رمان زهرچشم پارت۹۴
بیدار نمیشود و من لبهایم را جمع کرده و تابی به سرم میدهم…
– تموم شب هم با داداشت بودم، ناکس رو نکرده بود اینقدر میتونه جنتلمن باشه.
دلم میخواهد به خاطر اینکه مرا برازندهی علی نمیداند، اذیتش کنم. به خاطر اینکه به من حس بیلیاقت بودن القا کرده بود.
خم میشوم و پتو را از روی سرش میکشم و اما با دیدن جای جالیاش و بالشتهایی که جای خالیاش را روی تخت پر کرده چشمانم گرد میشود.
دخترک لعنتی کدام گورستانی بود که خانوادهاش را پیچانده بود؟
تقهای که به در میخورد باعث میشود خیلی تند و سریع پتو را دوباره روی بالشتها بکشم و سمت در پا تند کنم.
قطعاً کنار سینا بود و من میدانم با آن سینای لعنتی چه کار کنم. دختر فراری دادنش کم بود که به محسناتش اضافه شده بود…
در را باز میکنم و قبل از اینکه به او اجازهی ورود بدهم، خود، از اتاق جارج میشوم.
– خوابه علی… سرش درد میکنه.
اخم کرده میپرسد
– چی شده؟
قصد داخل شدن به اتاق را دارد و من با چشمانی گرد شده در را تا نیمه میبندم
– چیکار میکنی؟ لباسش مناسب نیست.
اخمش غلیظتر میشود و آرام میپرسد
– یعنی چی لباسش مرتب نیست؟
لبم را تر میکنم و حس بدی از دروغ گفتنم، بیخ دلم میچسبد.
– یعنی اینکه اینجا اتاق یه دختر جوونه و دخترا هفت روز تو ماه حالشون خوب نیست، میخوای کامل برات توضیح بدم با رسم شکل؟
#زهــرچشـــم
#پارت331
با چهرهای سرخ شده عقب میکشد و نگاهش را با ذکری زیر لب میگیرد که با خنده از اتاق کامل خارج شده و در را میبندم.
دخترک خیره سر چطور میتوانست به این خانه و خانواده دروغ بگوید و بیهوده نگرانشان کند؟!
– حالا رو ترش نکن سید، پریود شدن مال زناست، تو چرا سرخ میشی؟
– ماهک بس کن…
– باشه توام بس کن بس کن… انگار چی گفتم حالا.
میگویم و قبل از او وارد سالن کوچکشان شده و با پررویی تمام مقابل سفرهی صبحانهشان مینشینم.
حاج محمد سبد سنگکها را سمتم میکشد و با مهربانی لب میپرسد
– حالت چطوره دخترم؟ چه خبر از درس و دانشگاه؟
بزاق دهانم را قورت میدهم و وقتی میخواهم جوابی به سؤالش بدهم، حاج خانم سینی چای را کنار سفره میگذارد و میگوید
– رها حالش خوب بود دخترم؟
شالم را جلو کشیده و چتریهایم را معذب داخل شالم فرو میکنم و زیر چشمی علی را م یبینم که کنار حاج عمویش مینشیند.
– خوبه ولی گفت یکم استراحت کنه بهتر میشه.
سرش را تکان میدهد، یکی از چایها را مقابلم میگذارد و اینبار حال همسرش را میپرسد.
– حال شما چطوره حاجی؟
حاج محمد جوابش را با شوخی و خنده میدهد و من نگاهم را سمت علی که مشغول هم زدن چای شیرین شدهاش است میدوزم.
این روزها اخمی کمرنگ میهمان ابروهایش شده که چهرهاش را جذابتر نشان میدهد.
انگار سنگینی نگاهم را حس میکند که نگاه بالا میگیرد و من با خنده چشمکی به چشمان رنگیاش میزنم.
حاج خانم کنارم زیر لب استغفار میفرستد لبم را میگزم و سرم را پایین میاندازم.
شیطنت کوچک و ریزم را دیده بود و او هم مانند پسرش استغفار میگفت.
#زهــرچشـــم
#پارت332
صبحانه را که میخوریم، با بهانهی دستشویی از خانه خارج میشوم و زیر درخت خرمالو با سینا تماس میگیرم.
طولی نمیکشد که تماس وصل میشود و صدای بشاشش به عصبانیتم بیشتر دامن میزند.
– سلام آبجی کوچیکه…
بی اهمیت به چرب زبانیاش، از بین دندانهایم غرش میکنم
– رها پیش توعه؟
– چطور مگه؟ چیزی شده؟
چینی به بینیام میدهم و نگاهم سمت در ورودی خانه میچرخد
– خدا سنگت کنه سینا… دختره رو دزدیدی؟
– چه دزدیدنی بابا؟! زنمه خب.
چشمانم گشاد میشوند و با صدای کنترل شدهای میغرم
– چه زنی مرتیکه؟ دختره خونوادهش رو پیچونده… منم مجبور شدم بهشون دروغ بگم… کجایین شما اوسکلا؟
– فهمیدن؟
دلم میخواهد کتکش بزنم. هم او را، هم به گفتهی خودش زن بی مغزش را…
صدای رها را میتوانم از آن سوی خط بشنوم و بیشتر به هم بریزم
– بدبخت شدم سینا… چیکار کنم؟ حاجبابام تو روم نگاه نمیکنه اگه بفهمه یه شب…
سینا میان کلامش میگوید
– نترس قربونت برم، ماهی نمیذاره چیزی بفهمن تا رفتن تو… هوات رو داره، مگه نه آبجی کوچیکه ؟
دندانهایم را روی هم، محکم فشار داده و پچ میزنم
– خر خودتی سینا…
میگویم و بیتفاوت به مثل اسفند بالا و پایین پریدنش، تماس را قطع کرده و حالت هواپیمای گوشیام را فعال میکنم.
دستت درد نکنه نور جونم.کاش یه کم طولانی تر بود,یا زود به زود میگزاشتید.پارتاش کوتاهه 😥دیر به دیر هم هست.👀