کم ندارد و با چهرهای سرخ شده چیزی زیر لب میگوید.
شاید به نظرشان بیحیا بودم، ولی با خودم نبود که دلم نمیخواست طولش بدهیم.
اگر با من بود همین امشب عقد و عروسی را هم به پا میکردم.
– البته که اجازه هست بابا جان…
به محض گفتن جملهاش میایستم و نگاه منتظرم را به علی میدوزم که حتی گوشهایش هم به سرخی میزند.
– علی!
صدای حاج محمد باعث میشود نگاه از فرش زیر پایش بگیرد و نگاه به حاج عمویش بدوزد
– جانم حاجی؟!
حاج محمد به جای جواب دادن به سؤالش، با سر به من اشاره میکند و علی با تردید میایستد.
چهرهی سرخ و برافروختهاش نشان میدهد هیچ میلی به حرف زدن با من ندارد و من اما بیتفاوت، قبل از او سمت در شیری رنگ اتاقم قدم برمیدارم.
به محض ورودمان به اتاق میپرسد
– تو خجالت نمیکشی؟
شانه بالا انداخته و روی تخت مینشینم
– چرا باید خجالت بکشم؟
دستی پشت گردنش میبرد و نفس عمیق میکشد و من اینبار میپرسم
– حرف زدن با تو مگه خجالت آوره؟
سرزنشگرانه که اسمم را میگوید تابی به سرم میدهم و به رسم عادت دستی به پیشانی بدون چتریام میکشم.
– ماهک!
– جون؟!
استغفرالله محکمی میگوید که شانه بالا میاندازم و میپرسم
– نمیخوای ازم بپرسی انتظارم از همسر آیندهام چیه؟
سرش را با تأسف به چپ و راست تکان میدهد و روی صندلی میز کامپیوتر سینا که من آن را تبدیل به میز آرایش کرده بودم، مینشیند
– بچهای ماهک…
سرم را کج میکنم و کمی شالم را شل میکنم
– چرا؟ چون میخوام بگم انتظارم از همسر آیندهم چیه میگی بچهم؟
به جای اینکه سوالم را جواب بدهد، میپرسد
– خب انتظارت چیه بلای جون؟
لبهایم را جمع میکنم و با دلخوری ساختگی دست به سینه میزنم
– نمیخوام اصلاً… هنوز ازت چیزی نخواستم میگی بلای جونم.
کوتاه میخندد و سرش را تکان میدهد
– باشه عزیزم… بگو انتظارت چیه؟
انگار دست توی سینهام برده و قلبم را نوازش میکند…
نفس عمیق و مقطعی میکشم و من عزیزش بودم؟!
پایم را روی پا میاندازم و دستانم را کنارم به تخت تکیه میدهم.
کش آمدن لبهایم را نمیتوانم کنترل کنم و قلبم طوری میکوبد که حس میکنم به زودی سینهام را شکافته و بیرون میزند.
– اول اینکه هر روز صد بار بهم بگی عزیزم.
اینبار کمی بلندتر میخندد…
سرش را تکان میدهد و نگاهم میکند.
احتمالاً به نظرش احمقترین دختری هستم که تا به حال دیده.
– خب؟
– هر روز هم باید ببوسیم. یه بار نهها…
میان کلامم میگوید
– اونم لابد صد بار؟!
لبم را گزیده و خودم را جلو میکشم
– نه دیگه اون عزیزم بود، این روزی دویست باره.
دست به صورتش میکشد و زیر لب چندین بار ذکر میگوید و من پر از شیطنت خودم را جلو میکشم
– ای کلک! داری به بوسیدنم فکر میکنی که اسلامت به خطر افتاده؟
– ماهک؟!
بیتفاوت به لحن سرزنشگرانهاش، با شیطنتی که توی وجودم قد میکشد، میگویم
– این که ذکر و تکبیر نداره سید… بوسیدن زنت که گناه کبیره نیست!
نگاهم میکند و آرام میگوید
– اون بیرون گفتی بیایم اینجا که در مورد اینا حرف بزنیم؟
– خب میخوای چیکار کنیم؟
بلند لاالهالاالله میگوید و من دستانم را روی پاهایم میگذارم و کمر صاف میکنم.
– باشه… اصلا تو حرف بزن… انتظارت از یه خانوم خونهت چیه؟
دلم برای خانم خانهای که میگویم ضعف میرود و او هم انگار متوجه ذوقم میشود که ابرو بالا میاندازد…
– صداقت و وفاداری توی زندگی از همه چیز مهمتره.
ابروی من هم بالا میپرد و ناخودآگاه نیشخندی روی لب مینشانم و چشم باریک میکنم.
– مطمئنی میتونی صادق باشی؟
سرش را تکان میدهد
– تموم تلاشم رو میکنم.
آهانِ پر کنایهای زیر لب میگویم و دیگر حرفی نمیزنم.
– پسرم چند لحظه بیا توی حیاط حرف دارم باهات…
علی زیر لب چشم کوتاهی میگوید و ماشین را کنار دیوار پارک میکند. پیاده میشوند و صدای مادرش را میشنود که رو به رها با تشر میگوید
– آخه مگه بچهای رها؟ هر بار تو ماشین میخوابی.
وارد حیاط که میشوند، رها و حاج خانم به داخل خانه میروند و علی همراه عمویش، روی تخت نشیمن زیر درخت خرمالو مینشیند.
– چیزی شده حاج عمو؟
حاج محمد عمامهی سیاهرنگش را از روی سر برمیدارد و روی زانویش میگذارد.
– معلومه که مهر تو به دل دخترم نشسته که توی چشمهاش، ستاره بارون بود امشب.
علی نگاهش را پایین میاندازد و حاج محمد با جدیت میپرسد.
– تو چی علی؟ چرا حس میکنم هیچ حسی نداری؟
علی که دستش را بند گردنش میکند، حاج محمد اخم میکند. دلش میخواهد بگوید به خاطر ماهک و به فساد کشیده نشدنش این تصمیم بزرگ را گرفته…
به خاطر مادرش و مادرانههایش…
به خاطر مادرش و لرزش صدایش وقتی گفته بود:« من به تو اعتماد دارم علی ولی اون دختر تو اون وضع تو خونهی تو بود… میخوای به خدا چه جوابی بدی؟»
ماهک اگر دستش را کسی نمیگرفت خودش را به تباهی میکشاند. باید کسی کمکش میکرد و او انتخاب کرده بود خودش باشد.
– علی؟!
صدای حاج محمد باعث میشود سر بالا بگیرد و آرام جواب بدهد
– رها چند روز پیش بهم گفت به خاطر دور کردن خودم از دختر مش باقر به ماهک پیشنهاد ازدواج دادم. شما هم اینطور فکر میکنید حاج عمو؟
حاج محمد با اخم جوابش را میدهد
– البته که نه! من که مثل رها نادون نیستم نشناسم تو رو… فقط میخوام بهت بگم اگه به اون دختر که وقتی نگاهت میکنه چشمهاش ستاره بارون میشه، علاقه نداری، چرا خواستیش؟
علی که دهان باز میکند چیزی بگوید، حاج محمد اضافه میکند
– برای یه زن، هیچی بدتر از این نیست که همسرش دوستش نداشته باشه.
– حاج عمو…
– صبر کن حرفم رو بزنم…
علی لبهایش را روی هم میفشارد و دستش را اینبار به چانهاش میکشد
– اون دختر دلش شکستهس. اگه تو هم بخای بشکنیش با من طرف میشی پسرم.
علی پلک میبندد و نمیداند چه بگوید…
– در مورد دختر باقر چیزی میدونه؟
سرش را به چپ و راست تکان میدهد و با صدای بمی میگوید
– نمیدونه حاج عمو. به نظرم نفهمه هم بهتره. فهمیدنش جز به هم ریختن ماهک هیچی نداره چون مال سالها پیشه.
– بدونه بهتره…
حرفی نمیزند چون نظرش با حرف حاج محمد مخالف است. آن دخترک یاغی کافی بود بداند آن یادداشت و گوشوارهی شکسته متعلق به بهار است.
آن گوشواره و یادداشت را توی فاضلاب انداخته بود دخترک عاصی…!
حرف دیگری نمیزند و حاج محمد دست روی زانویش میگذارد.
مرسی,نور جونم.چقدر ماهک گناه داره.طفلکی فقط یه ذره محبت و عشق و توجه میخواد.😑