رمان راز یک سناریو

رمان راز یک سناریو پارت 7

4.7
(3)

***
هوا رو به تاریکی بود. یکی دو ساعتی می شد که مغازه به مغازه می گشتند و بلاخره چیزی که گلی میخواست و با جیب او همخوانی داشت را در مغازه ای دیدند و پسندیدند.
وحید در حال چانه زدن بود که گلی به طرف در به راه افتاد.
وحید سر چرخاند: کجا میری؟
گلی به او نگاه کرد: بیرون… همین مغازه بغلی ام… یه نگاهی به مبل ها میندازم… هنوز مبل نخریدم.
وحید نگاهی به بیرون انداخت. آسمان چیزی بین سیاه و کبود بود: زیاد دور نشو… همین دور و بر باش… داخل هیچ کدومم نمیری… باشه؟
با هرحرف این مرد و هر حمایتش، دانه جوانه زده رشد میکرد و بزرگتر و بزرگتر می شد و شاید روزی می رسید که از دیواره های قلبش شاخه هایش را چون پیچکی آویزان می کرد.
-باشه… همین دور و برم… نگران نباشید.

 

از مغازه خارج شد و نگاه وحید را با خود برد. نگران سر به هوایی گلی و مبل فروشی های هزار پستو بود. به مرد فروشنده نگریست:
-خوب آقا… آخرش چند؟
گلی به مبل فروشی نگاه کرد. هنوز نتوانسته بود دو مبل تک بخرد. اگر هم بود باید سفارش می داد و منتظر می ماند.
تلفنش زنگ خورد: بزرگمهر مصطفوی.
نفسی گرفت: الو.
-سلام.
گلی ایستاد… درست شنیده بود؟ بزرگمهر گفت سلام؟ این سلام در باورش نمی گنجید… گوشی را از گوشش جدا کرد و جلوی صورتش گرفت… اشتباهی در کار نبود، اسم بزرگمهر روی صفحه خودنمایی می کرد.
دوباره به گوشش نزدیک کرد: سلام!
-حالت چطوره؟
متعجب پرسید: تو حالت خوبه؟!
-چطور مگه؟ دوست داری دعوا کنیم؟
-خیلی رو داری… تو میای هوار میکشی و دردسر درست می کنی.
-صاحبخونه چیزی گفته بهت؟
گلی به راه افتاد. نگاهی سرسرکی به مغازه ها می انداخت … بعدی … بعدی… بی آنکه بداند به کجا می رود.
-با داد و بیدادی که تو راه انداختی… بهم گفت از اون خونه درام.
-چه ربطی داره؟ اگه هر مستاجری سرو صدا کنه باید بگن تخلیه کن؟ مملکت قانون داره.
-من بهش نگفته بودم که بچه دارم( کمی مکث کرد)… تو شکمم.
– و در مورد من.
گلی لب برچید: اونم نگفتم.
بزرگمهر سکوت کرد. نگاه گلی به آسفالت خیابان بود که به خاطر چراغهای بزرگ مبل فروشی ها رنگ زردی روی آنها پاشیده شده بود.
-باید بیای باهاش حرف بزنی… من دیگه از اون خونه در نمیام… تو که نمی خوای با این شرایطم دوباره اسباب کشی کنم… تا قبل از اینکه مامانت اینا بیان بیا یه کاری کن… من دیگه خسته شدم… اگه بیرونم کنه خودت باید برام خونه پیدا کنی.
-یه فکری میکنم.
-یه فکری نه… باید… می فهمی باید… محض رضای خدا یه قدم به خاطر من بردار.
-باشه بهت خبر میدم… الآن پشت فرمونم… کاری نداری؟ چیزی نمی خوای؟
-من فقط می خوام تو اون خونه بمونم… اینکارو برای من انجام بده.
-گفتم که باشه… فعلا خدافظ.
وحید از مغازه بیرون آمد و نگاهی به اطراف انداخت ولی گلی را ندید. به یکی دو مغازه اطراف سرک کشید ولی نبود که نبود. دستی میان موهایش کشید. به او گفته بود جایی نرود و حالا چون قطره ای شده بود و در زمین فرو رفته بود.
گوشی اش را درآورد و با او تماس گرفت: مشترک مورد نظر در حال مکالمه است.
پوفی کشید. این دختر زیادی سر به هوا بود. اول که می خواست تنها به خرید بیاید و حالا این موقع شب غیبش زده بود. هر دو طرف خیابان را نگاه کرد. خبری نبود. کم کم داشت عصبانی می شد. دوباره به مغازه های اطراف نگاهی انداخت ولی پیدایش نکرد. نگرانی به عصبانیتش افزوده شد. دست به کمر شد. مرتب بین مغازه ها می رفت و بر می گشت. دوباره تماس گرفت و این بار مشغول نبود.
-الو.
-کجایی؟
-تو یه مغازه.
حرص خورد: کدوم مغازه ای؟ من که چند تای اطرافو گشتم… کجایی تو؟
-تلفنم زنگ خورد … نفهمیدم چند تا رو رد کردم… الآن دارم مبل می بینم.
وحید لب گزید و به آسمان نگاه کرد: الان دقیقا کجایی؟
-گفتم که… تو یه مبل فروشی ام.
-بیا بیرون.
-چی؟
وحید پلک فشرد و محکم گفت: بهت می گم از اونجا بیا بیرون و برگرد همونجایی که بودیم… زود.
و صدای ضعیف گلی به گوشش رسید: باشه.
دست به کمر شد. دوباره هر دو سمت خیابان را نگاه کرد. باید به این دختر می فهماند که این موقع و با وجود تاریکی هوا نباید تنها وارد مغازه ای شود که مشتری دیگری ندارد و صاحب آن مردیست تنها.
به سمت راست که نگاه کرد، گلی را دید که تقریبا می دوید. دستش را مشت کرد. گلی نفس زنان نزدیک شد و گفت: ببخشید… داشتم با تلفن حرف می زدم نفهمیدم چند مغازه رو رد کردم.
وحید نگاهش را گرفت و به سمت خیابان رفت تا راننده وانت را صدا بزند برای بار کردن وسایل. وقتی عصبانی بود ترجیح می داد حرفی نزد مبادا چیزی بگوید که باعث دلخوری بیشتر شود.
گلی سکوتش را که دید، متوجه شد او را ناراحت کرده است. سکوت او موقع دلخوری و عصبانیت از هوار بزرگمهر آزاردهنده تر بود. حداقل بزرگمهر بعدش پشیمان می شد و به سبک خودش عذرخواهی می کرد ولی این مرد باید دنبالش دوید و از دلش درآورد.
دنبالش راه افتاد… قبل از اینکه از روی پل رد شود و وارد خیابان شود، گفت: ببخشید آقا وحید… گفتم که نفهمیدم چی شد.
وحید برگشت و با اخم ، سرش را به طرف مغازه ای که وسایل را خریده بودند، تکان داد: برو وایس دم مغازه… تکونم نخور.
لبهای گلی آویزان شد و زیر لب زمزمه کرد: انگار داره با یه بچه ی دو ساله حرف می زنه…
عرض خیابان را طی کرد و کنار مغازه ایستاد و صدایش را کمی کلفت کرد: تکون نخور… یه پاتم بگیر بالا… عین این ناظمای بداخلاق.
گوشه ای ایستاده بود و تماشا می کرد که چگونه میز و صندلی چهارنفره اش را عقب وانت جا می دهند و در تمام این مدت وحید نیم نگاهی هم به او نینداخته بود. کارشان که تمام شد، وحید با صاحب مغازه دست داد و خداحافظی کرد و دزدگیرماشین را زد و سمت آن راه افتاد و این یعنی که گلی هم سوار شود.
دلش می خواست موقع راه رفتن مثل بچه ها پاهایش را محکم روی زمین بکوبد تا اعتراضش را از سکوت او نمایان کند ولی رفتار این مرد اجازه ی حرکات کودکانه به او نمی داد. در را بازکرد و نشست و کمربندش را بست.
کمی که رفتند به سمت او چرخید و گفت: ببخشید دیگه… کارم اشتباه بود می دونم… شما هم دلخور نباشید.
نگاه وحید همچنان به روبرو.
دیگر باید چکار می کرد تا این مرد روزه ی سکوتش را افطار کند.
معترضانه دست به سینه شد و کمی به طرف در چرخید. وحید این حرکت را که دید فرمان را چرخاند و به سمت کنار خیابان راند و پارک کرد.
با تحکم رو به گلی متعجب گفت: اول که می خوای تنهایی دم غروب بری خرید… بعد سرتو میندازی پایینو تو مبل فروشیا سرک می کشی… حالا هم بهت بر می خوره؟! فکر کردی همه چی بچه بازیه؟ حالیته این وقت شب نباس تنها بیای خرید؟ نمی دونی درست نی، شب تنها بری تو مغازه ای که تهش معلوم نی و هزار تا پستو داره؟ می فهمی تو یه دختری و اشتباهه سرتو بندازی پایینو بری تو هر فروشگاهی اونم شب؟ اینارو نباس که من بهت بگم… چرا حواست به خودت نی؟! می فهمی یه دختری و هزار جور دام جلوته؟ تو الآن امانتی دست من… اگه اتفاقی میفتاد چی؟ چرا اینقدر سر به هوایی؟ رو برمی گردونی از من؟! هی میگم این دهن لامصبو باز نکنمو بهت تشر نزنم ولی مثل اینکه باس گوشتو یه کم پیچوند تا حواست جمع شه و بلایی سر خودت نیاری.
حرفهای وحید، تلخی اشتباهش را به یادش آورد. عجله و سوار ماشینی اشتباهی شدن و عمری تباهی.
سرش را به طرف شیشه برگرداند تا وحید شاهد شکستش نباشد. صدای بوق وانت که پشت آنها پارک کرده بود، باعث شد دوباره به راه بیفتند.
-نگفتم ناراحت شی.. گفتم تا حواستو بیشتر جمع کنی… حالا هم اخماتو وا کن… خوش ندارم از حرفام دلگیر شی… واس همین سکوت می کنم که چیزی نگم طرفمو ناراحت کنم.
و نگاه گلی به فروشگاههایی بود که در شب با چراغ های زرد و سفید زیبا به نظر می رسیدند و سیاهی شب را به سخره می گرفتند. کار او دیگر از مراقب بودن گذشته بود و حاصل اشتباهش را با خود حمل می کرد.
-گلی.
نگاهش همچنان به فروشگاههای پرزرق وبرق: ناراحت نشدم.
وحید نیم نگاهی به او انداخت: پس درست بشین.
گلی برگشت و رو به او گفت: حق باشماست… معذرت می خوام.
وقتی آنقدر مظلوم می شد و زود اشتباهش را می پذیرفت، دل وحید را به بازی می گرفت.
-فکر میکنی شام چی داریم؟
گلی خندید: بهتون نمیاد اهل شکم باشید… آقا ناظم.
وحید ابرویی بالا انداخت و با تعجب گفت: آقا ناظم؟!
-آره دیگه… برو یه گوشه وایسا… دو دست و یه پاتم بگیر بالا… تکونم نخور… آقا ناظمید دیگه.
صدای خنده ی وحید در ماشین پیچید. دلش می خواست دستی دراز کند و بینی کوچک گلی را محکم بکشد ولی فقط به گفتن این کلمات قناعت کرد: کوچولوی بی حواس.
***
کلید انداخت و وارد ساختمان شد. خسته بود و نای ایستادن نداشت. ده صبح بود و تازه از بیمارستان برگشته بود. صدای چرخ را از طبقه ی همکف که شنید، به سمت در رفت و چند ضربه به آن زد. منتظر جواب نماند و وارد شد.
سوده خانم پشت چرخ کارگاهی اش نشسته بود و می دوخت و سپیده هم پشت میزش سوتین ها را برش می داد. سر هر دو به طرف او چرخید. اخم بر چهره ی سوده خانم نشست و سپیده قیچی به دست به او خیره شد. صدای خِر خِر چرخ دوباره بلند شد.
گلی سلامی داد و روی صندلی کرم رنگ مشتری که دیگر به قهوه ای می زد و مخملش ریخته بود، نشست. سپیده جوابش را داد ولی سوده خانم دستش را دو طرف پارچه ای به اندازه کف دست گذاشته بود و تند تند از زیر سوزن رد می کرد.
نفسی گرفت: وقتی رفتم محضرو صیغه اش شدم… گفت از اون خونه درا، میخوام راحت باشم، وسط حسم به بچه ام کسی نباشه… خودش ماموریت کاری داشت، رفت خارج از کشور… منم رفتم دنبال خونه گشتم… هرجا رفتم و گفتم یه زن تنهام و دنبال خونه ام یا بد نگام کردن یا یه جورایی جواب رد بهم دادند… تا اینکه رفتم املاک آقای رستاخیز و اونجا دیگه نگفتم تنهام… گفتم دو نفرم… خوب دروغ نگفتم من و این بچه… آقا وحید از حرف من یه دوستو برداشت کرد و بهم خونه اجاره داد… خونه ی خودشو… ولی یه چند باری که بزرگمهر اومد سر زد یا برادرش یا خود آقا وحید… یکی از مردای ساختمون فکر کرد یه بدکارمو مزاحمم شد و حتی یه شب یه از خدا بی خبر اومد و در خونه رو زد که منم خیلی ترسیدم… به آقای رستاخیز گفتم اونم این خونه رو برام پیدا کرد ولی هنوز نمیدونه … نه اون نه خانواده اش که من یه بچه تو شکمم دارم و این بچه یه پدرداره…
-تا کی؟
گلی به سوده خانم که به دیوار تکیه داده بود، نگریست: چی تا کی؟
نگاه سوده خانم سخت بود: تا کی میخوای بهشون نگی؟
لبهای آویزان گلی حکایت از دل غمگینش می داد: زیاد طول نمی کشه… یه ماه دیگه که شکمم اومد بالا خودشون می فهمن.
-تو داری باهاشون بازی میکنی… می فهمی کارت درست نیست؟ سرتو مثل کبک کردی تو برف دختر…
اشک در چشمان گلی نشست. حرف زد و از غده های سرطانیش گفت که لحظه به لحظه او را ناتوان تر می کردند:
-من یه زن صیغه ایم که همه به خودشون این اجازه ارو میدن قضاوتم کنند… غریبه و خودی نداره… همه محقن واسه حکم دادن… نانجیب… بی آبرو… خونه خراب کن… تخت گرم کن…
منو نیگا سوده خانم… من یه دخترم…( با انگشت محکم به سینه ی پردردش زد)
من یه دخترم که ناخواسته زن شدم…
یه گله مرد باعث شدن من زن بشم…
خواستن لحظه ای مردها منو زن کرد…
باعث شد یه بچه تو شیکمم شکل بگیره…
یه بچه… یه غده ی چرکی…
حالا همون مردا برچسبم میزنن…
کارو اونا میکنن… لذتشو اونا میبرن… بار بدنامیش رو من می کشم…
این همه برچسب مال من…
این همه نگاه هرز مال زن…
هق زد: منو نیگا کن سوده خانم… من یه زن صیغه ایم… یه جذامی…
من یه زن صیغه ایم با یه بچه تو شیکمش… یه سوژه ناب واسه پچ پچ همسایه ها… تیکه ی پسر ژیگولا سر کوچه ها… کیس مناسب تو ذهن خراب مردهای همسایه…
اشک ریخت: من یه زنم سوده خانم… یعنی دنیا دنیا درد…
و بزرگمهر مردِ… دنیا دنیا حق…
بی آبرویی مال من… سربلندی مال اون…
کمر خم و سر تو شکم، مال من… لرزون ترسون رفتن و اومدن مال من…
سربرافراشته مال اون… قدم های محکم مال اون… سر پر ادعا مال اون
نه ماه بکش بکش بچه مال من… نه ماه نگاه تحقیر آمیز مال من…
یه عمر بابا شنیدن مال اون… دنبال بچه دویدن و بغل و بوسش مال اون…
سر بلند کرد و به زن نگاه کرد: حکم بده سوده خانم… حکم بده…
من تو راه زندگیم به زور یه گله نامرد عفتمو دادم و شدم یه خراب… بعد خانواده امو دادم… دوستامو دادم… یه روز هم مردی رو که داره برام مردی می کنه، میدم… ولی اون روز، روزیه که جونمو میدم…
حکم بده سوده خانم… حکم بده… که من آماده ام.
منِ صیغه ای باید همیشه آماده حکم شماها باشم…
نگاه سوده خانم به تکه پارچه سفید زیر سوزن بود. نگاه سپیده به مادرش.
دست برد و کیفش را از کنار صندلی زهوار در رفته برداشت. با گوشه ی آستین مانتویش اشک هایش را پاک کرد و عزم خروج کرد. چند قدم که رفت، شنید:
-به شوهرت بگو بیاد من باهاش حرف بزنم.
بارقه هایی از امید در چشمان گلی درخشید. نگاهی به سپیده انداخت. او هم لبخند به لب داشت. به سمت سوده خانم رفت که کارش را از سر گرفته بود.. خِر خِر…
دست دور گردنش انداخت و صورتش راجلو آورد و محکم بوسید.
با صدای کلفت از گریه گفت: چشم قربونت برم… میگم امروز عصر بیاد دست بوستون… خوبه؟
سوده خانم بینی اش را چینی داد و با سر آستینش گونه اش را پاک کرد: دلتو خوش نکن… اول باید با اون حرف بزنم بعد تکلیفتو مشخص می کنم.
دوباره او را بوسید، این بار محکمتر: باشه… هر چی شما بگید… هر چقدر هم دلتون می خواد صورتتونو پاک کنید، ولی من باز ماچتون میکنم.
و دوباره بوسید که صدای اعتراض سوده خانم را بلند کرد: نکن دختر جان… برو بالا دیگه… حرفتو زدی.
و دوباره جای بوس گلی را پاک کرد. گلی با لبخندی محزون بر لب، نگاهی به سپیده کرد. سپیده برای دلگرمی او سری به نشانه ی اطمینان تکان داد.
-با اجازه اتون من برم بالا… یه کم بخوابم… خسته هم نباشید.
از خانه خارج شد و در را بست ولی طاقت نیاورد و سرش را داخل برد و رو به سوده خانم گفت: خیر ببینی سوده خانم که آواره ی این خونه و اون خونه ام نکردی… همیشه دعات میکنم… همیشه… در ضمن اون شوهرم نیست … فقط پدر بچه است… فقط همین.
سوده خانم سرش را بالا نیاورد ولی در دل از دعای دختر راضی بود و از عاقبت او بیمناک.
***
لخت و عور بودن آن خانه با کاناپه ی طلایی گوشه ی پذیرایی بزرگ و تلویزیون بیست ویک اینچ نقره ای روی جعبه ای به همان رنگ به عنوان زیرش ، به حاضرین آن جمع دهن کجی می کرد… سه فرش کرم رنگ شش متری و چند پشتی به همان رنگ با موکتی قهوه ای که از کناره ها قابل رویت بود.
جو سنگینی بود. کسی سر رشته سخن را در دست نمی گرفت… کسی به کسی نگاه نمی کرد. گل های قالی شده بود تفرجگاه نگاه آدمهای آن جمع.
بزرگمهر روی صندلی نشسته بود و پا از روی پا رد کرده بود و با اخم ظریفی بین ابروهایش به فرش خیره بود. سوده خان با دستمال کاغذی پود پود شده در دستانش بازی می کرد. بزرگمهر، بی حوصله، با انگشتان پایش روی زمین ضرب گرفته بود. زن همسایه حرفی نمی زد و او آنقدر وقت آزاد نداشت که بنشیند و به سکوت گوش فرا دهد. زودتر از موقع اتمام ساعت کاری، از شرکت بیرون آمده بود تا به موقع هم به خانه برگردد.
نگاهی به گلی انداخت. حرص خورد وقتی دید او هم لب دوخته و در زمان کشی با زن صاحبخانه دست به یکی کرده بود. مچش را برگرداند و نگاهی به ساعتش انداخت. پوفی کشید و رو به زن صاحبخانه گفت: گفته بودید با من کار دارید… بفرمایید می شنوم.
سر گلی و سوده خانم به طرف او چرخید. این مرد با استایل خاصش و از بالا نگاه کردنش کمی صحبت کردند را برای سوده خانم مشکل کرده بود. دستمالی را که دیگر تکه های ریزی بود، در دستش فشرد تا بتواند شروع کند… تمام تلاشش را به کار گرفت تا در سطحی بالاتر از سطح کلامی خودش صحبت بکند.
نفسی گرفت و گفت: خوب آقای …
بزرگمهر سریع جواب داد: مصطفوی هستم.
سوده خانم به او نگاه کرد، دقیق… این مرد عجله داشت تا هر چه زودتر به نتیجه برسد و برود… نگاهی به گلی انداخت و افسوس خورد که مرد کنارش همیشه عجله داشت برای ترک کردنش.
-بله آقای مصطفوی… من گفتم شما بیاید تا بیشتر با هم آشنا شیم و شاید به یه جایی برسیم.
بزرگمهر حس کرد در جلسه خواستگاری نشسته و با گفتن در باره ی خودش قرار است رضایت پدر و مادر دختر را جلب کند. همه چیز مسخره به نظر می آمد، مضحک.
اول به گلی بعد به سوده خانم نگاه کرد: ببینید تو این خونه کار خلاف شرعی صورت نگرفته… من پدر اون بچه ام و صیغه نامه هم وجود داره… می تونید ببینید… من دقیقا نمی دونم مشکل کجاست! وجود گلی تو این خونه قرار نیست مشکلی پیش بیاره.
گلی چشم بر هم نهاد. این مرد از موضع قدرت حرف می زد.
-مشکل اینه که گلی چیزی در مورد شرایطش به من نگفته بود… اینکه بارداره و …
نتوانست کلمه ی زن صیغه ای را بر زبان براند. صحبتش را این گونه ادامه داد: اینکه با دروغ خونه رو اجاره کرده … یکی از مشکلات منه.
بزرگمهر نگاه تندی به گلی انداخت، نگاهی سرزنشگر و توبیخ کننده.
-کار گلی غلط بوده و در این مورد من حرفی ندارم ولی اون تو شرایط خاصیه و شما هم اینو دیدید… اون بارداره و مرتب نمی تونه اسباب کشی کنه… تو این دوماه دوبار اسباب کشی کرده… از طرفی دیگه همون جور که من خدمتتون گفتم هیچ مشکل شرعی وجود نداره که باعث دردسر برای شما بشه… پس خواهشی که از شما دارم اینه که اجازه بدید گلی تو این خونه بمونه.
نفس عمیقی کشید… خفت تا کجا؟! در تمام عمرش از زنی آن هم از این قشر و برای خانه ای از این دست که معلوم بود سالهاست دستی به سر و گوشش نکشیده بودند، خواهش نکرده بود… ولی فعلا زندگی بر دوش او سوار بود و می تازاند، چهار نعل… چه سوار بی رحمی… بدون توجه به کمر خم او، روز به روز بار او را بیشتر می کرد… چه سوار لاقیدی…
-مشکل شرعی که وجود نداره ولی اینجور که ما دیدیم آقای مصطفوی… مشکل زن و شوهری زیاد وجود داره… دعوایی که شما کردید و داد و بیدادی که شما راه انداختید تو این کوچه بی سابقه بود… ما آدمای ساکتی هستیم و سرمون تو لاک خودمونه ولی با هوار کشیدنای شما دوتا ، قرار هر روز جواب درو همسایه رو بدم که مستاجرتون دیروز چش بود؟! مستاجرتون با هم دعوا دارن؟! من حوصله ندارم تو کوچه هر قدم که بر میدارم یه جواب به ملک تاج خانوم بدم یا به ستوان که از سر بیکاری هر روز دم در خونه اش می شینه ببینه مردم چکار می کنن… با سر و صدای شما ممکنه همسایه ها از شرایط گلی باخبر بشن و بخوان دردسر درست کنن… و این یعنی بازی کردن با آبروی من تو این محل… این مشکل چی؟ قرار این مشکل چجورحل شه؟
بزرگمهر دو دستش را بر صورتش کشید و گلی فهمید که این مرد کلافه از بحثی است که مورد رضایتش نبود. دهن باز کرد تا حرفی بزند که بزرگمهر پیش دستی کرد: حرف شما چیه؟ چی می خواین؟
-آرامش… تا حالا بوده، من می خوام از این به بعد هم باشه… اگه گلی بمونه میشیم سه نفر تو یه ساختمونه سه طبقه… آروم برید وبیاید و با هوار هوار باعث فضولی و پچ پچ همسایه ها نشید … اگه قراره هر بار با هم حرفتون شد شما در و اونجور بکوبید که سر بار سوم در با جاش میاد پایین… دعوا دارید… حرفتون میشه… آروم بین خودتون حلش کنید… از این چاردیواری بیرون نره… همین جوری شرایط شماها یه جوری هست با داد و بیداد میشید نقل زبونا که فکر نکنم اینو بخواید.
بزرگمهر از زن، رو برگرداند و مشتش را روی زانو مشت کرد. پلک فشرد و سعی کرد آرام باشد… نفس عمیقی کشید و در دل دوباره غرولندی به زمین و زمان کرد و در آخر گفت: بله … حق با شماست… سعی می کنیم بیشتر رعایت کنیم… دیگه سر و صدایی نمی شنوید… حرف دیگه ای هم هست؟
و این یعنی زیادی سخنرانی کردی و وقت رفتنت رسیده .
و بزرگمهر در دل به خودش فحشی داد که شرایطش مجبورش کرده بود اینجا بشیند و به خزعبلات پیرزن گوش بدهد.
سوده خانم معنی حرف بزرگمهر را فهمید… دستی به زانوی دردآلودش گرفت و بلند شد: من حرفمو زدم… دیگه خودتون می دونید که چکار کنید… فقط آرامش این ساختمون حفظ شه.
بزرگمهر و گلی هم بلند شدند.
سوده خانم با گفتن با اجازه به سمت در رفت. گلی او را تا دم در بدرقه کرد و بعد در را بست.
بزرگمهر همچنان ایستاده بود. گلی به طرف میز رفت.
بزرگمهر با چینی در پیشانی و سگرمه های درهم گفت: ببین کار من به کجا رسیده که باید یه ساعت بشینم و به حرفهای صد من یه غاز یه زن گوش بدم! یه شرکت زیر دست من می چرخه و هر روز کلی آدم بله بله به من میگن… اونوقت من اومدم این سر شهر که خانم به من بگه آرامش خونه اش حفظ شه… مذهبتو شکر… مذهبتو شکر که بد داری تا می کنی.
گلی بی تفاوت شانه ای بالا انداخت و خم شد ظرف میوه را بردارد. نگاه بزرگمهر روی شکمش ثابت ماند، جایگاه فرزندش… این دختر که هیچ وزنی اضافه نکرده بود! این همه مصیبت را تحمل می کرد تا فرزندش را به دست بیاورد و حالا بعد از چهار ماه گلی همانی بود که روز اول دیده بود… چرا کمی چاق نشده بود؟! چرا شکمش جلو نمی آمد؟!
به او نزدیک شد و از پشت او را بغل کرد و دستش را روی شکم گلی گذاشت: چرا شکمت جلو نمیاد؟ کی بزرگ میشه عزیز بابا؟
گلی راست ایستاد و با عصبانیت دستش را از روی شکمش برداشت و به عقب پرت کرد: دفعه آخرت باشه به من دست میزنی… حق نداری شکم منو لمس کنی… این قدر منو بغل نکن.
ابرو های بزرگمهر همدیگر را در آغوش کشیدند: فکر کردی عاشق چشم و ابروتم؟! این حقه منه بچه امو حس کنم… حقم… می فهمی.
گلی انگشت اشاره اش را به تندی تکان داد: منم گفتم بدم میاد بهم دست بزنی… بچه اته که بچه اته… همیشه محقی.. همیشه.
و به طرف آشپزخانه رفت.
-تف به این زندگی که با من هیچ جوره نساخت… همیشه حسرت به دلم گذاشته… ده ساله اونجوری کشیدم… حالا هم اینجوری… خدا هر چی به من داده نصفه نیمه داده… گند برنم به این زندگی که هر چی سگ دومی زنم تهش میشه یه چیز نصفه نیمه… شاکی ام… تو کار خدا موندم.. تو کارش موندم… گوش میدی چی میگم؟
گلی ایستاد . برگشت و به مرد شاکی نگاه کرد. از چه شاکی بود او که زنش را داشت، بچه اش را هم چند ماه دیگر خواهد داشت… دیگر دردش چه بود؟!
-درک کن بزرگمهر … من این بچه ارو نمی خوام… از اینکه دستتو بذاری رو شکممو لمسش کنی حالم بد میشه… بذار این چند ماه تموم شه… بچه اتو بگیر و برو… دیگه بیشتر از این نمی تونم برات مایه بذارم… نمی تونم … سختمه… باز تو نصفه داری … یه نگاه به من بنداز… از گذشته هیچی برام نمونده… هیچی… تازه آینده ای هم ندارم… پس وضع توبهتره… اینقدر به جون خدا غر نزن.
گلی غم چمباتمه زده در چشمان بزرگمهر را دید. آه… افسوس… حسرت دلبری می کردند.
به آشپزخانه رفت. بزرگمهر دنبال او راه افتاد.
-امروز نه؟! باشه، صبر می کنم… ولی گلی من دلم میخواد وقتی اون بچه داره لگد می زنه… تکون می خوره… وول میخوره… دستمو بذارم رو شکمتو حسش کنم… من به اندازه کافی حسرت کشیدم تو دیگه با این کارات حال منو بدتر نکن… زن بهم داد و بچه نداد… رفتم هوار کشیدم… گفتم بچه میخوام… داد ولی نه از زنم از تو… نمی دونم دو روز دیگه که ناهید فهمید چه تصمیمی می گیره… میره یا می مونه… اگه بره باز من می مونم و یه بچه… بازم یکیو ندارم… شاکی ام… چرا تو؟ چرا اون نه؟
گلی ظرف و بشقاب میوه خوری را روی میز گذاشت و پلک فشرد: تمومش کن… حالم بد میشه از این چیزا حرف می زنی… خدا نخواست… نمی خواد… چی از جونش می خوای؟ فعلا با شکایت راه به جایی نمی بری… دیدی که نشسته اون بالا… یه راه گذاشته جلوی ما میگه همینه برید… تهشو فقط خودش می دونه… ما هم باید بریم… اینقدر ننال تن به جاده… آخرش سهمتو بگیر و برو… اینقدر هم به من کار نداشته باش… خودت خواستی بچه اتو داشته باشی… پس باید فکر اینجاشم می کردی که شاید ناهید ترکت کنه… بیا و همسفر خوبی باش… همه چیزو واسه خودت نخواه… رحم داشته باش و فقط به خودت فکر نکن.
بزرگمهر دستی به صورتش کشید: تو چی؟ تو رحم داری؟ تو فقط به خودت فکر نمی کنی؟ این همسفری شامل تو نمیشه؟ لمس اون بچه و حس کردنش، دردمو کم می کنه گلی که داری دریغ می کنی… ( آه کشید) من که تا حالا کشیدم اینم روش…
نگاهی به میز نهار خوری انداخت: میز خریدی؟ می گفتی می گرفتم برات.
گلی میوه ها را در یخچال جا داد: نمیخوام وقتی کارمون با هم تموم شد چیزی از تو، تو خونه ی من باشه و منو یاد این دوران بندازه.
بزرگمهر حرص خورد: به درک.
بلند که شد گوشی اش زنگ خورد. نگاه که به صفحه اندخت دستش را به نشانه سکوت بالا آورد.
-جانم.

-بیرونم… کاری داشتم… دارم میام عزیزم.

بزرگمهر به سمت در رفت: قبلا نمی پرسیدی کجام… چی شده حالا باید بگم کجا کار داشتم؟
از در خارج شد و گلی را به حال خود گذاشت. چیزی نگذشته بود که کسی به در خانه زد. در را که باز کرد، بزرگمهر با چند نایلون در دستانش وارد شد و به آشپزخانه رفت و آنها را روی میز گذاشت.
گلی درست در یک قدمی اش ایستاد و با ابرو به نایلون ها اشاره کرد: اینا چی ان؟
بزرگمهر به طرف او سر چرخاند: مگه مامان اینا فردا مهمونت نیستند؟ هر چی به فکرم رسید خریدم… دیگه لازم نیست خرید کنی.
گلی نفسش را از بینی بیرون داد: لازم نیست… میخواستم فردا صبح خودم برم خرید.
بزرگمهر به طرف در رفت: اینا دیگه خوردنیه… نمی مونه که تو رو یاد منو این روزها بندازه… من رفتم خدافظ.
***
دستان خیسش را با حوله پاک کرد و به سمت آیفون رفت و آن را برداشت.
-بله؟
-خانم رضایی؟
-بله خودمم… فرمایشتون؟!
-خانم لطف کنید تشرف بیارید پایین مبلاتونو تحویل بگیرید.
-مبل؟! من که مبلی سفارش نداده بودم آقا!
-مگه شما خانم رضایی نیستید؟
-چرا خودمم.
-پس خانم لطف کنید بیاید پایین مبلا رو تحویل بگیرید… منم برم پی کارو زندگیم.
گلی با انگشتش کنار شقیقه اش را خاراند: ولی آقا…
– خانم شما بیا پایین.. شاید مال شما بود.
گلی جل الخالقی گفت و مانتوی و روسری اش را از گیره لباسی برداشت و از پله ها پایین رفت.
در را که باز کرد مردی میانسال و لاغر اندام با پوستی تیره جلو آمد وگفت: خانم رضایی دیگه؟
گلی با تعجب سرش را به طرف پایین دوبار تکان داد: بله خودمم ولی آقا من مبلی سفارش ندادم!
مرد با آن هیکل لاغرش با چابکی از در عقب وانت بالا کشید و به طرف دو مبل تک پشت آن رفت: والله خانم دو روز پیش آقایی اومدن مغازه صاحب کار من و این دو تا مبلو سفارش دادند.. چون تعداد کم بود زود آماده شد و من هم به اون آدرسی که همون آقا دادن، آوردم.
گلی لب پایینش را به دهان کشید… آن آقا… آن مرد… وحید!
مرد هن هن کنان مبل اول را پایین آورد.
گلی که با نگاهش کارهای او را دنبال می کرد،پرسید: اسم اون آقا، رستاخیز نبود؟
مرد بدون اینکه به او نگاهی بیندازد، دومین مبل را هم کشان کشان پایین آورد: والله من بی اطلاعم… همه فاکتورها به اسم شماست خانم… بیارم داخل؟
گلی خودش را کنار کشید. اگر چه مرد مو جو گندمی، هیکل آنچنانی نداشت ولی چالاک بود: زحمت نشه براتون.
مرد دو طرف مبل را گرفت و به طرف راهرو رفت: کاری نمی کنم خانم… دو تا مبله دیگه.
وقتی کار مرد تمام شد و دو مبل تک را در طرفین کاناپه قرار داد، گلی پولی به عنوان انعام به او داد و مرد پول را بوسید و روی پیشانی اش کشید و خدا بده برکتی گفت و از خانه خارج شد.
دیروز چقدر عرق شرم ریخته بود که بزرگمهر روی صندلی نشسته بود و غصه امشبش به خاطر حضور خانواده اش هزار برابر بود.
ولی حالا درست دو مبل طلایی کنار کاناپه اش اعلام حضور می کردند و از مردی می گفتند که از راه دور هم حس حمایتش پشت گلی را گرم می کرد.
و که می گفت وقتی خدا گوش بنده اش را می پیچاند دل خودش هم به درد نمی آید برای اشک حلقه بسته در چشمان مخلوقش و برای کاستن درد او، لبخندی از جنس نور به او هدیه نمی داد.
و گلی هدیه اش را گرفته بود و لبخندش از وجود مردی به نام وحید گرم بود… گرم گرم.
به آشپزخانه رفت و صندلی بیرون کشید. رویش نشست و شماره تنها مرد این روزهایش را گرفت.
-سلام.
صدایش از میان همهمه ای شنیده می شد و این سلام قلب گلی را لرزاند.
-سلام… خوبید شما؟
-خوبم… یادی از من کردی؟
و گلی نگفت این روزها، آمار تعداد لحظه هایی که به یاد او سپری می شد، از کنترلش خارج شده بود.
-آقا وحید… این مبلا کار شماست؟
صدایش با کمی مکث به گوش او رسید: خوب دیدم وقت نداری و مهمونم داری… یه سر رفتم دلاوران… یه دور زدم و اینا رو دیدم… طلایی می خواستی دیگه؟
لرزش قلبش به سمت لبهایش راه یافت. با کمی بغض گفت: آقا وحید…
و این صدای بغض دار و لرزان که ریشه در احساس قدردان گلی داشت، کوبش قلب وحید را محکم تر کرد و از ریتم همیشگی اش خارج… دردل جانمی گفت و بر لب: خوشت اومد؟
گلی لبهایش را جلو داد: خیلی قشنگند… دستتون درد نکنه.
-خوبه… خوبه که خوشت اومده… یه کم دل نگرون بودم مدلشو نپسندی.
امروز آشپزخانه اش دلگیر نبود و نوری تمام فضا را روشن کرده بود یا او حالش زیادی خوب بود؟: هم مدلش خوبه هم رنگش همونیه که من می خواستم… دستتون درد نکنه…فقط آقا وحید پولش…
وحید اجازه ی ادامه ی حرف را به او نداد: ببین دوباره شروع نکن… حتما الآن می خوای کلی با من چونه بزنی واس قیمت… آره گلی؟
صدایش کمی دور شد. انگار که سرش را برگردانده باشد: من جایی ام… کار دارم وقت صحبت درباره پول نی.
نگاه گلی میان آشپزخانه چرخ می خورد، از پرده حریر زرد رنگ با منگوله های قهوه ای تا یخچال فریزر سفید صدفی اش: این همه لطفتون رو دوش من سنگینی می کنه… نمی دونم چجور جبران کنم.
وحید با خود گفت که اگر کمی با دل او راه بیاید جبران کرده است: جبران اینه که یه کم حرف گوش کن شی… حالا هم برو به کارات برس مگه مهمون نداری؟ منم باس برم… کاری باشه؟
گلی گوشه ی روسری اش را دور انگشتش پیچاند و گفت: نه … فقط… فقط…
و با کمی تعلل گفت: مراقب خودتون باشید.
و این جمله ی آخر شهدی شد در کام وحید که نوش جان کرد: هستم… تو هم خودتو زیاد خسته نکن با مهمونا… من باس برم… خدافظ.
و گلی با گفتن خدا به همراهتون تماس را قطع کرد.
کاسه ای بزرگ را از روی آبچکان برداشت و پیاز درشتی از میان سبد و مشغول خورد کردنش شد. تصویر وحید با آن پیراهن نسکافه ای لحظه ای از جلوی چشمانش کنار نمی رفت. از این تصویر، لبانش کش آمد و شیرینی خاصی در قلبش شره کرد. لب گزید ولی فایده ای نداشت. آن تصویر عزیز لحظه ای محو نمی شد… چقدر آن چهره خواستنی بود…
آبلیمو را از یخچال بیرون کشید و روی پیازها ریخت. هنوز تصویرِ جلوی چشمان و لبخند روی لب و حس خوب قلبش به قوت خود باقی بود. زعفران آب کرده را هم اضافه کرد و تیکه های سینه ی مرغ را داخل آنها ریخت و قادر نبود لب هایش را کمی جمع کند… چه بی حیا بودند این لب های رسوا کننده و این ذهن خیال پرداز و قلب رقصان…
مرغ را با مواد مخلوط کرد و وقتی تپش قلبش از یاد وحید امانش را برید، دست به کانتر مرمرین گرفت و نشست، خیره به دیوار… دستش را محکم روی قفسه ی سینه اش فشار داد ولی قلبش ساز خود را می زد.
با کف دستش چند ضربه بر سرش زد و گفت: خاک بر سرت.
ولی حاصل این ضربه لبخندی عمیق تر شد.
لب گزید. دوباره بر سرش کوبید: خاک بر سر ندید بدیدت… مگه داداش همیشه هواتو نداشت… مگه بغلت نمی کرد و بوست نمی کرد… حالا چرا از یاد این مرد اینجوری ذوق مرگ شدی؟!
در جواب خود گفت: آخه اون داداشم بود… ولی وحید نسبتی باهام نداره که… یعنی … یعنی ممکنه وحید … وحید از من خوشش اومده باشه؟!
دست روی دهانش گذاشت و چشمانش کمی گشاد شد: اون روز تو املاک هم داشت با چشماش منو قورت می داد… وای خدا!
قلبش محکمتر تپید و حسی که تا حالا تجربه نکرده بود، در تمام وجودش لغزید و احساس کرد بدنش کرخت شد و او از این حس جدید خوشش آمد: وووووویی… دارم دیوونه میشم… یعنی وحید به من علاقه مند شده؟! خدا جونم.
نگاهی به آسمان کرد: بوس خدا… یه بوس گنده.
لبانش را غنچه کرد و بوسه ای برای خدا فرستاد: تحویل بگیر اومد… داغ داغ.
بلند شد و به کارش ادامه داد… چه روز خوبی بود… چه هوای دلپذیری… و او بدش نمی آمد کمی هم کمرش را دایره وار بچرخاند. زیر لب زمزمه کرد: چشمونت سیاه قربونت شوم… خانه ات به کجاست مهمونت شوم؟!
و از حس جدید و خوشایند دوباره لب گزید… چه روز خوبی… چه هوای دلپذیری…
***
سعی کرد فنجانها را به آرامی در سینی بگذارد تا لب نزنند. از حضور باربد خیلی خوشحال بود. شاید به قول خودش تلخ بود و می رنجاند ولی بودنش برای گلی قوت قلب بود. حس خوبی نسبت به او داشت و احساس می کرد باربد در جبهه او بود و جایی که زبانش در دفاع از خود قاصر بود، زبان باربد جور کش می شد و حقش را می ستاند.
لبخندی بر لب نشاند… امروز روز خوبی بود… حس خوبی از ظهر در سلول به سلول قلبش رخنه کرده و و بر حجم آن افزوده بود… قلبش از این حس سنگین تر می تپید… حالا هم که باربد با حضورش به او فهمانده بود، گاهی می شود به تنهایی و بی کسی پس گردنی محکم زد و صدای آخش را درآورد.
-عزیزم بگو من بیام کمک … چرا زحمت می کشی… حداقل بده من ببرم گلی جان… ما باید از تو پذیرایی کنیم ولی اومدیم انداختیمت تو زحمت.
گلی سر برگرداند و به او نگاه کرد، مادربزرگ بچه ی در بطنش… چرا عالیه خانم را از این زن بیشتر دوست داشت؟ شاید عالیه خانم بی چشمداشت نوازشش می کرد و نگاه پر مهرش فقط مختص خودش بود نه بچه ی در شکمش.
کمی گوشه ی لبش را به نشانه ی لبخند بالا کشید و گفت: یه چاییه… کار خاصی نکردم که بنفشه خانم.
بنفشه خانم سینی را برداشت و به طرف پذیرایی رفت: بیا بشین تعریف کن ببینم چه خبر.
گلی در دل گفت: چه خبر جز این که باید بیام براتون توضیح بدم چرا دوباره اسباب کشی کردم و شما هم بگین… عزیزم یه خبری به ما می دادی تا بیایم کمک… فقط حرف حرف حرف… ما ملت حرفیم… پای عمل که میشه سرمون شلوغه… شما هم یکی از ماها.
با او وارد پذیرایی شد. بنفشه خانم سینی چای را روی میز گذاشت و کنار شوهرش روی کاناپه جای گرفت. باربد روی مبل تک نشسته بود و او روی مبل روبرویی.
بنفشه خانم تا جای گرفت، طبق حدسیات او پرسید: گلی تو که تازه رفته بودی تو اون خونه، پس چرا دوباره اسباب کشی کردی؟
با این حرف دو مرد به او نگریستند. چه باید می گفت که غیرت مردهای این جمع درد نگیرد یا او مواخذه نشود؟ چه باید می گفت که وقت نیاز خودش بود و مردی که از خیر تعطیلاتش گذشت و خانه ای برای او پیدا کرد و در تمام آن لحظات خبری از خانوداه مصطفوی نبود؟ باید از حسین صافکار می گفت و پسر همسایه؟ آیا ناموس آنها محسوب می شد؟ گفتن از درد عین درد بود.
فقط نگاهش را روی بنفشه خانم تنظیم کرد و با جان کندن جواب داد: والله چی بگم… آدمای مناسبی اونجا زندگی نمی کردن… مجبور شدم اسباب کشی کنم.
و آب دهانش را قورت داد و نگاه دزدید و سنگ های نقره ای کار شده پایین کت سیاهش را به بازی گرفت.
-آدما؟
نگاهش را از نقره ایهای براق جدا کرد و به بابا داد که با دست راستش گوشه ی سبیلش را لمس می کرد و با جمع کردن چشمانش به او خیره بود. دیگر برای این نگاه تیز و مستقیم با علامت سوالی بزرگ در آن دیر نبود؟ موقعی که به آنها احتیاج داشت معلوم نبود در کدامین خیابان کشورهای اروپایی دست در دست هم، زیر لامپ های نئون خوش رنگ قدم می زدند و اجناس مارکدار را قیمت می کردند.
به باربد چشم دوخت. چیزی در آن نگاه قهوه ای قابل خوانش نبود. دوباره سر چرخاند و با بابا چشم در چشم شد.
دستش کوچکش را مشت کرد که نگاه باربد را به آن سمت کشید. در این مشت، خاطراتی تلخ مچاله می شد.
نگاه به گوشه ی میز داد: خوب… خوب… من یه دختر تنها بودم و بعضی ها بد برداشت کردند… منم خونه ارو عوض کردم.
دستش هنوز مشت بود و نگاهش به میز.
و سکوت و حسی ناخوشایند و گزنده… سکوتی که نمی دانست نشانه ی خشم بود یا بهت یا غیرت… هر چه بود به سنگینی فضا می افزود.
بنفشه خانم نگاهی به شوهرش کرد که همچنان خیره به گلی بود: گلی جان کاش به ما یه خبری میدادی؟ تو عضوی از خانواده ما هستی… ما می تونستیم یه کاری بکنیم و مشکل رو حل کنیم… حداقل خودمون برات خونه پیدا می کردیم و تو اسباب کشی کمکت می کردیم.
تا کی قرار بود بدهکار این خانواده باشد؟ چرا باید همیشه او به این خانواده خبری بدهد و آنها زحمت خبر گرفتن را تقبل نمی کردند؟ بزرگمهر پسر همین مادر بود! شک نداشت…
قبل از اینکه گلی جوابی بدهد، باربد گفت: وقتی تمام تعطیلات، خارج از کشوری چجور میخوای مشکلشو حل کنی؟ وقتی هم که اومدی دوره مهمونیات به راه بود… حالا که یه شب اومدی پیشش داری سوال جوابش می کنی؟! کی دست از این اخلاقاتون بر می دارید؟
چقدر راضی بود از حضور او در این جمع خشک. سرش را بالا آورد و نگاه متشکرش را به او دوخت. ولی باربد فقط نیم نگاهی خرج او کرد.
-بزرگمهر چی؟ اون میدونه؟
امروز روز محاکمه بود… سوال از آنها… جواب از او…
نفسی گرفت و در جواب بابا گفت: خوب این جریان تو تعطیلات عید اتفاق افتاد … نبود که بگم… بعدش هم که اومد کلی داد و بیداد راه انداخت که دیروز قرار بود بیای چرا امروز اومدی… منم چیزی نگفتم بهش… تو اون روزهای تنهایی و ترس فقط برام یه صاحبخونه مونده بود که دست به دامن اون شدم و اونم مردی رو در حقم تموم کرد وتو تعطیلات برام این خونه رو پیدا کرد که خدا رو شکر مطمئنه… خوب… بزرگمهر معمولا نیست… وقتی هم میاد کارمون به بحث و سروصدا می کشه که فعلا با اولتیماتوم صاحبخونه صدامون نباید از این خونه بیرون بره… تو این زندگی بزرگمهر فقط پی بچه است و بس… چیز دیگه ای نمی خواد.
ودوباره سکوت… و این بار نگاه آنها از گلی فراری… بد نبود گاهی هم او سواره باشد و آنها پیاده… او مستقیم نگاه کند و آنها نگاه بدزدند… چه خدای خوبی… چه خدای عادلی…
سکوت جمع خوشایندش نبود، بلند شد و گفت: برم میزو بچینم تا شما چایتون میل می کنید.
به آشپزخانه رفت و بشقاب ها را چید و کنار هر کدام دستمالی گذاشت و روی آن قاشق و چنگال. باربد وارد شد و بعد از نگاهی به گلی کنار پنجره رفت. کمی لای آن را باز کرد و سیگاری بیرون کشید و با فندکش روشن کرد: با دود سیگار مشکلی که نداری؟
گلی ظرف سالاد کاهو و کلم را روی میز گذاشت و با لبخندی رو به او گفت: نمی ترسی بچه داداشت معتاد به دنیا بیاد؟!
باربد گوشه لبش را نزدیک پنجره برد و دود را بیرون فوت کرد: بدم نیست… یه کم از کبکبه و دبدبه بزرگ کم میشه.
گلی ژله ها را روی میز چید و پارچ های دوغ و نوشابه را دو طرف میز گذاشت.
-چیه؟
گلی به او نگاه کرد و با تعجب گفت: چی چیه؟
باربد پک عمیقی به سیگار لای انگشتانش زد و با ابرو به شکم گلی اشاره کرد: بچه… دختر یا پسر؟
گلی رو برگرداند و ظرف ماست و خیار را کنار سالاد گذاشت و شانه ای بالا انداخت: نمی دونم.
باربد به او دقیق نگاه کرد: می خوای بدیش به بزرگ؟
گلی با اخم به سمت او برگشت: از این بحث خوشم نمیاد… بهتره ادامه ندی.
دستش را بیرون برد و خاکستر سیگارش را تکاند: وقتی تو پذیرایی ازت دفاع کردم نیشت شل شد ولی حالا بحث دلخواهت نیست؟ فکر نمی کردم تو از اون مادرایی باشی که خودشون رو بیشتر از بچه هاشون بخوان.
گلی پشت به او کرد و اردوف خوری های پر از ترشی های رنگارنگ را سمت دیگر ظرف سالاد گذاشت: پدر و مادر بچه بزرگمهر و ناهیدن… من فقط به دنیا میارمش نه بیشتر.
باربد این بار دود سیگارش را در صورت گلی فوت کرد.
گلی دستش را چند بار در هوا تکان داد: نکن.
-حرفات مسخره است… تو مادر اون بچه ای… کیو داری گول می زنی؟! حماقتت مثال زدنیه… آفرین به تو… پس هنوز یاد نگرفتی پای حقت وایسی… پس هر چی می کشی حقته… نوش جونت.
واقعا طعم حرف های این مرد از زهر هم تلخ تر بود و تمامی عروق او را منقبض کرد. دلش نمی خواست گزک دست این مرد بدهد. پس بی حوصله گفت: باشه… حق با توئه.
باربد راه افتاد و سیگار تمام شده اش را در تنزیف داخل سینک خاموش کرد و برگشت و دست به سینه به گلی نگاه کرد: امروز داری فقط نوک دماغتو می بینی… زندگیت شده اشتباه پشت اشتباه… فقط حماقت کردن بلدی.
گلی با ابروهای پیچیده در هم به طرف او برگشت و از میان دندانهای کلید شده گفت: چرا نمیری بیرون با بقیه بیای.
و باربد فقط او را نگاه کرد.
صدای زنگ گوشی اش او را خواند. آن را از روی کانتربرداشت: راحله.
نیم نگاهی به باربد انداخت که حرکات او را به دقت دنبال می کرد. پشت به او کرد و گفت: الو راحله جان.
و تنها چیزی که شنید صدای هق هق او بود.
کمی دستپاچه شد: چرا گریه می کنی راحله جون؟ چی شده؟
و فقط هق هق زنی پشت خط.
گوشی را در دستش فشرد: راحله… یه چیزی بگو… اتفاقی افتاده؟
صدای فین فین او در گوشی پیچید: گلی… من … من … امروز طلاق گرفتم…
و های های گریه اش بغض را مهمان گلوی گلی کرد. لب و لوچه اش آویزان شد: راحله جونم… قربونت بشم… گریه نکن خانمی.
-بیا گلی… بیا پیشم … دارم دق می کنم.
و هق زد.
گلی مستاصل نیم تنه اش را به سمت باربد برگرداند و با نگاه خیره اش روبرو شد. لبخند بی رمقی زد و دوباره به حالت اولش برگشت. دستش را جلوی گوشی گذاشت و با تن صدای پایینی گفت: میام عزیزم… میام ولی هر وقت مهمونام رفتن… باشه.
-هر وقت رفتن به من زنگ بزن داداشو بفرستم سراغت.
گلی با همان تن صدا جواب داد: باشه… خبرت می کنم.
خداحافظی کرد و دوباره چیدن میز را از سر گرفت.
بنفشه خانم با سینی چای در دست وارد شد. چینی به بینی اش انداخت و با اخم به باربد گفت: تو سیگار کشیدی؟! نمی دونی نباید جایی که گلیه سیگار بکشی.
– با یه سیگار نوه اتون دودی نمیشه… خیالت راحت.
بنفشه خانم از جواب های رک و بی پرده ی پسرش دل آزرده شد ولی وجهه ی خود را پیش گلی حفظ کرد. استکانها را در سینک گذاشت و مشغول شستن آنها شد: گلی جان اون می کشه مراعات نمی کنه… تو بهش یه چیزی بگو… دود برای بچه ضرر داره.
گلی به باربد نگریست: یعنی اگه من بهت بگم نکش تو نمی کشی؟
و جوابش لبخندی کوچک بر لبان او بود.
***
جز صدای برخورد قاشق و چنگال با بشقاب چیزی شنیده نمی شد. شاید بقیه نیز مانند گلی درگیر رویاهایشان بودند… رویاهای پنهانی… تمام واژه های ذهنی اش به یک چیز ختم می شد: وحید… چه واژه های نابی… واژه هایی از جنس مردی…
صدای گوشیش بیانگر این بود پیامی برایش آمده است. یک لحظه همه به او نگریستند. با ببخشیدی بلند شد و گوشی اش را نگاهی انداخت. اسم بزرگمهر را دید: همه چیز خوبه؟
چند لحظه مکث کرد و بعد جواب داد: خوبه.
دوباره برگشت و پشت میز نشست و گفت: بزرگمهر بود… می خواست بدونه همه چیز خوبه؟
مرد ها چیزی نگفتند ولی بنفشه خانم با برقی در چشمانش گفت: گلی جان درکش کن… گرفتاره بچه ام… ولی دلش هم اینجاست… نمی دونی چند تا لباس بچه گونه، یواشکی خریده و آورده خونه ما… داده به من تا براش نگه دارم… نمی دونی هر بار که یه تیکه لباس برای بچه اش می خره با چه ذوق و شوقی میاره به من میده… مرد بدی نیست ولی الآن خیلی تحت فشاره… اونم شرایط خوبی نداره مادر.
گلی نفس عمیقی کشید و قاشق و چنگال را کنار بشقابش گذاشت: من چیز زیادی از بزرگمهر نمی خوام فقط بذاره این چند ماه بدون استرس تموم شه همین… منم درک می کنم اون هم تو شرایط خوبی نیست… پس نباید خودمون برای همدیگه شرایطو سخت ترکنیم.
بابا تکیه به صندلی داد و رو به او گفت: دلم می خواست بیشتر در مورد اتفاقی که برات افتاده بدونم ولی احساس کردم صحبت در موردش اذیتت می کنه… منم پی جو نشدم… و این هم می دونم که در حقت کم گذاشتیم و تو این مسئله بحثی نیست و از این به بعد سعی می کنیم بیشتر دورتو بگیریم و تا اونجایی که می تونیم کمبودهاتو جبران کنیم…
مکثی کرد و به کلم های قرمز و هویج های رنده شده در ظرف سالاد خیره شد: به قولی که به برادر و مادرت دادیم نتونستیم عمل کنیم و حق داری شاکی باشی… ولی بابا ازت انتظار هم داریم اگه ازاین اتفاقها افتاد ما رو در جریان بذاری… ما که همیشه اینجا نیستیم تا نذاریم اتفاق بد واست بیفته… پس این تویی که باید زود ما رو مطلع کنی دخترم…
گلی نرمی حرفهای مرد را حس کرد ولی چیزی را هم از میان آنها به خوبی درک کرد… او برایش دخترم بود نه عروسم… کسی او را به عروس بودن قبول نداشت… انتظارش شاید بی جا بود وقتی حتی بزرگمهر او را همسرش نمی دانست.
-یه روز که وقت داشتی باید با هم بریم و پای سند زمین لواسون رو امضا کنی… روزشو خودت مشخص کن و یه خبر به من بده بابا جان.
گلی نگاه از این مرد چهار شانه و با ابهت گرفت و با بی میلی قاشق و چنگال را به دست گرفت: چشم… بهتون اطلاع میدم.
باربد نگاهی به دخترک مظلوم انداخت که یک تنه بار کمر شکن یک زندگی هزار تو را می کشید… دخترک نازک و رنجور و کمی احمق…
دور دهانش را با دستمالی پاک کرد و دست به سینه رو به گلی گفت: یه بار باید بیای هاپو خانم منم ببینی… فمینستیه واسه خودش… شوهر داری رو باید از اون یاد بگیری… از همون اول آشنایی میخشو خوب کوبوند.
صدای اعتراض بنفشه خانم بلند شد: باربد!
و نگاه خندان گلی به پسری بود که تلاش می کرد، حال او را خوب کند و به جمع شادی بدهد: تو سگ داری؟
-خونه نه… تو باغ لواسون… دوازده تا توله زاییده… نژادش پیتبل… یه روز می برمت ببینیشون… شوهرشم دوبرمنه… ولی جرات نداره جلوی هاپو خانم راه بره… همیشه چند قدم عقب تر از اون وایمیسه.
از جایش بلند شد و به سمت پذیرایی رفت ولی قبلش برگشت و گفت: همه چیز خوب بود ممنون… فقط دفعه دیگه تو ماست و خیارت سیر نریز… دهن آدم بوی گند می گیره.
و اگر این را نمی گفت باربد نبود… ولی گلی نرنجید که هیچ، لبخند را در چشمان و بر لبش پهن کرد: نوش جونت.
***
زنگ را که زد در دل دعا کرد او هم باشد. با صدای تیکی در باز شد و او قبل از وارد شدن سری به نشانه ی تشکر و خداحافظی برای خانواده مصطفوی تکان داد و داخل شد. از پله ها بالا رفت و وقتی به خانه رسید در باز بود و عالیه خانم دردرگاه ایستاده بود. بعد از سلام، عالیه خانم او را در آغوش کشید و سرش را بوسید.
از راهرو که گذشت چشم در چشم مرد رویاهایش شد. قلبش بی قرار شد و بالا پایین پرید… تمام وجودش از دیدن او نبض گرفت و ترسید چشمانش حس نوباوه ی او را جار بزنند.
نگاه دزدید و آرام گفـت: سلام.
وحید نگاهش کرد، نگاهی کشدار: سلام.
گلی رو کرد به عالیه خانم و گفت: تو اتاقشه؟
غمی شگرف در چشمان این مادر تاب می خورد… غم: چه موجود سبکسری… چه موجود با اصل و نسبی که هیچ خانواده ای را از ازل تا کنون از خودش و اولادش بی بهره نگذاشته است.
از غم او دل گلی هم مچاله شد. به سمت اتاق راه افتاد… از کنار وحید رد شد و لحظه ای قلبش خود را به سمت راست مایل کرد، جایی که او ایستاده بود. هنوز فاصله اش از او به دو قدم نرسیده بود که صدایش را شنید: صبر کن.
چرخید. حالا قلب بازیگوشش به جای سینه در حلقش می کوبید… کمی نفسش تند شد و به عالیه خانم که پشت پسرش ایستاده بود، نگاه کرد.
-مگه قرار نبود به من زنگ بزنی بیام دنبالت؟ چجور اومدی؟ نگو که این وقت شب آژانس گرفتی؟!
نگاهش از عالیه خانم روی شانه های وحید سر خورد.
-وحید مامان جان… بذار عزیز جان برسه… بعد…
وحید دستش را بالا آورد و بدون اینکه از گلی چشم بردارد، گفت: خواهش می کنم مامان… این دختر زیادی سر به هواس.
گلی نگاه دلگیرش را در سیاه چشمانش غرق کرد: مهمونام که داشتن برمی گشتن منو رسوندن دم در خونه… با آژانس نیومدم… حواسم بود… نگران نباشید.
رنجش چشمان گلی، شرمندگی را در قیر چشمانش آورد: باس به من یه زنگی می زدی که راه افتادی… وقتی تنها میای پشت درو زنگ می زنی…
حرفش را ادامه نداد… حس مواج در نگاه گلی سدی بر زبانش زد و پشیمانش کرد از حرف زدن. گلی قدمی عقب گذاشت و برگشت و به سمت اتاق راحله رفت.
وحید دستی میان موهایش کشید و نگاهش را همچون دختر بچه ای بازیگوش به دنبالش دواند: گلی.
گلی سرش را برگرداند.
وحید با چشمانی نادم و سری که کمی کج کرده بود به او زل زد.
گلی ندامتش را با لبخندی جواب داد: میرم پیش راحله.
و وحید در دل قربان صدقه اش رفت که هیچ گاه دلگیری اش بیشتر از چند ثانیه طول نمی کشید. این دختر بهترین گزینه برای او بود… بی شک!
در را که باز کرد، راحله را زانو به بغل کنج دیوار دید. راحله هیچ نگفت و بی صدا مروارید اشکش را غلتاند. اتاق بوی حزن می داد… بوی زنی افسرده از مهر طلاق… بوی فروپاشی خانواده ای که به هیچ بند بود…
کیفش را همانجا کنار در گذاشت و به سمتش رفت و دستانش را دور شانه ی راحله پیچاند. راحله سر بر شانه ی او گذاشت و صدای گریه اش به حزن آن اتاق وسعت داد.
با هم گریستند با سرهایی چسبیده به هم. این زن چهارشانه و بلند قد برای آغوش گلی بزرگ بود ولی در آن آغوش آنقدر مهر بی منت خوابیده بود که چندین نفر دیگر هم از جام آن سیراب می شد و آرام می گرفت.
-مردک از من طلاق گرفته… بعد اومده جلوی چشم من با گوشی که من براش خریدم به دخترش زنگ میزنه… منم از دستش گرفتم و پرتش کردم تو خیابون، هزار تیکه شد… با دهن اندازه ی غار، زل می زنه بهمو میگه دیونه نبودی که اونم شدی…گلی هیچ وقت منو نفهمید… هیچ وقت حسمو درک نکرد… فقط می رفت و میومد می گفت کدبانویی و هر مردی آرزوشه تو رو داشته باشه ولی به دل من نمی چسبی… لعنتی نابود کرد… نابود…
گلی نوازشش کرد… درست مانند همان شب که او تا سر حد مرگ از وجود مردی پشت در خانه اش ترسیده بود و راحله آنقدر نوازشش کرده بود تا به خواب رفته بود… این زن از او خیلی بزرگتر بود ولی کمتر از خواهر برایش محبت خرج نکرده بود.
-خوب کاری کردی گذاشتی بره… مردی که گیرت نباشه، میشه استخونی تو قلبت… هر بار که قلبت میزنه… دردش می پیچه تو وجودتو یادت می ندازه که این مرد نمی خوادت… تو دقیقه هفتاد بار با درد بهت گوشزد می کنه تو زندگیش اضافی… این جور مردها رو باید بزاری بره و گرنه زجرکشت می کنن.
راحله چشم رو هم گذاشته بود ولی پوست صورتش از گریه زیاد متورم و قرمز شده بود: این همه مدت مامان پیرشو جمع و جور کردم… کارهای دخترشو کردم… مهمونای خونه اشو پذیرایی می کردم… ولی وقتی شب تو خیابون ماشینم خراب می شد و بهش زنگ می زدم، می گفت من کاری نمی تونم برات کنم، زنگ بزن امداد خودرو… وقتی آخر شب می رفتم خونه دست انداخته بود دور گردن مامانش و پچ پچ می کردن ولی یه بار نپرسید کجا بودی و چرا دیر اومدی… هر وقت می رفتیم خرید همیشه دو سه مغازه جلوتر وایمیساد، نکنه من از چیزی خوشم بیاد و اون بخواد برام بخره که هیچ وقت هم نخرید… خدا لعنتش کنه.
و حالا بعد از گریه ای از سر همدردی و گوش دل سپردن به درد دل هایش، فصل سکوت فرا رسیده بود… فصل خستگی از یادآوری بی مهری ها… فصل دردآور نامردی ها.
راحله چشمان به خون نشسته اش را مالید و موهای عرق کرده اش را پشت گوشش فرستاد: از سردرد دارم می میرم گلی… سرم داره منفجر می شه.
گلی از جایش بلند شد و به سمت در رفت: حتما از موقعی که اومدی داری گریه می کنی… آره؟
راحله با سری به دیوار سپرده و چشمانی بسته جواب داد: کار دیگه ای از دستم برمیاد؟
گلی به او نگاه کرد… خودش هم دست کمی از او نداشت وقتی کم می آورد چشمانش را تر می کرد و می بارید.
در را باز کرد: میرم برات مسکن بیارم.
از اتاق خارج شد و میان پذیرایی ایستاد. عالیه خانم از کنار وحید نشسته روی مبل بلند شد و جلو آمد.
-چیزی میخوای گلی جان؟
گلی با لبخندی جواب داد: بله … اگه مسکن دارید، بدید ببرم براش.. سرش خیلی درد می کنه.
عالیه خانم به سمت آشپزخانه دوبلکس رفت: الآن میارم… از ظهر داره همینجوری گریه می کنه… ما هم نتونستیم آرومش کنیم… چی بگم والله… بخت این دختر سیاهه… سیاه.
وحید تکیه اش را از مبل گرفت و کمی به جلو خم شد و با چشمانی تنگ شده، پرسید: گریه کردی؟
نگاه گلی به دسته ی مبل: خوب وقتی راحله گریه می کنه، آدم اشکش درمیاد.
-من موندم شما خانمها چرا واس دلداری دادن فقط بلدید چشمه ی اشک راه بندازین… اون از راحله که از ظهری تا حالا چپیده تو اون اتاقو با گریه هاش واس ما اعصاب نذاشته … اینم از تو که اشکت دم مشکته.
حرص لبان گلی را چین داد، اما نگاهش همچنان به دسته ی مبل بود: من نمی دونم شما آقایون وقتی می خواین دلداری بدین چکار می کنید ولی ما خانما همینو بلدیم و خوب جواب میده.
وحید کلافه از مسیر نگاه گلی، از جایش بلند شد و در یک قدمی اش ایستاد.
صدایش را کمی پایین آورد: به من نیگاه کن.
و نگاه گلی روی سگک کمربند مشکی اش بود:
او هم لباس مارک می پوشید؟!
وحید نفسش را طولانی بیرون داد: با توام… منو نیگا.
نگاه گلی همانجا: گوشم با شماست.
-دِ نیست دیگه… اگه بود تو باید الآن به من نیگا می کردی نه به اون سگک لعنتی.
سرش را بالا ترگفت… بالاتر … بالاتر… و به چشمانش خیره شد.
عکس وحید در چشمان گلی… عکس گلی در چشمان وحید.
گلی صدای کوبش قلبش را به وضوح می شنید… انگار در گوشهایش می تپید… زلزله ای در وجودش برپا بود… کسی چه می دانست شاید روزی فرا رسد که این زلزله زندگی را بر سر او آوار کند.
وقتی وحید پروانه احساس را دید که در چشمان گلی بال بال می زد، غنچه لبخند بر لبانش شکفت و عطر عشق پیچید. شرمی از این نگاه خیره و پر احساس وجود گلی را در برگرفت و باعث شد سرش را پایین بیندازد.
وحید این نگاه دزدیدن را دوست داشت، چرا که پشت آن احساس گلی خوابیده بود. با صدای نوازش گرش گفت: خوش ندارم وقتی میری تو اون اتاق، دوباره دست بندازین گردن همو سر بچِسبونید و صدای گریه اتون تا اینجا بیاد… شیرفهم؟!
گلی آرام جواب داد: فعلا که با روش من آروم شده.
وحید ابرویی بالا انداخت: الآن داری دقیقا چیو به رخ من می کشی؟ کوچولو.
و چرا دیگر از این کوچولو گفتن ها دلگیر نمی شد و دلش فالش می زد: اینکه از ظهر تا حالاشما هر کاری کردید آروم نگرفته ولی همین یه ساعتی که من پیشش بودم تونستم با سرچسبوندن، دست دور گردن انداختن و گریه کردن باهاش آرومش کنم.
وحید در دل به حاضر جوابی اش خندید و جانمی نثارش کرد. کمی سرش را کج کرد و گفت: نگفته بودی این همه مهارت داری؟
و گلی حرف دلش را زد: من خیلی چیزا بهتون نگفتم.
و این واقعیت زندگی او بود، واقعیتی پنهان.
و وحید اخلاق را از حرف او برداشت کرد و با همان لبخند ادامه داد: آخ آخ آخ… حالا چکار کنم؟
گلی سرس را بالا آورد و سوالی نگاهش کرد. شیطنت دوباره همبازی چشمانش شده بود.
وحید سرش را تا آنجا که می توانست پایین آورد تا صورتش نزدیک صورت گلی قرار گرفت: اینجور مواقع به کوچولو ها چی میدن؟ کارت امتیاز؟ صدآفرین؟
وقتی بهت را در چشمان گلی دید، لبخندش عمق گرفت: ندارم که… می تونی تا فردا صبر کنی برم واست بخرم؟
صورت گلی مچاله شد و با عصبانیت گفت: واقعا که… منو بگو وایسادم اینجا دارم به حرف های شما گوش میدم.
وحید بلند خندید به سمت آشپزخانه به راه افتاد. عالیه خانم که تا حالا بالای پله ها ایستاده بود و با لذت به آن دو می نگریست پایین آمد: چرا اذیتش می کنی وحید جان؟!
رو به گلی گفت: عزیزم من جنس خراب این پسر رو می شناسم… الآن که تو داری حرص می خوری اون داره لبخند می زنه.
و لبهای وحید از این حرف بیشتر کش آمد. از ظرف روی میز ناهارخوری چیزی درمشتش گذاشت و به پذیرایی برگشت. عالیه خانم هنوز به اتاق راحله نرسیده بود که وحید دوباره روبروی گلی ایستاد و دستش را دراز کرد: فعلا که شب و مغازه ها بسته…واس اینکه گریه نکنی یه جایزه دیگه بهت می دم.
عالیه خانم لیوان و قرص به دست به آنها نگاه می کرد. وحید مشتش را باز کرد.
یک دانه شیرینی نخودچی خردلی با پسته های خرد شده رویش… شیرینی دلخواه گلی… همانی که مامان برایش یک کاسه ی پر قایم کرده بود… فقط برای او… این شیرینی برای گلی طعم محبت مادری می داد و حالا…
گلی از آن شیرینی نگاه گرفت و پر پروازش داد تا به چهره ی وحید رسید. وحید دو ابرویش را بالا فرستاد و با چشمانش به کف دستش اشاره ای کرد به معنای اینکه بردار.
دست برد و شیرینی را برداشت و کسی کلید انداخت و وارد شد. آن را به دهان برد و محسن با قدم های بلند، راهرو کوچک را طی کرد. همین که شیرینی را در دهانش گذاشت، صدای شاد محسن در خانه پیچید: به به مراسم شیرینی خورونه… ما هم دعوتیم آقا.
دهان گلی از جنبش ایستاد و چشمانش گرد شد. وحید لبخندی زد و دستی پشت گردنش کشید. گلی فقط شیرینی که به او تعارف شده بود را برداشته بود، نه بیشتر… و حالا حرف محسن معنای دیگری به قضیه داده بود… وای… دنیا دور سر گلی چرخید و او از این بازی سرگیجه گرفت.
حالا از سر و صدای محسن راحله هم بیرون آمده و شاهد ماجرا بود. عالیه خانم لیوان و قرص را به دست راحله سپرد و به طرف گلی رفت. سر او را گرفت و بوسه ای بر آن کاشت و قربان صدقه اش رفت. وحید خندان بی هیچ حرفی از خانه خارج شد و به واحد خود رفت تا با خیال گلی لحظاتش را سپری کند.
گلی هنوز شوکه بود و شیرینی در دهانش مانده بود. به راحله نگاه کرد که با چشمانی غمگین لبخند می زد.
رختخوابی روی زمین پهن کرده بود و میان آن نشسته بود. همه چیز به هم گره خورده بود. زندگی اش کلافی سر درگم را می مانست که روز به روز بر گره های کورش اضافه می شد و جریان امشب قوز بالا قوز بود. نگاهی به راحله انداخت که با چهره ای در هم خوابیده بود. ترجیح می داد جای او باشد. دوبار ازدواج کرده و طلاق گرفته باشد ولی اینچنین در باتلاق زندگی اش دست و پا نزند و هر روز فروتر نرود.
آه … آه … آه…
دیگر این آه ها هم چاره ساز نبود… دلش این مرد را می خواست… حمایتش را لمس کرده بود… مرد بودنش را چشیده بود… دلش گیرش بود… و چرا خدا همه چیز را به یکباره به او بخشیده بود! زن شدن… بچه… و حالا عشق…
دنیای وارونه ی او! همه چیز برای او از انتها شروع شده بود.
حالا مردی پیدا شده بود که با دستانش بار روی دوش او را می توانست بردارد ولی با این بچه، این عشق دردی بر دردهایش شده بود.
نگاهی به شکمش انداخت. چهارماهگی اش رو به اتمام بود و هنوز از روی لباسهایی که به عمد گشاد بودند، چیزی فهمیده نمی شد… ولی تا کی؟!
دستانش را روی زانوهایش گذاشت و سرش را روی دستانش.
افسوس پشت افسوس… آه پشت آه… زن حسرت خور این روزها… دختر عاشق این دقایق.
کاش زن نبود… کاش بچه ای در بطنش نمی لولید… او فقط یک مرد می خواست که حواسش به او باشد… مردی که در طبقه بالا خوابیده بود…او فقط بیست و شش سال داشت و برای این همه مصیبت کمی کوچک بود.
دقایقش… ثانیه هایش پر از دغدغه ی رسوایی بود… آه.
با خود گفت: بزرگمهر نمی دونم تو در چه حالی… ولی حالا، تو این لحظه، درکت می کنم… درکت می کنم همیشه هراس داری که ناهید با شنیدن خبر بچه، ترکت نکنه… منم به دردت مبتلا شدم… منم می ترسم با شنیدن خبر بچه، وحید ترکم کنه… چه حس زجر آوری رو داری تحمل می کنی… چه بی رحم بودم وقتی مثل مرغ سرکنده اینور و اونور می پریدی و میگفتی می ترسم ناهید تنهام بذاره و من بی تفاوت فقط نگات می کردم… دارم می میرم بزرگمهر… اگه وحید ترکم کنه چی؟ نسبت بهت چه بی رحم بودمو خدا همون بلا رو سر خودم آورد تا بچشم اون زهری که تو داری می چشی… قلبم داره می سوزه بزرگمهر…گر گرفتم… شاید تو هم وقتی ناهید و بغل می کنی دستات به خاطر از دست دادنش می لرزه و چشمات دو دو می زنه، محکم تر بغلش می کنی… منم می ترسم بزرگمهر… منم به خاطر از دست دادن مردی می ترسم که درست بالای سر من خوابیده.
به بالا نگریست.
وحید… وحید… این اسم تداعی گر خیلی چیزها بود… پناه… امید… شعر… زندگی.
تداعی گر کتمان کاری… رسوائی… رویاهای واهی… زخم… و بچه ای در شکم.
در باز شد و عالیه خانم وارد شد. ابتدا نگاهی به راحله خوابیده بعد به گلی انداخت که پتویی روی شانه هایش انداخته و به دیوار تکیه داده بود.
با لبخند گفت: خوابید؟
گلی کمی خودش را جمع و جور کرد و بلوزش را کمی جلو کشید و چهار زانو نشست: بله … چند دقیقه ای میشه.
عالیه خانم پیش رفت و کنار گلی نشست. کمی به گلی نگریست، کمی راحله، کمی دراور، در و دیوار و در آخر دوباره گلی. لب هایش را به لبخندی مزین کرد و رو به او گفت: گلی جان راستش یه چیزی ازت میخوام.
گلی دل نگران نگاهش کرد و ترس به قلبش چنگ انداخت. نا مطمئن جواب داد: بفرمایید.
عالیه خانم به او خیره شد. دل پسرش گیر این دختر بود، او باید قدمی رو به جلو برمی داشت: خوب راستش … دلم می خواد بیشتر با خانواده ات آشنا شم… گفتم اگه بشه شماره تلفنی از مادرت بدی تا کمی با هم حرف بزنیم، ممنونت می شم عزیز جان.
آن ساختمان سه طبقه بر سر گلی آوار شد. چشم های درمانده و ترسیده اش را به عالیه خانم دوخت. هر روز به مجهولات زندگی اش افزوده می شد… چند قدم تا رسوایی نمانده بود… بوی تلخ و سرد جدایی را حس می کرد و بوی گند خودش را که در لایه لایه این خانه رسوخ کرده بود… احساسات خانواده ای را به سخره گرفته بود و دلش را با سنجاق دو رویی به پسر این خانواده قفل کرده بود…
بلاخره لب بازکرد: شماره مامانم؟
عالیه خانم تردید را حس کرد. لبخند مطمئنی زد: فقط می خوایم حرف بزنیم نه بیشتر. حال همو بپرسیم و گاه گاهی سراغی از هم بگیریم.
گلی در هزار توی زندگی اش گم شده بود و سرگردان از این راه به راه دیگر می رفت و هنوز تمام جاده ها تاریک و ناآشنا بودند و این جاده جدید کنار پرتگاه عمیقی بود که او نمی دید.
-بله… فقط یه چیزی بیدید براتون یادداشت کنم.
عالیه خانم خوشحال از جایش بلند شد و از کشوی دراور کاغذ و قلمی آورد و به گلی داد.
***
کلافه بود. هیج جا پیدایش نمی کرد. دور خودش چرخید. نگاهی دورتا دور سالن انداخت. چند بار همه چیز را زیر و رو کرده بود ولی هیچ اثری ازش نبود. به سمت اتاق خواب رفت و دستگیره در را پایین کشید و گفت: ناهید… این بروشور محصولات جدید شرکتو…
با دیدن ناهید خوابیده روی تخت، ادامه ی حرفش را خورد. آرام جلو رفت و طرف دیگر تخت نشست. نگاهش به چیزی افتاد که بین دستان ناهید مچاله شده بود. دست دراز کرد و آن را آرام از میان انگشتانش بیرون کشید.
آه سینه کوبان از ریه های بزرگمهر خارج شد. هنوز آن لباس سرهمی پرتقالی نوزاد را داشت. سالها بود که دیگر آن را در آغوش نمی کشید و نمی خوابید. به صورت آرام زنش نگریست. چه زجری را تحمل خواهد کرد وقتی بشنود زنی دیگر از او باردار است. دست برد و موهایش را پشت گوشش فرستاد و زمزمه کرد: عزیز دلم… ببخش منو.
موهایش را نوازش کرد و دوباره ترس از ترک شدن وجودش را در برگرفت.
موهایش را نوازش کرد و دست به دامان خدا شد که زنش را در هر صورت برایش نگه دارد.
موهایش را نوازش کرد و سرش را رو به آسمان گرفت و از خدایش خواست، ناهیدش طردش نکند.
زندگی اش با کاش و حسرت و ترس عجین شده بود… معجونی که هر چه سر می کشید، باز پیمانه اش پر بود.
با بلند شدن صدای زنگ گوشی اش از سالن، آخرین نوازش ها را کرد و اتاق را ترک گفت.
گوشی را از روی میز برداشت: الو مامان سلام.
-سلام عزیزم… شبت بخیر.
روی مبل نشست: شب شما هم بخیر… اومدید؟
-آره بزرگمهر جان… می تونی حرف بزنی؟
و نگاه بزرگمهر به در بسته ی اتاق خواب کشیده شد: آره … ناهید خوابه… چه خبر؟ چطور بود؟
-خوب بود مادر… کلی هم خودشو تو زحمت انداخته بود… ولی بزرگمهر ازت دلخور بود.
اخم کرد: دلخور؟
-آره عزیزم… می گفت میری داد و بیداد می کنی و صاحبخونه بهتون اولتیماتوم داده.
از اینکه این حرفها را جلوی آنها مطرح کرده بود، اصلا خوشش نیامد… از او گله کرده بود؟! او گله ی دختره ی سرتق را پیش کی ببرد؟!
– من نمی دونم چه سریه هروقت به هم می رسیم، یه دعوایی درست میشه… اگه اون زنم بود تا حالا همدیگه رو خورده بودیم.
صدای خنده ی ریز مادرش در گوشی پیچید که لبخندی هم بر لبان او آورد: نخند مامان… راست میگم… اصلا آبمون از یه جوب نمی ره.
-دختر خوبیه مادر جان… هواشو بیشتر داشته باش… بچه ات بیشتر از هر چیزی به آرامش احتیاج داره و تو باید آرامش گلی رو تامین کنی.
به مبل تکیه داد: دیگه نمی دونم چکار کنم… ناهید جدیدا می پرسه چرا دیر میای خونه… کجا بودی… می ترسم بهم شک کنه… از طرفی هم نمی تونم زیاد از شرکت بزنم بیرون… صدای حاجی درمیاد… ازاون ورم گلی… همه چیز پیچیده به هم.
-درست میشه مادر… فعلا بذارین بچه صحیح و سالم به دنیا بیاد… بقیه چیزا هم درست میشه.
برزرگمهر دستی به صورتش کشید: چه می دونم والله… دیگه چه خبر؟
-هیچی مادر وقتی داشتیم برمی گشتیم… رسوندیمش دم خونه ی دوستش.
بزرگمهر به جلو خم شد و با اخم دیگر پرسید: دوستش؟
-آره… گفت اسمش راحله است و ظاهرا امروز طلاق گرفته… ازش خواسته بره پیشش… باربد هم تایید کرد.
بزرگمهر توپید: باربد چکاره است که تایید می کنه؟ اون اونجا چکار می کرد؟
-پسرم چرا عصبانی میشی؟! خوب دعوت بود اونم اومد.
از جایش بلند شد و عصبانی بین مبل ها قدم زد: خوشم نمیاد با هم دمخور شن… می فهمی مامان.
-چی بگم به شما دوتا… بابا برادرید … به جای اینکه هوای همو داشته باشید، سایه همو با تیر می زنید.
-من کاری به این حرفا ندارم… خوشم نمیاد باربد با گلی حشر و نشری داشته باشه… همین… من که می دونم آخرش گلی رو هوایی می کنه.
– من دیگه از دست شما دوتا خسته شدم… کاری نداری؟
-نه ممنون که زنگ زدید.
خداحافظی که کرد، دوباره روی مبل نشست و با خود اندیشید که گلی دوستی که شب را به آنجا برود و بماند، نداشت. این دوست مطلقه از کجا سبز شده بود؟! این دختر با این کارهایش آخر او را دیوانه می کرد… کاش کمی حرف گوش کن بود. چند بار گوشی اش را به لبانش زد. کمی فکر کرد و بعد نوشت: کجایی؟
و منتظر نشست در حالیکه با انگشتان دستش روی زانویش ضربه می زد. لرزش گوشی اش خبر از جواب می داد: خونه ی دوستم… فکر کنم تا حالا خبرها بهت رسیده باشه.
حرص خورد. این را که خودش می دانست: کدوم دوستت؟
گوشی را روی مبل گذاشت و از جایش بلند شد. دست به کمر شد. این دختر فقط به شاز خودش می رقصید. به آشپزخانه رفت و قهوه برای خودش درست کرد و ماگ در دست به جای قبلی اش برگشت و گوشی اش را برداشت: اگه بگم می شناسی؟ من جام مطمئنه پس جای بچه ات هم امنه… فکر نکنم سوال دیگه ای باشه.
و این یعنی بزرگمهر نباید بیشتر از این سوال و جوابش کند. از عصبانیت، ماگ را محکم روی میز کوبید… از پس یک الف بچه بر نمی آمد و هر بار هم که او را می دید، دو قورتو نیمش هم باقی بود… اگر زنش بود و حامله نبود، از همان اول…
صدای ناهید که خواب آلود ابتدای راهرو ایستاده بود، قیچی شد و افکارش را برش داد: بزرگمهر منم قهوه.
و گلی همانجا در ادامه ی ” از همان اول” ماند و جلوتر نرفت. با لبخندی گشاد از جایش بلند شد و به طرف ناهید رفت. وقتی به او رسید، پشتش را به او کرد. ناهید با تعجب به او نگریست. بزرگمهر با سر و ابرو به پشتش اشاره کرد. ناهید هم با برق شوقی در چشمانش و لبخند پهنی بر لبانش، دستهایش را دور گردن بزرگمهر پیچید و بر کول او سوار شد. بزرگمهر پاهایش را محکم گرفت و به سمت آشپزخانه رفت. ناهید گردنش را بوسید: این آقاهه می دونه من خیلی می خوامش؟
و بزرگمهر لبخند محزونی زد.
بوسه ای دیگر زیر گوشش: اگه تنهام بذاره من می میرم؟
و بزرگمهر با بغضی در گلو سرش را به نشانه ی تایید تکان داد.
بوسه ی دیگر روی گوشش: بزرگمهر تو نفسمی… نفس.
و سرش را روی گردن او گذاشت… این مرد پناه او بود… سهم او از زندگی… گرمای تن بزرگمهر، عشق می شد و نوازشش می کرد… دستش را دور گردنش محکمتر کرد.
و چه حالی داشت بزرگمهر… قلبش در آن سینه پهن با درد می تپید… لب گزید و عزیزش را کمی بالاتر کشید و آهش را در سینه زندانی کرد… ترس … ترس… ترس… همزاد عاشقانه های این روزهایش.
***
از استیشن که پا بیرون گذاشت، زنی را دید که به دیوار بخش تکیه داده و پاهایش را در راهرو دراز کرده بود… زنی بلند قد، به شدت لاغر و با پوستی به رنگ زرد تیره. متعجب به سمتش رفت و کنارش نشست: چرا اینجا نشستی؟! تخت چندی؟!
زن تکانی به خود نداد و فقط مردمکان چشمانش را به طرف گلی حرکت داد: دلم درد می کنه.
دلسوزی از قلب در چشمان گلی رخنه کرد: تخت چندی خانمی؟
-سی و دو.
بلند شد و به استیشن برگشت و کاردکس را نگاه کرد: تخت سی و دو… بیماری نامشخص. علت بستری: شکم درد… نوبت سونوگرافی امروز… مسکن دریافت نکند.
اندوه در وجود گلی پیچید چرا که کاری از دستش بر نمی آمد تا درد جسم زن را بکاهد. دوباره کنارش نشست: برو رو تختت دراز بکش… نمی تونم بهت مسکن بزنم تا سونوگرافیت انجام بشه بعد.
و انگار زن در این دنیا سیر نمی کرد… نگاهش به روبرو… فقط شانه هایش گیر دیوار… دستانش از طرفین آویزان روی زمین… بوی مرگ می داد… بوی تنهایی… بوی پرش و یک خواب عمیق…
گلی از خود پرسید درد او بیشتر است یا این زن؟ جغد شوم زندگی کدامیک بیشتر می خواند؟ موسیقی زندگی کدامیک غمناک تر است؟ ظلمت راه زندگی کدامیک بیشتر؟
-میرم به اتاقا سر بزنم تو هم پاشو برو اتاقت… اینجوری روی زمین سرد دراز کشیدی شکمت بیشتر درد می گیره… پاشو پاشو.
زیر بغلش را گرفت و کمکش کرد بلند شود، زن هیچ نمی گفت. تا دم اتاق همراهی اش کرد و گفت: برو رو تختت دراز بکش تا سونو بشی، اونوقت برات مسکن می زنم دردت بیفته.
نمی دانست زن به حرفش گوش می دهد یا نه، ولی وقتی لخ لخ کنان به اتاقش رفت، نفس راحتی کشید.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا : 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا