رمان زهرچشم پارت۲۹
لبهایش را توی دهانش فرو میبرد تا دروغ خواهرش را به رویش نیاورد و اما نمیتواند نگاه خشمگینش را کنترل کند.
نگاهش باعث میشود آب دهانش را با استرس فرو داده و روی پاهایش جابهجا شود.
– به هم خورد.
چشم ریز میکند و تک تک حرکات رها را زیر نظر میگیرد، دخترک شوکه نمیشود و اما ادای انسانهای متعجب را درمیآورد.
خواهرش را آن دخترک سبکسر به این دختر روبرویش تبدیل کرده بود؟!
– عه! چرا؟!
نفس عمیق میکشد و میان موهای کوتاهش دست میبرد. چقدر اعتماد شکستهی بین خواهرش اذیت کننده است.
– چون دوستت یه مهلکه راه انداخت و رفت.
میبیند که رنگ از رخ رها میپرد و نفسش پله پله بالا میآید…
صدای لرزانش اینبار پر از بهت است و ناباوری…
– چی؟!
علی با چشمانی باریک شده سرش را کمی کج میکند
– دوستت اومد همه چی رو به هم ریخت و رفت، محسن استوار هم دستگیر شد.
رها با صدایی لرزان، بیتفاوت به جملهی علی میپرسد
– ماهک تو جشن بود؟! مطمئنی؟!
چرا نمیتوانست پای آن دخترک لعنتی سبکسر را از توی زندگی خواهرش کوتاه کند؟!
اخم کرده کمرش را خم میکند تا همقد رها شود.
– مگه من بهت نگفته بودم خوشم نمیاد با این دختره مراوده داشته باشی رها؟! چرا حرف گوش نمیکنی؟
اشک رها میچکد و میپرسد
– ماهک اگه تو مهمونی بود چرا تلفنش خاموشه؟! چرا هیچکس ازش خبر نداره؟!
عصبی کمر صاف میکند
– باورم نمیشه که اصلاً به چیزایی که میگم اهمیت نمیدی رها… من دارم چی میگم، تو فکرت کجاست!
رها دست و پایش را گم میکند، اشکی روی گونهی یخزدهاش میلغزد و با بغض لب میزند
– داداش ممکنه ماهک تو خطر باشه.
اخم علی کورتر میشود. هر چه تلاش میکند آرام باشد و صدایش را بالا نبرد نمیتواند.
با عقلش جور درنمیآید کارها و حرفهای خواهر کوچکش.
– علی من باید برم ببینمش، اگه گیر عامر بیوفته اون عوضی میکشدش.
نفسش را پر از خشم و عصبانیت بیرون میفرستد و خیره توی نگاه اشکی رها، آرام پچ میزند.
– تو میدونستی برادر نهال رو محسن کشته؟!
رها پر بغض نگاه میدزدد و صدای علی بیاراده بالا میرود.
– حرف بزن رها…
شانههای دخترک بالا میپرد و نگاه فراریاش سمت در ساختمان کشیده میشود.
– آرومتر داداش…
مکث میکند و با صدای تحلیل رفتهای اضافه میکند
– میدونستم.
هق میزند و دست لرزانش بند پیراهن مردانهی علی میشود
– داداش خواهش میکنم من و ببر پیش ماهک… میکشنش. عامر میکشتش.
علی دست خواهرش را با خشونت پس میزند و مغزش هر لحظه بیشتر فشرده میشود.
انگار عصبهایش نبض میزنند.
– عامر و استوارها چه ربطی به دوست تو داشت؟!
فکری توی ذهن داغش جرقه میزند و از بین دندان هایش میغرد
– میخواست انتقام نیما رو بگیره؟! باهاش رابطه داشت؟!
دخترک با بغض نگاهش میکند…
نمیتواند وقت را با نشستن و تعریف کردن تلف کند. ملتمس دوباره پیراهن پرادرش را چنگ میزند.
– به خدا میگم برات… ولی قبلش باید ببینمش. اون خودش رو به کشتن میده.
علی با فکی فشرده شده نگاهش میکند و رها با فکی فشرده شده پچ میزند
– خواهش میکنم علی… تو رو به حرمت اسمی که روته اون دختر تک و تنهاس تو این دنیا، کسی رو نداره.
علی برای بار دوم دست رها را پس میزند و با صدایی خشدار و عصبی میگوید
– قسم نده… برو لباس بپوش بیا بریم.
رها با بغض گونههای خیسش را پاک میکند و از ترس اینکه برادرش پشیمان شود، خیلی سریع به داخل ساختمان پا تند میکند.
علی یقهی پیراهنش را باز میکند و بارها دست پشت گردنش میکشد. آن دخترک بیپروای توی مهمانی که خود را به غلیظترین شکل ممکن آراسته بود، اصلا به کسانی که میخواهند خود را به کشتن بدهند شباهت نداشت.
نگاه سیاه آن دخترک لعنتی، پر بود از غرور و پیروزی…
رها خیلی زودتر از هر بار آماده میشود و با استرس و ترس خود را به علی میرساند.
علی اما قبل از اینکه قدم از قدم بردارد، پچ میزند.
– تو ماشین همه چیز رو برام توضیح میدی رها.
میگوید و تأکید میکند
– بدون دروغ…
دخترک نگاه میگیرد و سرش را بالا و پایین میکند. توی دلش انگار یک طوفان تمام نشدنی شروع شده و هر چه میگذرد، تندتر و خانهخراب کن تر میشود.
پارت ۲۸ رو نذاشتین
انگار مشکل پیش اومده ارسال نشده الان فرستادمش